eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان آشنایی یکی از اعضا با 👇🏻👇🏻👇🏻
با سلام خدمت همه عزیزان رفیق شهید داشته باشی خیلی خوبه من رفیق شهیدم فرماندم شهید جهاد مغنیه و خیلی دوسش دارم از جان من هم عزیز تره از دیروز که عکس شهید احمد مشلب و زندگی نامش رو خوندم یه احساس عجیب غریبی داشتم انگار دلم و ذهنم روی یه چیز دست دادن اینکه با یه شهید دیگه هم رفیق باش تا با یه تیر دو نشون از شهید جهاد خواستم که کمکم کنه و آیا میشه من دوتا رفیق شهید داشته باشم که چه رفاقتی میشه رفاقتمون که یهو دیشب انگار الهامی شد یا چیز دیگه خدا میدونه که قرار شد از امروز یه رفقای خوبی شدیم من و رفیقام قصه عشقی که پایان ندارد❤️ و چیزی که باعث شد بیشتر بهشون علاقه داشته باشم شباهت بنده به این شهید بوده که رفیقام و خانوادم گفتن وقتی که عکس رو دیدن گفتن خیلی شبیهته و خدا رو شکر که رفیقای خوبی پیدا کردم مثل
👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻 عکس های ارسالی اعضا از برنامه هاشون برای 🌹 @AHMADMASHLAB1995
💢 تشییع و خاکسپاری در لبنان 🔹 پیکر مطهر شهید سید علی زنجانی از شهدای مدافع حرم در لبنان تشییع و به خاک سپرده شد. 🔹 این شهید طی حمله هوایی ارتش ترکیه به مواضع نیرو‌های مقاومت در ادلب سوریه به همراه چند تن دیگر از رزمندگان مدافع حرم به شهادت رسید. 🔹 وی ایرانی‌الاصل بوده و دارای همسری لبنانی است که بنا به خواست همسرش پیکر او روز گذشته پس از تشییع در روستای «دیر قانون النهر» در گلزار شهدای «روضه الحورا الزینب (س)» در کنار دیگر شهدا به خاک سپرده شد. @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_هفتاد_و_دوم حورا که فکرمیکردبازمارال است ک به سراغش رفته گفت:بفرمایین آخر درآن خ
صبح روز بعد، بعد از راهی کردن مارال به مدرسه مهرزاد از اتاقش بیرون امد و گفت: تو ماشین منتظرتم حورا کارت دارم زود بیا. سپس بدون این که منتظر حرف حورا بماند رفت. حورا هم برای کنجکاوی حرف نزده مهرزاد سریع حاضر شد و از خانه بیرون رفت. بدون حرفی سوار ماشین شد و مهرزاد با سرعت حرکت کرد. _ تا اتفاقی پیش نیومده که دوباره مانع بشه بزار حرفمو بزنم. ببین حورا تو تو این چند سال که تو خونه ما زندگی می کنی نمیدونستی بابات برات ارث گذاشته؟ حورا باتعجب گفت: چی؟؟؟ ارث؟ نه نمی دونستم. _ حورا بابات قبل مرگش وصیت نامشو داده دست بابام. ازش خواسته از تو مراقبت کنه اگر از اون سفر برنگشتن. ارثی رو هم که مال تو گذاشته بوده داده به بابای من تا وقتی تو بزرگ شدی برات خرج کنه و نیازاتو تامین کنه. حورا با بهت و حیرت به مهرزاد خیره شده بود. حرف هایی که از دهانش خارج می شد برای حورا غریبه بود. کاش همه این ها دروغ بوده باشد. کاش دیگر ادامه ندهد. _ بابای منم با خیال راحت ارثتو خورده یه لیوان آبم روش. نه به تو خبر داده نه پولتو کنار گذاشته. این دایی به ظاهر مهربونت ازت اخاذی کرده میفهمی؟ ارثتو که حق رسمی و شرعی و عرفی توئه رو بالا کشیده. حالا بازم می خوای تو اون خونه بمونی؟ حورا دستش را روی سرش گذاشت و به فکر های درهم و پریشانش نظم داد. چرا باید بعد چندین و چند سال تازه بفهمد که پدرش برای او ارثی به جا گذاشته!؟ چرا باید این قضیه را از او مخفی کنند و سال ها با او مانند یک آدم اضافی برخورد کنند؟ – بگین که... این حرفا... دروغه. _ نه نیست. حالا که واقعیت رو فهمیدی یه کاری کن. اون خونه و آدماش به تو بد کردند. اما تو سکوت کردی و هیچی نگفتی. حالا باید یه کاری کنی. حورا با بی قراری گفت: نگه دارین. میخوام پیاده شم. _ حورا گوش کن... _‌نگه دارین میگم. مهرزاد روی ترمز زد و حورا سریع پیاده شد و در را بهم کوبید. خیابان ها را طی کرد و بدون توجه به کسی گریه می کرد. دلش داشت می ترکید. خیلی به او سخت گذشته بود. خیلی سکوت کرده بود. چقدر چیزی خواست و نشد. چقدر خرید داشت و نکرد فقط بخاطر اینکه حس می کرد خانواده دایی اش بی منت او را بزرگ کرده اند و همیشه سپاس گذار آن ها بود. به دانشگاه نرفت و مجبور شد به هدی زنگ بزند تا ساعاتی پیش او بماند. به خانه هدی رفت و با او درد و دل کرد. برای اولین بار اشکش درآمد. اشک ریخت و حرف زد. "سخته به بعضیا بفهمونی که اگه خیانت نمی کنی، دروغ نمیگی، پنهون کاری توی کارت نیست، راحت می بخشی، سخت به دل می گیری، بی منت محبت می‌ کنی، همیشه برای کمک کردن آماده ای، توی بدترین شرایطم نمیری، همیشه سعیت به انسان بودنه، زرنگ بازی در نمیاری، دلت نمیخواد مثل بعضیا باشی، که اگه خوبی... که اگه بد نیستی... نه اینکه بدی بلد نباشی، نه اینکه از روی سادگی و نفهمیته، نه اینکه جربزه‌ ی بد بودنو نداشته باشی، نه! فقط میخوای که خوب باشی... خوبی نه اینکه اجبارت باشه، انتخابته! فرق بین خوب بودن و بد نبودن با حماقت و پخمه بودن و نفهمی رو... واقعا سخته به بعضیا بفهمونی!" ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_هفتاد_و_سوم صبح روز بعد، بعد از راهی کردن مارال به مدرسه مهرزاد از اتاقش بیرون ام
تمام مدت فکر مهرزاد مشغول یک چیز بود.. حورا... حورا... حورا... حال بدش وقتی از ماشین پیاده شد. کاش جلویش را می گرفت. نگرانش شده بود. اما می دانست حورا دختر عاقلی است. کاری نمی کند که پشیمان شود. وقتی به خانه رسید حورا در اتاقش بود چون چراغ اتاقش روشن بود. نمی دانست چند ساعت گذشته کجا بوده اما حال که خانه بود خیالش راحت شد. بعد شام فکرش مشغول حرف های حورا شد. مهرزاد نه شغلی داشت و نه سرمایه ای. وابسته به خانواده اش بود و این را میتوانست قبول کند. تصمیم گرفت کاری کند که به چشم حورا بیاید بلکم بتواند او را هم وابسته ی خودش کند.دوس داشت مرد ایده آل حورا بشود. یکهو جرقه ای در ذهنش زده شد. با خودش فکر کرد: آره خودشه. یاد حرف امیر رضا افتاده و اون رفتاری که با بی رحمی با او داشت. امیر رضا فقط برای پرسیدن حالش زنگ زده بود و او همچین رفتار بدی را فقط به خاطر برادرش امیر مهدی با او داشت. بد پشیمان شده بود و به خاطر رفتار تندش با رفیقی که حتی در شرایط بد هم با او بود شرمنده شد. در لیست مخاطبین اسم امیررضا را پیدا کرد و دکمه ی تماس را زد. _سلام رفیق چطوری؟ _به آقا مهرزاد چیشده داداشمون به رفیق قدیمیش زنگ زده ؟؟ _داداش شرمندم بابت رفتار اون روزم. پام درد میکرد اعصابمو بهم ریخته بود. _دشمنت شرمنده داداش . خب...کاری داشتی؟؟! _آره. قرض از مزاحمت خواستم برام یه کار خوب جور کنی . دیگه وقتشه برم رو پاهای خودم وایسم. _این چه حرفیه بابا؟ مزاحمت نیس تازه مایه ی خوشحالیمونم هست . راستش تو مغازه ی دوم بابا یکی از فروشنده ها دیگه نمیتونه بیاد بابا هم دنبال یه نفر هست . اگه میتونی اونجا هم هستش. _دمت گرم داداش . خب پس من از کی بیام اونجا؟! _فردا بیا مغازه تا با بابا هم یه صحبتی داشته باشی. _باشه پس من فردا ساعت 10 صبح اونجام. دمت گرم حاجی نوکریم. _خواهش میکنم داداش. یا علی مدد _خداحافظ مهرزاد از روز بعد مشغول کار شد و به شدت روی کارش تمرکز داشت. حورا هم اصلا حالش خوب نبود. با هیچکس سخن نمی گفت حتی مارال. دیگر هیچ کدامشان برایش با ارزش نبودند. حال از سکوت خودش ناراضی و پشیمان بود. حس تنهایی، اینکه همه بعنوان یه اضافه بهش نگاه میکنن برایش خیلی اذیت کننده بود. گاهی این که در زندگیت کسی را برای دوست داشتن داشته باشی... اینکه شانه ای برای گریه های شبانه ات داشته باشی... گوشی برای شنیدن دردو دل هایت داشته باشی... شایدمارال دراین چندسال تنهاکسی بود که کمی حورا را دوست داشت. اما حال حورا به قدری بد بود ک دیگر حتی مارال هم نمیتوانست تسکین دردهای روحی اوباشد. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_هفتاد_و_چهارم تمام مدت فکر مهرزاد مشغول یک چیز بود.. حورا... حورا... حورا... حال
آن شب حورا خیلی باخدای خودش حرف زد. ازش خواست همانطور که از اول زندگی همراه او بوده باز هم باشد.. یک تصمیم جدی گرفت که زندگیش را عوض کند. دیگر تحمل سختی و ناراحتی و ظلم را تا آن حد نداشت. دوباره ب خدای مهربانش تکیه کرد و باتوکل یاعلی گفت. به این فکر افتاد ک به جای این که همش در اتاق خانه ای بماند که از زندان هم برایش بدتر است مینواند دنبال کاری برود که هم تجربه شغلی اش بالا برود و هم مدت زیادی بیرون از خانه مشغول باشد. دیگر به دایی اش هم اعتمادی نداشت. به هیچکس جز خدا اعتماد نداشت. می خواست چیزهایی که میخواهد را بدون محتاج بودن به خانواده دایی اش بدست بیاورد. صبح که حورا درحال آماده شدن بود، متوجه صحبتای دایی و زندایی اش شد که به سمت دعوا و مشاجره می رفت. درمیان حرفای آنها دوباره اسم خودش راشنید حورا... حورا... دیگرچراحورا؟؟ دیگر برایش اهمیت نداشت. به سمت در رفت و زیر لب زمزمه کرد: کاش اسمی نداشتم... کاش دیگه اسمم رو از زبون هیچکس نشنوم. حالم چقدر گرفته میشه وقتی مرکز همه دعوا ها و مشاجره ها منم. تا اینکه وقتی باکلی خستگی و گرسنگی به مرکزمشاوره ای رسید.. اسم یکی از استادانش را دید و خوشحال شد. حتما میتواند همان جا کار کند. ازمنشی پرسید:ببخشید میتونم آقای صداقت رو ببینم؟ _وقت قبلی دارین؟ -لطفابگین یکی از دانشجوهاشون هستم.. حورا خردمند. _چشم میگم بهشون شما منتظر بمونین. منشی تلفن را برداشت و شماره ای را گرفت. _ آقای صداقت خانم خردمند اومدن میگن دانشجو شما هستن میخوان ببیننتون. _.... _بله حتما. تلفن را قطع کرد و گفت: میتونین برین تو آقای صداقت منتظر شمان. حورا تشکری کرد و داخل شد. وقتی استادش، حورا را دید، باکمال احترام از جایش بلندشد.آخر حورا شخصیت بسیارقابل احترام و مورد اعتمادی پیش استادانش داشت. آقای صداقت با خوش رویی از حورا استقبال میکند و او را دعوت به نشستن میکند –خب خانم خردمند از این طرفا؟ _استاد غرض از مزاحمت این که دنبال کار میگردم. خواستم اگه بشه تو مرکز مشاوره ای شما مشغول به کار بشم تا ببینم خدا چی می خواد. _حالا چرا کار؟ _برای تفریح... از خونه موندن خسته شدم. _پس بحث پولش نیست؟! چه می گفت به استادش،راستش را!! _بالاخره اونم ملاکه؛شما می تونید کمک کنید؟ استاد فهمید حورا علاقه ای به ادامه این بحث ندارد پس دیگر کشش نداد. _چرا میتونم کمکت کنم. امروز یک فرم میدم پر کنی از فردا هم مشغول به کار شی‌. خانم خردمند شما استعداد فوق العاده ای داری تو درس خوندن و پیشرفت کردن. میدونم میتونی ترقی کنی و از آخر مشاور خیلی خوبی بشی برای همین پیش خودم بهت کار میدم و کمکت میکنم تا خودم پیشرفتت رو ببینم و لذت ببرم از داشتن چنین دانشجو و کار آموز نمونه ای. _ خجالتم ندین استاد داریم درس پس میدیم. صداقت خندید و فرم را جلوی حورا گذاشت تا پر کند. خودش هم روی صندلی نشست و دو تا چای سفارش داد. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_هفتاد_و_پنجم آن شب حورا خیلی باخدای خودش حرف زد. ازش خواست همانطور که از اول زن
حورا فرم را پر کرد وجلوی استاد گذاشت. استاد نگاهی به برگه انداخت و به حورا گفت:خب دخترم میتونی بری،فردا ۷صبح منتظرتم. _ممنونم استاد خیلی لطف کردین با اجازتون خدانگهدار. از مرکز خارج شد . هوا گرفته و ابری بود. اما حورا تصمیم گرفته بود پیاده برود راهش را در پیش گرفت و رفت. در طول راه به زندگی اش فکر کرد که چگونه یک شبه با آن حرف مهرزاد بهم ریخته بود. به تنهایی اش فک کرد. تا چند روز پیش فک میکرد دایی مهربانی دارد که دارد بی منت او را بزرگ میکند اما حالا... می دانست که از این خبر ها نبود. غرق درافکارش بود که قطره های آبی روی چادرش را حس کرد.روبه اسمان کرد.. ابرهای سیاه بهم رسیده بودند و باران را به زمین هدیه کرده بودند. آری انگار اسمان هم دلش به حال حورا سوخته بود. _ خدا داره میگه بنده من رحمت من شامل تو هم میشه غصه نخور. حورا لبخندی زد و دستانش را رو به آسمان گرفت. _خدایا هیچ وقت از لطف و رحمت توناامید نشدم و نخواهم شد. ولی وقتی بعضی چیزا و بعضی رفتارای اطرافیانم رو به خودم میبینم ازهمه چیز ناامید می شم. * _ مریم چرا اینجوری می کنی تو؟ بزار بهش بگم شاید بخواد بره. _ غلط کرده بره. اصلا اونجا که جای حورا نیست با اون چادر چاخچونش. همینجام از سرش زیادیه. _ مریم تو که میدونی حق انتخاب داره‌. ما خیلی بهش بد کردیم مریم بزار راحت زندگی کنه. مگه غیر اینه که از وصیت پدرش بی خبرش گذاشتیم؟! _ اوووووه اون چندر غاز چی بود که گفتن داشته باشه؟ _ چندر غاز؟؟ هه خوبه والا اون همه پول بود. همش صرف تو و بچه ها شد و چی به حورا رسید؟ یک اتاق تاریک و دعواهای تو. مریم خانم صدایش را بلند کرد و گفت: خوبه والا بخاطر یه دختر بی سر و پا با زنش اینجوری حرف میزنه. حقت بود با رئیست حرف نزنم تا تو رو اخراج کنه. آقا رضا مدت ها بود داشت طعنه ها و زخم زبان های همسرش را تحمل می کرد اما به خاطر خودش هم که شده نباید با او بحث می کرد و صحبت را به دعوا می کشانید بنابراین سکوت کرد و به اتاقش رفت. دعوت نامه حورا را که از طرف خانواده پدریش به دست او رسیده بود را از روی میز برداشت. عموی بزرگش از حورا حواسته بود تا پیش آن ها برود اما رضا بی معرفتی میدانست این که حورا را بعد آن همه سختی و عذاب رها کند. کاش میتوانست دعوت نامه را به او بدهد. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
داستان آشنایی یکی از اعضا با 👇🏻👇🏻👇🏻
بِسمِـ رَبـِ شُهَدا رفاقت ما رفاقت من باشهیدمشلب تقربیا یک سال نیم هست وپارسال روزتولدشون یکے ازفالورام یک پست ازشهیدگذاشتہ بودکپشن هم نوشتہ بودشهیدباحالے هست نه؟ ...منم باراولم بودعکس شهیدرومیدیدم این ماجراگذشت شب۱۱شهریورشهیدامدن به خوابم یه منطقه جنگ زده وخیلی ازخانه هاخراب شده بودن شهیدامدن جلوسلام کردم باهمون خندهٔ کہ همیشگے عڪس هاشون جواب سلامم رودادن پرسیدم شماشهیدمشلب هستید؟گفتن:بله پشت سرشون رفتم نمازمیخوندن منم تماشامیڪردم سلام نمازصبح رودادن ونمازشون روتمام ڪردن اسلحہ شون روبرداشتن گفتن وقت رفتنہ گفتم صبرڪنید گفتم :شهیدهستیدمقامتون نزد خدابالاهست ازتون میخوام برام دعاڪنیدبرم دیدارحضرت آقا...لبخندزدن گفتن :منم یکے ازآرزوهام تواین دنیابود ورفتن صبح بیدارشدم سریع اسمشون روتوگوگل سرج ڪردم زندگےنامہ وصیت نامہ شون روخوندم وشدن رفیق شهیدم یہ جایے خوندم کہ عاشق دیدارآقابودن درست عید۹۸راهے مشهدشدم و۱/۱بہ دیدارحضرت آقارفتم هرچندازدوربودو...رفاقت ماهنوزادامہ دارد... التماس دعاے بیت رهبرے یاعلے 🌸•|مهشیدایستائیسمـ|•🌸
داستان آشنایی یکی از اعضا با 👇🏻👇🏻👇🏻
سلام سلام به شهیدی سه ساله همراهمه من چادری نبودم تو یک یادوراه شهدا چادری شدم☺️ سال اول چادری شدنم از طرف حوزه علمیه رفتیم‌نجف آباد برای دیدار با خانواده شهید حججی اون روز دوستم یک عکس نشونم داد گفتم‌چقد قشنگه اونم گفت که شهید هست اونم شهید لبنانی😊 پیش خودم گفتم این پسر به این قشنگی چرا مدافع حرم شد چرا شهید شد رفتم زندگی نامه شو خوندم و شیفته ی شهید مشلب شد☺️ جوری بود که همون سال کل شهرمون دیگ میدونستن رفیق شهیدم شهید مشلب هست ایقد که ازش استوری گذاشتم و هرجا رفتم دربارش حرف زدم از اون روز تاالان هرکی از شهید عکس و کلیپ میبینه برام میفرسته الان اتاقم همش خودِ شهید هست پلاک پیکسل کتاب قاب گوشی همش شهید مشلب😍 تقریبا زندگیش و شرایطش مثل خودم بود منم از همه چیزم میگذرم ❤️ به امید گوشه نگاهی
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
ندیده گرفت ،مرا دیدنت پُرم از تماشای نادیدنت،! کجایی ؟ بیا و مرا از این خواب طولانی انتظار بیدار
سلام امام مهربونم✋🌸 روزها نو نشده کهنه تر از ديروز است گر کند يوسف زهرا نظری، نوروز است ای خدا کاش شود سال نوام عيد فرج که نگاهم نگران منتظر آن روز است 🌱 ❤️اَللّٰهُمَ‌عَجْل‌لوَلِیِّکَ‌اَلفَرَج❤️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
سلام امام مهربونم✋🌸 روزها نو نشده کهنه تر از ديروز است گر کند يوسف زهرا نظری، نوروز است ای خدا کا
روز عید جمعه و لحظه سال تحویل ساعت 7:30(همراه با دعای ندبه) هست ب این فکر کردی که چقدر خوب میشه همون جمعه، جمعه ظهور باشه؟😉
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#شهید_محمودرضا_بیضایی🌼 محمودرضا هرچه داشت از فرهنگ ایثار و شهادت بود. میراث فرهنگی دفاع مقدس را دوس
🌷🍃💚 بعد از ازدواج رفتیم . توی صحن که نشسته بودیم از علاقه‌اش به و امام برایم صحبت کرد، می گفت عشق معنوی امام رضا (ع) تمام وجودم رو پر کرده. و اونجا بهم گفت براش بخونم و فهمیدم به خواندن زیارت عاشورا خیلی علاقه دارد. در وصیت نامه اش هم این موضوع را قید کرده بود. 🌷 🌾 @AHMADMASHLAB1995