شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_هفتاد_و_چهارم تمام مدت فکر مهرزاد مشغول یک چیز بود.. حورا... حورا... حورا... حال
#رمان_حورا
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
آن شب حورا خیلی باخدای خودش حرف زد. ازش خواست همانطور که از اول زندگی همراه او بوده باز هم باشد..
یک تصمیم جدی گرفت که زندگیش را عوض کند.
دیگر تحمل سختی و ناراحتی و ظلم را تا آن حد نداشت.
دوباره ب خدای مهربانش تکیه کرد و باتوکل یاعلی گفت.
به این فکر افتاد ک به جای این که همش در اتاق خانه ای بماند که از زندان هم برایش بدتر است مینواند دنبال کاری برود که هم تجربه شغلی اش بالا برود و هم مدت زیادی بیرون از خانه مشغول باشد.
دیگر به دایی اش هم اعتمادی نداشت.
به هیچکس جز خدا اعتماد نداشت.
می خواست چیزهایی که میخواهد را بدون محتاج بودن به خانواده دایی اش بدست بیاورد.
صبح که حورا درحال آماده شدن بود، متوجه صحبتای دایی و زندایی اش شد که به سمت دعوا و مشاجره می رفت.
درمیان حرفای آنها دوباره اسم خودش راشنید
حورا...
حورا...
دیگرچراحورا؟؟
دیگر برایش اهمیت نداشت. به سمت در رفت و زیر لب زمزمه کرد: کاش اسمی نداشتم...
کاش دیگه اسمم رو از زبون هیچکس نشنوم.
حالم چقدر گرفته میشه وقتی مرکز همه دعوا ها و مشاجره ها منم.
تا اینکه وقتی باکلی خستگی و گرسنگی به مرکزمشاوره ای رسید..
اسم یکی از استادانش را دید و خوشحال شد. حتما میتواند همان جا کار کند.
ازمنشی پرسید:ببخشید میتونم آقای صداقت رو ببینم؟
_وقت قبلی دارین؟
-لطفابگین یکی از دانشجوهاشون هستم.. حورا خردمند.
_چشم میگم بهشون شما منتظر بمونین.
منشی تلفن را برداشت و شماره ای را گرفت.
_ آقای صداقت خانم خردمند اومدن میگن دانشجو شما هستن میخوان ببیننتون.
_....
_بله حتما.
تلفن را قطع کرد و گفت: میتونین برین تو آقای صداقت منتظر شمان.
حورا تشکری کرد و داخل شد.
وقتی استادش، حورا را دید، باکمال احترام از جایش بلندشد.آخر حورا شخصیت بسیارقابل احترام و مورد اعتمادی پیش استادانش داشت.
آقای صداقت با خوش رویی از حورا استقبال میکند و او را دعوت به نشستن میکند
–خب خانم خردمند از این طرفا؟
_استاد غرض از مزاحمت این که دنبال کار میگردم. خواستم اگه بشه تو مرکز مشاوره ای شما مشغول به کار بشم تا ببینم خدا چی می خواد.
_حالا چرا کار؟
_برای تفریح... از خونه موندن خسته شدم.
_پس بحث پولش نیست؟!
چه می گفت به استادش،راستش را!!
_بالاخره اونم ملاکه؛شما می تونید کمک کنید؟
استاد فهمید حورا علاقه ای به ادامه این بحث ندارد پس دیگر کشش نداد.
_چرا میتونم کمکت کنم. امروز یک فرم میدم پر کنی از فردا هم مشغول به کار شی. خانم خردمند شما استعداد فوق العاده ای داری تو درس خوندن و پیشرفت کردن.
میدونم میتونی ترقی کنی و از آخر مشاور خیلی خوبی بشی برای همین پیش خودم بهت کار میدم و کمکت میکنم تا خودم پیشرفتت رو ببینم و لذت ببرم از داشتن چنین دانشجو و کار آموز نمونه ای.
_ خجالتم ندین استاد داریم درس پس میدیم.
صداقت خندید و فرم را جلوی حورا گذاشت تا پر کند. خودش هم روی صندلی نشست و دو تا چای سفارش داد.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_هفتاد_و_سوم صداي طلعت از بلندگوي آيفون شنيده مي شود: - كيه ؟اش
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
لبها كبود، صورت رنگ پريده و مهتابي و مژگان بلند به هم بسته
مي خواست يك بار ديگر حوراء چشم هاي شهلايش را باز كند
و او دوباره ببيند خنده هاي موج زننده در چشمانش را
رقص اشك شوق را، تلألؤ برق نگاه و شرم و حياءآميخته با عشقش را
مي خواست فقط يك بار، تنها يك بار ديگر، خود را در سياهي مردمك -هايش ببيند
خود را ببيند كه چطور تارهاي مويش يكي يكي سفيد مي شدند
و كمرش زيربار اين غم خميده ...
و حالا او را مي بيند، چشم هاي سياه و عمق نگاهش را
سهراب و سپهر دست در دستان پدر مي خواهند
او را به زور داخل اتاق بكشانند ولي پدر همچنان ايستاده است
نگاه نگران ليلا به او دوخته شده
سياهي مردمكانش در پس پردة اشك مي درخشد
چانه اش مي لرزد. پدر نگاهش را تحمل نمي كند
چشم از او برمي گيرد و روي به جانبي ديگر مي چرخاند
خجل است و شرمگين از نگاه او، از نگاه حوراء
دست بر چهارچوب در مي كوبد و پيشاني بر آن تكيه مي دهد
با خود واگويه مي كند:
«ليلا! ليلا! نگو كه پدر دوستت نداشته ... نگو كه بابا اصلان فراموشت كرده
به خدا شب و روزم يكي شده ... زندگيم سياه شده ...
به روح مادرت قسم ! چندبارديگه هم اومدم ...
تا پشت در خونه ات ولي برگشتم نمي دونم چرا...
#ادامہ_دارد...
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_هفتاد_و_ششم
نمي دونم مي خواستم با تو لجبازي كنم يا با خودم ... نمي دونم ... نمي دونم ...»
ليلا با چشماني نمناك همچنان چشم به پدر دوخته است
درونش پُرغوغاست ، در درون با پدر راز و دل مي كند:
«پدر! دلم برات تنگ شده ...
هميشه دل تنگت بودم پدر! اومدم پيشت تا ساية سرم باشي
تا كِي امين شاهد اشك و آه من باشه ...
طفلكي ! بچه ام اينم فهميده كه چقدر عذاب مي كشم
تا اون جا كه دستهاي كوچكش رو دور گردنم حلقه مي كنه ومنو مدام مي بوسه
مي دونم قلب كوچكش تحمل حتي يك قطره اشك منو نداره
پدر! منم روزي مثل امين بودم ، غمگين و دلشكسته
اون موقع ليلاي تو بود و حالاامين من .»
اصلان پيشاني را از روي دست مشت كرده اش برمي دارد
چشم در چشم اشك آلود ليلا مي دوزد. از نگاهشان اين گونه بر مي آيد
كه گويي حرف دل هم راشنيده اند. پدر دست لرزانش را به سوي ليلا دراز مي كند
و چون از بند رهاشده اي با شتاب به طرف او رفته
و ليلا و امين را در آغوش مي گيرد و بلند ناله سرمي دهد:
- ليلا! دختر عزيزم ! گل بابا! به خونه ات خوش آمدي ...
قدم رو تخم چشمام گذاشتی...
بابا فدای تو نازدانه بشه...امین هم مثل سهراب و سپهرمه
ليلا خونة دلم رو روشن كردي ...
بابا اصلانت نباشه اگه تو رو فراموش كرده باشه
اصلان ، سر دختر را به سينه چسبانده و هاي هاي گريه مي كند:
- فكر مي كني حوراء منو ببخشه ...
فكر مي كني حوراء منو ببخشه كه يادگارش رو تنها گذاشتم
تنها به خاطر خودخواهي هاي خودم ... آره مي بخشه ...مي بخشه ..
طلعت ، دو دست بر شانه هاي سهراب و سپهر حلقه كرده است
مات و مبهوت اصلان و ليلا را مي نگرد.
اشك در چشمان طلعت حلقه زده است
***
ايستاده در ساية درخت حاشية خيابان
چشم دوخته به در ورودي دانشگاه و رفت و آمد دانشجويان
از انتظار كلافه شده است .همهمه دانشجويان
كلماتي از اين دست بگوش مي رسد:
«ترم ... امتحان ... كوئيز... مشروطي ... استاد...»
ناگهان او را مي بيند. كت و شلوار طوسي ، عينك به چشم و سامسونت به دست
با قدمهايي شمرده به طرف ماشين مي رفت
#ادامہ_دارد...
نویسنده ; مرضیه شهلایی
@AhmadMashlab1995