شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_هفتاد_و_پنجم آن شب حورا خیلی باخدای خودش حرف زد. ازش خواست همانطور که از اول زن
#رمان_حورا
#قسمت_هفتاد_و_ششم
حورا فرم را پر کرد وجلوی استاد گذاشت.
استاد نگاهی به برگه انداخت و به حورا گفت:خب دخترم میتونی بری،فردا ۷صبح منتظرتم.
_ممنونم استاد خیلی لطف کردین با اجازتون خدانگهدار.
از مرکز خارج شد .
هوا گرفته و ابری بود.
اما حورا تصمیم گرفته بود پیاده برود
راهش را در پیش گرفت و رفت.
در طول راه به زندگی اش فکر کرد که چگونه یک شبه با آن حرف مهرزاد بهم ریخته بود.
به تنهایی اش فک کرد.
تا چند روز پیش فک میکرد دایی مهربانی دارد که دارد بی منت او را بزرگ میکند اما حالا... می دانست که از این خبر ها نبود.
غرق درافکارش بود که قطره های آبی روی چادرش را حس کرد.روبه اسمان کرد.. ابرهای سیاه بهم رسیده بودند و باران را به زمین هدیه کرده بودند.
آری انگار اسمان هم دلش به حال حورا سوخته بود.
_ خدا داره میگه بنده من رحمت من شامل تو هم میشه غصه نخور.
حورا لبخندی زد و دستانش را رو به آسمان گرفت.
_خدایا هیچ وقت از لطف و رحمت توناامید نشدم و نخواهم شد.
ولی وقتی بعضی چیزا و بعضی رفتارای اطرافیانم رو به خودم میبینم ازهمه چیز ناامید می شم.
*
_ مریم چرا اینجوری می کنی تو؟ بزار بهش بگم شاید بخواد بره.
_ غلط کرده بره. اصلا اونجا که جای حورا نیست با اون چادر چاخچونش. همینجام از سرش زیادیه.
_ مریم تو که میدونی حق انتخاب داره. ما خیلی بهش بد کردیم مریم بزار راحت زندگی کنه. مگه غیر اینه که از وصیت پدرش بی خبرش گذاشتیم؟!
_ اوووووه اون چندر غاز چی بود که گفتن داشته باشه؟
_ چندر غاز؟؟ هه خوبه والا اون همه پول بود. همش صرف تو و بچه ها شد و چی به حورا رسید؟ یک اتاق تاریک و دعواهای تو.
مریم خانم صدایش را بلند کرد و گفت: خوبه والا بخاطر یه دختر بی سر و پا با زنش اینجوری حرف میزنه. حقت بود با رئیست حرف نزنم تا تو رو اخراج کنه.
آقا رضا مدت ها بود داشت طعنه ها و زخم زبان های همسرش را تحمل می کرد اما به خاطر خودش هم که شده نباید با او بحث می کرد و صحبت را به دعوا می کشانید بنابراین سکوت کرد و به اتاقش رفت.
دعوت نامه حورا را که از طرف خانواده پدریش به دست او رسیده بود را از روی میز برداشت.
عموی بزرگش از حورا حواسته بود تا پیش آن ها برود اما رضا بی معرفتی میدانست این که حورا را بعد آن همه سختی و عذاب رها کند.
کاش میتوانست دعوت نامه را به او بدهد.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_هفتاد_و_سوم صداي طلعت از بلندگوي آيفون شنيده مي شود: - كيه ؟اش
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
لبها كبود، صورت رنگ پريده و مهتابي و مژگان بلند به هم بسته
مي خواست يك بار ديگر حوراء چشم هاي شهلايش را باز كند
و او دوباره ببيند خنده هاي موج زننده در چشمانش را
رقص اشك شوق را، تلألؤ برق نگاه و شرم و حياءآميخته با عشقش را
مي خواست فقط يك بار، تنها يك بار ديگر، خود را در سياهي مردمك -هايش ببيند
خود را ببيند كه چطور تارهاي مويش يكي يكي سفيد مي شدند
و كمرش زيربار اين غم خميده ...
و حالا او را مي بيند، چشم هاي سياه و عمق نگاهش را
سهراب و سپهر دست در دستان پدر مي خواهند
او را به زور داخل اتاق بكشانند ولي پدر همچنان ايستاده است
نگاه نگران ليلا به او دوخته شده
سياهي مردمكانش در پس پردة اشك مي درخشد
چانه اش مي لرزد. پدر نگاهش را تحمل نمي كند
چشم از او برمي گيرد و روي به جانبي ديگر مي چرخاند
خجل است و شرمگين از نگاه او، از نگاه حوراء
دست بر چهارچوب در مي كوبد و پيشاني بر آن تكيه مي دهد
با خود واگويه مي كند:
«ليلا! ليلا! نگو كه پدر دوستت نداشته ... نگو كه بابا اصلان فراموشت كرده
به خدا شب و روزم يكي شده ... زندگيم سياه شده ...
به روح مادرت قسم ! چندبارديگه هم اومدم ...
تا پشت در خونه ات ولي برگشتم نمي دونم چرا...
#ادامہ_دارد...
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_هفتاد_و_ششم
نمي دونم مي خواستم با تو لجبازي كنم يا با خودم ... نمي دونم ... نمي دونم ...»
ليلا با چشماني نمناك همچنان چشم به پدر دوخته است
درونش پُرغوغاست ، در درون با پدر راز و دل مي كند:
«پدر! دلم برات تنگ شده ...
هميشه دل تنگت بودم پدر! اومدم پيشت تا ساية سرم باشي
تا كِي امين شاهد اشك و آه من باشه ...
طفلكي ! بچه ام اينم فهميده كه چقدر عذاب مي كشم
تا اون جا كه دستهاي كوچكش رو دور گردنم حلقه مي كنه ومنو مدام مي بوسه
مي دونم قلب كوچكش تحمل حتي يك قطره اشك منو نداره
پدر! منم روزي مثل امين بودم ، غمگين و دلشكسته
اون موقع ليلاي تو بود و حالاامين من .»
اصلان پيشاني را از روي دست مشت كرده اش برمي دارد
چشم در چشم اشك آلود ليلا مي دوزد. از نگاهشان اين گونه بر مي آيد
كه گويي حرف دل هم راشنيده اند. پدر دست لرزانش را به سوي ليلا دراز مي كند
و چون از بند رهاشده اي با شتاب به طرف او رفته
و ليلا و امين را در آغوش مي گيرد و بلند ناله سرمي دهد:
- ليلا! دختر عزيزم ! گل بابا! به خونه ات خوش آمدي ...
قدم رو تخم چشمام گذاشتی...
بابا فدای تو نازدانه بشه...امین هم مثل سهراب و سپهرمه
ليلا خونة دلم رو روشن كردي ...
بابا اصلانت نباشه اگه تو رو فراموش كرده باشه
اصلان ، سر دختر را به سينه چسبانده و هاي هاي گريه مي كند:
- فكر مي كني حوراء منو ببخشه ...
فكر مي كني حوراء منو ببخشه كه يادگارش رو تنها گذاشتم
تنها به خاطر خودخواهي هاي خودم ... آره مي بخشه ...مي بخشه ..
طلعت ، دو دست بر شانه هاي سهراب و سپهر حلقه كرده است
مات و مبهوت اصلان و ليلا را مي نگرد.
اشك در چشمان طلعت حلقه زده است
***
ايستاده در ساية درخت حاشية خيابان
چشم دوخته به در ورودي دانشگاه و رفت و آمد دانشجويان
از انتظار كلافه شده است .همهمه دانشجويان
كلماتي از اين دست بگوش مي رسد:
«ترم ... امتحان ... كوئيز... مشروطي ... استاد...»
ناگهان او را مي بيند. كت و شلوار طوسي ، عينك به چشم و سامسونت به دست
با قدمهايي شمرده به طرف ماشين مي رفت
#ادامہ_دارد...
نویسنده ; مرضیه شهلایی
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_هفتاد_پنجم دلسوزانه می پرسم : الان حالش چطوره ؟ مامانش می گفت دکتر گفته خیل
#رمان_دلارام_من
#قسمت_هفتاد_و_ششم
حامد اجازه میگیرد و کنار نیما می نشیند: ناسلامتی منم
داداشتمــا... مطمئنی کمکی ازم نمیاد؟
نیما همچنان نگاه میکند، برایش سخت است حامد را به عنوان برادر بپذیرد؛ حامد
لبخند شیرینی میزند و دستش را دور شانه های نیما میاندازد: میای مردونه حرف
بزنیم؟
نیما از روی استیصال سر تکان میدهد، میگویم: خب پس من اضافه ام... برم یه
قدمی بزنم .
حامد از پلاستیک کنار دستش یک آبمیوه در می آورد و پلاستیک را به من میدهد:
بیا... هرچی میخوای توش هست... فقط زشته جلوی مردم نخوریا، جای خلوتم نرو.
توصیه های برادرانهاش دلم را غنج میبرد، سری تکان می دهم و میروم جایی که
خیلی در معرض دید نباشد اما نیما و حامد را ببینم.
نیما نیاز به یک تکیه گاه دارد و برای همین است که بعد از چند دقیقه، سر بر شانه
حامد می گذارد و می شکند؛ با هم مشغول حرف زدن میشوند، اما نیما دیگر
آشفتگی قبل را ندارد، حامد آرامشش را در جان نیما هم ریخته، به زبانی بین
المللی: لبخند.
هنوز سنی ندارد که درگیر عشق شده؛ اگر هم بگویم نباید در این سن خود را به
احساسات بسپارد، قبول نمی کند، یک جوان هجده ساله که هنوز نمیداند عشق و
زندگی مشترک و ازدواج چه پیچیدگی هایی دارد؟ خودم هم نمیدانم و برای همین
میترسم از اینکه در قضیه دخالت کنم، شاید خوب باشد کمک به نیما را به حامد
واگذار کنم و خودم بروم سراغ یکتا، اینطوری یکتا حس نمیکند نیما فراموشش کرده،
اما کم کم از داغی شان کاسته میشود و میتوانند درست فکر کنند.مادر یکتا نگاهی به سرتا پایم میاندازد و متعجب میگوید: تو خواهر نیمایی؟
منظورش را میگیرم اما به روی خودم نمی آورم: بله.
- نگفته بود خواهرش این شکلیه!
مگر من چه شکلی هستم؟ بیشتر از اینکه ناراحت شوم، خنده ام میگیرد! عادت
دارم به این نگاه ها و طعنه ها؛ بازهم خودم را به آن راه میزنم: میشه یکتاجون رو
ببینم؟
- بعد یه هفته نیما تازه یادش افتاده؟
- نه! باورکنید نیما تو این یه هفته داغون شده، نه اینکه یادش نباشه.
- خوب پس چرا خودش نیومد؟
- اونم خودش خوب نیست حالش، بهتر که بشه میاد، حالا اجازه میدید با یکتا
صحبت کنم؟
بالاخره به اتاق راهم میدهد؛ روی تخت کنار پنجره نشسته و سرش را تکیه داده به
پشتی تخت، صورتش به سمت من نیست، مادرش جلوتر میرود که حضورم را اعلام
کند: یکتاجون... ببین... خواهر نیما اومده.
اشکی که در چشمان یکتا جمع شده بود، آرام بر صفحه صورتش می لغزد و آرام
میگوید: نیما که منو یادش رفته... همه منو یادشون رفته.
اینبار به خود جرأت میدهم و میگویم: نه عزیزم، نیما همه فکر و ذکرش تو بود.
#ادامہ_ دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
🦋🕸..↷
@AhmadMashlab1995