eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 سرلشکر شهیـــد علے هاشمے فرمانده قرارگاه سرۍ نـــصرت ڪسے هستند ڪہ نــباید تازمــــاڹ زنــده بـــودڹ صدام حرفــی ازاوزده مےشد! شهید هاشمے ڪسے بودن ڪہ وقتے اسمشان جلوی صدام زده مے شد صدام از ترس به خود میلرزیــد...آره!ڪشورمون همچین اسطوره هایے داشته وداره♡:) 💪💪 ♡:) @AhmadMashlab1995∞ـ
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید مجتبی بابایی زاده😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:خرداد سال1362🌷 🍁محل ولادت:کوی شهد
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید یوسف فدائی نژاد😍 😍جزء شهدای مدافع وطن😍 🍁ولادت:29دی سال1362🌷 🍁محل ولادت:_________🌷 🍁شهادت:12شهریور سال1390🌷 🍁محل شهادت:جاسوسان_سردشت🌷 🍁نحوه شهادت:در منطقه جاسوسان شهرستان سردشت در درگیری با گروه تروریستی پژاک بر اثر اصابت ترکش به ناحیه سر، صورت و بازو به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپی بدون نام نویسنده🚫 join↧ఠ_ఠ↧ ♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
•~🌱💚~• حرم یعنے ڪسے در شهر خود سر میڪند اما دلش در ڪوچھ هاي دور مشهد ماندھ آوارھ ..!💔 🍃 ✅ @AhmadMashlab1995
۝●●|😍😌☘✨|●●⇩ ○ ○ 🌳چـاره ھـا ࢪفـٺ زِ دسـٺ دݪ بیچـاره ݥـݩ💚 ٺو بیـا چـاره ݥـݩ شــو ڪہ ٺویے چـاره ݥـݩ...🌱🙂✋ • ○……●•°○💙🌿🌕✨○°•●……↯ ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
😂🤣 😉😍 آنقدر از بدنم خون رفته بود که به سختی می توانستم به خودم حرکتی بدهم😞 تیر وترکش هم مثل زنبور🐝 ویزویز کنان از بغل و بالای سرم می گذشت. هر چند لحظه آسمان شبزده با نور منورها☄ روشن می شد. دور و بریهام همه شهید🥀 شده بودند جز من. خلاصه کلام جز من جانداری🦋 در اطراف نبود. تا این که منوری💥 روشن شد و من شبح دو نفر را دیدم که برانکارد به دست میان به دنبال مجروح می گردند. با آخرین رمق😓 شروع کردم به یا حسین و یا مهدی کردن. آن دو متوجه👈 من شدند. رسیدند بالای سرم اولی خم شد و گفت:حالت چطوره برادر؟✋ - سعی کردم دردم را بروز ندهم و گفتم:خوبم، الحمدلله☺️ - رو کرد به دومی و گفت:« خوب مثل این که این بنده خدا زیاد چیزیش نشده🙄 برویم سراغ کس دیگر🚶‍♂ جا خوردم😕🤭 اول فکر کردم که می خوان بهم روحیه بدن😊 و بعد با برانکارد ببرندم عقب👌 اما حالا می دیدم که بی خبال من شدن و می خوان برن😳 زدم به کولی بازی:😫«ای وای ننه مردم!کمکم کنید دارم می سوزم! یا امام حسین به فریادم برس! و حسابی مایه گذاشتم😩 آن دو سریع برگشتند و مرا انداختند رو برانکارد برای این که خدای نکرده از تصمیم شان صرف نظر نکنند به داد و هوارم ادامه دادم🗣 امدادگر اولی گفت: می گم خوب شد برش داشتیم، این وضعش از همه بدتر بود🤕 ببین چه داد وفریادی می کنه!🙄 دومی تأیید می کرد و من هم خنده ام😎 گرفته بود که کم مانده بود با یک تعارف شاه عبدالعظیمی😛 از دست بروم •••💞😻join👇🏻 °♡°🆔 @AhmadMashlab1995🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌹صلی الله علیک یا اباعبدالله بالاترین #بهشٺ خدا در زمینּ سرخ پاییڹּ پاے حضرٺ #سلطانּ بے سر اسٺ ما
حـسیـن(ع)جانـم گداے عشـق تو از هرڪسے ڪه پا بخورد تو را ڪه داشتہ باشد غـمِ چہ را بخورد تمام دغدغہ اش حسرٺ همین جملہ سٺ خدا ڪندڪه مسیرم بہ ڪربلا بخورد اللهم ارزقنا ڪربلا... @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
سلام ای صاحب دنیا کجایی... #یاایهاالعزیز🌴 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج @AhmadMashlab1995
🌼السلام علیک یا اباصالح المهدی(عج) 🌼ای ناله به جایی نرسیدن تا کی؟ 🌼وز باغ حضور، گل نچیدن تا کی؟ 🌼آه ای گل سرخِ مانده در خیمۀ سبز 🌼دیدن همه را، تو را ندیدن تا کی؟ @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_هفدهم سپهر!... خفه  خون  بگيرين ، ديوانه  شدم ... سرسام  گرفتم  از دست شما...
🌷🍃🍂 * سايه  روي  ديوار بالا آمده  است .  ليلا كنار پنجره  ايستاده  و دستانش  رابر لبة  آن  گذاشته  است . سايه اش  درون  ساية  پنجره  قرار مي گيرد، همچون شبحي  در قاب  پنجرة  اندوه : «همه  چيز رو به  پدرم  مي گم ... مي گم  كه  مامان  طلعت  و فريبرز چه  نقشه اي برام  كشيده  بودن ...! مي گم  دلشو به  اين  پسره دغل باز دورو خوش  نكنه !»  دستانش  را محكم  به  لبة  پنجره  مي فشرد. چشم  به  افق  مي دوزد. صداي  خندة كودكانه  سپهر و سهراب  كه  در حياط  توپ  بازي  مي كنند  خشم  و نفرت  را به آرامي  در وجودش  مي ميراند و رحم  و شفقت  بر آن  سرازير مي سازد  دلسوزانه به  آن  دو نگاه  مي كند:  «اگه  پدر موضوع  رو بفهمه ... مامان  طلعت  بيكار نمي نشينه  و بالاخره  زهرشومي ريزه ...  پيش  پدر دروغ  و درم  مي گه  و تو در و همسايه  از من  بد و بيراه  مي گه ... اگه  هم  نگم  پدر رو چطور از اشتباه  بيرون  بيارم ...  تازه  اگه  هم  متوجه  بشه ...آن وقت  مامان  طلعت  چي ؟  اين  طفل هاي  معصوم  چي ؟اين طفلک ها چه گناهی کردن! ... 🌷🍃🍂 * همه  دور ميز بيضي  شكل ، شام  مي خورند.  اصلان ، سهراب  و سپهر را دوطرفش  نشانده  و با مهرباني  به  آن ها غذا مي دهد. طلعت  و ليلا روبروي  هم نشسته اند. تنها صداي  اصلان  و دوقلوها به  گوش  مي رسد  و صداي  برخوردقاشق  و چنگال ها با بشقاب هاي  چيني  طلعت  زير چشمي  ليلا را مي پايد، وقتي  ليلا لب  مي جنباند يا چشم  مي گرداند،لرزه  بر اندام  طلعت  مي افتد  اصلان  از سكوت  طلعت  شگفت زده  مي شود، ضمن آنكه  قاشق  به  دهان  سپهر مي برد، مي گويد: - طلعت ! چه  ساكتي ! بلبل  ما چرا خاموشه  امشب  ؟ طلعت  دستپاچه  مي شود با لبخندي  تصنعي  مي گويد:  - هيچي ! امروز خيلي  خسته  شدم ، سهراب  و سپهر خيلي  اذيتم  كردن اصلان  خندة  كوتاهي  سر داده  و با بي تفاوتي  سر تكان  مي دهد  و در حاليكه قاشق  به  دهان  سهراب  نزديك  مي كند مي گويد: - راستي ! از خواستگارهاي  سينه چاك  ليلا چه  خبر؟ با هم  دوئل  نكردن ؟ ... نویسنده:مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_نوزدهم * سايه  روي  ديوار بالا آمده  است .  ليلا كنار پنجره  ايستاده  و دستانش
🌷🍃🍂 نگاه  طلعت  و ليلا به  هم  گره  مي خورد، لرزشي  سر تا پاي  طلعت  را فرا مي گيرد آب  دهانش  خشك  شده  و رنگ  از رخسارش  مي پرد: «خداي  من ! اگه  ليلا همه  چيزرو بگه ... چه  خاكي  به  سرم  بريزم ؟» قاشق  از دست  طلعت  پايين  مي افتد. اصلان  با تعجب  مي گويد: - طلعت ، حالت  خوب  نيست ؟ مريضي ! چرا دستات  مي لرزه ؟ طلعت  كنترلش  را از دست  داده ، به  سرعت  از پشت  ميز بلند مي شود  دستهاي لرزانش  را به  طرف  سر برده ، با صداي  خفه اي  مي گويد: - نه  اصلان ! يك  كم  سرم  درد مي كنه ... شما شامتونو بخورين او با عجله  از آشپزخانه  بيرون  مي رود اصلان  نگاه  پرسشگرش  را به  ليلا مي دوزد: - اتفاقي  افتاده ليلا؟ ببينم  به  خواستگاراي  تو مربوطه ؟ ليلا با عجله  از پشت  ميز بلند شده  و با عصبانيت  مي گويد: - پدر! خواستگاراي  من  مهم  نيست ، موضوع  خواستگاراي  منو فراموش كنين ...  مشكل  مامان  طلعت  رو حل  كنين !  سپس  چند حبه  قند درون  ليوان  آبي  انداخته ، در حالي  كه  با قاشق  آن  را هم مي زند، از آشپزخانه  بيرون  مي رود. اصلان  با تعجب  دور شدن  او را نگاه  مي كند.شانه بالا انداخته  و بعد از كمي  تأمل ، با دوقلوهايش  مشغول  مي شود. ... 🌷🍃🍂 طلعت  پيشانيش  را روي  دست  خميده اش  كه  به  مبل  تكيه  دارد، گذاشته  است ليلا به  آرامي  آب قند را به  او تعارف  مي كند: - مامان  طلعت ! اينو بخور تا كمي  حالت  جا بياد... خودتو اذيت  نكن ... نگاه  شرمزدة  طلعت  با نگاه  مهربان  ليلا در هم  مي آميزد  قطرات  اشك  ازچشمان  طلعت  به  روي  گونه ها سرازير مي شود با تعلل  ليوان  را مي گيرد و بادستاني  لرزان  به  دهان  نزديك  مي كند *** ليلا پشت  در گوش  ايستاده  است . صداي  شكستن  بشقاب  چيني  با داد و فرياداصلان  درهم  آميخته  ليلا سرش  را به  در مي فشارد و با نگراني  گوش  فرا مي دهد: ـ همة  آتيشها از زير سر تو بلند ميشه ... تو به  ليلا حسوديت  مي شه ...  وقتي ديدي  فريبرز خاطرخواه  ليلا شده  و منم  راضيم ...  معلوم  نيست  تو گوش  پسره چي  خوندي  كه  پاشو كنار كشيده...   حالا هم  اومدي  و مي گي ... ليلا رو به  اين حسين  بديم ...  اونا همديگه  رو دوست  دارن ... مي خوام  صد سال  سياه  همديگه  رودوست  نداشته  باشن ... قبل  از اين  سنگ  فريبرز را به  سينه  مي زدي  و حالا سنگ حسين  رو... ... نویسنده :مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995