eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌹صلی الله علیک یا اباعبدالله بالاترین #بهشٺ خدا در زمینּ سرخ پاییڹּ پاے حضرٺ #سلطانּ بے سر اسٺ ما
حـسیـن(ع)جانـم گداے عشـق تو از هرڪسے ڪه پا بخورد تو را ڪه داشتہ باشد غـمِ چہ را بخورد تمام دغدغہ اش حسرٺ همین جملہ سٺ خدا ڪندڪه مسیرم بہ ڪربلا بخورد اللهم ارزقنا ڪربلا... @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
سلام ای صاحب دنیا کجایی... #یاایهاالعزیز🌴 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج @AhmadMashlab1995
🌼السلام علیک یا اباصالح المهدی(عج) 🌼ای ناله به جایی نرسیدن تا کی؟ 🌼وز باغ حضور، گل نچیدن تا کی؟ 🌼آه ای گل سرخِ مانده در خیمۀ سبز 🌼دیدن همه را، تو را ندیدن تا کی؟ @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_هفدهم سپهر!... خفه  خون  بگيرين ، ديوانه  شدم ... سرسام  گرفتم  از دست شما...
🌷🍃🍂 * سايه  روي  ديوار بالا آمده  است .  ليلا كنار پنجره  ايستاده  و دستانش  رابر لبة  آن  گذاشته  است . سايه اش  درون  ساية  پنجره  قرار مي گيرد، همچون شبحي  در قاب  پنجرة  اندوه : «همه  چيز رو به  پدرم  مي گم ... مي گم  كه  مامان  طلعت  و فريبرز چه  نقشه اي برام  كشيده  بودن ...! مي گم  دلشو به  اين  پسره دغل باز دورو خوش  نكنه !»  دستانش  را محكم  به  لبة  پنجره  مي فشرد. چشم  به  افق  مي دوزد. صداي  خندة كودكانه  سپهر و سهراب  كه  در حياط  توپ  بازي  مي كنند  خشم  و نفرت  را به آرامي  در وجودش  مي ميراند و رحم  و شفقت  بر آن  سرازير مي سازد  دلسوزانه به  آن  دو نگاه  مي كند:  «اگه  پدر موضوع  رو بفهمه ... مامان  طلعت  بيكار نمي نشينه  و بالاخره  زهرشومي ريزه ...  پيش  پدر دروغ  و درم  مي گه  و تو در و همسايه  از من  بد و بيراه  مي گه ... اگه  هم  نگم  پدر رو چطور از اشتباه  بيرون  بيارم ...  تازه  اگه  هم  متوجه  بشه ...آن وقت  مامان  طلعت  چي ؟  اين  طفل هاي  معصوم  چي ؟اين طفلک ها چه گناهی کردن! ... 🌷🍃🍂 * همه  دور ميز بيضي  شكل ، شام  مي خورند.  اصلان ، سهراب  و سپهر را دوطرفش  نشانده  و با مهرباني  به  آن ها غذا مي دهد. طلعت  و ليلا روبروي  هم نشسته اند. تنها صداي  اصلان  و دوقلوها به  گوش  مي رسد  و صداي  برخوردقاشق  و چنگال ها با بشقاب هاي  چيني  طلعت  زير چشمي  ليلا را مي پايد، وقتي  ليلا لب  مي جنباند يا چشم  مي گرداند،لرزه  بر اندام  طلعت  مي افتد  اصلان  از سكوت  طلعت  شگفت زده  مي شود، ضمن آنكه  قاشق  به  دهان  سپهر مي برد، مي گويد: - طلعت ! چه  ساكتي ! بلبل  ما چرا خاموشه  امشب  ؟ طلعت  دستپاچه  مي شود با لبخندي  تصنعي  مي گويد:  - هيچي ! امروز خيلي  خسته  شدم ، سهراب  و سپهر خيلي  اذيتم  كردن اصلان  خندة  كوتاهي  سر داده  و با بي تفاوتي  سر تكان  مي دهد  و در حاليكه قاشق  به  دهان  سهراب  نزديك  مي كند مي گويد: - راستي ! از خواستگارهاي  سينه چاك  ليلا چه  خبر؟ با هم  دوئل  نكردن ؟ ... نویسنده:مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_نوزدهم * سايه  روي  ديوار بالا آمده  است .  ليلا كنار پنجره  ايستاده  و دستانش
🌷🍃🍂 نگاه  طلعت  و ليلا به  هم  گره  مي خورد، لرزشي  سر تا پاي  طلعت  را فرا مي گيرد آب  دهانش  خشك  شده  و رنگ  از رخسارش  مي پرد: «خداي  من ! اگه  ليلا همه  چيزرو بگه ... چه  خاكي  به  سرم  بريزم ؟» قاشق  از دست  طلعت  پايين  مي افتد. اصلان  با تعجب  مي گويد: - طلعت ، حالت  خوب  نيست ؟ مريضي ! چرا دستات  مي لرزه ؟ طلعت  كنترلش  را از دست  داده ، به  سرعت  از پشت  ميز بلند مي شود  دستهاي لرزانش  را به  طرف  سر برده ، با صداي  خفه اي  مي گويد: - نه  اصلان ! يك  كم  سرم  درد مي كنه ... شما شامتونو بخورين او با عجله  از آشپزخانه  بيرون  مي رود اصلان  نگاه  پرسشگرش  را به  ليلا مي دوزد: - اتفاقي  افتاده ليلا؟ ببينم  به  خواستگاراي  تو مربوطه ؟ ليلا با عجله  از پشت  ميز بلند شده  و با عصبانيت  مي گويد: - پدر! خواستگاراي  من  مهم  نيست ، موضوع  خواستگاراي  منو فراموش كنين ...  مشكل  مامان  طلعت  رو حل  كنين !  سپس  چند حبه  قند درون  ليوان  آبي  انداخته ، در حالي  كه  با قاشق  آن  را هم مي زند، از آشپزخانه  بيرون  مي رود. اصلان  با تعجب  دور شدن  او را نگاه  مي كند.شانه بالا انداخته  و بعد از كمي  تأمل ، با دوقلوهايش  مشغول  مي شود. ... 🌷🍃🍂 طلعت  پيشانيش  را روي  دست  خميده اش  كه  به  مبل  تكيه  دارد، گذاشته  است ليلا به  آرامي  آب قند را به  او تعارف  مي كند: - مامان  طلعت ! اينو بخور تا كمي  حالت  جا بياد... خودتو اذيت  نكن ... نگاه  شرمزدة  طلعت  با نگاه  مهربان  ليلا در هم  مي آميزد  قطرات  اشك  ازچشمان  طلعت  به  روي  گونه ها سرازير مي شود با تعلل  ليوان  را مي گيرد و بادستاني  لرزان  به  دهان  نزديك  مي كند *** ليلا پشت  در گوش  ايستاده  است . صداي  شكستن  بشقاب  چيني  با داد و فرياداصلان  درهم  آميخته  ليلا سرش  را به  در مي فشارد و با نگراني  گوش  فرا مي دهد: ـ همة  آتيشها از زير سر تو بلند ميشه ... تو به  ليلا حسوديت  مي شه ...  وقتي ديدي  فريبرز خاطرخواه  ليلا شده  و منم  راضيم ...  معلوم  نيست  تو گوش  پسره چي  خوندي  كه  پاشو كنار كشيده...   حالا هم  اومدي  و مي گي ... ليلا رو به  اين حسين  بديم ...  اونا همديگه  رو دوست  دارن ... مي خوام  صد سال  سياه  همديگه  رودوست  نداشته  باشن ... قبل  از اين  سنگ  فريبرز را به  سينه  مي زدي  و حالا سنگ حسين  رو... ... نویسنده :مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_بیست_و_یکم نگاه  طلعت  و ليلا به  هم  گره  مي خورد، لرزشي  سر تا پاي  طلعت  را
🌷🍃🍂 معلوم  نيست  چه  كاسه اي  زير نيم  كاسته !  اشك  از چشمان  طلعت  سرازير شده  و از زير چانه  به  روي  لباسش  مي چكد مي خواهد حرفي  بزند ولي  اصلان  مجالش  نمي دهد  طلعت  ديگر طاقت  نمي آورد وبا فرياد مي گويد: - بس  كن  اصلان ! مي گذاري  منم  دو كلام  حرف  برنم...  اگه  فريبرز پاشو كناركشيده  بخاطر اين  بوده  كه  مي گه : حيف  ليلاست  كه  به  آمريكا بياد و ميان  آن  همه گرگ  زندگي  كنه اصلان  پوزخندمي  زند: - تو گفتي  و منم  باور كردم ، هالو گير آوردي ! منو بگو كه  فكر مي كردم  داري در حق  ليلا مادري  مي كني  هق هق  گرية  طلعت  بلند مي شود، دست  جلوي  دهان  گرفته  از اتاق  بيرون مي رود  دوقلوها وحشت زده  و گريان  از پي  مادر مي روند ليلا ديگر طاقت  نمي آورد  ديگر نمي تواند جوِّ ناآرام  خانه  را تحمل  كند به طرف  پدر مي رود. چشم  در چشم  او دوخته  و با قاطعيت  مي گويد:  - پدر! من  بودم  كه  به  هيچ  وجه  حاضر نشدم  با فريبرز ازدواج  كنم ... مامان طلعت  بي تقصيره ... شما نبايد با اون  اين طور حرف  بزنين سرش  را پايين  مي اندازد و بريده بريده  ادامه  مي دهد: - پدر! ... 🌷🍃🍂 من ... من  فقط  با حسين  ازدواج  مي كنم ... يا او... يا هيچ كس  ديگه ! اصلان  با خشم  چشم  به  سوي  ليلا مي گرداند  رگ  وسط  پيشانيش بيرون زده ، چانه اش  مي لرزد، غصب  آلود مي گويد: ـ چشمم  روشن ! خيلي  پُررو شدي ... به  خاطر اون  پسرة  يك  لاقبا... تو روي  من مي ايستي و مي گي ...  خشم  مجال  گفتنش  نمي دهد، نفس نفس  مي زند، سرخي  تا لاله هاي  گوشش بالا آمده  است  آب  دهان  فرو داده  و با لحني  خشمگنانه تر در ادامة  سخن  مي گويد: - ليلا! اگه  حرف  آخرت  اينه ... حرف  آخر منم  آويزة  گوشت  كن ...  از خونة  من كه  به  خونة  اون  پسره  رفتي ... ديگه  نه  من  و نه  تو! ديگه  خود دانی... ... نویسنده:مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 امام خامنه‌ای: بدون تردید نقش حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها در قم شدن قم و عظمت یافتن
🔥 👤 ‹‹عَزیزُ عَلَےَّ أَن أَرۍ الخَلقَ وَلا تُرۍ›› اےامام‌زمان!براے ماخیلۍ سخٺ است کہ دراین جهـان،دراین طبیعـٺ بےپایان کہ متعلق بہ بندگان خداسٺ،دشمنـان خدا را ببینیم،آثاروجود دشمنـان خدا را لمس بڪنیم،اما تـورا نبینیم و فیـض حضور تـورا درڪ نڪنیم...❣ ۱۳۵۹/۴/۶ ✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید یوسف فدائی نژاد😍 😍جزء شهدای مدافع وطن😍 🍁ولادت:29دی سال1362🌷 🍁محل ولادت:_________🌷
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید مرتضی کارچانی😍 😍جزء شهدای ناجا😍 🍁ولادت:سال1374🌷 🍁محل ولادت:اراک🌷 🍁شهادت:16مهر سال1397🌷 🍁محل شهادت:سیستان و بلوچستان🌷 🍁نحوه شهادت:درجریان درگیری با قاچاقچیان موادمخدر به درجه رفیع شهادت نائل آمد😔😔 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپی بدون نام نویسنده🚫 join↧ఠ_ఠ↧ ♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
اهمیت بسیاری به حجاب می داد و حتی در فیلمی که بعد از شهادتش منتشر شد گفته بود: « اگر خدا لطف کرد
حمید به این چیزها خیلی حساس بود.✨ به من می‌گفت« فاطمه ! این چیه که زن‌ها می‌پوشند ؟🤔» می‌گفتم « مقنعه را می‌گویی ؟☺️ » می‌گفت : « نمی‌دانم اسمش چیه . فقط می‌دانم هر چی که هست برای تو که بچه بغل می‌گیری و روسری و چادر سرت می‌کنی بهتر از روسری‌ست. دوست دارم یکی از همین‌ها بخری سرت کنی راحت‌تر باشی .😇🌿 » گفتم « من راحت باشم یا تو خیالت راحت باشد؟😏😎‌» خندید گفت « هر دوش!!😉😁» از همان روز من مقنعه پوشیدم و دیگر هرگز از خودم جداش نکردم، تا یادش باشم، تا یادم نرود او کی بوده، کجا رفته، چطور رفته، به کجا رسیده ....💚 🌹  ☘ ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
☺️ توی خونه ی یکی از شهدا بودن که یکی میگه : + هدف همه ی بچه های ما ! حضرت آقا هم فرمودند: [ هدفتان شهادت نباشد ؛ هدفتان انجام تکلیفِ فوری فوتی باشد!👌 گاهی هست که اینجور تکلیفی منجر به می شود ، گاهی هم به شهادت منتفی نمی شود ! 🍃 البته آرزوی شهادت خوب است اما هدف را شهادت قرار ندهید!] ✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
🗣حاج‌آقاپناهیان‌مے‌گفت:⇩ •●♡توےدلت‌بگوحسین‌؏نگاهم‌میڪنھ😇 عباس‌؏نگاهم‌میڪنھ حتےاگرم‌اینطورنباشھ خدابھ‌حسیݩ‌میگـھ↯ حسینم...😌 نگاایݩ‌بندمو خیلے‌دلش‌خوشھ ناامیدش‌‌نڪݩ‌‌‌‌...🌹 یھ‌نگاهیم‌بهش‌‌بڪݩ ایݩ‌خیلے‌مطمئݩ‌حرف‌میزنھ‌‌ها😍🌿●• 💕 🌵🦋|~°•♥↯ ♡:) @AhmadMashlab1995
‍ ✅تلنگر 📕دفترچه گناهان یک شهید ۱۶ سال ❣️در تفحص شهدا، دفترچه یک شهید 16 ساله که گناهان هر روزش را می نوشت پیدا شد✍️ ❌گناهان یک هفته او اینها بود ؛ شنبه : بدون وضو خوابیدم .😴 یکشنبه : خنده بلند در جمع 😆 دوشنبه : وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم .🤔 سه شنبه : نماز شب را سریع خواندم .📿 چهارشنبه : فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت .🗣 پنجشنبه : ذکر روز را فراموش کردم .☝️ جمعه : تکمیل نکردن ۱۰۰۰صلوات و بسنده به ۷۰۰ صلوات .😔 📝راوی که یکی از بچه های تفحص شهدا بوده می نویسد : ⁉️ دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم... ⁉️ما چی⁉️ ❓کجای کاریم حرفامون شده رساله توجیه المسائل‼️ 1️⃣غيبت… تو روشم ميگم🗣 2️⃣تهمت… همه ميگن🔕 3️⃣دروغ… مصلحتي 4️⃣رشوه... شيريني🍭 5️⃣ماهواره... شبکه هاي علمي📡 6️⃣مال حرام ... پيش سه هزار ميليارد هیچه💵 7️⃣ربا...💸 همه ميخورن ديگه🚫 8️⃣نگاه به نامحرم... يه نظر حلاله 9️⃣موسيقي حرام...🎼 ارامش بخش🔇 🔟مجلس حرام... يه شب که هزار شب نميشه❌ 1️⃣1️⃣بخل... اگه خدا ميخواست بهش ميداد 💰 پیکرشون موند سوریه و برگشتن ؛من الان تو اینم که چطور کم تر گناه کنیم @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
یه سلامِ خسته شبیه سلامِ زائرای خسته... #شب_زیارتی_ارباب #مخصوص_استوری @AhmadMashlab1995
•°🖤🍃✨•° ۺـ‌‌‌‌‌‌‌‌ـݕ جـݦـعـہ‌ښـݓ🌙🌌 ھـۋایـݓ ڹـڪـڹݦ ݦیݦـیࢪݥ...😭😔 السلام علیڪ یا اباعبدالله...✋💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چه می جویی ؟؟؟ همینجاست !!! 🥀 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
حـسیـن(ع)جانـم گداے عشـق تو از هرڪسے ڪه پا بخورد تو را ڪه داشتہ باشد غـمِ چہ را بخورد تمام دغدغہ ا
عبدماتم زده ات بازهوايي شده است ذکر شيرين لبش نوحه سرايي شده است بي سبب نيست اگر گوشه چشمش شده خيس روزجمعه ست دلش كرب و بلايي شده است. @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
حمید به این چیزها خیلی حساس بود.✨ به من می‌گفت« فاطمه ! این چیه که زن‌ها می‌پوشند ؟🤔» می‌گفتم « مق
🍃🌸 🌷 سال دوم طلبگی بودم. همین که وارد کلاس شد بنا کرد به پرسیدن درس روز های قبل. از قضا آن روز بدون مطالعه در کلاس نشسته بودم. نوبت به من رسید. گفتم بلد نیستم.❗️ با ناراحتی گفت: علی؛ از کلاس برو بیرون. خیلی دلگیر شدم😞. با خودم گفتم مثلا این جا حوزه علمیه است. آدم رو جلوی جمع ضایع می کنند. می خواستم دیگر به او سلام هم نکنم. غرورم جلوی ۳۰ نفر شکست. مجبور بودم که روزهای بعد هم در کلاس شرکت کنم. فردا دوباره سر کلاس رفتم. دیدیم که برای همه ی کلاس شیرینی و آبمیوه خریده❗️. بین بچه ها توزیع کرد. نشست روی صندلی اش و با تواضع تمام گفت: از بچه هایی که دیروز از کلاس بیرونشان کردم، معذرت می خواهم. من را حلال کنند.❤️ برایم جالب بود که یک استاد حوزه به راحتی جلوی ۳۰ نفر به اشتباهش اعتراف می کند و از همه حلالیت می طلبد. شاید حتی حق هم با او بود. نمی دانم. خبر نداشتم که با شکستن نفسش قرار است از خدا یک جایزه ی ویژه بگیرد💔. نمی دانستم. خیلی چیزها را نمی دانستم و خیلی چیزها را نمی دانم. ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
روزی‌که لباس ِسبز برتن کردی تکلیف جهاد را تو روشن کردی تا آخـر راه با تو راهی هستیم در لشگر اسلام سپاهی هستیم ❤️ ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡