eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• بـہ ایـن اصل☝️خیلی #اعتقاد داشت ڪه اگه #واقعـاً کاری رو بـرای خ
✨رفتارشان را توی هیئت🏴 برانداز می‌کردم. یک‌سره با هم می‌پریدند و حسابی جفت‌وجور بودند.💞 رفاقتشان رگ‌وریشه داشت. محمدحسین و رفقایش آخر هیئت 🏴می‌ماندند و با بچه‌ها قاطی می‌شدند. می‌آمدند کفش‌ها👞 را واکس می‌زدند. کار کوچکی بود، ولی به‌چشم من خیلی بزرگ می‌آمد.🍃 دغدغه داشتند ما با چه برمی‌گردیم. وسیله داریم یا نه. اینکه کسی پیاده 🚶از هیئت برنگردد، برایشان مهم بود. محمدحسین می‌گفت: «این‌ها ماشین🚗 ندارن، تک‌تک برسونیدشون». 🌹 🍀 ↧ʝσɨŋ↧ ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
خاکریز خاطرات🍃 بعد از شهادت محمد تا چند روز در اردوگاه فقط نوارهای مداحی و مناجات‌های محمد را پخش م
اهمیت بسیاری به حجاب می داد و حتی در فیلمی که بعد از شهادتش منتشر شد گفته بود: « اگر خدا لطف کرد و شهادت را نصیبم کرد، بنده از آن شهدایی هستم که حتما یقه بی حجابی ها و آنها که ترویج بی حجابی می کنند را در آن دنیا خواهم گرفت» حتی نحوه تزئین ماشین عروسی مان به گونه ای بود که قسمت شیشه جلو سمت عروس را دسته گل چسبانده بود و به این شکل گل ها مانع دیده شدن من در ماشین بودند. برای آقا جواد مهم بود که به مجالس شادی حلال برود و مراسم عروسی خودمان با مولودی خوانی طی شد و خاطرم است که برخی می گفتند، عروسی جواد به مجلس ختم صلوات شبیه است ولی برای جواد مهم کاری بود که برای خداپسند باشد و برایش صحبت های مردم اهمیت نداشت. تربیت فاطمه را به من سپرده بود و می گفت از تربیت دخترمان شانه خالی نمی کنم ولی مادر بهتر می تواند دختر را تربیت کند و از همان دو سالگی به فاطمه یاد داده بود که با روسری و چادر بیرون برود. ☘ ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
اهمیت بسیاری به حجاب می داد و حتی در فیلمی که بعد از شهادتش منتشر شد گفته بود: « اگر خدا لطف کرد
حمید به این چیزها خیلی حساس بود.✨ به من می‌گفت« فاطمه ! این چیه که زن‌ها می‌پوشند ؟🤔» می‌گفتم « مقنعه را می‌گویی ؟☺️ » می‌گفت : « نمی‌دانم اسمش چیه . فقط می‌دانم هر چی که هست برای تو که بچه بغل می‌گیری و روسری و چادر سرت می‌کنی بهتر از روسری‌ست. دوست دارم یکی از همین‌ها بخری سرت کنی راحت‌تر باشی .😇🌿 » گفتم « من راحت باشم یا تو خیالت راحت باشد؟😏😎‌» خندید گفت « هر دوش!!😉😁» از همان روز من مقنعه پوشیدم و دیگر هرگز از خودم جداش نکردم، تا یادش باشم، تا یادم نرود او کی بوده، کجا رفته، چطور رفته، به کجا رسیده ....💚 🌹  ☘ ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
از ناجا براش امریه اومده بود که خودش رو به نیروی انتظامی تبریز معرفی کنه. اومد بهم گفت:" بابا اگ
‌ از اول نامزدیمون...💍 با خودم کنار اومده بودم که من، اینو تا ابد ڪنارم نخواهم داشت...💔 یه روزے از دستش میدم...😞 اونم با ... وقتی كه گفت میخواد بره...🚶‍♂️ انگار ته دلم ،آخرین بند پاره شد...💔 انگار میدونستم ڪہ دیگه برنمیگرده... اونقد ناراحت بودم... نمیتونستم گریه کنم... چون میترسیدم اگه گریه ڪنم، بعداً پیش ائمه(ع) شمـ 😞 يه سمت بود و يه سمت ... احساسم ميگفت جلوش وایسا نذار بره...❌ ولی ایمانم اجازه نمیداد... یعنی همش به این فکر میکردم که ... چطور میتونم تو چشماے (ع)نگاه کنم و... انتظار شفاعت داشته باشم...😕 در حالےکه هیچ کاری تو این دنیا نکردم... اشکامو که دید...😢😭 دستامو گرفت و زد زیر گریه و گفت...😭 "دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمیتونی بلرزونیـــــا..." راحت کلمه ی... ❤️...دوستت دارم...❤️ 💕...عاشقتم...💕 رو بیان میڪرد... روزی که میخواست بره گفت... … "من جلو دوستام،پشت تلفن نمیتونم بگم... ❤️...دوستت دارم...❤️ میتونم بگم... 💔...دلم برات تنگ شده...💔 ولی نمیتونم بگم ... چیکار کنم...؟!" گفتم... "تو بگو یادت باشه، من یادم میفته...☺️ از پله ها که میرفت پایین... بلند بلند داد میزد... ❣️یادت باشـہ... ❣️یادت باشـہ... منم میخندیدم و میگفتم: 💕یادم هسسست... 💕یادم هسسست.. ☺️💚 ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌿در ایام محرم و ماه مبارک #رمضان که در سطح شهر مجالس پرشماری برگزار می‌شد، عباس به دنبال آن مجالس
🍃🌹 !!! 💖شنیده بودیم نماز جماعت و نماز اول وقت برایش اهمیت دارد، ولی فکر نمی‌کردیم اینقدر مصمم باشد! ❣صدای اذان که بلند شد همه را بلند کرد، انگار نه انگار که عروسی است، آن هم عروسی خودش! یکی را فرستاد جلو، بقیه هم پشت سرش نماز جماعتی شد به یاد ماندنی💝🍃 🌺 🌾 ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
با اینکه بخاطر جانبازی پدر از رفتن به سربازی #معاف بودند ولی با علاقه به سربازی رفتند و در #ارتش خدم
آمده بود مرخـــــصے. داشتیم درباره ی منطقه حــرف مےزدیم. لابه لای صحــــبت گفتم: کاش مےشد من همـــراهت به جبهه بیایم ! گفــــت؛ "هیچ مےدانی ســــیاهے چادر تو از سرخے خـــــون من کوبنده تر است؟!" همین ک حــجابت را رعایت کنے، مبـــــارزه ات را انجام داده ای... شهید محمدرضا نظافت ☘ ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
همیشه این بیت شعر را به یاد آورید...↓ آن زمانے ڪه " حضرت رقیه(س) " خطاب به پدرش فرمودند: غصه ے ح
💟بچه​ ها هم دیگر پدرشان را می​شناختند ، از علائق او خبر داشتند. اتفاقا ریحانه تنها کسی بود که او را تا دم در خانه بدرقه می​کرد، ما دلش را نداشتیم توی کوچه از او خداحافظی کنیم. همیشه ریحانه می​رفت پایین ، پشت سرش آب می​ریخت. ما همین جا از پنجره آشپزخانه نگاهش می​کردیم. بعد ریحانه برمی​گشت بالا و شروع می کرد به گریه کردن. جلوی پدرش اصلا گریه نمی​کرد... خیلی​ها خواب شهادتش را دیده بودند ؛​ خواب دیده​ بودند سرش می​رود، بی​سر شهید می​شود. وقتی خبر شهادتش را شنیدیم ، اولین چیزی که پرسیدیم این بود: همان طور که خواب دیده بودند شهید شد؟ گفتند همان طور بی سر...😢 ☘ ♡:) @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#خاطرات_شهدا ✨ وقتی از سفرِ کربلا برگشت، مادر پرسیده بود چه چیزی از امام حسین(علیه السلام) خواستی؟
بعد از شهادت سید خیلی اذیت شدیم ولی من تمام سختی‌ها را با جان و دلم خریدم. دخترمان هم خیلی ناراحت می‌شد. من خودم پدر نداشتم و هنوز یک بچه با پدر می‌بینم ناراحت می‌شوم. بچه من هم همینطور است. چند وقت پیش کسالت داشتم و نتوانستم سر خاک شهید بروم که خواب شهید را دیدم. خواب دیدم در راه مشهد هستم و ایشان با چهره‌ای زیبا آمد و گفت: خانم نیامدی؟ دلم برایت تنگ شده است. گفتم: تو که می‌دانی مریض شدم و حال نداشتم. گفت: آره! از بیماری‌ات ناراحت شدم. گفتم: تو که می‌دانی چرا شفای منو نمی‌گیری؟ گفت: این‌ها همه آزمایش توست و ان‌شاءالله روسفید از این آزمایش بیرون می‌آیی و خوب می‌شوی. گفتم: کی؟ گفت: الان نیست و برای بعداً هست. من از کار‌های خوب و بد دیگران گفتم که ایشان گفت: همه چیز را می‌دانم و از همه چیز اطلاع کامل دارم. گفت: حواسم به تو و زهرا هست و امکان ندارد یک لحظه از تو و زهرا غافل شوم. ☘ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✨🌱 مے‌گفت: ازاین‌به‌بعدهرغذایے‌درست‌کردیم نذریکے‌ازائمه‌باشه این‌باعث‌میشه‌ماهرروز‌غذاے‌نذر اهل‌بیت
🔅دو نفر ما خادم حرم حضرت معصومه(سلام‌الله‌علیها) بودیم. دفعه آخر که برای رفتیم حرم، وقتی برمی‌گشتیم، گفت دفعات قبلی خودم کار را خراب کردم عزیز❗️ ♨️گفتم:چرا⁉️ گفت:《چون همیشه خداحافظی می‌گفتم یا حضرت معصومه(سلام‌الله‌علیها) من را ماهی قرض بده تا برای حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) نوکری کنم. 🔆ولی این‌بار از حضرت خواستم من را ببخشد به حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها).》 من هم خندیدیم 😅و گفتم: "خب چه فرقی کرد❓" ♨️ گفت: 《اینها دریای کرم هستند چیزی را که ببخشند دیگر پس نمی‌گیرند. •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#شهیدانہ توان ما به اندازه ی امکانات در دست مانیست، توان ما به اندازه ی اتصال ما باخداوند عزوجل
❤️✨ 🌸🌺🌹 پشت چراغ قرمز🔴 خیابان شریعتی ایستاده بودیم و منوچهر هم صحبت می کرد. کنار خیابان یک پیرمردی که سرتاپا سفید یکدست پوشیده بود در گالری بزرگی گل های رزی🌹 به رنگ های مختلف می فروخت😍 ولی سفیدی پیرمرد نظر من را جلب کرده بود🧐 و من احساس می کردم این مرد از آسمان آمده است اصلا حواسم به منوچهر نبود، که یک لحظه حجم سنگین و خیسی روی پاهایم حس کردم. یک آن به خودم آمدم😳 دیدم منوچهر رد نگاهم را گرفته و فکر کرده من به گل ها خیره شدم🧐 پیاده شده تا گل ها را برایم بخرد😍 منوچهر همین طور همه گل ها را با دستش بر می داشت و روی پاهای من می ریخت دو بار چراغ سبز و قرمز شد ولی همه در خیابان به ما نگاه می کردند و سوت و کف می زدند👏💖 حتی یک نفر خانم که از نظر تیپ ظاهری با ما متفاوت بود، برگشت و به همسرش گفت: می بینی ، بعد بگید بچه حزب اللهی ها محبت بلد نیستن و به همسران شان ابراز محبت نمی کنند😏 آن روز منوچهر همه گل های پیرمرد را خرید و روی پاهای من ریخت😍 و من نمی دانستم چه بگویم و چه کلمه ای لایق این محبت است. غیر از اینکه بگویم بی نهایت دوستت دارم💘💝 راوے: 🌸✨ 🌼☘ ✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
... گاهۍ‌ یڪ‌ نگاه‌ حرام‌ #شهادت‌ را‌ براۍ ڪسۍ ڪہ لیاقت #شهادت دارد؛‌ سالهـا‌ عقب مۍاندازد‌. چہ‌ بر
🕊| شهید محمدحسین مرادی : هشت سالی که با آقا محمد زندگی کردم یادم نمیاد هیچ وقت دست خالی بیاد خونه،هر وقت میومد معمولا یک شاخه گل، نه دسته گل ،دستش بود،و من اونا رو خشک میکردم و نگه میداشتم ایشون به شوخی میگفتن،نترس بریز اینا رو بره بازم برات میخرم. 🍁 🌱| @AhmadMashlab1995
🕊 ‌ ‌ بہ‌یادم‌دارم‌هروقت‌بیرون‌بودیم. اذان‌کہ‌مے‌گفت‌همانجانزدیک‌ترین‌مسجد راپیدامےکردومارامےبردنماز...🌱 راوے: ✨ ➣ @AHMADMASHLAB1995