شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 پاسدار انقلاب اسلامی.... #امام_خمینی(ره) #امام_خامنهای(مدظلهالعالی) #عکس_باز_شو
#پای_درس_ولایت🔥
خون شهیدان برای ابد....
#امام_خمینی(ره)
#امام_خامنهای(مدظلهالعالی)
#عکس_باز_شود
#متن_در_عکس
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید امیر سلیمانی😍 😍جزء شهدای مدافع وطن😍 🍁ولادت:۲آبان سال۱۳۷۸🌷 🍁محل ولادت:علیار_ارومیه
⬆معرفی شهید⬆
😍شهید جواد الله کرم😍
😍جزء شهدای مدافع حرم😍
🍁ولادت:۲تیر سال۱۳۶۰🌷
🍁محل ولادت:تهران🌷
🍁شهادت:۱۹اردیبهشت سال۱۳۹۵🌷
🍁محل شهادت:سوریه🌷
🍁نحوه شهادت:در درگیری با تروریست های داعشی به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔
join↧ఠ_ఠ↧
♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
سربنـد #يا_حسينت نشان از عشقی کهن دارد... عشقی که تمام مبتلايان را نيازمند شفا میکند شفايی از جنس #
ای شهید❤️
می شود یاد تو را کرد
و کمی گریه نکرد؟؟😔💔
به خدا بعدِ تو این دل
به کسی تکیه نکرد.....😓
#ساعت_به_وقت_دلتنگی💔
#شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید جواد الله کرم😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:۲تیر سال۱۳۶۰🌷 🍁محل ولادت:تهران🌷 🍁شهاد
بسم رب الشهدا والسابقون
متولد دوم تیرماه سال ۱۳۶۰ بود.
جوانی حزباللهی که افتخار پوشیدن لباس سبز پاسداری را داشت.
حرف داعش بہ میان آمد ؛
مانند بسیاری از جوانان انقلابی پا در رکاب بےبےجان گذاشت .
از فرماندهان دلاور و شجاع ایرانی بود؛
۱۹ اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۵ بود که خانطومان برای همیشه جواد را در آغوش گرفت.
همه گمان میکردند کہ نمےآید و نام جاویدالاثر است ؛
که مزین به نام او می شود..
اما مادرش همچون دیگر مادران شهدا امیدوار بود و منتظر ...
مےگفت:
جواد مے آید....
اتفاقاً آمد بعد از ۴ سال .
جواد آمد و آمدنش غوغایی به پا کرد در دل یک ایران.
امروز کہ تولد اوست ۴ سال از کنار ارباب بودنش میگذرد و ما همچنان امیدوار به اینکه شهدا دستمان را بگیرند، تا شهدایی شویم:
خوشا به حال دل بی شکیب بعضیها
هزار غبطه به حال ازی عجیبه بعضیها
به قلم🖋:sh.g
#شهید_جواد_الله_کرم
#شهید_مدافع_حرم
#دلنوشته
#سالروزولادت
@Ahmadmashlab1995
#jihad
#martyr
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
خاکریز خاطرات🍃 بعد از شهادت محمد تا چند روز در اردوگاه فقط نوارهای مداحی و مناجاتهای محمد را پخش م
اهمیت بسیاری به حجاب می داد و حتی در فیلمی که بعد از شهادتش منتشر شد گفته بود:
« اگر خدا لطف کرد و شهادت را نصیبم کرد، بنده از آن شهدایی هستم که حتما یقه بی حجابی ها و آنها که ترویج بی حجابی می کنند را در آن دنیا خواهم گرفت»
حتی نحوه تزئین ماشین عروسی مان به گونه ای بود که قسمت شیشه جلو سمت عروس را دسته گل چسبانده بود و به این شکل گل ها مانع دیده شدن من در ماشین بودند.
برای آقا جواد مهم بود که به مجالس شادی حلال برود و مراسم عروسی خودمان با مولودی خوانی طی شد و خاطرم است که برخی می گفتند، عروسی جواد به مجلس ختم صلوات شبیه است ولی برای جواد مهم کاری بود که برای خداپسند باشد و برایش صحبت های مردم اهمیت نداشت.
تربیت فاطمه را به من سپرده بود و می گفت از تربیت دخترمان شانه خالی نمی کنم ولی مادر بهتر می تواند دختر را تربیت کند و از همان دو سالگی به فاطمه یاد داده بود که با روسری و چادر بیرون برود.
#شهید_جواد_محمدی
#همسرشهید
#هرروز_بایک_شهید☘
♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
💔
همه با هم میخوانیم فرازی از
دعای سفارش شده توسط #امام_خامنه_ای:
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ نَبِّهْنِی لِذِکْرِکَ فِی أَوْقَاتِ الْغَفْلَهِ وَ اسْتَعْمِلْنِی بِطَاعَتِکَ فِی أَیَّامِ الْمُهْلَهِ
بار خدایا، درود بفرست بر محمد و خاندانش و در اوقات غفلتم به یاد خود آگاهى ده و در ایام فرصتم به طاعت خود برگمار
وَ انْهَجْ لِی إِلَى مَحَبَّتِکَ سَبِیلاً سَهْلَهً أَکْمِلْ لِی بِهَا خَیْرَ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَهِ
و براى وصول به آستان محبت خود راهى هموار پیش پاى من گشاى و در آن راه خیر دنیا و آخرت را به تمامى ارزانیم دار.
#دعای_مکارم_الاخلاق
نشر دهید👌
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_هشتم به گفتگوها توجهي ندارد و گاه و بيگاه حسين را كه همچنان سرش پايين
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_نهم
مهمانها عزم رفتن مي كنند.
دل ليلا به تلاطم مي افتد و نگاه نگرانش به حسين دوخته مي شود.
در اين اثنا حسين در برابر ديدگان ناباور ليلا، دست به بشقاب برده ، شيريني را به دهان مي گذارد و در حاليكه زير چشمي به ليلا نگاه مي كند، لبخندبه لب مي آورد.
چشمهاي شگفت زدة ليلا از خوشحالي مي درخشند. نفسي به راحتي كشيده ،دلش آرام مي گيرد زير لب مي گويد:
-خيلي زرنگي ... از كجا فكرمو خوندي ... مگه تله پاتي مي دوني .
***
صداي تيز و بلند طلعت ، همچون زنجيري كه روي آهن كشيده شود ليلا واصلان را در جاي خود ميخكوب كرده است :
-چطور روشان شده به خواستگاري ليلا بيان ! مادرش رو ديدي ؟ دماغش رو مي گرفتي ... پس مي افتاد، علي آقا هم كه واه واه ! سر تا پا هيكلش يك قرون هم نمي ارزيد، آدم ياد گاو كُشها مي افتاد.
رو به ليلا مي كند و مي گويد:
-«ليلا! تو واقعاً عارت نمي شه با اين خانواده وصلت كني ! همين علي آقا فقط می خواست با چشماش آدمو بخوره...
#ادامہ_دارد...
نویسنده :مرضیه شهلایی
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_نهم مهمانها عزم رفتن مي كنند. دل ليلا به تلاطم مي افتد و نگاه نگرانش ب
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_دهم
اين حسين هم كه اونقدر تعريفش رو مي كردي و مي گفتي شاعره و همة استادا آينده شودرخشان مي بينن ... همين بود! اون كه از اول مجلس تا آخر نُطُقش باز نشد...نمي دونم با اين لال مونيش چطوري شعر مي گه ... خلاصه ليلا جان ! خودتوبدبخت نكن » سپس رو به اصلان كرده ، دست بر سينه ، با لحن ملايمي ادامه مي دهد:
- همين فريبرز جان يك پارچه آقا... تحصيل كرده ... خارج رفته ...معاشرتي ...
از وقتي اومده ايران نمي دوني چه ولوله اي تو دختراي فاميل راه افتاده ...
اصلان با حركت سر، سخنان طلعت را تأييد مي كند
ليلا كه از عصبانيت دندان به هم مي ساييد سخنان طلعت را كه چون پتكي برسرش فرود مي آمد تحمل نكرده با عجله به اتاقش مي رود و در را محكم مي بندد.
طلعت شانه بالا مي اندازد:
- نگاه كن اصلان ! تا مي گيم كيش از كيشميش... خانم قهر مي كنه و مي ره ...
نمي دونه كه خير و صلاح و خوشبختي شو مي خوايم ...
*
- مادر! كاش زنده بودي ! كاش تنهام نمي ذاشتي و منم با خودت مي بردي .عكس را مرتب مي بوسيد و محكم به سينه مي فشرد.
درونش از غم ذره ذره آب مي شد و قطره قطره از چشمها به روي گونه ها سرازير مي گشت . از وقتي طلعت قدم به زندگي آنها گذاشت . ليلا با اين عكس نزديك و مأنوس تر شده بود.
مادر را هميشه با چادر عربي و سه نقطة سبز خالكوبي شده پايين چانه به خاطر مي آورد و صدايش را با فارسي شكسته بسته و لهجة عربي .
*
اصلان براي تجارت به كويت رفته بود و در يك مهماني ، شراره هاي نگاه حوراء بر دلش آتش افكنده و طلسم آن ديار شده بود. وقتي هم كه حوراء مُرد،تمام هست و نيستش را درون كشتي فراق گذاشت و با يگانه يادگار او به مشهدآمد. دياري كه نه وطن باشد و نه غربت . نه صدايي از حوراء بشنود و نه نگاهش را احساس كند
ولی خوب می دانست كه نگاه حوراء نمرده و چشمان سياهش را ليلا به ميراث برده با همان عمق نگاه
#ادامہ_دارد...
نویسنده :مرضیه شهلایی
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_دهم اين حسين هم كه اونقدر تعريفش رو مي كردي و مي گفتي شاعره و همة استا
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_یازدهم
***
-پدر! چرا متوجه نيستين ، من فريبرز رو نمي خوام ... اون همسر ايده آل من نيست ... چرا همه اش حرف مامان طلعت رو به گوشم مي زنين ؟- دخترم ! طلعت ، خير و صلاحتو مي خواد، منم راضي نيستم تنها دخترعزيزم با اين يك لاقبا ازدواج كنه .- پدر! خانوادة حسين ... خانوادة محترميه ... مادرش اين دو پسر رو با خون دل بزرگ كرده ، علي آقا با زور بازو و عرق پيشاني تا اينجا رسيده ، حسين هم يكي از دانشجويان ممتاز دانشكده هست ، ديگه چه خانواده اي شريف تر وبزرگوارتر از اين ها!- ليلا جان ! در هر صورت ما نقد رو به نسيه نمي ديم
خيال كردي فريبرزنمي تونسته يكي از اون دختراي رنگ و وارنگ فرنگ رو بگيره ... يا روي يكي ازدختراي فاميل انگشت بگذاره ... فريبرز عاشق نجابت و متانت تو شده ، مي بيني فهم و شعور رو... حالا تو ناز مي كني و لگد به بختت مي زني
#ادامہ_دارد...
نویسنده ;مرضیه شهلایی
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_یازدهم *** -پدر! چرا متوجه نيستين ، من فريبرز رو نمي خوام ... اون همسر ايده
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_دوازدهم
يك هفته از خواستگاري مي گذرد. جار و جنجالها و بگو مگوها همچنان ادامه دارد. ليلا از بحث با پدر خسته شده است . مي داند كه طلعت دائم زير پاي پدرمي نشيند و مغزش را شستشو مي دهد. سر در گم و كلافه مانند مرغ نيم بسمل طول و عرض اتاقش را قدم مي زند
:«خدايا! چقدر تنهام ... چقدر بدبختم ... چكاركنم ... پدر دركم نمي كنه ... حرف حرف خودشه انگار نه انگار منم آدمم .»
***
پنج شنبه است . هوا از همان خروس خوان سحر، گرم و نفس گير است .اصلان به مغازه رفته و سهراب و سپهر دوقلوهاي شيطان سر و صدا راه انداخته اند.
صداي جيغ و فرياد آن دو بر سر تصاحب تفنگ اسباب بازي به آسمان بلند است .
ليلا از اين همه سر و صدا اعصابش متشنّج است . كتابش را باعصبانيت به روي ميز كوبيده ، سرش را بين دو دست مي فشرد.خانه براي او جهنم شده
از بگو مگوها و سر وصداها به ستوه آمده است ،دوست دارد از اين خانه برود.
از اين خانه كه فضايش براي او جانكاه شده است ،برود به يك جاي آرام و ساكت ، به يك جنگل دور افتاده ، جائي كه سر و صداي آدميزاد نباشد.
#ادامہ_دارد...
نویسنده :مرضیه شهلایی
@AhmadMashlab1995