eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
‏حنانه خلفی ۷سالگی کل قرآن رو حفظ کرده و ۱۳سالگی کارشناسی ارشد قبول شده. اول بایکوتش کردن حالا میگن چرا کودکی‌ش رو خراب کردین! البته همون‌طور که درجریانید اگه بجای حفظ قرآن، خواننده یا نوازنده میشد دیگه کودکیش خراب نشده بود! *آدم* 🏴 @ahmadmashlab1995🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_بیست_دوم قبل از اینکه جمله ام تمام شود ، نگاهم به سمت صندلی های جلوتر می رود
از نگاه های مریم و ناهید می شود فهمید عاطفه دهن لقی کرده است، وقتی خودم را روی صندلی می اندازم و به بیرون خیره می شوم، هر سه شان مثل اجل معلق بالای سرم سبز می شوند.... عاطفه نشسته کنارم مبادا در بروم ، مریم و ناهید هم کله هایشان را از پشتی صندلی آورده اند جلو و با لبخند ملیحی نگاهم می کنند😁.. خودم را به بی خبری میزنم:چتونه شماها ؟ قیافه من شبیه خوراکیه ؟ هرچی داشتمو خوردین توراه! ناهید لبخندش را عمیق تر می کند و سر تکان می دهد : نه عخشم ! میخوایم خوب نگات کنیم پس فردا که رفتی قاطی مرغا دلمون برات تنگ نشه! مریم آه می کشد و عاشقانه نگاهم می کند : وای نگاه کنین چقدر سفید بهش میاد! خیلی عروس شدی حوراء! من که لحظه به لحظه برخشم و تعجبم افزوده می گویم: کدوم سفید؟ منکه لباسام سفید نیست ! -خطای سفید روی چفیه تو میگم ! (لازم به توضیح است چفیه بنده کاملا مشکی و با خطوط باریک چهارخانه سفید می باشد !) دلم می خواهد عاطفه را از اتوبوس پرت کنم پایین ؛ فکرم را بلند می گویم اما کاش نمی گفتم ، چون اوضاع را خراب تر می کنم با حرفم مریم لبخندش موزیانه می شود : پس راسته؟ چش تو چش شدین وعشق در یک نگاه! نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ♥️ @AhmadMashlab1995 |√←
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_بیست_سوم از نگاه های مریم و ناهید می شود فهمید عاطفه دهن لقی کرده است، وقتی
نگاه شماتت باری به عاطفه می کنم: خاک توسرت عاطفه! چه قصه هایی بافتی واسه اینا؟ قیافه حق به جانب و بامزه ای به خود میگیرد : من؟ اصلا قیافه ام به قصه بافتن می خوره؟ مگه من بی بی سی ام؟ هرچی گفتم براشون حقیقت بود ! از عاطفه ناامید می شوم وروبه مریم می گویم: هیچ خبری نیس؛ آشنابود ، دوست عمومه ، درضمن از قدیم گفتن مجرد باش و پادشاهی کن ! عاطفه دستش را به طرفم میگیرد : بزن قدش آجی! هرچی عشق و حاله تو عالم مجردیه! ناهید خودش هم خودش را می اندازد فاطی ما دوتا : دقیقا! عاطفه این بار با دست علامت ایست می دهد : وایسا وایسا کجا با این عجله؟ پس خان داداش من چکاره س ؟ زنداداش گلم؟ عاطفه می داند این کلمه زنداداش برای ناهید از ناسزا بدتر است ، ناهید با غیظ چشم غره می رود و " کوفت" غلیظی حواله عاطفه می کند ، خنده مریم ناهید راعصبی تر می کند .. مریم سرش را برای ناهید تکان می دهد : بسوزه پدز عاشقی ! ناهید سر مریم غر میزند : بشین سرجات ! از همه بدتری که ! مریم حلقه دور انگشتش چرخ می دهد و می گوید : اتفاقا خوش به حال خودم ! منم مثل شما فکر می کردم ، ولی الان تازه دارم معنی زندگی رو میفهمم... خمیازه می کشم و بی حوصله می گویم: ای بابا بگیرید بخوابید همه خوابن! الان میریم تو فاز دختران آفتاب ..... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ♥️ @AhmadMashlab1995 |√←
•••💔🌱••• ‌ چون‌ابردرفراق‌توخون‌گریه‌می‌کنند رحمی‌نمابه‌حال‌زیارت‌نرفته‌ها...🖤 💔 ☑️ @AhmadMashlab1995
‏وقتی روحانی میگه اقتصاد ایران جلوتر از آلمانه 🏴 @ahmadmashlab1995🏴
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید عباس کردانی😍 😍جزء شهدای مدافع حرم🌻 ☘ولادت:20اسفند سال1358🌻 ☘محل ولادت:اهواز🌻 ☘شها
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید مصطفی بدرالدین😍 😍جزء شهدای مدافع حرم🌻 ☘ولادت:17فروردین سال1340🌻 ☘محل ولادت:بیروت_لبنان🌻 ☘شهادت:24اردیبهشت سال1395🌻 ☘محل شهادت:دمشق_سوریه🌻 ☘نحوه شهادت:فرماندهی شاخه نظامی حزب‌الله، فرماندهی شاخه اطلاعات و مشاور سیدحسن‌نصرالله بود که در اثر یک انفجار در نزدیکی فرودگاه نظامی دمشق به فیض عظیم شهادت نائل آمدند😔😔 "اطلاعات برگرفته از سایت حریم‌حرم" "اطلاعات برگرفته از سایت ویکی‌پدیا" نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپی بدون نام نویسنده ممنوع🚫 join↧ఠ_ఠ↧ ♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
یڪ آدم لاتـی بود واسه خودش🕴 ڪارش چاقو ڪشی🔪 و خلافـــ بود😱 توی تشیع جنازه یکی از دوستانش که از بچگ
♥️🌿 هنوز يك دختر بچه بودم يک روز از كنار بانكي در ميدان احمـدآباد رد ميشدم كه ديدم داخل كوچه كنار بانک، ماشين ساواك ايستاده است...! در همان حال، ديدم چند پسر جـوان آمدنـد و شيـشه هـاي بانـك را شكستند و آتش زدند و ميخواستند به سمت همان كوچه فرار كنند... من جلو رفتم و به يكيشان گفتم كه داخل كوچه ساواكي ها منتظرند او هم به دوستانش گفت و از سمت ديگري رفتند بعدها فهميدم آن پسري كه لنگه كفشش را حين فـرار در ميـدان جـا گذاشت، اسمش غلامرضا ست(: غلامرضا! پسري كه حالا هم اسمش را در شناسنامه من جـا گذاشـته بود😍☺️ 🌺 🌸🌷 ☑️ @AhmadMashlab1995