شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️ #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_یک هنوز هم نمیدانم تعبیرش چیست؟ حامد از همه سر
❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️
#رمان_دلارام_من
#قسمت_صد_دو
فقط من هستم و او، روبرویم ایستاده و با لبخند نگاهم میکند، میخواهد یاری ام کند؛ به هق هق می افتم: من تازه آروم گرفتم آقا، کجا میخواین آوارم کنین؟ کجا برم آواره بشم؟ خونه ام اینجاست...
دلم را دخیل میبندم به ضریح، این دخیل امیدوارم هیچوقت باز نشود؛ تمام حاجات
و دغدغه ها و غصه هایم را همراه اشک هایم در حرم می اندازم. سبک میشوم و بوی گلاب را تا میتوانم در ریه هایم میکشم؛ برای پدر و مادر بیشتر از همه دعا میکنم،مخصوصا مادر که مدتیست جواب تلفنم را نمیدهد و دلم برایش تنگ شده است؛به جای حامد هم زیارت کرده ام؛ احساس میکنم استوار شده ام برای آینده، برای عسرو یسر زندگی ام.
به سختی چشم از ضریح برمی دارم، ولی هرچندقدم برمیگردم که ببینمش؛ تاجایی
که بین دست ها و آیینه ها گم شود.
- بسته ام در خم گیسوی تو امید دراز، آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم.
#وقت_رفتن_که_حرم_ماند_و_کبوترهایش
#بی_پر_و_بال_نشستیم_و_حسادت_کردیم
#و_سری_از_سر_افسوس_به_دیوار_زدیم
#و_نگاهی_غضب_آلود_به_ساعت_کردیم...
چشمانم با کبوترها تا گنبد میرود و اشکهایم می غلتند تا پنجره فولاد؛رو به حرم می ایستم و برای صدمین بار، دست بر سینه خم میشوم: زود برمیگردم آقا.
پیشانی ام را به در تکیه میدهم و روی در دست میکشم: خدا مرا از دراین خانه جدا نکند؛ جدایی در این خانه مرا خاتمه نیست.تا برسم به صحن جامع و محل قرار، پنج دقیقه تاخیر داشته ام؛ حاج مرتضی دست تکان میدهد که پیدایشان کنم، دور هم روی فرش نشسته اند و قصد رفتن ندارند؛کفش هایم را داخل پلاستیک میگذارم و آرام و سنگین کنار عمه مینشینم و سلام
میکنم.
- زیارت قبول!
- سلامت باشید.
سکوت برقرار میشود؛ چرا نمیرویم؟ بانگاه هایشان باهم حرف میزنند و فقط من سردرگم مانده ام؛ سر میچرخانم به طرف گنبد که کبوترها دورش طواف میکنند. بالاخره راضیه خانم صدایش را صاف میکند: حوراء! شما واسه آینده ات چه برنامه ای داری؟
چقدر آینده من برای بقیه مهم شده! گیج نگاهش میکنم: چی؟ آیندم؟ شاید حوزه رو ادامه بدم... شایدم دانشگاه...
لبخند گوشه لب های حاج مرتضی سبز میشود؛ شاید به گیجی من میخندد!
- نه منظورم ازدواجه! بهش فکر کردی؟
چه جای مطرح کردن این بحث هاست؟! آنهم جلوی علی و حاج مرتضی! سرم راپایین میاندازم: نه... اصلا...
کمی تجزیه تحلیل میکنم و دوزاریم می افتد چه خبر است! راضیه خانم با عمه درباره خواستگاری و اینها حرف میزند ولی من درست نمیفهمم. شوکه شده ام؛انگار در مرکز خورشیدم، داغ داغ داغ! فشار خون را در شقیقه هایم حس میکنم،
حتما سرخ شده ام! سرم را بیشتر خم میکنم، ابروهایم را بهم گره میزنم و چیزی نمیگویم. باید برخودم مسلط شوم؛ "یا امام غریب! این چه بساطیه برامون تو حرم جور کردی؟"
متوجه میشوم همه به من نگاه میکنند، بجز علی که حالش دست کمی از من ندارد؛ گویا منتظرند جواب بدهم. اصلا نمیدانم چه عکس العملی باید نشان دهم وچه بگویم. از دست این مادرها که اینطور آدم را گیر میاندازند! خدای موقعیت
شناسی اند اینها!
حاج مرتضی ذهنم را میخواند: دوست داشتیم تو حرم آقا مطرح بشه.
آب گلویم را به سختی فرو میدهم و با صدایی که فقط عمه میشنود میگویم: اخه الان اصلا به این چیزا فکر نمیکنم!
- ببین دخترم، علی من شرایط خاصی داره، باید با یه دست زندگی کنه؛برای همین خواستیم اینجا درحضور امام رضا(ع)مطرح کنیم که آقا خودشون کمک کنن.
اصلا دوست ندارم علی را حتی زیرچشمی نگاه کنم. این نه روز حتی سلام و علیک درست و حسابی باهم نداشتیم، چه رسد به حرف زدن! اما حالا همه چیز عوض شده.
آرام میگویم: هرچی داداشم بگه، صبرکنین بیاد.
خودم هم خسته ام از اینهمه گوشه گیری. با رفتن حامد، مثل لاک پشت شده ام؛کافیست دور و بری ها رهایم کنند تا بروم به اتاق و یا بنویسم یا کتاب بخوانم. رمان خارجی یا ایرانی، فیلمنامه یا نمایشنامه، شهید مطهری یا دفاع مقدس... فرقی
نمیکند. حامد هرهفته زنگ میزند و اخبار اینجا را کامل دریافت میکند ولی از آن طرف و کارهایش حرفی نمیزند. عمه هم با نزدیک شدن بازگشایی مدارس، بیشترمیرود مدرسه شان؛ وقت من آزاد است و سعی دارم خودم را دوباره پیدا کنم و
بسازم. شاید برای همین انزوای من است که حامد این هفته، دو سه روز مرخصی گرفته و آمده اصفهان.
گلستان وسط هفته خلوت است؛ من و عمه حامد را محاصره کرده ایم؛ صورتش آفتاب سوخته شده و کمی لاغر. عمه شکایت میکند که چرا به رزمندگان اسلام غذای درست و حسابی نمیدهند که پسر من انقدر لاغر شده؟ بازهم خدارا شکر
نمیتواند به آفتاب بابت تابیدن ایراد بگیرد!
نزدیک مزار پدر که میشویم، عمه پا تند میکند و من و حامد را تنها میگذارد؛فرصت خوبیست برای صحبت کردن؛ حامد شروع میکند: پس بالاخره قضیه رومطرح کردن حاج مرتضی؟!
#ادامہ_ دارد...
به قلم فاطمہ شکیبا
🦋🕸..↷
「 @AhmadMashlab1995
عباس عبدی گفته: اصلاح طلبان تعهد بدهند در انتخابات ۱۴۰۰ کاندیدا نمیدهند تا مجلس دست از سر برجام بردارد و اقتصاد کشور نفس بکشد.
حالا اون ۲۰ نامزد اصلاح طلب ۱۴۰۰ به کنار؛ توی این ۵ سال که مجلس اصولگرا نبود، برجامتون چه خاکی به حلق اقتصاد ریخت؟
این نفسه اقتصاد میکشه یا خُرناس خرس؟!
#faridebrahimi62
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد علی حسین کاهکش💫 ✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨ 🌴ولادت⇦30شهریور سـال1363🌿 🌴محـل ولاد
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد علیمحمد قربانی💫
✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨
🌴ولادت⇦20آبان سـال1346🌿
🌴محـل ولادت⇦اندیمشک🌿
🌴شهـادت⇦19بهمن سـال1394🌿
🌴محـل شهـادت⇦نبلوالزهرا_سوریه🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در عملیـات آزادسازے شهـر شیعـه نشیـن نبـلوالزهـرا بـه فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
"بـرگـرفتہازسایـتحریـمحـرم"
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
#سخن_بزرگان✋🏻🌱
«درهرشبانهروزلااقلیكسجدهطولانیداشتهباشید؛هیچعبادتیمثلسجدهنیست...
بهتربت امامحسین"ع"زیادسجدهکنید
اخلاقراعوضمیکند...♥️📿»
#حاجاسماعیلدولابـے🌿
✅ @AhmadMashlab1995
🍁🍁🍁
ما بی تو خسته ایــــــم....
تو بی ما چگــونه ای !؟
#ساخت_خودمونه
#شهید_احمد_مشلب🌱
#عکس_نوشته
✅ @AhmadMashlab1995
💔
- غمت رو به بقیه .... نگو!
علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسند..
مگر لیلی کند درمان
غم مجنون شیدا را....
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
یابنالحــــسنعج... سخــنایناســتکهما بیتونخــواهیمحیات "جنابحافظشیرازی" #یاایهاالعزیز🌱
🔎کجا دنبالت بگردم
مولا جان🌱✨
نوکرت داره پیر میشه
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995
گاهی میرے یه جا مهمونی؛ دیدے غذا ڪم میاد..؟
صاحب خونه بین اون همه جمعیت
میاد بھت میگه:اگه میشه تو غذا ڪم تر بخور،بذار به دیگران برسہ..!
آخه تو واسه مایۍولے اونا غریبه ان
وقتے واسه #امـــامزمـــان باشی..ッ
آقامیگه میشه کمتر بخورے..؟
میشه بیشتر سختے بکشۍ..؟
بذاردیگران استفاده کنن...
آخه تو واسه مایی..ツ
بچه ها کارے کنید؛ امام زمان برنامه هاشو روے ما پیاده کنه...🙃
#حاجحسینیکتا💡
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🔎کجا دنبالت بگردم مولا جان🌱✨ نوکرت داره پیر میشه #یاایهاالعزیز🌱🌸 | #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
حرف_قشنگ🌱🌼
|بهچیزے وابستهِ باش؛
ڪهِبَراتبِمونه،
ارزشداشتهِباشهکهِوابستهشبِشی
نهایندُنیاڪهِبههِیچےبَندنِیست...!"
یهِچیزمِثلنِگاههایمهدی|🌱•
#مهدویت
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَالْفَـــرَج
💚🌱|| @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
رخ نهفتی، ولی به دیدهٔ دل در جمال تو حیرتست مرا...(: #هلالی_جغتایی #شهید_احمد_مشلب🌸✨ #هر_روز_با_ی
{🌸✨🌱}
تو همان صبح بخیری هستی
که کوچه های شبم را
به نگاهی دلبرانه
سپید می کنی...!
#مریم_پورقلی
#شهید_احمد_مشلب🌸✨
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
روحانی خطاب به مجلس: بگذارید آنها که تجربه دارند کار را پیش ببرند.
بخشی از هنر یک کاربلد فقط طی یکسال:
#توئیت
🔺 دیبی 🔺
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞