eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
از امشب با رمان جدیدی به نام در خدمت شما هستیم😇 با ما همراه باشید 👇👇👇
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
♡‍ بسم رب الحسین♡ 📚رمان: ✍نویسنده: با بغض شروع کردم به نوشتن امروز: امروز هم مثل روز های قبل.امروز هم دوباره حسرت.همه در حال رفتند.فقط ده روز باقی مانده. همه عاشق هاهمه رفتند.فقط منم کههستم هنوز که هنوز است.فقط من...باید این من از میان برخیزد.این لباس عاریتی وجود باید به دور افکنده شود.و عاشق تنها او شود.آنقدر باید گریست و خون دل خورد و در کام بلا فرورفت تا دوست نگاه عنایتی بنماید و لطفی کند.آن قدر باید سر به دیوار این قفس کوفت،تا از نفس افتاد.تا مپنداری آسان است کار عاشقی! دکمه های مانتوم رو دونه دونه بستم و روسری نیلی رنگم رو صاف کردم.چادر لبنانی ام رو انداختم رو دستم و کیف دستی و یک دونه سیب برداشتم و از آشپز خونه زدم بیرون. با مامان خداحافظی کردم و توی حیاطمون چادرم رو پوشیدم.حیاطمون مثل خونه های قدیمی بزرگه.یک حوض آبی رنگ وسط حیاطه که دوتا ماهی قرمز توش هستن.یک باغچه جمع و جور هم داریم که دیوارش پر شده از گل های یاس و برگ مو. به یاد بانو پهلو شکسته مثل هر روز مشام خودم رو پر می کنم از بوی یاس رازقی و از خونه میرم بیرون.تا سر کوچه قدم زنان میرم که زینب هم میبینم داره برام دست تکون میده.تند تر راه میرم میرسم بهش.خوش و بش می کنیم و راه می افتیم سمت دانشگاه.زینب دوست صمیمی منه که یک کوچه با هم فاصله داریم.هر دو ما داریم روانشناسی بالینی می خونیم.همین جوری که داریم قدم زنان میریم بهش یادآوری می کنم که ده روز مونده.چیزی نمیگه.معلومه بغض کرده.دست هاش رو می گیرم.یخ کرده. _زینب جان... @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
♡‍ بسم رب الحسین♡ 📚رمان: #از_نجف_تا_کربلا ✍نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_اول با بغض شروع کردم به نو
📚رمان: ✍نویسنده: _رضوان دیشب داشتم با خودم فکر می کردم این روز ها آرزومون کنیزی امام زمانه.اینکه یکی از یار های اماممون باشیم نه خاری توی چشمشون و استخوانی در گلوشون.با خودم گفتم چی میشد ماهم جز اون سیصد و سیزده نفر بودیم.یهو صدای تلویزیون رو که زیاد کردم مداحی می خواند:قدم قدم با یه علم... رضوان اگر بدونی چه حالی داشتم.به خودم یک پوزخند زدم و گفتم:ما جز بیست میلیون زائر حسین (ص) هم نیستیم چز برسه به سیصد و سیزده نفر مهدی (عج). این حرف زینب عجیب حالم رو دگرگون کرد.تا آخر راه دانشگاه هیچی نگفتیم.یعنی هیچ حرفی نمیومد به دهنمون که بگیم.چی بگیم آخه؟از حسرتمون بگیم؟از اینکه جا موندن چه حسی داره؟ وارد کلاس که شدیم نرگس رو دیدیم که نشسته رو صندلی و داره اشک میریزه و می خنده.دست و پاهام شل میشه.یعنی چی شده؟ میرم سمت نرگس.حالش دست خودش نیست.دو طرف بازو هاش رو میگیرم و میگم: -چی شده نرگس؟چی شده؟چرا گریه می کنی؟ صداش می لرزه.هق هق گریه نمی زاره حرف بزنه.چنگ میزنه به چادرم.با صدای خفه و هق هق وسط حرف هاش میگه: _رضوان منم رفتنی شدم.اسمم رفت توی لیست.منم رفتنی شدم خواهری.برای منم مثل مسلم نامه اومد رضوان.منم رفتنی شدم. دیگه اختیارم دست خودم نبود.پاهام دیگه یاری نمی کرد که بایستم.فقط فهمیدم زینب که کنارم ایستاده بود نشست کف زمین کلاس. با بغض شروع کردم به نوشتن امروزم: حبیب بن مظاهرهنگام رفتن به کربلادر دکان عطاری با مسلم بن عوسجه رو به رو شد.از او پرسید:کجا می روی؟مسلم گفت:حنا می خرم تا به حمام بروم و محاسنم را خضاب کنم.حبیب گفت:الان زمان این کارها نیست،از حسین نامه رسیده و باید رفت.مسلم تا این خبر را شنید حتی به خانه نرفت و راهی کربلا شد... ما قناری ها کجا،کوچ زمستانی کجا؟ سهم ما در این قفس تنها تماشا کردن است!.... @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان: #از_نجف_تا_کربلا ✍نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_دوم _رضوان دیشب داشتم با خودم فکر می کردم این
📚رمان: ✍نویسنده: با بغض شروع کردم به نوشتن امروز: دادم تورا قسم به نخ چادری که سوخت شاید دلت بسوزد و یک کربلا دهی می گویند کربلا قسمت نیست دعوت است. خدایا!من معنی قسمت و دعوت را نمی دانم. اما یقین دارم تو معنی طاقت را می دانی... آسمان هم امروز دلش پر است همانند من. بیچاره آسمان.انقدر دود می خورد تا اینگونه سیاه و تیره و تار شود.دیگه دلم طاقت ندارد.فقط می توانم قلم را نالان رو کاغذ بکشم و بنویسم: دود این شهر مرا از نفس انداخته است به هوای حرم کرببلا محتاجم با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.دست و صورتم رو آب زدم و برگشتم توی اتاق تا آماده بشم.پرده رو کشیدم با آسمانی تیره و خشمگین مواجه شدم.چه دلگیر.برای احتیاط یک لباس گرم برداشتم و روسری فیروزه ایم رو لبنانی بستم و درحالی که چادر را سر می کردم از اتاق بیرون آمدم.از کنار آشپزخانه که رد میشدم مادر صدایم کرد. -رضوان جان عزیزم صبحونه نخورده کجا میری مادر؟ —مامان جان دیرم شده.میرم توی راه با زینب یه چیزی می خورم. -برو مادر جان خدا به همراهت.فقط رضوان،داری میری بیرون یه سری به اتاق ریحانه بزن و بیدارش کن مدرسش دیر میشه.راستی مادر بابات پنجاه تومن رو جاکفشی برات گذاشته بردار. —چشم مامانم.فعلا خدافظ. در اتاق ریحانه خواهر کوچکتر که راهنمایی بود را باز کردم تا بیدارش کنم.پتو رو از سرش کشیدم و گفتم: -پاشو دیگه ریحان چقد می خوابی تو. در حالی که چشم هاشو میمالید گفت: —ولم کن من مریضم امروز نمیرم مدرسه. گرفتم کشیدمش،از جاهاش بیرون اوردمش و درحالی که از اتاق بیرونش می کردم گفتم: -باشه برو همین ها رو به مامان توضیح بده. غرغر کنان بیرون رفت و منم به سمت حیاط به راه افتادم.پنجاه هزار تومن بابام رو برداشتم و گذاشتم توی کیفم. راه افتادم سمت کوچه.سرکوچه زینب رو ندیدم و تعجب کردم.گفتم شاید نیاد.یه چند دقیقه ای که ایستادم دیدم نه نیومد.برای همین زنگ زدم به موبایلش.با صدای گرفته گوشی رو جواب داد و گفت: -سلام رضوان جان.ببخشید من یه کمی تب دارم و مریض احوالم.اگر اشکال نداره خودت تنها امروز برو. بعد از کلی توصیه و مواظب خودت اش گفتن ها گوشی را قطع کردم و به راه افتادم. وارد کلاسمون نشده بودم که یهو نرگس آستین چادرمو گرفت و کشید توی راه رو.تعجب کردم.بهش گفتم: -وا نرگس جان چرا همچین می کنی؟ —فعلا هیچی نگو وبیا دنبالم. دست و پاهام یخ کرد و همینطور سمت نرگس کشیده میشدم.انقدر سست شده بودم که با خودم فکر نمی کردم زشته اینطوری تو سالن دانشگاه نرگس داره منو کشون کشون می بره. رسیدیدم به سالن بزرگ دانشگاه.رفتیم کنار برد اعلانات و اخبار دانشگاه.همون جایی که لیست اسم های کربلایی هارو زده بودن.همون جایی که درست یک هفته پیش به خاطر یک روز دیرتر دادن اسمم نشد که اسم منم تو لیست باشه.همون جایی که.... بگذریم.درست کنار همون لیست یک هفته پیش یک اعلامیه بزرگ تر چاپ شده بود با عنوان: به اطلاع دانشجویان گرامی میرسانیم که.... به خودم اومدم که دیدم نرگس داره می خنده و به صورتم آب میزنه.دیدم توی سرویس بهداشتی دانشگاهیم.سریع پرسیدم: -نرگس بگو که خواب نبودم. دستم رو بردم سمتش و گفتم:توروخدا یه بشگون از دست من بگیر مطمئن شم. —نه عزیزم خواب نبودی یه لحظه غش کردی خانم.پاشو حالا تا لیست دوباره پر نشده بریم اسم تو و زینب رو هم بدیم دیگه.پاشو خواهر.انگار شما هم کربلایی شدین. چه جمله عجیبی گفت نرگس.من؟کربلا؟اربعین؟ و مثل همان لحظه ورودم به کلاس تقریبا کشان کشان من رو به طرف دفتر مدیریت دانشگاه برد تا اسم خودم و زینب رو هم بدم.باورم نمی شد.انگار توی خواب دیدم همین پنج دقیقه پیش که توی اعلامیه نوشته شده بود:پنج جای خالی دیگر برای اردوی پیاده روی کربلا. امروزم را این چنین نوشتم: ندیده ای شوریدگانی را که ذکر صبح و شامشان حسین است؟ این روز ها عجیب بوی سیب به مشامم می رسد.. @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان: #از_نجف_تا_کربلا ✍نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_سوم با بغض شروع کردم به نوشتن امروز: دادم تور
📚رمان: ✍نویسنده: امروز را این چنین نوشتم که: دلم یک اربعین حرف دارد با تو حسینم... به همه گفتم اربعین حرم هستم.این تن بمیرد آبرویم را نبر آقا... هرچی سعی می کنم خوابم نمیبره از ذوق.تازه امشب فهمیدم((شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد)). یک لحظه آرزو کردم کبوتر بودم.پر میزدم و پر میزدم و پر میزدم.سریع تر از آنکه فکرش را بکنم میرسیدم نجف. همین جوری به سقف زل زدم و فکر می کنم.یک دفعه یاد حال زینب افتادم که امروز چه جوری شده بود.وقتی با نرگس رفتیم اتاق مدیریت گفتن باید خود زینب بیاد.گفتیم حالش خوب نیست آقا.همون لحظه سه نفر اومدن تو برای ثبت نام.پس یا من باید ثبت نام می کردم تنها میرفتم که این کمال نامردی بود یا باید میرفتیم زینب رو می اوردیم.با خودم فکر کردم خونه نرگس اینا که زیاد دور نیست میرم میارمش. خلاصه از نرگس خداحافظی کردم و بهش گفتم: -زود میام نرگس بهم گفت: —ببین رضوان،..تو رو امام حسین زود بیا. توی دلم هی خالی می شد برای همین معطل نکردم و زود راه افتادم.انقدر تند راه میرفتم که چند بار محکم خوردم به مردم پیاده رو.تو حال و هوای خودم بودم که برای سومین بار خودم به یک پیرزنه.همه وسایل هاش ریخت.سه تا پلاستیک پر از میوه داشته که بیشترش ریخته بود.اومدم یه معذرت خواهی بکنم و سریع تر برم.گفتم: -مادر جون ببخشید من باید برم عجله دارم. —برو مادر خودم یه کاریش می کنم. یک قدم نرفته بودم.یک لحظه صداشو شنیدم که آروم گفت:یاحسین. برگشتم نگاش کردم دیدم دستاشو گذاشته رو زانو هاش تا بتونه دولا بشه و میوه ها رو برداره.همین جوری خشکم زد.من برای چه کاری داشتم می رفتم؟ سریع برگشتم و هرچی میوه بود برداشتم ریختم تو پلاستیکش.پلاستیک هارو دادم دستش و لبخند زدم و گفتم: -بیا مادر جون این هم میوه هات فقط باید بشوریشون.شرمنده دیگه. لبخند زد بهم و کیسه هارو گرفت. اومدم برم که گفت: —دختر جون،امام حسین عاقبت بخیرت کنه. دیگه نتونستم بایستم و نگاهش کنم و بهش بگم: -دعا کن مادر جون.دعا کن.عاقبت من با خود خود حسینه. یادم نیست دیروز چی نوشتم.ولی شاید نوشتم:تا بال و پر شکسته نباشی اجازه پرواز نخواهی داشت... خوشا به حال دل شکستگان.. @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رحمت واسعه ات کیسه‌ی ما را پُر کرد، این چه لطفی است به هر بی سروپایی داری..؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
• ° آدم پیر می شود وقتی مادرش را صدا می زند و جوابی نمی شنود بمیرم بـرای دل کودکی که گفت؛ كلّمینی، يـا أمّاه انـا ابن الـحسين 💔 . . . @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
"🌿♥️" مصطفی هراسان از خواب بیدار شد😥 ولی دیدم داره میخنده علت رو که سوال کردم ؛ گفت: خواب دیدم که ب
با چندتا از خانواده های سپاه توی یه خونه ساکن شده بودیم🏢 یه روز که حمید از منطقه اومد، به شوخی گفتم: " دلم میخواد یه بار بیای و ببینی اینجا رو زدن ومن هم کشته شدم اونوقت برام بخونی فاطمه جان شهادتت مبارک!"😓❤️ بعدشروع کردم به راه رفتن و این جمله رو تکرار کردم😅 دیدم ازحمید صدایی در نمیاد😢 نگاه کردم دیدم داره گریه میکنه😭 جا خوردم😳 گفتم: " تو خیلی بی انصافی!☹️ هر روز میری توی آتش و منم چشم به راه تو، اونوقت طاقت اشک ریختن من رو نداری و نمیزاری من گریه کنم،‼️‼️ حالا خودت نشستی و جلوی من گریه میکنی؟😔😢 سرش رو بالا آورد و گفت: "فاطمه جان به خداقسم اگه تونباشی💔 من اصلا از جبهه برنمیگردم"😭 🥀🕊 راوی 🌱 🌼☘ ✅ @AhmadMashlab1995
@AhmadMashlab1995.mp3
9.19M
🏴 "اسم تو می‌بارد؛ از نفس باران" 🎤| 🏴 ☑️ @AhmadMashlab1995
⭕️آمریکا بنیاد برکت رو‌ تحریم کرد❌❌ بدجوری دارن میسوزن از 😏 👤 جاویدوفسکی 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
‌صبـح🌾 هجـوم چشـم هاے توسـت🌸✨ وقتے ناگهـان دࢪ مـن شعـے مےشوے بہ وسعـت طلـو؏ یڪ زندگے... صبـح ࢪا دوسـ
اے‌شهید!! تو خون دادے و من... تو جون دادے من... تو از کنارمان رفتے و من... آخرش در لشگر صاحب الزمان مي آیے و من... هنوز ژست روشن فکرے گرفتہ‌ام...😓 💛🌿 @AHMADMASHLAB1995
چـْاٰدُرِ خـْاٰکیِ زَهْرْاٰ، سَبَـبــَ خـِلْقَـتـْ مْاٰسـْتْ✨ 🏴 🦋 ☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 #امام_خامنه‌ای: دخت گرامی رسول اکرم(ص) معمای ناشناخته ذهن و معارف بشری است. 1369/10
🔥 : حضرت فاطمه زهرا(س) زنى که اگر مرد بود نبى بود، زنى که اگر مرد بود به جاى رسول الله بود. صحیفه نور، ج 6، ص 185 1358/2/26 🏴 ☑️ @AhmadMashlab1995
امروز وقتـی شما در قرار می گیریـد شما را نگـاه می کنند، پس باید با باشید و ذکـر «ما رمیت اذ رمیت» بخوانید. شـما الان بالای دکل قرار گرفتـه‌اید و بخواهیـد یا نه، میـدان هستید. 💡 ☑️ @AhmadMashlab1995
💥 شما تموم شب رو بیدار باش... همون یه گناهی کھ تو روز انجام دادۍ نمیذاره "نماز‌ِشب" بخونی :) +آخھ‌نمازشب‌رمزِشهادته♥️🕊 ☑️ @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان: #از_نجف_تا_کربلا ✍نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_چهارم امروز را این چنین نوشتم که: دلم یک اربعی
📚 رمان: ✍نویسنده: امروزم را نوشتم: در کوی ما شکسته دلی میخرند و بس بازار خودفروشی از آن سوی دیگر است بعد از رفتن استاد میزهامون رو گوشه ای از کلاس گرد کردیم و شروع کردیم به صحبت کردن.زینب حالش خوب شده بود.خوب خوب.چرا مریض باشه؟درمانش را پیدا کرده بود دیگر.اینکه می گویم درمان یعنی معجزه. دیروز وقتی به خونه زینب رسیدم مامانش داشت گریه می کرد.گفت: -بچم از دیشب تبش پایین نمیاد که بالا میره.شده کوره آتشین. یه ذره که دلداریش دادم رفتم سمت اتاق زینب.نباید وقت تلف می کردم.در اتاق رو باز کردم و دیدم زینب دمر افتاده روی تختش و داره زار زار گریه می کنه. برش که گردوندن صورت قشنگش سرخ سرخ بود.دست هام که دست هاشو گرفته بود داغ داغ شده بود.بهش گفتم: -چه می کنی با خودت دختر. با بغض گفت: —رضوان خواهر دارم میسوزم. بهش گفتم:می ترسی بسوزی؟ _نه فقط... -دلشکسته که باشی خود خدا سرنوشتت رو میسازه بعد با خنده بهش گفتم: -بسه دختر پاشو خودت و جمع کن بریم دانشگاه بدو. —نه من نمیام‌. مجبور شدم خبر رو بهش بگم تا راضی بشه و بیاد.وقتی بهش گفتم یهو عین برق گرفته ها پاشد سر جاش نشست.چه جوری بگم که عرض سی ثانیه سرخی صورتش رفت و زرد شد.دست هاش یخ کردم.منم که خندم گرفته بود از این تغییر ناگهانیش سریع بلندش کردم و مجبورش کردم لباس هاشو بپوشه.هیچی نمی گفت.لام تا کام هیچ.فقط وقتی داشت چادرشو سرش می کرد صورتش خیس از اشک بود.از در خونه که میرفتیم بیرون یکی این گریه می کرد یکی مامانش.خلاصه مجلس زاری داشتیم. صدای خنده بچه ها که رفت بالا از فکر بیرون اومدم و دیدم زینب داره با خنده یک خاطره تعریف می کنه.دیدید گفتم.یعنی ذکر حال اون موقع زینب چیزی جز این شعر یادم نمی انداخت: تنها به شوق کرب و بلا می کشم نفس دنیای بی حسین به دردم نمی خورد. با نرگس و زینب از کلاس بیرون اومدیم به سمت خونه هامون راه افتادیم.هممون توی حال خودمون بودیم.نرگس توی همون حالی که بود گفت: -بچه ها می ترسم به کربلا نرسم.می ترسم بمیرم از فرط این هیجان. زینب دستش رو گرفت و گفت: -نفس بکش نرگس.به خدا بوی سیب میاد.به خدا همه جا بوی سیب پیچیده. امروز را نوشتم:من از آغاز در خاکم نمی از عشق می دیدم مرا می ساختند ای کاش از آب و گلی دیگر عشق کاریست که تنها از سینه سوخته های محبت و دود چراغ خورده های معرفت بر می اید.عشق،یک بسیجی تنها در یک میدان مین است. حال من حال جوانیست که یک ماه تمام در پی کسب جواز حرمت پیر شده.... @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚 رمان: #از_نجف_تا_کربلا ✍نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_پنجم امروزم را نوشتم: در کوی ما شکسته دلی می
📚رمان: ✍نویسنده: امروزم را نوشتم: آمده ام با عطش سال ها تا تو کمی عشق بنوشانی ام ماهی برگشته ز دریا شدم تا که بگیری و بمیرانی ام خوب ترین حادثه می دانمت خوب ترین حادثه می مانی ام؟ حرف بزن ابر مرا باز کن دیر زمانی است که بارانی ام حرف بزن،حرف بزن سال هاست تشنه یک صحبت طولانی ام گوشی تلفن رو برداشتم و زنگ زدم نرگس. -الو سلام نرگس جون خوبی؟ —ممنون عزیز خوبم. -ببین نرگس من چی بردارم؟وا استرس دارم.دوروز فقط مونده دارم دق می کنم. —چته دختر تو؟؟؟ببین رضوان جان چیز زیادی برندار چون خودمون باید وسایل رو بیاریم کم بیار.لوازم واجب رو. بعد از اینکه یه ذره دیگه حرف زدیم گوشی تلفن رو قطع کردم و رفتم سروقت کشو لباس ها و کوله پشتی ام.پشت کوله پشتی به عربی نوشته بود:به سوی راه حسین. با خودم گفتم:کربلا به رفتن نیست به شدن است.اگر رفتنی بود که شمر هم کربلایی بود... و امروز هم گذشت و فردا شد... موبایلم رو برداشتم و به همه دوست و فامیل پیام دادم که حلال کنید و این ها منم عازم شدم.همین طور که داشتم لیست مخاطبینم رو زیر و رو می کردم اسم دوست دوران دبیرستانم رو دیدم که یک ماهی میشد ازش بی خبر بودم.بهش پیام دادم.به سی ثانیه نکشید که بهم زنگ زد.گوشی رو جواب دادم: -به به خانوم گلی.دیگه ماهم رفتنی شدیم خواهر.حلالمو.... هنوز حرفم تموم نشده بود که هق هق گریه اش حرفم رو نصفه گذاشت. -الو.الو نازنین حالت خوبه؟ —ببین رضوان چیزی نگو.فقط رفتی کربلا،رفتی بین الحرمین رو به حرم حسین بگو نازنین گفت:ارباب جان یک سوال داشتم ازت.من میومدم کربلا خیلی آبروریزی میشد نه؟ این حرفش اتیش به دلم زد.یاد حال خودم افتادم.تلفن قطع شده بود و منم مات و مبهوت.بغضم ترکید و مثل خود نازنین هق هق به گریه افتادم.تنها حرفی که می تونستم بین گریه ام بزن این بود:این حسین کیست که جان ها همه پروانه اوست؟ توی حال خودم بودم که یک پیامک اومد از طرف نازنین. -رضوان ببخشید حالم اصلا خوش نیست.دارم شعله ور میشن.همه رفیق هام دارن میرن.تا حالا شده جا بمونی رضوان؟؟ نتونستم جوابی بهش بدم. —نازنین جونم غصه نخور.قسمت باشه میایی ان شالله. -رضوان تو دیگه آرزو داری؟؟الان که رفتنی شدی؟ نمی خواستم نمک به زخمش بپاشم.نمی خواستم جنونش به امام حسین رو شعله ور تر کنم.ولی باید می نوشتم.یعنی دستم بدون فرمان عقل روی صفحه گوشی حرکت می کرد.مگه میشه اسم حسین بیاد و عقل من کار کنه؟نه فرمان دست دله.فرمان زندگی من از همون اول دست خود حسین بود و هست. —نه هنوز هم حرفم همونه.آرزو یعنی داشتن یک جفت پای خسته،هشتاد کیلومتر کربلا،اربعین حسینی... -رضوان چشم من که لایق دیدار نیستودل من رو ببر پیشش و بیار خواهر.فقط همین. دیگه توان نداشتم چیزی بهش بگم.ولی دوست دارم امروزم رو شرح حال نازنین بنویسم و مطمئنم روز او هم چنین نوشته شد: ویزا بلیط کرببلا مال خوب هاست سهم چو من پیامک هستم به یادت است @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان: #از_نجف_تا_کربلا ✍نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_ششم امروزم را نوشتم: آمده ام با عطش سال ها
📚رمان: ✍نویسنده: بلاخره بعد از یک عالمه وقت سوار اتوبوس شدیم.سریع با نرگس و زینب سه تا صندلی کنار هم پیدا کردیم و نشستیم.وای خدا.بالاخره تموم شد.بالاخره داریم راه میوفتیم.خدایا شکرت.هوا خیلی گرم بود و بلافاصله بعد از راه افتادن اتوبوس کولر ها هم روشن شد.من و نرگس و زینب هم شروع کردیم به حرف زدن از این ور و اون ور. -وای رضوان یک مشکلی دارم من نرگس گفت نمی تونه تو می تونی کمک کنی. —آره عزیزم.اگر از پسش بر بیام چرا که نه. -ببین موضوع یه ذره پیچیده شده.یکی از دختر عمو های مامان من که گفتم توی دانشگاهه! —خب خب آره یادمه که گفتی دین و مذهب آن چنانی هم ندارن. -آره دیگه.چند روز پیش با هم بحثمون شد.سر همین حجاب و ....خلاصه بهش گفتم با بیاد تا بفهمه این حرف ها یعنی چی —وا یعنی الان اومده؟ -آره.ردیف اول نشسته چادرش هم افتاده روی دوشش.اولش می خواست بدون چادر بیاد ولی دید خیلی تو چشم میشه.ببین می تونی راضیش کنی یک ذره؟ —یعنی چی کار کنم؟ -یعنی از این چاهی که افتاده توش نجاتش بدی. —باشه ببینم چی میشه. و پاشدم و به طرف جلوی اتوبوس راه افتادم تا بشینم کنار صندلی خالی کنارش.هدفون گذاشته بود توی گوشش و داشت آهنگ گوش میداد.صدای آهنگ با اینکه از توی هدفون بود اما تا گوش من میرسید.با لبخند نشستم کنارش و گفتم: -گوشت درد نگیره خواهر جون. در حالی که پوزخندی به لب داشت گفت: -نترس خودم صاحابشم. —آخ ببخشید دخالت کردم.می تونیم با هم صحبت کنیم؟ -بفرما امرتون؟ هنوز حرفم رو شروع نکرده بودم که پرید وسط حرف و گفت: -اگر می خواهی درباره غنا و ... این ها صحبت کنی از الان بدون که من راضی نمیشم. منم همین موضوع رو نشونه گرفتم و ادامه حرفش گفتم: -حالا حرف بزنیم چیزی نمیشه که. —ببین خواهر محترم که نمی دونم اسمتون چیه... -زینب هستم عزیزم. —منم گلی هستم.خب داشتم می گفتم من کل قران رو زیر و رو کردم.هیچ آیه مستقیم درباره این نداره که آهنگ گوش ندید. از همین جا فهمیدم که طرف حسابم اطلاعات زیادی داره برای همین عزمم رو جزم کردم تا بتونم راضیش کنم. -ببین اگر تو قران رو خونده باشی حتما به این عبارت رسیدی که:اطیعو الله و اطیعو الرسول و اولی الامر. —خب اره شنیدم این چه ربطی داره؟ -ببین گلی جونم موضوع همین جاست.خدا گفته اطاعت کنید از خدا و رسولتون و ولی امرتون.حالا بیا بریم یک سری به حرف های رسول و امام هامون بزنیم.تا اینجا موافقی که خود قران این دستور رو به ما داده؟ —خب اره.موافقم. -حالا که خدا گفته اطلاعت کنیم از حرف رسول و امام ها مون باید بگردیم حرف امام و رسولمون رو پیدا کنیم.حرف رسول و مولا چیه؟حدیث و روایت.حالا ما توی هرکدوم از روایت ها می بینیم که همه اون ها غنا و لهو و لعب رو حرام کرده. و در آخر لبخندی تحویلش دادم. -بهش فکر می کنم.الان خسته ام و خوابم میاد. منم پاشدم و فعلا ازش خداحافظی کردم و رفتم طرف صندلی های خودمون. -آخی.یک نفس راحت کشیدم.زینب این دختر عمو مامانتون چقدر وارده ها. —گفتم که. منم سرم رو تکیه دادم به صندلی و چشم هامو بستم.همون موقع بود که صدای پسر های اتوبوس بلند شد: کربلا کربلا ما داریم میاییم... امروز را هم نوشتم: تصویر قشنگیست که در صحنه محشر ما دور حسینیم و بهشت است که مات است @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان: #از_نجف_تا_کربلا ✍نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_هفتم بلاخره بعد از یک عالمه وقت سوار اتوبوس ش
📚رمان: ✍نویسنده: -رضوان.رضوان جان.پاشو دیگه چقدر می خوابی تو دختر.نمی دونستم انقدر خواب الویی .پاشو یه ذره بریم پایین یه آبی به دست و صورتت بزن حالت جا بیاد.الان اتوبوس حرکت می کنه ها. باشه ای به نرگس گفتم و خمیازه کشیدم و پاشدم.هیچکس توی اتوبوس نبود.نگاه که به ساعت انداختم دیدم ساعت 9 شبه.ای وای چقدر خوابیدم من.از پله های اتوبوس که پایین اومدم یک راست رفتم و آب زدم به صورتم.خواب از سرم پریده بود و خستگی ام حسابی در رفته بود.تازه اونجا بود که فهمیدم زینب خانم و نرگس هم پا به پای من خوابیده اند.الحمدالله هر سه تا مون تا خود صبح بیداریم دیگه.وضو گرفتم و از وضو خونه اومدم بیرون.نسیم خنکی به صورت خیسم خورد و حسابی حالم رو خوب کرد.اومدم برم سمت نماز خونه که گلی رو دیدم.تکیه داده بود به درخت و با موبایلش ور میرفت.چادرش دوباره روی شونه اش بود و موهاش ریخته بود روی پیشونیش.بسم الله گفتم و رفتم برای برداشتن قدم دوم.با لبخند رفتم سمتش و : -سلام گلی جونم. برای اولین بار بهم لبخند زد و گفت: —سلام بر رضوان خانم گل تعجب کردم که انقدر باهام خوب شده.وقتی تعجب من و چشم های گرد شده ام رو دید خندید و گفت: -ببین من پشیمون شدم چرا اونجوری باهات حرف زدم.آخه هر چادری که دیده بودم اصلا شبیه تو نبود.می دونی چی میگم همشون خشک و خشن. می فهمیدم چی میگفت و از اینجا بود که اشتباه خودمون رو فهمیدم.ما می خواهیم بهشون کمک کنیم اما با بعضی از رفتار هامون گاهی اوقات هم خشن و مستبد اون ها رو نه تنها از خودمون می رونیم بلکه از خدا و دین و پیامبر هم می رونیم.بایدنرم باشیم.درست مثل خود پیامبر.نرم و مهربون.که اگر این جوری نبود نمی شد پیام آور خدا. بهش گفتم: -خوش حالم که باهام دوست شدی. —اره منم خوش حالم ولی این دلیل نمیشه اعتقادت رو هم زود قبول کنم ولی واقعا درمورد غنا خوب گفتی.من قبول کردم. -خوشحالم.خیلی زیاد. در حالی که دستم رو بردم سمت شالش و موهاش گفتم: -حیف این موهای قشنگ تو نیست که اینجوری میزاری نامحرم ببینه؟ —وا خب موهام خوشگله می خوام نشون همه بدم دیگه! -ببین گلی خانوم.خدا بهت می گه برای خودت ارزش قائل شو.خودت رو محترم بشمار.نگاه کن به خلقت خدا.یک مثال برات می زنم مگه ندیدی مروارید توی صدفه؟مروارید خیلی ارزشمنده و چون ارزشمنده به وسیله صدف نگه داری میشه.حالا هم نمازمون داره دیر میشه.الان هم اتوبوس حرکت می کنه.بیا بریم نماز بخونیم باقی حرف ها باشه برای توی اتوبوس.راهی نمونده تا مرز.تا پس فردا توی بغل خود امام علی هستیم. وضو بلد نبود رفتیم و ریز به ریز یادش دادم.وقتی رفتیم توی نماز خونه نگاهی به چادر های کثیف روی چوب لباسی انداخت.قبل از اینکه چیزی بگه گفتم: -صبر کن الان میام.... @AhmadMashlab1995