eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
‏الشهادة هي الزهرة الفواحة التي لا يشتم ريحها إلا من اختاره الله.. الشهيد_أحمد_محمد_مشلب 🖤 @AhmadMashlab1995♥️
😂🤣 😁 چیه ترسیدی؟ گفتم" آره بابا جون من ترسیدم....تو دراز بکش تا نبیندمون...." یوسف در حالی که دستش را به طرف دوشکاچی دراز کرده بود ، می خندید و میگفت : این یارو کوره....اون وجعلنا هایی که خوندیم ، کار خودش رو کرده این یارو اصلا ما رو نمی بینه.... 😆 گفتم :"باشه تو درست می گی...حالا بخواب زمین" او با خنده گفت: توی اردوگاه که بودیم ، خوب جوک ترکی می گفتی و همه رو می خندوندی... یادته بهت می‌گفتم اگر مردی زیر دوشگا جوک بگو با ترس و تعجب گفتم "یعنی چی" یعنی اینکه تا دو تا جوک ترکی نگی ، نمی خوابم زمین..... 😌 مجبور شدم دو سه تا جوک چرت پرت بگم تا یوسف رضایت بدهد و بنشیند😅😂 ✅ @AhmadMashlab1995
‏رئیسی که داره میره عراق، قالیبافم که رفته روسیه فردا روحانی با شلوار کُردی میاد هیئت دولت ✍حسین‌صادقی @AhmadMashlab1995
「🌿」 • . حال من چه کنم ؟! با نگاهش گریه ام میگیرد... با خنده اش گریه ام میگیرد .. من با بود و نبود او گریه میکنم:)- ✅ @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_هفتاد_و_چهار ایستادم. -- سلام! با چهره ای بر افروخته که شادی یا خ
📚رمان 🔹 معلوم بود از گفت و گوی ریحانه و ام حباب خبر ندارد. گفت: فکر کردم شاید ناخواسته کاری کرده ام که دلگیر شده ای. با خنده گفتم: البته از شما اندکی آزرده خاطر هستم. همه ساکت شدند و با کنجکاوی به من نگاه کردند. ابوراجح بازویم را فشرد و گفت: می دانی که چقدر به تو علاقه دارم. بگو چه کرده ام. -- پس از آنکه خداوند به دست مولایمان شما را شفا داد، چنان به عبادت و کار و پذیرایی از میهمان ها مشغول شده اید که مرا فراموش کرده اید. پدربزرگم گفت: چه می گویی، هاشم. ابوراجح دیروز به مغازه ما آمدند و از من و تو تشکر کردند. گفتم: همین که ابوراجح گرفتاری بزرگی را که من دارم فراموش کرده اند، بیشتر دلم را به درد می آورد. ابوراجح خنده ای سر داد و گفت: بله، به یاد آوردم. حق با توست. جا داشت در این باره کاری می کردم. مرا ببخش. هنوز دیر نشده است. پدربزرگ با زیرکی به ابوراجح گفت: موضوع از چه قرار است؟ بگویید تا من هم بدانم. ابوراجح گفت: هاشم به دختری شیعه علاقه مند شده بود. بارها در این باره با من صحبت کرد. من به او گفتم که باید او را فراموش کند. روزی دختری با مادرش به مغازه شما می آیند تا گوشواره ای بخرند. هاشم فریفته جمال آن دختر می شود. حال که شما و هاشم از جمله بهترین شیعیان حلّه هستید، جا دارد من قدم پیش بگذارم و آن دختر سعادتمند را برای محبوب ترین جوان حلّه خواستگاری کنم. حالا دیگر نگاه حماد، پدرش و دیگران متوجه من بود. پدربزرگم خندید و به ابوراجح گفت: خداوند به شما برکت و خیر بیشتری بدهد. فکر می کنید خانواده ی آن دختر به چنین پیوندی رضایت بدهند؟ ابوراجح سرش را بالا گرفت و گفت: افتخار خواهند کرد و سجده ی شکر به جا خواهند آورد. پدربزرگ به من گفت: اکنون که چنین است او را معرفی کن. گمان می کنم ابوراجح و حاضران او را بشناسند. نفس عمیقی کشیدم و با صدایی لرزان گفتم: ریحانه، دختر ابوراجح. ابوراجح خشکش زد و حاضران نیز که متعجب شده بودند، صلوات فرستادند. پس از دقیقه ای ابوراجح گفت: این نهایت آرزوی من است؛ ولی دخترم یک سال پیش خوابی دیده‌ که با شفا یافتنم دریافتم رویای صادق است. در آن خواب، او مرا به شکل و شمایل کنونی ام دیده است. جوانی نیز کنار من بوده که من او را شوهر آینده ی او معرفی کرده ام و گفته ام که تا یک سال دیگر، شریک زندگی هم خواهید بود. قبل از هر چیز بهتر است... هیجان زده و با همان صدای لرزان گفتم: آن جوان خوش بخت، من هستم. همه باز صلوات فرستادند و تبریک گفتند. ابوراجح به سجده رفت و پس از آن، مرا در آغوش کشید. چند لحظه ی بعد صدای هلهله ی زن ها بر خاست. معلوم شد که یکی از آنها، پشت در، به صحبت های ما گوش کرده و به بقیه خبر داده است. ابوراجح گفت: من درباره ی آینده ی دخترم نگران بودم و همیشه دعا می کردم که شوهر شایسته ای نصیبش شود. قسمت چنین بود که پس از ماجراهایی که از سر گذراندیم به آرزویم برسم. رو به من و پدربزرگم ادامه داد: به این ترتیب، پیوند ما ناگسستنی خواهد شد. 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_هفتاد_و_پنج معلوم بود از گفت و گوی ریحانه و ام حباب خبر ندارد. گفت
📚رمان 🔹 نمی دانستم چگونه می توانم خداوند را به خاطر نعمت ها و مهربانی هایش شکر کنم. پس از ناهار، در فرصتی، آهسته از حماد پرسیدم: تو قنواء را دوست داری.. درست است؟ گفت: قصه ی من هم مانند سرگذشت توست. او را که دیدم، شیفته اش شدم. چون مذهب ما با هم فرق داشت، در زندان و بعد در سیاهچال، خودم را ملامت می کردم که دوست داشتن او چه فایده ای دارد. -- حالا که او و مادرش شیعه شده اند. -- کاش مشکل فقط همین یکی بود. کی مرجان صغیر حاضر می شود دخترش را به یک جوان رنگرز بدهد. تازه نمی دانم خود قنواء به چنین پیوندی تمایل دارد یا نه. او که به یک زندگی اشرافی عادت دارد، چگونه می تواند از آن فاصله بگیرد؟ -- به تو مژده می دهم که او نیز تو را دوست دارد. حماد، هر چند امید چندانی به زندگی با قنواء نداشت، ولی از جا جست و با خوشحالی پرسید: این راست است؟ -- مطمئن باش. -- فکر می کنی بتواند با من زندگی کند؟ -- او آن قدر عاقل هست که بداند با یک رنگرز می تواند زندگی کند یا نه. -- بعید است بتواند. -- کار هر کسی نیست؛ اما او می تواند. می ماند رضایت پدرش که هرگز رضایت نخواهد داد. حماد آرام گرفت و گفت: نمی دانم چاره ی این مشکل چیست. چند دقیقه بعد از طریق ام حباب به قنواء اطلاع دادم که حماد به او علاقه دارد. ام حباب بازگشت و گفت: بیچاره آن قدر خوشحال شد که خودش را در آغوش ریحانه انداخت و اشک ریخت. حماد گفت: شاید اشک ریختن او به خاطر آن است که می داند پدرش ازدواج ما را نمی پذیرد. ابوراجح معتقد بود که در کار نیک نباید تاخیر کرد. پدربزرگم نیز موافق بود. برای همین، عصر همان روز، من و ریحانه با مراسمی ساده به عقد یکدیگر درآمدیم. هنگامی که کنار یکدیگر درآمدیم. هنگامی که کنار یکدیگر نشسته بودیم و دست در دست هم داشتیم، به او گفتم: امروز صبح از پیوند با تو نا امید بودم و حالا تو همسرم هستی. می ترسم همه ی اینها خواب باشد و من ناگهان بیدار شوم و بینم که تک و تنها روی یکیاز کرسی های کنار رودخانه نشسته ام. ریحانه دهانش را به گوشم نزدیک کرد و طوری که اطرافیان نشنوند، گفت: به یاد داری که در مطبخ خانه تان با هم حرف زدیم؟ آن موقع خیال می کردم شاید یک سال طول بکشد تا تو به خواستگاری ام بیایی. حالا می بینم همان طور که پدرم در خواب به من گفت، سر یک سال، همسرم هستی. 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_هفتاد_و_شش نمی دانستم چگونه می توانم خداوند را به خاطر نعمت ها و م
📚رمان 🔹 ام حباب به ما گفت: عجله نکنید. از این به بعد به اندازه ی کافی وقت دارید که با هم درد دل کنید. روز بعد من و ریحانه به مقام حضرت مهدی(عج) رفتیم و ساعتی در آنجا به شکر گزاری از خداوند و زیارت اماممان مشغول بودیم.‌ پس از آن، به کنار رودخانه رفتیم تا از بالای پل به منظره های اطراف نگاه کنیم و از حرف زدن با یکدیگر لذت ببریم. رودخانه آرام بود و شهر روشن و آفتاب ملایم. گفتم چقدر آرزو داشتم که روزی با تو اینجا بایستم و به رودخانه و نخلستان ها و خانه های شهر نگاه کنم. ریحانه خندید و گفت: از دیروز تا به حال، هر وقت به یاد می آورم که تو ام حباب را به خانه ی ما فرستاده بودی خنده ام می گیرد. -- زن با هوشی است. او گفت که تو به من علاقه داری، ولی من باور نمی کردم.‌ -- فکر می کنی امروز در تمام حلّه، کسی از من خوشحال تر و سعادتمند تر باشد؟ -- بله. -- چه کسی؟ -- من. با هر حرف به بهانه ای می خندیدیم. چشم ها و چهره ی ریحانه، فروغ عجیبی یافته بود. شاید او هم چنان فروغی را در من می دید. -- می دانی آن روز که با مادرت به مغازه ی ما آمدی، چه آتشی به جانم انداختی. از آن ساعت، دیگر آرام و قرار نداشتم. پدربزرگم‌ می داند که با من چه کرده ای. بارها می گفت:《‌ کاش تو را از کارگاه به فروشگاه نیاورده بودم! کاش آن روز، ریحانه و مادرش به مغازه ی ما نیامده بودند! چه روز شومی بود آن روز!》 و حالا من می گویم چه روز فرخنده ای بود آن روز! پس از رفتن شما به سراغ پدرت رفتم و گفتم عاشق دختری شیعه شده ام.‌او نمی دانست که منظور من، دختر خود اوست. پدرت گفت که بهتر است این عشق را به فراموشی بسپارم. او از آنچه در انتظار خودش و ما بود اطلاعی نداشت. -- همان بهتر که همیشه به خدا توکل کنیم و به او امید داشته باشیم. -- تو چه شد که آن خواب عجیب را دیدی؟ تعجب می کنم که می بینم به من علاقه داری. آیا تنها به خاطر آن خواب، به من علاقه داری و حالا خوشحالی که همسرت هستم؟ ریحانه آهی کشید و گفت: آن روز که به مغازه ی شما آمدیم، سالی می گذشت که من به تو عشق می ورزیدم. باور کردن حرف او برایم مشکل بود. -- چگونه چنین چیزی ممکن است؟ -- یک سال پیش، روزی با مادرم به کنار رودخانه آمدیم تا هوایی بخوریم. ناگهان تو را در جمع دوستانت دیدن که آنجا روی کرسی ها نشسته بودید. تو ماجرایی را تعریف می کردی و آنها می خندیدند. سال ها بود تو را ندیده بودم. از زیبایی و وقارت شگفت زده شدم. خیلی تغییر کرده بودی. آنچه را تو در مغازه در من دیدی، من آن موقع در تو دیدم. به خانه که باز گشتم، بیمار شدم و یک هفته بستری بودم. در تنهایی می گریستم. -- چه می گویی، ریحانه! -- عشق بی فرجامی به نظر می رسید. باید خودم را از آن رها می کردم وگرنه مرگ در انتظارم بود. شبی که حالم بهتر شده بود، در نماز شب بسیار گریستم و از خدا خواستم که مهر تو را از دلم بر دارد. ساعتی بعد، در سجده به خواب رفتم و آن خواب را دیدم: پدرم قیافه کنونی اش را داشت. تو کنارش ایستاده بودی. او به تو اشاره کرد و گفت:《هاشم شریک زندگی ات خواهد بود. به خدا توکل کن. تا سالی دیگر آنچه گفتم خواهد شد》. وقتی برایم خواستگار آمد، ناچار شدم خوابم را به مادرم بگویم؛ اما به دو دلیل نگفتم که آن جوان کیست. -- دلیل اول آنکه اگر می گفتی من بوده ام، می گفتند:《 نباید به خوابت اهمیت بدهی؛ زیرا ازدواج تو با جوانی غیر شیعه معنا ندارد》. -- دلیل دومش آن بود که خجالت می کشیدم نام جوانی را به عنوان شوهر آینده ام بر زبان بیاورم. -- پس تو بیشتر از من رنج برده ای. -- تا قبل از شفا یافتن پدرم، به خوابی که دیده بودم چندان اطمینان نداشتم. 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_هفتاد_و_هفت ام حباب به ما گفت: عجله نکنید. از این به بعد به اندازه
📚رمان 🔹 آن قدر خوشحال شدم که وقتی پدربزرگت به اتاقت آمد تا بیدارت کند، من نیز همراهش شدم. خوابی را که در آن شب دیده بودم، برای ریحانه گفتم. ریحانه ادامه داد: پس از یک سال رنج و محنت، هفته گذشته تو را در مغازه تان دیدم و مطمئن شدم که بدون تو زندگی ام معنایی ندارد. با شفا یافتن پدرم، امیدوار شدم که من و تو به هم خواهیم رسید؛ ولی شنیده بودم که قرار است با قنواء ازدواج کنی.‌ مرتب تو را با او می دیدم. آن شب که از خانه ی شما رفتیم من خیلی غمگین بودم. می دیدم که همچنان قنواء کنارت ایستاده است.‌حسرت آن لحظه هایی را می خوردم که در مطبخ با هم صحبت می کردیم. پدرم در خواب به من گفته بود که هاشم، یک سال دیگر، شریک زندگی ات خواهد بود.‌دیروز صبح فکر می کردم که یک سال گذشته و هنوز اتفاقی نیفتاده است. زمانی که ام حباب با من صحبت کرد و فهمیدم تو هم به من علاقه داری و به چه دلیل به خانه ی ما نیامده ای، خواستم از خوشحالی پرواز کنم. بسیار به ام حباب علاقه مند شده ام. انسان ساده دل و شیرینی است. -- وقتی به خانه ما بیایی، او همدم تو خواهد بود. -- و باید هر روز در همان مطبخ بزرگ‌ و زیبا کار کنم و منتظر بمانم تا تو و پدربزرگت از بازار باز گردید. -- و عمری را فرصت خواهیم داشت تا مانند امروز با هم حرف بزنیم. در این هنگام، مرد فقیری که دو سکه طلای ریحانه را به او داده بودم از کنارمان گذشت او را صدا زدم و سکه هایی را که در جیبم بود به او دادم.‌ مرد فقیر لبخندی زد و تشکر کرد. به ریحانه گفتم: تصمیم داشتم دو دینار تو را برای همه ی عمر نگه دارم؛ اما آن را به این برادرمان دادم و از او خواستم دعا کند تا خدا تو را برای من در نظر بگیرد. ریحانه از زیر چادر، گوشواره هایش را از گوش بیرون کشید و آنها را در کف دست مرد فقیر رها کرد. -- من هم نذری کرده بودم که اینک به مراد خودم رسیده ام. مرد فقیر گفت: با این سرمایه، از این پس مرا مشغول کار خواهید دید. آن مرد که رفت، به ریحانه گفتم: دیروز صبح در مقام، به اماممان عرض کردم:《 شما که این قدر مهربان هستید، چرا ریحانه را برای من در نظر نگرفته اید؟》 اینک می بینم که از یک سال پیش، مژده چنین پیوندی داده شده بود. منتها برای آنکه تربیت و هدایت شوم باید شاهد این داستان شگفت انگیز می شدم و احساس می کردم که هیچ راه چاره ای وجود ندارد تا ناگهان درها را بگشایند و مرا به خانه ای که شما از آغاز ساکن آن بوده اید، راه دهند. 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
🌸🍃 ‏یہ‌استادی‌گفت اگررفتگری‌‌شهررو‌بہ‌این‌نیت‌‌جاروبزنہ‌کہ‌ شهرامام‌زمان‌‌تمیز‌باشہ قربش‌بہ‌حضرت ازطلبہ‌ای‌کہ‌سرگرم‌‌بازی‌‌شده‌‌بیشتره...✨ ✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد محسن طهماسبی💫 ✨جـزء شهـداے مدافع‌وطـن✨ 🌴ولادت⇦1فروررین سـال1362🌿 🌴محـل ولادت⇦ت
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد مهدی رضایی💫 ✨جـزء شهـداے مدافع‌وطـن✨ 🌴ولادت⇦1اسفند سـال1370🌿 🌴محـل ولادت⇦روستای بمرود🌿 🌴شهـادت⇦4دی سـال1394🌿 🌴محـل شهـادت⇦زابل🌿 🌴نحـوه شهـادت⇦در درگيري مسلحانه با قاچاقچيان مواد مخدر مورد اصابت گلوله قرار گرفته و بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپےبـدون‌نـام‌نـویسنـده‌حـرام🚫 ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ 『 @AhmadMashlab1995
💔 از کـارِ گـره خُـورده‌‌ے من یک گـره وا کـن مـن پیش خُـدا وجـهه ندارم، تو دعـا کـن... 💔 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
جانم گرفت؛ حسرت ديدار ديگرش! با ما هر آنچه یار نكر
اے دیدنت بھانہ ترین خواهش دݪم فڪرے بڪن براے من و آتش دݪم💔 دست ادب بہ سینہ ے بیتاب میزنم صبحت بخیر حضرت آرامش دݪم✨ 🌱🌸 | | ✅ @Ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔥 : محضر قدرت ایران شهدا داشتند. ✅ @AhmadMashlab1995
✋🏻 زندگی معمایی است برای شناختن بهتر خُود...!(: 🌱 ✅ @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_هفتاد_و_هشت آن قدر خوشحال شدم که وقتی پدربزرگت به اتاقت آمد تا بید
📚 رمان 🔹 -- تو شایسته این نعمت ها هستی. ما هرگز فراموش نمی کنیم که چگونه با از جان گذشتگی به استقبال خطر رفتی تا جان پدرم را نجات دهی و من و مادرم را از آن همه تب و تاب و اظطراب برهانی. قایقی از دور دست پیش می آمد. در سکوت به نزدیک شدن آن خیره شدیم. یک هفته بعد، وقتی من و ریحانه با پدربزرگم و ام حباب، روی تخت چوبی خانه مان مشغول خوردن صبحانه بودیم، قنواء آمد و خبر آورد که رشید و امینه با هم ازدواج کرده اند. وزیر نیز از کارش کناره گیری کرده و قرار بود تا یکی دو روز دیگر، به همراه پسر و عروسش به همان مزرعه پدری اش برود. ما نیز به قنواء اطلاع دادیم که روز بعد به طور دسته جمعی در نظر داریم به کوفه برویم. پرسید: ابوراجح و مادر ریحانه نیز با شما خواهند بود؟ گفتم: بدون آنها به ما خوش نخواهد گذشت. پرسید: برای چه به کوفه؟ گفتم: مادرم با برادران و خواهرهایم آنجا هستند. به اصرار ریحانه، می رویم تا آنها را به حلّه بیاوریم. ریحانه می گوید این خانه آن قدر بزرگ هست که آنها هم با ما زندگی کنند. سرگذشت مادرم را برای قنواء تعریف کردم. ریحانه گفت: تا روزی که آنها را با خود به حلّه بیاوریم، من آرام نخواهم گرفت. مادر هاشم، مادر من نیز هست. ام حباب گفت: به زیارت آرامگاه امامان نیز خواهیم رفت و برای تو و حماد نیز دعا خواهیم کرد.‌ قنواء گفت: دلم می خواست در این سفر همراه شما باشم. پدربزرگم گفت: با توکل به خدای بزرگ، در سفر بعدی، تو و حماد نیز همراه ما خواهید بود. ***** دیدن مادر و خواهران و برادرانم، مجموعه شادی هایم را کامل کرد. مادرم با دیدن من و عروسش، در آغوش ما بیهوش شد. خیلی رنجور و ضعیف شده بود. هنگامی که به هوش آمد، من به پایش افتادم و آن قدر گریستم تا بگوید مرا به خاطر از یاد بردنش و اینکه در طی سالها به او سر نزده بودم، بخشیده است. ریحانه کنارم نشسته بود و او نیز می گریست. سرانجام مادرم ما را در بغل گرفت و به من گفت: تو باید مرا ببخشی که مجبور شدم رهایت کنم و بروم. اما امروز که دوباره تو را یافته ام و عروس زیبا و مهربانم را دیده ام، دیگر طاقت دوری تان را نخواهم داشت. من و ریحانه به مادر قول دادیم که برای همیشه در کنارش خواهیم ماند. مادرم یکایک برادران و خواهرانم را به من معرفی کرد. آنها از اینکه دریافته بودند من برادرشان هستم، از شادی در پوست نمی گنجیدند. به مادرم گفتم: روزگار رنج و محنت شما به سر آمده و از این به بعد من خدمتگزار شما خواهم بود. پدربزرگ به مادرم گفت: تو همچنان عروس من هستی و من قبل از تربیت فرزندان هاشم و ریحانه، باید به برادران هاشم زرگری بیاموزم. خوشحالم که خانه بزرگ و خلوت ما، شلوغ و پر رونق خواهد شد. ام حباب نیز گفت: من هم باید به این دختران زیبا، آشپزی و خیاطی یاد بدهم تا بعدها شوهران خوبی گیرشان بیاید. 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚 رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_هفتاد_و_نه -- تو شایسته این نعمت ها هستی. ما هرگز فراموش نمی کنیم
📚رمان 🔹 ❌ سفر زیارتی و سیاحتی ما دو ماه به طول انجامید. در این سفر خاطره انگیز، امامان نجف، کربلا، سامرا و کاظمین را زیارت کردیم. حال مادرم به تدریج بهتر شد و سلامت و شادابی خود را باز یافت. او در پایان آن سفر، چنان شیفته ریحانه، من، پدربزرگ، ام حباب، ابوراجح و همسرش شده بود که وقتی نخلستان های حلّه از دور نمودار گشت، گفت: قبل از دیدن شما، از زندگی سیر و بیزار شده بودم، اما اینک برای زندگی با شما و در کنار شما، عمر نوح نیز برایم کم است. باران ملایمی می بارید که وارد حلّه شدیم. رود فرات، زلال تر از همیشه به نظر می رسید. شاخه های خیس نخل ها از تمیزی می درخشیدند.با آنکه باران می بارید، خورشید از پشت ابرها، روشنایی و گرمای ملایم خود را نثار شهر کرده بود.‌ گویی حلّه را با همه کوچه هایش برای ورود ما آب و جارو کرده بودند. مادرم با دیدن حلّه گریست و از پدر و مادرش یاد کرد. قبل از هر چیز به مقام حضرت مهدی(عج) رفتیم و آن حضرت را زیارت کردیم. من، خدای بزرگ و مهربان را به خاطر خانواده بزرگ و خوبم سپاس گفتم. هنوز از مقام بیرون نرفته بودیم که خبردار شدیم مرجان صغیر از دنیا رفته است. چهل روز از مرگش می گذشت. او درحالی مرده بود که معجزه شفا یافتن ابوراجح نتوانسته بود موجب هدایتش شود. با آمدن حاکم جدید، قنواء و مادرش دارالحکومه را ترک کرده بودند و در خانه بزرگ و زیبایی زندگی می کردند. روز بعد حماد به ما گفت که مادر قنواء از ارثیه پدری اش، خانه و کاروان سرایی در بازار خریده است. قرار بود حماد و قنواء به زودی ازدواج کنند و حماد اداره کاروان سرا را به عهده بگیرد. آن کاروان سرا بین مغازه پدربزرگ و حمام ابوراجح قرار داشت. هنگامی که قنواء به دیدن ریحانه و مادرم آمد ، به خاطر درگذشت پدرش به او تسلیت گفتیم. ریحانه از او پرسید: فاصله گرفتن از آن زندگی اشرافی و آن همه خدمتکار و نگهبان و ثروت و قدرت ، برایت سخت نیست؟ او ریحانه را در آغوش کشید و با لبخندی حاکی از اطمینان گفت: در قیاس با آنچه به دست آورده ام، هیچ است. 📕 ✍نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
*🔷يطل الأمين العام لحزب اللّٰه السيّد حسن نصراللّٰه تلفزيونيا في 16 من الشهر الجاري في ذكرى القادة الشهداء حيث سيتناول التطورات السياسية المحلية والدولية والإقليمية* @AhmadMashlab1995
إن ڪـانَ قـلـبُكَ مُـعـلَّـقًـا بـأيّ شَـخـصٍ فـي هـذهِ الـدُّنـيا؛ يُمـكنُ أن تَنـساهُ بَـعـدَ الـرَّحيـل، لڪـن مـاذا يفـعـلُ مـن ڪـانَ قَـلبُـه مُـعَـلّـقًـا بـالـزَّهـراءِ ســلام اللهِ عَلـيـها؟ 🖤 • الـشَّـهـيد كَـمال بـيـز (غـريـب)❤️ @AhmadMashlab1995