شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
مےشودماراڪمےدعاڪنید🥺؟! دلمانعجیبزخمےاست!🥀 جانمےشویم! نہدرزمینونہدرزمـان⏳! خستہایم...😓 #شهید
‹🧡💭›
.
شهـدا،هدفشونشهادتنبود!
اونافقطمسیررودرستانتخابڪردن..
⇦بینراههمشهادتبهشوندادهشد..(:
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_سیوششم6⃣3⃣ سرش را پایین انداخت و قیافهی
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_سیوهفتم7⃣3⃣
*راحیل*
خانه که رسیدم، مامان بادیدنم با لبخند سلام کردو گفت:
–شام حاضره لباست رو عوض کن و بیا.
از این که زودتر از من سلام کرده بود با خجالت گفتم:
–گرسنه نیستم مامان جان.
لبخند مامان جمع شد.
–سعیده امده.
به اتاق رفتم دیدم سعیده و اسرا درحال پچ پچ کردن هستند، با دیدن من لبخند زورکی زدند و سلام کردند.
چادرم را از پشت دری اتاق آویزون کردم و گفتم:
–علیک السلام.
اسراگفت:
– من میرم کمک مامان.
سعیده هم تبسمی کردو گفت:
– چه خبر راحیلی؟
همانطور که مانتوام را آویزان می کردم گفتم:
–این ورا؟
ــ تو که جواب تلفن نمیدی امدم ببینم چه کردی؟
ــ چیو؟
چشمکی زدو گفت:
– عاشق خوش تیپ رو دیگه.
آهی کشیدم و گفتم:
–ردش کردم، تموم شد.
باتعجب گفت:
–باز دیونه بازی راه انداختی؟ برای چی آخه؟
از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:
–دیونه ها که واسه کارهاشون دلیل ندارند.
ــ وای راحیل حیف بود، بعد لبخندی زدوباشیطنت ادامه داد:
–حداقل من رو بهش معرفی می کردی.
برس را برداشتم، همانطور که موهایم را بُرس می کشیدم گفتم:
– اتفاقا فکر کنم باهم خیلی تفاهم داشته باشید.
کنارم روی تخت نشست.
–بزار برات ببافم.
بعد آهی کشید.
– راحیل واقعا خیلی به هم میومدید آخه. تازه اون بی حجابی تو رو ببینه با این موهای خرمن، خر من، که سر به بیابون میزاره. فرق با حجاب و بی حجابت زمین تا آسمونه. شروع به بافتن موهایم کرد.
–یعنی اونم بی خیال شدو خیلی منطقی برخورد کرد؟
با حرفهایش بغض امد دوباره چسبید بیخ گلویم، به زور پایین فرستادمش و گفتم:
–بالاخره باید کنار بیاد دیگه.
اصلا میل به غذا نداشتم ولی باید می خوردم نباید تابلو بازی درمیاوردم. به زور چند قاشق خوردم و با شستن ظرف ها خودم را مشغول نشان دادم تا از نگاه های سنگین مامان نجات پیدا کنم.
موقع خواب به اصرار مامان سعیده روی تخت من خوابید و منم به اتاق مامان رفتم.
می دانستم مامان می خواهد حرف بزند. پس اعتراضی نکردم. مامان جایم را کنار خودش انداخت.
وقتی دراز کشیدیم گفت:
–فردا آخرین روزیه که میری پیش آقای معصومی، می خوای واسه پس فردا برنامه بزاریم بریم بیرون؟
آهی کشیدم.
– نه مامان حوصله ندارم.
مامان سرش را برگرداند به طرفم و گفت:
– اگه از رد کردن اون پسره پشیمونی هنوزم دیر نشده، می تونی...
ــ نه مامان چرا باید پشیمون باشم؟ بااین حرفم بغض تیرشدتوی گلویم واحساس خفگی کردم باید بیرون می ریختمش تانفس بکشم. اشکهایم باعث شدازمامان خجالت بکشم.
مامان سرم را در سینهاش فشرد، چه عطریست این عطرگل رازقی، هرجاکه استشمامش کنی بوی مادرمیدهد.
–می دونم، خیلی سخته، باید تحمل کنی دخترم. خودت خواستی.
ــ خودم خواستم چون کار درست اینه، ولی راهش رو نمی دونم مامان، چطوری تحمل کنم؟
مامان سرم رااز خودش جدا کرد.
– راهش اینه که نبینیش، وقتی به عشق پرو بال ندی کمکم با گذشت زمان فرو کش می کنه، حداقل اینقدر آزارت نمی ده.
عشق مثل یه جانور گرسنه می مونه، خوراکش ارتباط، اطمینان دادن های پی در پی به هم، وچشم به چشم هم دوختنه...
سعی کن هیچ کدوم رو انجام ندی.
تعجب زیادم باعث شد گریه ام بند بیاید، خیلی دلم می خواست از مامان بپرسم که آیا او هم عشق را تجربه کرده یانه؟ ولی حیا مانع شد، خیلی حرفه ایی حرف می زد.
ــ ولی مامان تا آخر ترم خیلی مونده ناخواسته هم رو می بینیم سر کلاس.
ــ خب برو ردیف اول بشین که جز استاد کسی رو نبینی، بعدشم چشم هات رو بیشتر کنترل کن. بعد از تموم شدن کلاس فوری برو بیرون که بهش مهلت حرف یا دیدار ندی. خودتم باید بیشتر از این مشغول کنی. مثلا میگم بریم بیرون چرا نمیای؟ اصلا میریم امام زاده، اونجا می تونی خودت رو سبک کنی، یا واسه خودت یه برنامه، کلاسی چیزی بزار...
ــ بلند شدم سر جام نشستم.
– می گم مامان کاش آقای معصومی نمی گفت اونجا دیگه نرم، آخه حداقل تا وقتی با ریحانه هستم سرم گرمه.
مامان هم بلند شد نشست.
– آخه اونجا رفتنتم درست نیست دخترم. همون بهتر که تموم شد.
به حالت اعتراض گفتم:
– ولی آقای معصومی اونطوری نیست، خیلی...
حرفم را قطع کردوگفت:
–می دونم ولی به هر حال نامحرمه، کار عاقلانه ایی نیست. اگر همون موقع قبل از این که باهاش قراردادببندی بهم می گفتی، نمیزاشتم بری اونجا کار کنی.
– به ریحانه عادت کردم، آخه چطوری نبینمش.
ــ خوب هفته ایی یک بار برو ببینش، ولی وقتی پدرش خونه نیست. وقتی بچه پیش عمشه. راحیل صبور باش.
ناخواسته یاد این شعر کرمانی افتادم.
"دوای درد جدایی کجا به صبر توان کرد
بیار شربت وصل ار طبیب درد فراقی"
دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم و به مادرم شب بخیر گفتم و سعی کردم بخوابم.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_سیوهفتم7⃣3⃣ *راحیل* خانه که رسیدم، ماما
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_سیوهشتم8⃣3⃣
با صدای اذان گوشیام، از خواب بیدار شدم، مادر نبود.
رفتم وضو بگیرم دیدم در سالن، نماز می خواند، مادر نیم ساعت قبل از اذان بلند میشد. من همیشه به او غبطه می خوردم.
وضو گرفتم و نمازم را خواندم. بعد از خواندن نماز، سرم را روی مهر گذاشتم و با خدا حرف زدم.
ازخدا خواستم کمکم کند تا آرش را فراموشش کنم و از این امتحان سخت سربلند بیرون بیایم.
بعدخواستم بخوابم ولی فکرو خیال اجازه ی خواب را به من نداد، بلند شدم چند صفحه قرآن خواندم و بعد درسهای دانشگاه را مرورکردم. چشمم که به جزوه ی تاریخ تحلیلی افتاد ناخداگاه اشکهایم روی جزوه ریخت. گاهی خودم هم از کارهای خودم تعجب می کنم. نمیدانم عشق با همه این کار را می کند یا من ضعیف هستم. حالا شانس آورده ام افکار و بعضی رفتارهایش را نمی پسندم، اگر همهی رفتارش باب میلم بود چه می کردم.
سعی کردم فکرم را متمرکز درسم کنم. باصدای مادرم که می گفت بیا صبحانه بخور، کتاب و جزوه ام را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم.
ــ مامان جان چیزی از گلوم پایین نمیره، میرم بچه هارو صدا کنم.
داخل اتاق که شدم با پرت شدن بالشت به طرفم گیج شدم، خم شدم بالشت را از روی زمین بردارم که دومی به طرفم پرت شد و صدای خنده ی اسرا و سعیده همه جا را برداشت.
بالشت دوم را هم برداشتم و روی تخت انداختم وگفتم:
– شانس آوردین حوصله ندارم وگرنه حسابتون رو می رسیدم.
بیایید صبحونه بخورید.
اسرا بی حرف رفت، سعیده بغلم کرد وگفت:
– چرا اینطوری شدی راحیل؟ کی میشه مثل قبل بشی؟
دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
– برام دعا کن.
با صدای بغض آلودی گفت:
–انشاالله همه چی درست میشه.
موقع پوشیدن کفش هایم مادر لقمه ایی دستم داد.
–حداقل اینو بخور ضعف نکنی.
ــ ممنونم مامان جان.
مادر کمی مِن ومِن کردوگفت:
–راحیلم غمت رو پشت لبخند و خنده ی مصنوعیت قایم کن، بخصوص توی دانشگاه. با دوستهات باش و بگو بخندکن. اینجوری واسه هر دوتاتون بهتره.
جلو رفتم، بوسیدمش و گفتم:
–چشم.
سعیده جلو در امد.
–صبر کن تا یه جا می رسونمت.
نگاه معنی داری به پالتو کرم رنگ بالای زانویش انداختم و گفتم:
– نه اصلا، خودم برم راحت ترم.
نگاهم را دنبال کرد و گفت:
–الان میام، بعد از چند دقیقه امد و گفت:
–بریم، حل شد.
دیدم زیر پالتو یک مانتو زیر زانو پوشیده و دکمه های پالتواش را هم باز گذاشته.با تعجب اشاره به مانتواش کردم.
– چقدر آشناست.
خندید و گفت:
–مال خودته دیگه، برات میارم بعدا. حالا بریم؟
اونقدر گرم حرف شدیم که دیدم جلو در دانشگاه هستیم.
ــ وای سعیده ما کی رسیدیم. ببخشید این همه راه...
همانطور که ماشینش را پارک می کرد، حرفم را بریدو گفت:
– بی خیال بابا. خودم خواستم برسونمت.
فقط راحیل این که گفتی، اون پسره آرش برگشته به تو گفته هر جور که تو بخوای من اونجوری میشم، نمی فهمم چرا بازم قبول نمیکنی؟
لبخندی زدم.
– یه چیزی بگم قول میدی ناراحت نشی؟
ــ باشه بگو.
ــ ببین صبح خواستیم بیاییم، تو چی پوشیده بودی؟ بعد به خاطر من رفتی مانتو پوشیدی. یعنی اگه من نبودم یا روزایی که نیستم تو همونجوری میری بیرون. تازه می دونم امروز به خاطر من فقط رژ زدی و زیاد آرایش نکردی.
من اینو نمی خوام. به خاطر من نمی خوام باشه. می خوام به خاطر خدا باشه، همه جا باشه. خودش باشه. با فکر خودش راحت زندگی کنه و از زندگیش لذت ببره. مثل من که از پوششم لذت می برم چون خودم قبولش کردم و دلیلش رو فهمیدم.
سعیده هر کسی باید خودش از زندگیش راضی باشه با فکرخودش وگرنه خسته میشه، زده میشه. باید هر کسی خودش بخواد و دنبالش بره، زورکی و اجباری در درازمدت باعث تنفر میشه.
حرف یه عمر زندگیه، یه روز دو روز نیست...
همانطور که حرف می زدم دیدم نگاه سعیده به رو برو میخکوب شد.
نگاهش را دنبال کردم، آرش بود که روبروی ماشین سعیده پارک می کرد. ولی هنوز متوجه ی مانشده بود.
سعیده فوری پیاده شدو امد در طرف من را باز کرد.
–پیاده شو دیگه می خوام تا کلاس همراهیت کنم و عاشق دل خسته رو سیروسیاحت کنم.
از کارش خوشم نیامد ولی حرفی نمی توانستم بزنم چون آرش هم متوجه ما شده بودو به سمتمون می آمد.
آرش با لبخند سلام کرد، خیلی آرام جواب دادم.
ولی سعیده برعکس من بلند و خندان سلام داد و حالش را پرسید.
آرش هم متقابلا لبخند زدو رو به من گفت:
–معرفی نمی کنید؟
چشم غره ایی به سعیده رفتم.
–دختر خالم هستند.
آرش نگاهی به ماشین سعیده انداخت و با تعجب گفت:
– همون دختر خالتون که تصادف ...
نگذاشتم ادامه بدهد.
–بله.
سعیده خنده ایی کردو گفت:
– فکر کنم فقط خواجه حافظ شیرازی قضیه ی تصادف مارو نمی دونه.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_سیوهشتم8⃣3⃣ با صدای اذان گوشیام، از خوا
اخمی به سعیده کردم و به سمت در ورودی دانشگاه رفتم. سعیده هم بعد از چند قدم همراهی با من وقتی دید اخم هایم باز نمی شود خداحافظی کردو رفت.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
در آسمـاݩ برای تو جشنـے به پا شده😍✨
اینجا دݪـم براے تو صد آسمـاݩ گرفت💔🥀
مـرا پیش از اینها نگاھ کـݩ👀
مـرا سنگینـے نگاھ تو آرزوست🕊
سالروز ولادت #شهید_حسین_ولایتےفر🌹🌿
#رفیق_خوشبخت_ما🕊
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد حشمت سهرابی💫 ✨جـزء شهـداے مدافعحـرم✨ 🌴ولادت⇦1فروردین سـال1348🌿 🌴محـل ولادت⇦رو
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد حسین ولایتیفر💫
✨جـزء شهـداے مدافعوطن(ترور)✨
🌴ولادت⇦6تیر سـال1374🌿
🌴محـل ولادت⇦دزفول🌿
🌴شهـادت⇦31شهریور سـال1397🌿
🌴محـل شهـادت⇦اهواز🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در حمله تروریستها به مراسم رژه نیروهای مسلح اهواز، حسین ولایتیفر در سن 22 سالگی بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
هـࢪڪہ
دلاࢪام دیـد، از دلـش آࢪام ࢪفت..(:
#رفیقشهیدمــ✨
#سلام_علے_غریبطوس🌸🦋
#کار_خودمونہ☺️
#حذف_لوگو_حرام🚫
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 - گاهـےدلـمبـرایخودمتنگـمیـشود . . . ودائمبــراۍتـو((:♥️ #شهید_جواد_محمدی #شهید_احمد_مش
💔
به کسی ندارم الفت
ز جهانیان
مگـر تو...
#شهید_جواد_محمدی
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 روزےاگـرخدا قدرتِتڪرارِلحظہهارا بہمنمـیداد درتمـامش تورابراۍخودمتڪرارمیکردم #السلامع
💔
در خیالم بس که ره پیموده ام تا کربلا
گم شدم هم در یسار و در یمینت یا حسین
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
|🌼| آقابیا تا با ظهور چشمهایت این چشمهاۍماکمےآرامبگیرد #یاایهاالعزیز🥀✨ #السلام_علیک_یا_قائمآل
〖•🥀°.〗
❁عطرِشُمـٰا
❁پیچیدهمیانِخاطراتـَم!
❁پسامیدوارترمیشم
❁بهامیدِوصالِشُما..♥️
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⸀•🌱💔.˼
-
ازنبودتدرمیاناینعالمبۍهـواجانمۍدهـم❳
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸🌻
#رفیقانہ💫
✅ @AHMADMASHLAB1995
#تلنگرانه
همهجایدنیاسربازفدامیشه
تافـرماندهاشسالمبمونهوبتونهبههدفبرسه
ولیتوایرانبرعکسه
رهبرعزیزترازجانمون رفتن واکسنزدنتا تولیدملی بههمهاثباتبشه :)
امروز رهبریبیشتر از هرکسدیگهآستینِهمتبالازدن
تا ازتولیدملیحمایتبشه 🇮🇷
#باشدتابعضیادرسبگیرن :)
🌱 @AhmadMashlab1995
#طنز_جبهه😂
#پنچــــری
راننده آمبولانس 🚑 بودم در خط حلبچه، یک روز با ماشینِ بدون زاپاس رفته بودم جلو، شهید و مجروح بیاورم.
دست بر قضا یکی از لاستیکها پنچر شد😱
رفتم واحد بهداری و به یکی از برادران واحد گفتم: پنچرگیری این نزدیکی ها نیست؟🙄
مکثی کرد و گفت: چرا چرا😊
پرسیدم: کجا؟😍
جواب داد: لاستیک را باز کن ببر آن طرف خاکریز (منظورش محل استقرار نیروهای عراقی بود)🤦🏻♂
به یک دو راهی می رسی🤔
بعد دست چپ 👈 صد متر جلوتر سنگر پنچرگیری پسرخالمه! 😐😛
برو آنجا بگو منو فلانی فرستاده😟
اگر احیانا قبول نکرد با همان لاستیک بکوب به مغز سرش🧠
ملاحظهٔ منو هم نکن🤭😂
🌸 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🔰 #پاے_درس_ولایت 🔹هر کسی در جامعهی اسلامی و نظام اسلامی بتواند یک مأموریتی به دست بیاورد و آن مأمور
#پاے_درس_ولایت✨
❣رهبر معظم انقلاب:
✅مرحوم آقای بهشتی حقاً شخصیت برجسته و ممتازی بود. انقلابی بود. واقعاً انقلابی بود. پرتلاش بود. از بن دندان معتقد به مبانی انقلاب بود ایشان. مرحوم شهید بهشتی به معنای واقعی کلمه پایبند به مبانی انقلاب و مبانی امام رضوان اللّه علیه بود و پرهیزگار هم بود، مرد مؤمن و متشرعی بود. بنده با ایشان زیاد معاشر بودم. خیلی متشرع بود، خیلی پرهیزگار بود، خیلی در حرکت در جهت دین و مسائل دینی جدی بود. علاوه بر این ها ایشان از ارکان تدوین قانون اساسی است. یعنی حق این بزرگوار بایستی شناخته بشود و گذارده بشود.
1400/04/07
#شهید_بهشتی
#شخصیت_برجستهی_انقلابی
🇮🇷 @AhmadMashlab1995
مـن یقیـن دارم..
روزۍ
دوسـت داشتـن#ٺُ
عاقبـت بخیـرم مےکنـد♥️
#رفیقشهیدمــ✨
#سلام_علے_غریبطوس🌸🦋
#کار_خودمونہ☺️
#حذف_لوگو_حرام🚫
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 در خیالم بس که ره پیموده ام تا کربلا گم شدم هم در یسار و در یمینت یا حسین #السلامعلیکیااباعب
💔
عطرِجانبخشضریحت
بےقرارمڪردهاست؛
ڪربلایتڪعبہجانآنِماست
#جانمحسین ..(:♥️
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
〖•🥀°.〗 ❁عطرِشُمـٰا ❁پیچیدهمیانِخاطراتـَم! ❁پسامیدوارترمیشم ❁بهامیدِوصالِشُما..
..🕊
تمام نرگسهاے دنیا هم
کہ یکجا جمع شوند
هیچ نرگسـی بوے یوسفِ
زهرا را نمےدهد!
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•❲😞💔❳•
❁منتشنہیِ
❁شرو؏غمےآسمانےام!
❁لطفابرسبرادربہدادجوانےام...💔:)
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸🌻
#رفیقانہ💫
✅ @AHMADMASHLAB1995
『☂'!』
بلههمهچیزتقصیررهبره✋🏻
اگهرهبرےازکالایایرانیحمایتنمیکرد
اگهازجوانایرانیحمایتنمیکرد
الانماواکسننداشتیم !
الانمااولینکشورمسلموننبودیمکه #واکسن تولیـدڪرده!
تقصیر رهبره دیگه که این همه پیشرفت کردیم (:!
#کمیتفکر😏
『 @AhmadMashlab1995 』
#پاے_درس_ولایت?
♨️ در اسلام و نظام جمهورى اسلامى، فلسفهٔ مسؤولیت پيدا كردنِ مسئولان در كشور اين است كه براى مردم كار كنند.۱۳۸۰/۰۳/۱۴
💻 @AhmadMashlab1995