eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_سی‌وهفتم7⃣3⃣ *راحیل* خانه که رسیدم، ماما
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 ♥️⛓ ⃣3⃣ با صدای اذان گوشی‌ام، از خواب بیدار شدم، مادر نبود. رفتم وضو بگیرم دیدم در سالن، نماز می خواند، مادر نیم ساعت قبل از اذان بلند میشد. من همیشه به او غبطه می خوردم. وضو گرفتم و نمازم را خواندم. بعد از خواندن نماز، سرم را روی مهر گذاشتم و با خدا حرف زدم. ازخدا خواستم کمکم کند تا آرش را فراموشش کنم و از این امتحان سخت سربلند بیرون بیایم. بعدخواستم بخوابم ولی فکرو خیال اجازه ی خواب را به من نداد، بلند شدم چند صفحه قرآن خواندم و بعد درسهای دانشگاه را مرورکردم. چشمم که به جزوه ی تاریخ تحلیلی افتاد ناخداگاه اشکهایم روی جزوه ریخت. گاهی خودم هم از کارهای خودم تعجب می کنم. نمیدانم عشق با همه این کار را می کند یا من ضعیف هستم. حالا شانس آورده ام افکار و بعضی رفتارهایش را نمی پسندم، اگر همه‌ی رفتارش باب میلم بود چه می کردم. سعی کردم فکرم را متمرکز درسم کنم. باصدای مادرم که می گفت بیا صبحانه بخور، کتاب و جزوه ام را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم. ــ مامان جان چیزی از گلوم پایین نمیره، میرم بچه هارو صدا کنم. داخل اتاق که شدم با پرت شدن بالشت به طرفم گیج شدم، خم شدم بالشت را از روی زمین بردارم که دومی به طرفم پرت شد و صدای خنده ی اسرا و سعیده همه جا را برداشت. بالشت دوم را هم برداشتم و روی تخت انداختم وگفتم: – شانس آوردین حوصله ندارم وگرنه حسابتون رو می رسیدم. بیایید صبحونه بخورید. اسرا بی حرف رفت، سعیده بغلم کرد وگفت: – چرا اینطوری شدی راحیل؟ کی میشه مثل قبل بشی؟ دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: – برام دعا کن. با صدای بغض آلودی گفت: –انشاالله همه چی درست میشه. موقع پوشیدن کفش هایم مادر لقمه ایی دستم داد. –حداقل اینو بخور ضعف نکنی. ــ ممنونم مامان جان. مادر کمی مِن ومِن کردوگفت: –راحیلم غمت رو پشت لبخند و خنده ی مصنوعیت قایم کن، بخصوص توی دانشگاه. با دوستهات باش و بگو بخندکن. اینجوری واسه هر دوتاتون بهتره. جلو رفتم، بوسیدمش و گفتم: –چشم. سعیده جلو در امد. –صبر کن تا یه جا می رسونمت. نگاه معنی داری به پالتو کرم رنگ بالای زانویش انداختم و گفتم: – نه اصلا، خودم برم راحت ترم. نگاهم را دنبال کرد و گفت: –الان میام، بعد از چند دقیقه امد و گفت: –بریم، حل شد. دیدم زیر پالتو یک مانتو زیر زانو پوشیده و دکمه های پالتواش را هم باز گذاشته.با تعجب اشاره به مانتواش کردم. – چقدر آشناست. خندید و گفت: –مال خودته دیگه، برات میارم بعدا. حالا بریم؟ اونقدر گرم حرف شدیم که دیدم جلو در دانشگاه هستیم. ــ وای سعیده ما کی رسیدیم. ببخشید این همه راه... همانطور که ماشینش را پارک می کرد، حرفم را بریدو گفت: – بی خیال بابا. خودم خواستم برسونمت. فقط راحیل این که گفتی، اون پسره آرش برگشته به تو گفته هر جور که تو بخوای من اونجوری میشم، نمی فهمم چرا بازم قبول نمیکنی؟ لبخندی زدم. – یه چیزی بگم قول میدی ناراحت نشی؟ ــ باشه بگو. ــ ببین صبح خواستیم بیاییم، تو چی پوشیده بودی؟ بعد به خاطر من رفتی مانتو پوشیدی. یعنی اگه من نبودم یا روزایی که نیستم تو همونجوری میری بیرون. تازه می دونم امروز به خاطر من فقط رژ زدی و زیاد آرایش نکردی. من اینو نمی خوام. به خاطر من نمی خوام باشه. می خوام به خاطر خدا باشه، همه جا باشه. خودش باشه. با فکر خودش راحت زندگی کنه و از زندگیش لذت ببره. مثل من که از پوششم لذت می برم چون خودم قبولش کردم و دلیلش رو فهمیدم. سعیده هر کسی باید خودش از زندگیش راضی باشه با فکرخودش وگرنه خسته میشه، زده میشه. باید هر کسی خودش بخواد و دنبالش بره، زورکی و اجباری در درازمدت باعث تنفر میشه. حرف یه عمر زندگیه، یه روز دو روز نیست... همانطور که حرف می زدم دیدم نگاه سعیده به رو برو میخکوب شد. نگاهش را دنبال کردم، آرش بود که روبروی ماشین سعیده پارک می کرد. ولی هنوز متوجه ی مانشده بود. سعیده فوری پیاده شدو امد در طرف من را باز کرد. –پیاده شو دیگه می خوام تا کلاس همراهیت کنم و عاشق دل خسته رو سیروسیاحت کنم. از کارش خوشم نیامد ولی حرفی نمی توانستم بزنم چون آرش هم متوجه ما شده بودو به سمتمون می آمد. آرش با لبخند سلام کرد، خیلی آرام جواب دادم. ولی سعیده برعکس من بلند و خندان سلام داد و حالش را پرسید. آرش هم متقابلا لبخند زدو رو به من گفت: –معرفی نمی کنید؟ چشم غره ایی به سعیده رفتم. –دختر خالم هستند. آرش نگاهی به ماشین سعیده انداخت و با تعجب گفت: – همون دختر خالتون که تصادف ... نگذاشتم ادامه بدهد. –بله. سعیده خنده ایی کردو گفت: – فکر کنم فقط خواجه حافظ شیرازی قضیه ی تصادف مارو نمی دونه.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_سی‌وهشتم8⃣3⃣ با صدای اذان گوشی‌ام، از خوا
اخمی به سعیده کردم و به سمت در ورودی دانشگاه رفتم. سعیده هم بعد از چند قدم همراهی با من وقتی دید اخم هایم باز نمی شود خداحافظی کردو رفت. 🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼 ✅ @AHMADMASHLAB1995
در آسمـاݩ برای تو جشنـے به پا شده😍✨ اینجا دݪـم براے تو صد آسمـاݩ گرفت💔🥀 مـرا پیش از اینها نگاھ کـݩ👀 مـرا سنگینـے نگاھ تو آرزوست🕊 سالروز ولادت 🌹🌿 🕊 ✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد حشمت سهرابی💫 ✨جـزء شهـداے مدافع‌حـرم✨ 🌴ولادت⇦1فروردین سـال1348🌿 🌴محـل ولادت⇦رو
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد حسین ولایتی‌فر💫 ✨جـزء شهـداے مدافع‌وطن(ترور)✨ 🌴ولادت⇦6تیر سـال1374🌿 🌴محـل ولادت⇦دزفول🌿 🌴شهـادت⇦31شهریور سـال1397🌿 🌴محـل شهـادت⇦اهواز🌿 🌴نحـوه شهـادت⇦در حمله تروریست‌ها به مراسم رژه نیروهای مسلح اهواز، حسین ولایتی‌فر در سن 22 سالگی بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپےبـدون‌نـام‌نـویسنـده‌حـرام🚫 ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ 『 @AhmadMashlab1995
هـࢪڪہ دلاࢪام دیـد، از دلـش آࢪام ࢪفت..(: 🌸🦋 ☺️ 🚫 ✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⸀•🌱💔.˼ - از‌‌‌نبودت‌‌در‌‌‌میان‌‌‌این‌‌‌عالم‌‌‌بۍ‌‌هـوا‌‌‌جان‌‌‌مۍ‌‌دهـم❳ کلیپے از 🌸🌻 💫 ✅ @AHMADMASHLAB1995
همه‌جای‌دنیا‌سرباز‌فدا‌میشه‌ تا‌فـرمانده‌اش‌سالم‌بمونه‌و‌بتونه‌به‌هدف‌برسه ولی‌تو‌ایران‌برعکسه‌ رهبر‌عزیز‌تر‌از‌جانمون‌ رفتن‌ واکسن‌زدن‌تا‌ تولیدملی به‌همه‌‌اثبات‌بشه‌ :) امروز رهبری‌بیشتر از هرکس‌دیگه‌آستینِ‌همت‌بالا‌زدن تا ازتولیدملی‌حمایت‌بشه 🇮🇷 :) 🌱 @AhmadMashlab1995
1_493978256.pdf
361.7K
زندگینامہ 🌸🌱 تعداد صفحـات: ۲ 📩 🕊| @AHMADMASHLAB1995
😂 راننده آمبولانس 🚑 بودم در خط حلبچه، یک روز با ماشینِ بدون زاپاس رفته بودم جلو، شهید و مجروح بیاورم. دست بر قضا یکی از لاستیکها پنچر شد😱 رفتم واحد بهداری و به یکی از برادران واحد گفتم: پنچرگیری این نزدیکی ها نیست؟🙄 مکثی کرد و گفت: چرا چرا😊 پرسیدم: کجا؟😍 جواب داد: لاستیک را باز کن ببر آن طرف خاکریز (منظورش محل استقرار نیروهای عراقی بود)🤦🏻‍♂ به یک دو راهی می رسی🤔 بعد دست چپ 👈 صد متر جلوتر سنگر پنچرگیری پسرخالمه! 😐😛 برو آنجا بگو منو فلانی فرستاده😟 اگر احیانا قبول نکرد با همان لاستیک بکوب به مغز سرش🧠 ملاحظهٔ منو هم نکن🤭😂 🌸 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🔰 #پاے_درس_ولایت 🔹هر کسی در جامعه‌ی اسلامی و نظام اسلامی بتواند یک مأموریتی به دست بیاورد و آن مأمور
✨ ❣رهبر معظم انقلاب: ✅مرحوم آقای بهشتی حقاً شخصیت برجسته و ممتازی بود. انقلابی بود. واقعاً انقلابی بود. پرتلاش بود. از بن دندان معتقد به مبانی انقلاب بود ایشان. مرحوم شهید بهشتی به معنای واقعی کلمه پایبند به مبانی انقلاب و مبانی امام رضوان اللّه علیه بود و پرهیزگار هم بود، مرد مؤمن و متشرعی بود. بنده با ایشان زیاد معاشر بودم. خیلی متشرع بود، خیلی پرهیزگار بود، خیلی در حرکت در جهت دین و مسائل دینی جدی بود. علاوه بر این ها ایشان از ارکان تدوین قانون اساسی است. یعنی حق این بزرگوار بایستی شناخته بشود و گذارده بشود. 1400/04/07 🇮🇷 @AhmadMashlab1995
مـن یقیـن دارم.. روزۍ دوسـت داشتـن عاقبـت بخیـرم مےکنـد♥️ 🌸🦋 ☺️ 🚫 ✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•❲😞💔❳• ❁من‌تشنہ‌یِ‌ ❁شرو؏‌‌غمے‌آسمانے‌ام! ❁لطفا‌برس‌برادر‌بہ‌دا‌دجوانے‌ام...💔:) کلیپے از 🌸🌻 💫 ✅ @AHMADMASHLAB1995
『☂'!』 بله‌همه‌چیز‌تقصیررهبره✋🏻 اگه‌رهبرےازکالای‌ایرانی‌حمایت‌نمیکرد اگه‌از‌جوان‌ایرانی‌حمایت‌نمیکرد الان‌ما‌واکسن‌نداشتیم ! الان‌مااولین‌کشور‌مسلمون‌نبودیم‌که تولیـدڪرده! تقصیر رهبره دیگه که این همه پیشرفت کردیم (:! 😏 『 @AhmadMashlab1995
? ♨️ در اسلام و نظام جمهورى اسلامى، فلسفهٔ مسؤولیت پيدا كردنِ مسئولان در كشور اين است كه براى مردم كار كنند.۱۳۸۰/۰۳/۱۴ 💻 @AhmadMashlab1995
😂 یکی می گفت: 👦 پسرم اينقدر بی تابی كرد تا بالاخره برای 3 روز بردمش جبهه🌅 وروجک خیلی هم كنجكاو بود و هی سوال ميكرد 👀 😁 : بابا چرا اين آقا يه پا نداره؟😧 بابا اين آقا سلمونی نميره اين قدر ريش داره ؟🤨 بابا اين تفنگ گندهه اسمش چيه ؟🤯 بابا چرا اين تانكها چرخ ندارند؟😶 ... تا اينكه يه روز برخورديم به يه بنده خدا كه مثل بلال حبشی سياه بود. 🌑 به شب گفته بود در نیا، من هستم.😅 پسرم پرسید: بابا مگه تو نگفتی همه رزمنده ها نورانين؟ 🔆🤔 🌸 گفتم چرا پسرم!☺️ پرسيد: پس چرا اين آقا اين قدر سياهه ؟😳 منم كم نياوردم و گفتم : باباجون اون از بس نورانی بوده صورتش سوخته، فهميدی ؟؟😬 🤐 بچه است دیگه 😂 🌱 @AhmadMashlab1995
آسمانےشدن‌ازخاك‌بریدن‌میخواست... بےسبب‌نیست ‌کہ‌فواره‌فروریختنےست 💔 بہ نیابت از غریب طوس در حرم حضرت معصومہ💕✨ 🌸🦋 🚫 ✅ @AHMADMASHLAB1995