eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️ #قسمت_چهاردهم عثمان می گفت و می گفت و من نمی شنیدم.. یعنی نمی خواستم که
☕️ بیچاره عثمان، که انگار نافش را با نگرانی بریده بودند.. و این خوبی و توجه بیش حد، او را ترسوتر جلوه میداد.. اما در این بین فقط دانیال مهمترین اهم زندگیم بود.. و من داشته هایم آنقدر کم بود که تمام نداشته هایم را برای داشتنش خرجش کنم.. به شدت پیگیر بودم.. چون به زودی یک دختر مبارز و داعشی نام میگرفتم.. مدام در سخنرانی هایشان شرکت میکردم ( مقابله با ظلم و اعتلای احکام پاک رسول الله .. از بین بردن رافضی ها و احکام و مقدساتِ دروغگین و خرافه پرستی هایشان..  برقرار حکومت واحد اسلامی)  مگر عقاید دیگر، حق زندگی نداشتند؟؟ یعنی همه باید مسلمان، آنهم به سبک داعشی باشند؟؟  و برشورهایشان را میخواند.. ( زندگی راحت برای زنان.. استفاده از تخصص و دانش .. داشتنن مقام و مرتبه در حکومت داعش.. پرداخت حقوق.. داشتن خانه های بزرگ بدون واریز حتی یک ریال..  آب و برق و داروی رایگان.. امنیت و آسایش.. ) همه همه برای زنان در صورت پیوستن به داعش.. چرا؟؟؟ چه دلیلی وجود داشت.. این همه امکانات و تسهیلات در مقابل چه امتیازی؟؟ در ظاهر همه چیز عالی بود.. بهترین امکانات، و مبارزه برای آرمانهایی والا و انسان دوستانه، آزادی و مذهب که فاکتور آخری برایم بی ارزش ترین مورد ممکن بود.. مذهب، مزحکترین واژه.. با این حال، بوی خوبی از این همه دست و دلبازی به مشام نمیرسید.. همه چیز، بیش از حد ممکن غریب و نامانوس بود. اما در برابر، تنها انگیزه ی نفس کشیدنم، مهم نبود.. باید بیشتر میفهمیدم.. مبارزه با چه؟؟؟ اسم شیعه را سرچ کردم.. فقط عکسها و تصاویری ویدئویی از قمه کشیدن به سر و زنجیرِ تیغ دار زدن بر بدن و پشت، آنهم در مراسم عزاداری به نام عاشورا..  خون و خون و خون.. بیچاره کودکانش که با چشمان گریان مجبور به تحمل دردِ برش در سر بودند.. یعنی خانواده ما در ایران به این شکل عزاداری میکردند؟؟ یعنی این بریدگی های ، در بدن پدرو مادر من هم بود؟؟ اما هیچ گاه مادر اینچنین رفتاری هایی از خود نشان نمیداد.. درد و خون ریزی، محض همدردی با مردی در هزار چهارصد سال پیش؟؟ انگار فراموش کردم که  مادر یک مسلمان ترسوست.. در اسلام بزدلها مهربانند و فقط گریه می کنند.. در مقابل، شجاعتشان جان میگیرند و خون میریزند..   عجب دینی ست، اسلام… هر چه بیشتر تحقیق میکردم، به اسلامی وحشی تر میرسیدم.. درداااا…. چند روزی بود که هیچ تماسی از عثمان نداشتم.. وتقریبا در آن تجهیز اطلاعاتی؛ مردی با این نام را از یاد برده بودم.. روز و شب کتاب میخواندم و سرچ میکردم و در جمع سخنرانی و جلساتشان شرکت میکردم.. و هرروز دندان تیزتر میکردم  برای دریدنِ مردی مسلمان که ته مانده آرامشم را به گندآب اعتقادات اسلامی اش هدایت کرده بود. آن صبح مانند دفعات قبل از خانه تا محل اجتماعشان را قدم میزد که کسی را در نزدیکم حس کردم  📌ادامه دارد ... ✍نویسنده:زهرا اسعد بلند دوست ⛔️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️ #قسمت_پانزدهم بیچاره عثمان، که انگار نافش را با نگرانی بریده بودند.. و ا
☕️ در فکر بودم و بی خبر از دنیای اطراف.. چند قدم بیشتر به محل تجمع نمانده بود که ناگهان به عقب کشیده شدم. از بچگی بدم می آمد کسی، بی هوا  مرا به سمت خودش بکشد. پس عصبی و تقریبا ترسید به عقب برگشتم. عثمان بود. برزخ و خشمگین (میخوام باهات حرف بزنم). و من پیشگویی کردم متن نصیحت هایش را ( نمیام.. برو پی کارت..) و او متفاوتتر (کار مهمی دارم.. بچه بازی رو بذار کنار) با نگاهی سرد بازوم را از دستش بیرون کشیدم و به طرف محل اجتماع رفتم.. چند ثانیه بعد دستی محکم بازوی را فشرد  و متوقفم کرد ( خبرای جدید از دانیال دارم.. میل خودته.. بای) رفت و من منجمد شدم. عین آدم برفی هایِ محکوم به بی حرکتی. با گامهای تند به سمتش دویدم و صدایش زدم.. (عثمان.. صبر کن..) درست روبه رویش نشسته بودم، روی یکی از میزها در محل کارش. سرش پایین بود و مدام با فنجان قهوه اش بازی میکرد. استرس، مزه ی دهانم را تلختر از قهوه ی ترک، تحویلم میداد..  لب باز کرد اما هیستریک ( میفهمی داری چیکار میکنی؟؟ وقتی جواب تماسهام و ندادی، فهمیدم یه چیزی تو اون کله کوچیکت میگذره.. چندین بار وقتی پدرت از خونه میزد بیرون، زنگ درتون زدم.. هربار مادرت گفت نیستی.. نزدیکه یه ماه کارم شده کشیک کشیدن جلوی خونتون و تعقیبت.. میدونم کجاها میری با کیا رفت و آمد داری.. اما اشتباهه.. بفهم.. اشتباه.. چرا ادای کورا رو درمیاری؟؟ که چی برادرتو پیدا کنی؟؟؟ کدوم برادر؟؟ منظورت یه جلاده بی همه چیزه؟؟؟)  داد زدم (خفه شو..توئه عوضی حق نداری راجبه دانیال اینطوری حرف بزنی..) و بلند شدم.. به صدایی محکم جواب داد (بتمرگ سرجات..) این عثمانِ ترسو و مهربان چند وقت پیش نبود. خیره نگاهش کردم.. و او قاطع اما به نرمی گفت ( فردا یه مهمون داری..  از ترکیه میاد.. خبرای جالبی از الهه ی عشق و دوستیت داره.. فردا راس ساعت ۱۰ صبح اینجا باش.. بعد هر گوری خواستی برو.. داعش… النصر.. طالبان.. جیش العدل.. میبینی توام مثه من یه مسلمون وحشی هستی.. البته اگه یادت باشه من از نوع ترسوشم و تو خوونوادت مسلمونای شجاع و خونخوار.. راستی یه نصیحت، وقتی مبارز شدی، هیچ دامادی رو شب عروسیش، بی عروس نکن..) حرفهایش سنگین بود.. اشک ریختم اما رفتم.. مهمان فردا چه کسی بود؟؟ یعنی  از دانیال چه اخباری داشت که عثمان این چنین مرا به رگباره ناملایمتی اش بست.. دلم برای عثمان تنگ شده بود.. همان عثمان ترسو و پر عاطفه.. مدام قدم میزدم و تمام حرفهایش را مرور میکردم و تنها به یک اسم میرسیدم.. دانیال.. دانیال .. دانیال.. آن شب با بی خوابی، هم خواب شدم.. خاطراتِ برادر بود و شوخی هایِ پر زندگی اش.. صبح زودتر از موعد برخاستم.. یخ زده بودم و میلرزیدم.. این مهمان چه چیزی برای گفتن داشت..؟؟ آماده شدم و جلوی آینده ایستادم.. حسی دمادم از رفتن منصرفم میکرد.. افکاری افسار گسیخته چنگ میزد بر پیکره ی ذهنیاتم.. اما باید میرفتم.. چند قدم مانده به محل قرار میخِ زمین شدم.. دندانهایم بهم میخورد. آن روز هوا، فراتر از توانِ این کره ی خاکی سرد بود یا..؟؟؟ نفس تازه کردم و وارد شدم.. عثمان به استقبالم آمد. آرام ومهربان اما پر از طعنه.. ( ترسیدی؟؟!! نترس.. ترسناکتر از گروهی که میخوای مبارزش بشی، نیست..) میزی را نشانم داد و زنی سر خمیده که پشتش به من بود.. 📌ادامه دارد... ✍نویسنده:زهرا اسعد بلند دوست ⛔️ @AhmadMashlab1995
پست ویژه 👇👇👇
خاطرات #شهیداحمدمشلب در کتاب📚ملاقات درملکوت📚 این قسمت: مناجات ونیایش🌸 #قسمت_دوم 🗣راوی:علی مرعےدوست شهید 🌙یکی از دوستان مارادر شب لیلة الرغائب(اولین شب جمعه ماه رجب _شب آرزوها)برای افطاری دعوت کردبعدازاینکه نماز شبِ لیلة الرغائب راخواندیم، #احمد در حالی که خوشحال بودایستاد و گفت: "امشب درحالی خواهم خوابید که خداگناهانم رابخشیدو مثل روزاول تولدم پاک شدم واین یک آغازجدید است."✨ @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❁﷽❁ 🌸🍃 واجبِ شرعیِ عشقست سلامِ سرِ صبح السلام ای همه ی عشق و مسلمانی من ... 🌸🍃 @ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الگوی زیباسازی قبور شهدا در روضة الحوراء لبنان(گلزار شهدای حزب الله لبنان) و نظر #امام_خامنه_ای رهبر معظم انقلاب 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
✍حاج آقا مجتبی تهرانی (ره): سیّد کریم پینه دوز می گفت: «از امام زمان عج پرسیدم چه کار کردم که شما می آیید و من را می برید مکّه و کربلا و طیّ الارض می کنیم.» حضرت گفتند: «به خاطر اینکه با نفست مبارزه کردی. هرچه هوای نفس است زدی کنار و آن گونه که خدا خواسته عمل کردی.» @AhmadMashlab1995
وصول را ... بہ مقتول #عشـق دهند واگر این چنین استــ ... چه ڪسے عاشــق تــر از شهید ... #سالگرد_شهیدعباس_کریمی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️ #قسمت_شانزدهم در فکر بودم و بی خبر از دنیای اطراف.. چند قدم بیشتر به محل
باز هم باران… و شیشه های خیس.. زل زده به زن، بیحرکت ایستادم ( این زن کیه؟؟ ) و عثمان فهمید حالِ نزارم را، و میان دستانش گرفت مشتِ یخ زده ام را.. نمیدانم چرا، اما حس کسی را داشتم که برای شناسایی عزیزش، پشت در سرد خانه، میلرزد.. عثمان تا کنار میز، تقریبا مرا با خود میکشید، آخر سنگ شده بودند این پاهای لعنتی..  زن ایستاد.. دختری جوان با چهره ایی شرقی و زیبا.. موهایی بلند، و چشم و ابرویی مشکی، درست به تیرگی روزهایی که سپری میکردم.. من رو به روی دختر.. و عثمان سربه زیر، مشغوله بازی با فنجان قهوه اش؛ کنارمان نشسته بود.. چقدر زمان ،کِش می آمد.. دختر خوب براندازم کرد.. سیره سیر.. لبخند نشست کنار لبش، اما قشنگ نبود. طعنه اش را میشد مزه مزه کرد. (خیلی شبیه برادرتی.. موهای بور.. چشمای آبی.. انگار تو آب و هوای آلمان اصالتتون، حسابی نم کشیده..) چقدر تلخ بود زبانِ به کام گرفته اش.. درست مثله چای مسلمانان.. صدای عثمان بلند شد (صوفی؟؟!!) چقدر خوب بود که عثمان را داشتم.. صوفی نفسی عمیق کشید ( عذر میخوام. اسمم صوفیه..اصالتا عرب هستم، قاهره.. اما تو فرانسه به دنیا اومدم و بزرگ شدم. زندگی و خوونواده خوبی داشتم.. درس میخووندم، سال آخر پزشکی.. دو سال پیش واسه تفریح با دوستام به آلمان اومدم و با دانیال آشنا شدم.. پسر خوبی به نظر میرسید. زیبا بود و مسلمون، واما عجیب.. هفت ماهی باهم دوست بودیم تا اینکه گفت میخواد باهام ازدواج کنه.. جریانو با خوونوادم در میون گذاشتم اولش خوشحال شدن..  اما بعد از چند بار ملاقات با دانیال، مخالفت کردن، گفتن این به دردت نمیخوره.. انقدر داغ بودم که هیچ وقت دلیل مخالفتشونو نپرسیدم.. شایدم گفتنو من نشنیدم.. خلاصه چند ماهی گذشت، با ابراز علاقه های دانیال و مخالفهای خوونواده ام. تا اینکه وقتی دیدن فایده ایی نداره، موافقتشونو اعلام کردن. و ما ازدواج کردیم درست یکسال قبل..) حالا حکم کودکی را داشتم که نمیداست ماهی در آب خفه میشود، یا در خشکی.. او از دانیال من حرف میزد؟؟؟ یعنی تمام مدتی که من از فرط سردرگمی، راه خانه  گم میکرد، برادرم بیخیال از من و بی خبریم، عشقبازی میکرد؟؟ اما ایرادی ندارد.. شاید از خانه و فریادهای پدر خسته شده بود و کمی عاشقانه میخواست.. حق داشت.. دختر جرعه ایی از قهوه اش را نوشید و عثمان انگشتان دستم را در مشتش فشرد.. ( ازدواج کردیم.. تموم.. نمیتونم بگم چه حسی داشتم.. فکر میکردم روحم متعلق به دوتا کالبده.. صوفی و دانیال.. یه ماهی خوش گذشت با تموم رفتارهای عجیب و غریب تازه دامادم. که یه روز اومدو گفت میخواد ببرتم سفر، اونم ترکیه.. دیگه روز زمین راه نمیرفتم.. سفر با دانیال.. رفتیم استانبول.. اولش همه چی خوب بود اما بعد از چند روز رفت و آمدهای مشکوکش با آدمای مختلف شروع شد.. وقتیم ازش میپرسیدم میگفت مربوط به کاره.. بهم پول میداد و میگفت برو خودتو با خرید و گردش سرگرم کن.. رویاهام کورم کرده بود و من سرخوشتر از همیشه اطمینان داشتم به شاهزاده زندگیم.. یک ماهی استانبول موندیم.. خوش ترین خاطراتم مربوط به همون یه ماهه، عصرا میرفتیم بیرون و خوشگذرونی.. تا اینکه یه روز اومد و گفت بار سفرتو ببند.. پرسیدم کجا؟؟ گفت یه سوپرایزه.. و من خامتر از همیشه..موم شدم تو دست این حیوون صفت..) دانیال مرا حیوان صفت خواند..؟؟ ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هفدهم باز هم باران… و شیشه های خیس.. زل زده به زن، بیحرکت ایستاد
صدای عثمان سکوتم را بهم زد ( سارا.. اگه حالتون خوب نیست.. بقیه اشو بذاریم برای یه روز دیگه) با تکان سر مخالفتم را اعلام کردم.. دختر آرامشی عصبی داشت (بار سفر بستم.. و عجب سوپرایزی بود.. رفتیم مرز. از اونجا با ماشینها و آدمهای مختلف که همه مرد بودن به مسیرمون ادامه میدادیم.. مسیری که نمیدونستم تهش به کجا میرسه و تمام سوالهام از دانیال بی جواب میموند.. ترسیده بودم، چون نه اون جاده ی خاکی و جنگ زده شبیه مکانهای توریستی بود نه اون مردهای ریش بلند و بد هیبت شبیه توریست.. میدونستم جای خوبی نمیریم.. و این حس با وجود دانیال حتی یک لحظه هم راحتم نمیذاشت.. چند روزی تو راه بودیم.. حالا دیگه مطمئن بودم مقصد، جایی عرب زبان مثله سوریه ست.. و چقدر درست بود و من دلیل این سوپرایز عجیب شوهرم را نمیفهمیدم.. بالاخره به مقصد رسیدیم.. جایی درست روی خرابه های خانه ی مردم در سوریه..  نمیدونستم این شوهر رذل چه نقشه ایی برای زنانگی هام داره.. اون شب دانیال کنار من بود و از مبارزه گفت.. مبارزه ای که مرد جنگ میخواست و رستگاری خونه ی پُرش بود.. اون از رسالت آسمانی  و توجه ویژه خدا به ما و انتخاب شدنمون واسه انجام این ماموریت الهی گفت. اما من درک نمیکردم. و اون روی وحشی وارشو وقتی دیدم که گفتم: کدوم رسالت؟ یعنی خدا خواسته این شهر رو اینطور سر مردمش خراب کنید؟؟ و من تازه فهمیدم خون چه طعمی داره، وقتی مزه دهنم شه..  منه کتک نخورده از دست پدر.. از برادرت کتک خوردم.. تا خود صبح از آرمانهاش گفت از شجاعت خودشو و هم ردیفاش، از دنیایی که باید حکومت واحد اسلامی داشته باشه.. اون شب برای اولین به اندازه تک تک ذرات وجودم وحشت کردم.. ببینم تا حالا جایی گیر افتادی که نه راه پس داشته باشی، نه راه پیش؟؟ طوری که احساس کنی کل وجودت خالیه؟؟ که دست هیچ کس واسه نجات، بهت نمیرسه؟؟ که بگی چه غلط کردم و بشینی دقیقه های احتمالی زندگیتو بشماری..؟؟ من تجربه اش کردم.. اون شب برای اولین بود مثله یه بچه از خدا خواستم همه چی به عقب برگرده.. اما مکان نداشت. صبح وقتی بیدار شدم، نبود.. یعنی دیگه هیچ وقت نبود.. ساکت و گوشه گیر شده بودم، مدام به خودم امید میدادم که برمیگردو از اینجا میریم.. اما..) نفسهایم تند شده بود.. دختره روبه رویم، همسره دانیالی بود که برای مراسم ازدواجش خیال پردازی های خواهرانه ام را داشتم؟؟ در دل پوزخند میزدم و به خود امیدی با دوز بالا تزریق میکردم که تمام اینها دروغهایی ست عثمانی تا از تصمیمم منصرف شوم.. عثمان از جایش بلند شد ( صوفی فعلا تمومش کن..) و لیوانی آب به سمتم گرفت (بخور سارا.. واسه امروز بسه..) اما بس نبود.. داستان سرایی های این زن نظیر نداشت.. شاید میشد رمانی عاشقانه از دلش بیرون کشید.. ای عثمان احمق.. چرا در انتهای دلم خبری از امید نبود؟؟؟ خالی تر این هم میشد که بود؟؟ ( من خوبم.. بگو..) لبهای مچاله شدن صوفی زیر دندانهایش، باز شد ( زنهای زیادی اونجا بودن که….) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست @AhmadMashlab1995
🔰از بچگی یک خصوصیت اخلاقی‌ای که داشت، و و بود. وقتی هنوز مدرسه نمی‌رفت، او را در کلاس ژیمناستیک ثبت‌نام کردیم، روز اول که رفت، گفت «دیگر نمی روم،» گفتم«چرا مامان جان؟»که گفت «لباس‌هایشان بد است، من دوست ندارم.» 🔰حدود هفت سالگی او را در کلاس ثبت‌نام کردیم که آن را هم نرفت و گفت«لباسش کوتاه است و من دوست ندارم پاهایم بیرون باشد.» این حجب و حیا و غیرت در او ماند تا زمانی که شد. 🔰عباس 24 سالگی به شهادت رسید. در این 24 سالی که از خدا گرفت، چشمش به صورت نیفتاد و هر موقع می‌خواست با خانم نامحرمی صحبت کند، سرش پایین بود. 🔰عباس دانشگاه نرفت به خاطر اینکه دو سال کارهای رفتنش بود. اوایل ما نمی‌دانستیم که در حال انجام کارهایش برای اعزام به است ولی بعد از مدتی مطلع شدیم. در مورد دانشگاه نرفتن می‌گفت «اگر بخواهم دانشگاه بروم، پیگیری‌ام برای رفتن به سوریه، می‌شود.» 🔰سبک زندگی و روش تربیتی روی بچه اثر میگذارد، باید لقمه و پولی که در خانه آورده می‌شود، باشد. پول حلال روی بچه تاثیر می‌گذارد. در زندگی ما هیچ وقت حتی یک قران پول حرام نیامد. خدا را شکر می‌کنم که پولی که در زندگی ما آمده، حلال بوده است. عقیده دارم که دوران بارداری نیز خیلی مهم بوده و شرط است. در آن دوران غذا یا خوراکی کس را نخوردم و نماز، قرآن و ذکرها را می‌خواندم. زمان شیردهی هم به همین شکل بود. 🔰عباس طوری زندگی کرد که تا روز رفتن به من و پدرش نگفت. در کل اهل دروغ گفتن نبود، یعنی همانطور که ظاهر بسیار زیبایی داشت، هزار برابر بود و باطن بسیار خوبی داشت. @AhmadMashlab1995
تو چرا دیگر رفتی😔؛ تو که بچه پولدار بودی ارزشش را داشت که دور دور در خیابان های بیروت با BMW ات را رها کردی و به جنگ آمدی؟؟؟😢 جواب: عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است😍😊☺️ ... #شهید_مدافع_حرم_احمد_محمد_مشلب #حزب_الله_لبنان @AhmadMashlab1995
خاطرات #شهیداحمدمشلب در کتاب 📚ملاقات در ملکوت📚 این قسمت: مناجات و نیایش🌸 #قسمت_سوم 🗣راوی:علی مرعی (دوست شهید) ✨ #احمد اهمیت زیادی به محاسبه و مراقبه می داد و می گفت: "مادرم به من یاد داده خودم را قبل روز حساب،محاسبه کنم" در رابطه بااعمال خودش اهل حساب دقیق بود و در رابطه با اعمال دیگران میگفت: "به عیب های دیگران نگاه نکن،به کارهای مثبت آن ها نگاه کن."✨ #خاطرات_شهیداحمدمشلب @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این‌ فیلم واقعا تکان دهنده است امام خمینی(ره): آقای خامنه ای تا وقتی که انقلاب به اوج خودش برسد و تا آخر حاضر خواهد بود! (ان شاءالله تا ظهور امام زمان عج) 🎥 #دیده_بان °~•| @AhmadMashlab1995|•~° 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
میلاد با سعادت امام جواد علیه السلام مبارک باد😍🌸✨ این عید سعید را به محضر حضرت صاحب الزمان عج تبریک عرض میکنیم 🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 °~•| @AhmadMashlab1995 |•~° 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
دل من تنگ همین یک لبخند! و تو در خندی مستانه ی خود می گذری نوش جانت اما..... گاهگاهی به دل خسته ماهم نظری!!!   @AhmadMashlab1995😍😍😍😍😍❤️❤️❤️❤️❤️
🌱 ♥️ ~•|سختــے‌ها را تـحـمل ڪنیـد اين انـقلاب بـا نهـایت اقتـدار و تواݩ ݕـہ انقـلاب جـهـانــے امـام زمـان(عـج) اتصـال پیــدا خـواهــد ڪــرد|•~ ↷♡ #ʝσɨŋ↓ °|•@AhmadMashlab1995•|°
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هجدهم صدای عثمان سکوتم را بهم زد ( سارا.. اگه حالتون خوب نیست..
صدای آرام عثمان بلند شد (کمی صبرکن صوفی..) و دو فنجان قهوه ی داغ روی میزِ چوبی گذاشت. ( بخورید.. سارا داری میلرزی..) من به لرزیدنهاعادت داشتم.. همیشه میلزیدم.. وقتی پدر مست به خانه می آمد.. وقتی کمربند به دست مادرم را سیر از کتک میکرد.. وقتی دانیال مهربان بود و میبوسیدم.. وقتی مسلمان شد.. وقتی دیوانه شد.. وقتی رفت..  پس کی تمام میشد؟؟ حقم از دنیا، سهم چه کسی شد؟؟ صوفی زیبا بود.. مشکیِ موهای بلندِ بیرون زده از زیر کلاه بافت و قهوه رنگش، چشم را میزد.. چشمان سیاهش دلربایی میکرد اما نمی درخشید.. چرا چشمانش نور نداشت؟؟  شاید.. صوفی با آرامشی پُرتنش کلاه از سرش برداشت و من سردم شد.. فنجان قهوه را لابه لای انگشتانم فشردم.. گرمایش زود گم شد.. و خدا را شکر که بازیگوشیِ قطرات بارون روی شیشه  بخار گرفته ی کنارم، بود.. و باز صوفی (صبح وقتی از اتاقم زدم بیرون،تازه فهمیدم تو چه جهنمی گیر افتادم.. فقط خرابه و خرابه.. جایی شبیه ته دنیا.. ترسیدم.. منطقه کاملا جنگی بود.. اینو میشد از مردایی که با لباسها و ریشهای بلند، و تیرو تفنگ به دست با نگاههایی هرزه وکثیف  از کنارت رد میشدن ، فهمید.. اولش ترسیدم فکر کردم تنها زن اونجام.. اما نبودم.. تعداد زیادی زن اونجا زندگی میکردن.که یا دونسته و ندونسته با شوهراشون اومده بودند یا تنها و داطلب.. یکی از فرمانده های داعش هم اونجا بود. رفتم سراغش و جریانو بهش گفتم. خیلی مهربون و باوقار مجابم کرد که این یه مبارزه واسه انسانیته و دانیال فعلا درگیره یه ماموریته اما بهم قول داد تا بعد از ماموریت بیاد و بهم سر بزنه.. حرفهاش قشنگ و پر اطمینان بود. منو به زنهای دیگه معرفی کردو خواست که هوامو داشته باشن.. اولش همه چی خوب بود.. یه دست لباس بلند و تیره رنگ با پوشیه تحویلم دادن تا بپوشم که زیادم بد نبود..  هرروز تعدادی از زنها با صلابت از آرمان و آزادی میگفتن و من یه حسی قلقلکم میداد که شاید راست بگن و این یه موهبت که، برای این مبارزه انتخاب شدم.. کم کم یه حس غرور ذره ذره وجودمو گرفت.. افتخار میکردم که همسر دانیال، یه مرد خدا هستم.. از صبح تا شب همراه بقیه زنها غذا می پختیم و و لباس رزمنده ها رو می دوختیم و می شستیم.. دقیقا کارهایی که هیچ وقت تو خونه پدرم انجام ندادم رو حالا با عشق و فکر به ثواب و رضایت خدا انجام میدادم. اونجا مدام تو گوشمون میخوندن که جهاد شما کمتر از جهاد مردانتون نیست و من ساده لوحانه باور میکردم..  و جز چشمهای کثیف این مثلا رزمنده ها، چیزی ناراحتم نمیکرد.. هروز بعد از اتمام کارها به سراغ فرمانده میرفتم تا خبری از برادرت بگیرم تا اینکه بعد دو هفته بهم گفت که به صورت غیابی طلاقت داده.. ) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست @AhmadMashlab1995
باز دانیال را گم کردم.. حتی در داستان سرایی های این دختر.. و باز چشمانِ به ذات نگرانِ عثمان که حالم را جستجو میکرد.. و گرمی دستانش که میجنگید با سرمای انگشتانم.. و باز نفس گیری صوفی، محض خیالبافی هایش ( طلاق غیابی.. دنیا روی سرم خراب شد.. نمیتونستم باور کنم دانیال، بدون اطلاع خودم، ولم کرده بود.. تا اینکه دوباره شروع به گفتن اراجیف کردن که شوهرت مرد خداست و نمیتونه تو بند باشه و اون ماموره رستگاریت بوده از طرف خدا و ..  و باز خام شدم. اون روز تازه فهمیدم که زنهای زیادی مثل من هستن و باز گفتم میمونم و مبارزه میکنم.. اما چه مبارزه ای؟ حتی اسلوبش را نمیدونستم.. چند روزی گذشت و یکی از زنها اومد سراغم که برو فرمانده کارت داره.. اولش ذوق زده شدم، فکر کردم حتما خبری از دانیال داره.. اما نه.. فرمانده بعد از یه ربع گفتن چرندیات خواست که منو به صیغه خودش دربیاره.. و من هاج و واج مونده بودم خیره، به چشمایی که تازه نجاست و هیزی رو توشون دیده بود. یه چیزایی از اسلام سرم میشد، گفتم زن بعد از طلاق باید چهار ماه عده  نگهداره، نمیتونه ازدواج کنه.. اما اون شروع کرد به گفتن احکامی عجیب که منه بیسواد هیچ جوابی براشون نداشتم.. گفت تو از طرف خدا واسه این جهاد انتخاب شدی.. اما باز قبول نکردم و رفتم به اتاقِ زشت و نیمه خرابه ام. ده دقیقه بعد چند زن به سراغم اومدن و شروع کردن به داستان سرای.. و باز نرم شدم. و باز خودم را انتخاب شده از طرف خدا دیدم.. پس چند شبی به صیغه ی اون فرمانده کریه و شکم گنده دراومدم.. بعد از چند روز پیشنهاد صیغه از طرف مردهای مختلف مطرح شد و من مانده بودم حیرون که اینجا چه خبره؟؟ مگه میشه؟؟ من چند روز پیش هم بالین فرمانده ی مسلمونشون بودم.. و باز زنها دورم رو گرفتن و از جهاد نکاح گفتن.. و احکامی که هیچ قاعده و قانونی نداشت و اجازه چهار صیغه در هفته رو، وسط میدون جنگ صادر میکرد. تازه فهمیدم زنهای زیادی مثل من هستند و من اینجا محکومم.. همین.. بعد از اون، هفته ای چهار بار به صیغه مردهای مختلف درمیومدم و این تبدیل شده بود به عذاب و شکنجه.. و تنها یک ذکر زیر لبم زمزمه میشد.. لعنت به تو دانیال..لعنت..  حالم از خودم بهم میخورد.. حس یه هرزه ی روسپی رو داشتن از لحظه شماری برای مرگ هم بدتره.. هفته ای چهار بار به صیغه های شبی چندبار تبدیل شد و گاهی درگیری بین مردان برای بهم خوردن نوبتشون تو صفِ پشتِ درِ اتاق..  دیگه از لحاظ جسمی هیچ توانایی تو وجودم نبودم و این رو نمی فهمیدن، اون سربازان شهوت.. مدام  به همراه زنان و دختران جدید الورود از منطقه ای به منطقه ی دیگه انتقالمون میدادن.. حس وحشتناکی بود. تازه فهمیدم اون اردودگاه حکم تبلیغات رو داشته و زیادن دخترانی مثل من، که زنانگی شون هدیه شده بود از طرف شوهرانشون به سربازان داعش.. شاید باور کردنی نباشه اما خیلی از مردهایی که واسه نکاح میومدن اصلا مسلمون یا عرب نبودن.  مسیحی.. یهودی.. بودایی..و از کشورهای فرانسه..آمریکا.. آلمان..و.و.و بودن، حتی خیلی از دخترهایی که واسه جهاد نکاح اومده بودن هم همینطور..  یادمه یه شب جشن عروسی دوتا از مبارزین با هم بود، که..) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بالی دهید . . . به وسعت ِ هفت آسمان مرا من هر چه میدَوم به شهیدان نمی رسم ! 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995