eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 زندگینامه شهید حسینعلی عظیمی: سال 1336 در خانواده مذهبي و متدين دربخش" گلوگاه" دراستان مازندران ديده به جهان گشود . دوران کودکي و نوجواني را با مشکلات فراوان طي کرد و سپس به خدمت مقدس سربازي اعزام گرديد . بعد از مدتي با نيروهاي انقلابي شهر آشنا شد ودر فعاليتهاي مذهبي و ديني آنها شرکت فعال جست .کم کم شعاع انقلاب در ايران فراگير شد و شهيد والامقام يکي از معدود کساني بود که روح جستجوگر آن عاشق ودلباخته حضرت امام خميني (ره) و انقلاب گرديد و در آن شرايط سخت و خفقان ستم شاهي همراه با انقلابيون دست به فعاليتهاي مخفي مي زد . حاصل تلاش مبارزين به رهبري حضرت امام خميني (ره) در 22 بهمن 1357 به بار نشست و انقلاب اسلامي با دادن شهداي زيادي پيروز گرديد و شهيد عظيمي به خاطر پاسداري از انقلاب و سرمايه هاي ملي به نيروهايي که حفاظت از جنگل هاي شمال را به عهده داشتند، پيوست تا دست غارتگران ثروت ملي را از آن کوتاه نمايد. 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995❤️
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌸🍃 زندگینامه شهید حسینعلی عظیمی: سال 1336 در خانواده مذهبي و متدين دربخش" گلوگاه" دراستان مازندرا
📜وصیتنامه بسم الله الرحمن الرحيم 🌷🌷🌷🌷🌷 ⚘با حمد و سپاس به خدايي که بالاتر از انديشه هاست ، با حمد و سپاس يکتايي که از پشت حجابهاي غيب بر پيدا و نهان ما آگاهي و در ماوراي نور و ظلمت اسرار ناگفته را شنوا وارتعاش انديشه را در پرده هاي لطيف مغز مي بيند ، و با درود به منجي عالم بشريت حضرت مهدي ارواحنا الفداه و نائب بر حقش امام خميني وبا قلبي سرشار از عشق و علاقه به شهادت سلامتان مي کنم . ⚘ مادر و اعضاء خانواده ام شما خود واقفيد به اينکه امروز در قرني هستيم که ملت مسلمان ما در صددند دست رد بر سينه تمام نظامهاي پوسيده دنيا زده و به نجات مستضعفين بشتابند وبه همين دليل جنگ خانمان سوزي را از هر سود متوجه مسلمين نموده اند ، هر لحظه از شب و روز از هر طرف دولتهاي شرقي و غربي واروپائي و آسيايي و ارتجاعي منطقه به اسلام و مسلمين حمله مي شود . اکنون اسلام در معرض خطر قرار گرفته ، همواره جانباز و فداکار مي طلبد لذا براي حفظ و تثبيت احتياج به فداکاري و قرباني دارد ، و بايد درخت تنومند اسلام با خون هاي بناحق ريخته عزيزان آبياري شود تا اينکه پا بر جا مانده و خلق خدا بتواند از ميوه شيرين و نشاط آور اين درخت پر بها بهره برداري نمايید. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 📚 موضوع مرتبط: 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995❤️
ما جرعه‌نوش چشمه‌جارے ڪوثريم دلداده ايم، شيعـه‌ے زهرا و حيدريم 💕 💔 ❤️☺️ @Ahmadmashlab1995
°•|🌸🍃 براے داشتن یڪ زندگـے ... باید نَفَسَـــــت باشد ... گاهے لذتـــــے ڪه در رفتن استـــــ ... در ماندن نیستـــــ !! @Ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞 ازدواج بهترین‌ها 💐 رهبر انقلاب: حضرت زهرا (علیها السلام) دختر پیامبر (صلی الله علیه و آله) بود؛ رئیس جامعه اسلامی؛ حاکم مطلق. امیرالمومنین (علیه‌السلام) هم که سردار درجه‌ی یک اسلام بود. ببینید چطوری ازدواج کردند! 🔹 چه جور مِهریه‌ی کم، چه جور جهیزیّه‌ی کم. همه چیز با نام خدا و با یاد او. اینها برای ما الگو هستند. ۷۵/۰۲/۱۷ 🎊 به مناسبت ١ ذی‌الحجه؛سالروز حضرت امیرالمؤمنین و حضرت زهرا سلام‌الله‌علیهما @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید #قسمت_بیست_و_پنجم •°•°•°• گنگ به مامان نگاه کردم بازهم همون اسم
•°•°•°• همه یکی یکی تبریک گفتن. باخواهر و زنداداش ومامان روبوسی کردمو بهم تبریک گفتن. خواهرش ۲۰ سالش بودویکم شلوغ بودو خوش خنده.دختر خوب و بانمکی بود.اسمشم مریم بود که قبلا از زبون خود شنیده بودم. زنداداششم اسمش زهرا بود. دختر آروم و مهربونی بود.اینوچهره اش نشون میداد. مامانش که اسمش همابودآروم گفت: _نیلوفرجان بااجازه ات شماره اتو از مامانت گرفتم و به محمدجان میدم. و لبخند قشنگی زد منم لبخندی زدم و خجالت زده سرمو پایین انداختم. نگاهی به کردم که باخجالت و حیا لبخند معناداری زد و گونه های من بازهم رنگ قرمز به خودشون گرفتن... . به تیپ خودم توآینه لبخند زدم. رفتم سمت مامان گونه اشو بوسیدم. +من دیگه برم مامان _برو بسلامت مواظب خودتم باش سلامم برسون. همونطور که کفشامو پام میکردم گفتم: +چششششم. خداحافظظظ _بی بلا،خداحافظت. . از در اومدم بیرون. جلوی در منتظرم بود. این اولین قرارمون بود بعداز نامزدی. _سلام نیلوفرخانم... نگاهی بهش انداختم و بالبخند جوابش رو دادم. یه شاخه گل رز به سمتم گرفت و گفت: _برای شما...😊😍 چشمام درخشید با تمام عشقی که بهش داشتم نگاهش کردم: +ممنونم...☺😊😍 توی ماشین نشستیم و حرکت کرد. زیرچشمی به تیپش نگاه کردم ودلم قنج رفت😊🙊🙈😍 کمی گشت و گزار کردیم و کمی هم صحبت کردیم. برای ناهار جلوی یه رستوران نگه داشت. رستوران باصفایی بود. اولش از یه باغ کوچیک رد میشدی که پر بود از گل و درخت و‌بعد وارد فضای رستوران میشدی. به سمت یه میز رفتیم نشستیم. گارسون اومد سمتمون. _سلام خوش آمدید. ومنو رو به سمتمون گرفت. جوابش رو دادو رو به من گفت: _خانم شما چی میل دارین؟ از لفظ خانوم گفتنش هزار کیلو قندتو دلم آب شد. منو رو از دستش گرفتم ونگاهی به لیست انداختم. بدجور هوس کوبیده کرده بودم. + یه پرس کوبیده:) رو به گارسون گفت: دوتا کوبیده با مخلفاتش لطفا. گارسون رفت. داشتم اطراف رو نگاه میکردم. که گرمی چیزی رو دستم تمرکزمو بهم ریخت. دستان به نرمی دستان سردم رو درآغوش گرفته بودند. با این کارش ضربان قلبم بالا رفت و گُر گرفتم و شک نداشتم که گونه هامم رنگ عوض کردند. با خجالت به چشماش نگاه کردم. (شارژ عمرم را فقط اینگونه افزایش دهم یک ستاره * یک مربع # یک عدد دستان تو 😍🙊🙈) حیا و خجالت در آبیِ چشماش موج میزد. لبخند ملیحی زد و زمزمه وار گفت: _دوستت دارم نیلوفرخانوم... . ⬅ ادامه دارد... •°•°•°• @ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید #قسمت_بیست_و_ششم •°•°•°• همه یکی یکی تبریک گفتن. باخواهر و زندا
•°•°•°• گونه هام رنگ سرخی به خودشون گرفت. خجالت زده سرموپایین انداختم. همون موقع گارسون اومد و غذا هارو آورد‌. . نگاهی به سنگ قبرانداختم. اسم شهید محمد ضیایی خودنمایی میکرد. بالبخندی مملواز خجالت سرمو آروم انداختم پایینو آروم گفتم: +بااجازه پدرو مادرم وبزرگترا و شهدای این مزار...بله... (با بلہ گفتڹ بانوهمہ جاريخت بہم😥 بانواڹ ڪڸ بڪشند و دگراڹ ڪيف ڪنند😊😍) صدای صلوات از همه جای سالن میومد. مردم زیادی به تماشا ایستاده بودن. خودم و خواستیم که عقدمون کنار همون شهید گمنامی باشه که الان دیگه گمنام نیست.شهید محمدضیایی. واسطه عقد ما... چه حسه خوبی بود... بعد از تموم شدن مراسم، پدر همه مهمونارو دعوت کرد به یه رستوران. مهمونا رفته بودن و ماهم باشهید خداحافظی کردیم و راه افتادیم. درماشین و برام باز کرد: _بفرمایید عروس خانم. خجالت زده لبخند زدم و سوار شدیم. ماشین و روشن کردو راه افتاد. اما به سمتی که همه میرفتن نرفت! باتعجب نگاهش کردم و دیدم داره میخنده. +کجا میخوایم بریم؟ باهمون لبخند نگاهم کردو گفت: _داریم بدید‌ میکنیم😐😂 با تعجب و خنده گفتم : +فراااار؟ حالا کجا میریم؟😅 _حرم شاه عبدالعظیم😊 بالبخند نگاهش کردم واقعا نیاز بود... البته داداش کوچیکش باما بود با ماشین خودش. اومده بود عکس بگیره. وارد حرم که شدیم همه بالبخند نگاهمون میکردن و من پر از حس لذت بودم. تلفنش رو جواب داد: _سلام مامان +... _آره ما خودمون اومدیم حرم😊 +... _خواستم روز اول تنها باشیم 😊 +... _باشه چشم شماهم سلام برسون. +... _یاعلی. . زیارت کردیم و ناهار خوردیم. تو ماشین بودیم و در حال رفتن به سمت خونه. که نمیدونم چی شد فقط صدای بوق ممتد ماشین و... شوک بدی بهم وارد شده بود. و نگاه کردم سالم بود و فقط گوشه پیشونیش خراش کوچیکی برداشته بود. در سمت من باز نمیشد ومجبور شدم از سمت اون پیاده شدم. با چادر سفید و دست گل دور تادور ماشین و نگاه کردم. جلو بندی داغون شده بود. حرکاتم دست خودم نبود. رنگم مثل گچ شده بود. دست و پاهام سرد بودن. تازه یادم افتاد چی شده. بغضم ترکیدو از شدت ترس و اضطراب زدم زیر گریه. به سمتم دوید. سرمو تو آغوشش گرفت: _چیزی نیست خانوم چیزی نیست آروم باش... . ⬅ ادامه دارد... •°•°•°• @Ahmadmashlab1995
💔 مـــادر نوزاد بنـد قنداقه... مادر جـوان بنـد ڪـفن.... به بـُنیَّ گفـتنِ مادران ، خـو گرفته ایم...😔 @Ahmadmashlab1995
🌸🍃 سلام ارباب خوبم✋🌸 لطفی بنما که خاک پایَت گردم دامن بتکان تا که گدایت گردم دلتنگ زیارت توأم اربابم من را به حرم ببر فدایت گردم... 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995❤️
°•|🌸🍃 #سݪام_بر_شھـــــدا ●/…در کـــــوله بارم ●/…چیـــــزی ندارم ●/…غیر از دلـــــــی ●/…مست شـــــوق ●/…شهــــــــــــادت #شهید_احمد_مشلب #دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے @Ahmadmashlab1995
°•|🍃🌸 °•{شهید تـــــرور شهيده_مريـــــم_فرهانيـــــان🕊🌹}•° 🔸آدم موقعی كه ساقط می‌شود، مثل اين زباله می‌شود. زباله را می‌شود بازيافت كرد، آدم ساقط بازيافت هم نمی‌شود. به قول شما آدم ساقط از زباله هم بدتر می‌شود. @Ahmadmashlab1995
🌷 زهرا سامری همرزم شهيده مريم فرهانيان: رمز موفقيت مريم اين بود كه هيچ‌گاه دلبسته دنيا نشد و دنيا و زرق و‌ برقش را نمی ديد. مريم روحی پويا داشت و سكون و يك‌جا ماندن را نمی توانست تحمل كند و اگر می ديد در جای ديگری می تواند خدمت كند خود را به آنجا می رساند.🌹 روزی وارد خانه شدم و مريم را رو به قبله ديدم، وقتی جلوتر رفتم، ديدم مريم روی دستانش می زند و از او سؤال كردم كه مشكلی پيش آمده، چيزی نگفت اما بعدها برای من تعريف كرد كه من هر روز اعضای بدنم را مواخذه می كنم و از آنها می پرسم كه امروز برای خدا چه كاری انجام داد‌ه‌ايد. در ايام فاطميه روزی سرزده وارد خانه شدم و ديدم مريم به پهنای صورت اشك می ريزد و نام حضرت زهرا(س) را صدا می زند. به او گفتم كه چرا اينقدر اشك می ريزی؟ گفت: «شما اگر مادرتان فوت كند چه كار می كنيد، شادی می كنيد يا گريه؟» مریم علی‌رغم فعاليت زيادی كه داشت روزه می‌گرفت و تنها با نان و آب افطار می كرد . 🌷بانوی شهیده مریم فرهانیان🌷 منبع: سایت شهیدان وبلاگ زن امروزی🌹 🌸🍃 @ahmadmashlab1995❤️
🌸🍃 در محضر شهید علیرضا موحد دانش شهید علیرضا موحد دانش متولد سال ۱۳۳۷ تهران میباشد. ایشان پس از حضور در جبهه های غرب و جانبازی در منطقه ی عملیاتی بازی دراز در سال ۱۳۶۰، راهی جبهه های جنوب شدند. در یکی از عملیات ها جانشین فرمانده شهید محسن وزوایی بودند و پس از آن خود فرماندهی چند عملیات را بر عهده گرفتند. جبهه های جنگ جای شناختن مردان بزرگ خداست. و این بزرگ مرد بالاخره در تاریخ۱۳مرداد ۱۳۶۲ در عملیات والفجر ۲ به آرزوی دیرین خود دست یافت. 🌹شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
الان همه ی رابطه ها در موبایل است و روابط بین دختر و پسرها زیاد شده! عجیب است این ها از کجا مےآیند؟؟؟ #کلام_شهید_احمد_مشلب #غریب_طوس 🍃🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یــا امـــام رضــــا (ع) از ردِ پای شما مےگیـرد نشان، هر کـه دارد آرزوی آســمان باید گرفت از #مشهدت رزق #شهادت را .... شهیدان از سمت راست: محمدمحرابی پناه محمد منتظرالقائم مصطفی (کمیل)صفرےتبار @Ahmadmashlab1995
✅تصویر باز شود ⬆️⬆️⬆️ اگر میماندم در آینده شرمنده #امام و#شهدا میشدم... 😔 #دانش_اموز_شهید #علیرضا_دلوی شهدا شرمنده ایم #کوچولو_ها_هم_شهید_می‌_شوند 🌿🌺 @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید #قسمت_بیست_و_هفتم •°•°•°• گونه هام رنگ سرخی به خودشون گرفت. خجال
•°•°•°•. نمیتونستم  اتفاقی که افتاده رو هضم کنم. و همین بر شدت گریه ام اضافه میکرد. داداشش که پشت سر ما بود سریع اومد و به کمک ماشین و کشوندن کنار گاردریل. ومن همینطور بهت زده نگاهشون میکردم. چندساعتی طول کشید تا پلیس بیادو صورت جلسه کنه. خسته شده بودم و به این فکر میکردم که چرا روز عقد من باید اینطور بشه آخه؟ به گفته داداشش وخودش یه ماشین پیچید جلومون و باعث شد ما منحرف بشیم. خدایا شکرت که سالمیم. تمام کارا رو کرده بودن و ماشین و بکسل کردن و بردن تعمیرگاه و بعد از اون ورم رفتیم خونه. همین که از در وارد شدیم تا پیشونیه رو دیدن و اینکه دیدن با ماشین خودمون نیستیم خیلی هل کرده بودن. لبخندی زدو تمام ماجرا رو تعریف کرد. بماند که چقد تو سرو صورت خودشون زدن وچقد خداروشکر گفتن. یه اسپندم دود کردن... . دوهفته اس از عقدمون میگذره. هرچی میریم جلوتر به عروسی مون نزدیک تر میشیم استرسم بیشتر میشه. تمام کارا رو کردیم.از خونه و جهاز گرفته تا لباس عروسو ماشین و ارایشگاه. توی اتاقم نشسته بودم و خیره شده بودم به روتختی گل گلیم.عاشق رنگ و طرحش بودم. زمینه آبی فیروزه ای و رنگ گل گلیش... خودمم یه لباس بااین طرح و رنگ داشتم... یاد دانشگاه افتادم😭 باید بعداز عروسی حتما ادامه بدم. تصویر زهرا تو ذهنم نقش بست. چقد دلم براش تنگ شده بود.... نمیدونم از چیزی خبر داره یانه اما مطمئنا از دستم خیلی ناراحته. باید دعوتش کنم... تصمیم گرفتیم که برای عروسی یه کار غیرمنتظره کنیم... گوشیم زنگ خورد. بود: +جانم _سلام عزیزم☺ +سلام آقایی خسته نباشی🙈 _ممنونم... زنگ زدم بهت بگم که اون کارم حل شده همه چی آماده است... باخوشحالی جیغ کشیدم: + وااای توروخدا😍 چه عالییی _اره خیلی خوب شد😊 من فعلا باید برم. شب میبینمت +باشه. قربانت یاعلی _یاعلی . _میتونی چشماتو باز کنی😊 آروم چشمامو باز کردم و با بهت به خودم خیره شدم... چقد تغییر کرده بودم... صدای در اومد.ارایشگر سریع شنلمو انداخت سرم و باشیطنت گفت:اول رونما بگیر از شادوماد😉😊 و فیلم بردار وارد شدن. صدای قدم هاشو که به سمتم میومد رو شنیدم. قلبم تند میزد و کف دستم عرق کرده بود. شنلو آروم بالا زد. چشمای آبیش از همیشه آبی تر بودو میدرخشید. لبخندمهمون لباش بود. آروم و ناگهانی بوسه کوتاهی به پیشونیم زد. و زیر گوشم زمزمه کرد: _... . . ⬅ ادامه دارد... •°•°•°• @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید #قسمت_بیست_و_هشتم •°•°•°•. نمیتونستم  اتفاقی که افتاده رو هضم ک
 (پایانی) •°•°•°• بالبخند از مهمان هاخداحافظی میکردم. زهرا اومد جلو. اشک تو چشمای نازش جمع شده بود. دستمو بازکردموبغلش کردم. _الهی خوشبخت بشی عشق زهرا ضربه آرومی به کتفش زدم: +من توروعاشقم😍🙊 مواظب خودت باش. سوارماشین شدیم و همه بوق بوق کنان دنبالمون. مسیرو عوض کردیم و چون کسی انتظارنداشت‌ راه رواشتباه رفتن. آره بازهم فرار کردیم😂 مامان به گوشیم زنگ زد: _کجا رفتین نیلو؟ +بیاین سمت فرودگاه و نذاشتم بپرسه چرا. و نگاه کردمولبخندی از ته دل زدم. همه توی فرودگاه ایستاده بودن. _ جان کاش میذاشتین فردا میرفتین الان خسته این. +نه پدر جان ما نذر کردیم و اینکه بخاطر همین خستگی گفتیم باهواپیما بریم. بابا دیگه چیزی نگفت. پرواز مارو اعلام کردن. با مامان و بابا و مامان و بابای خداحافظی کردیم. دست در دست هم از پله برقی بالا رفتیم. میگفت خیلیا دارن نگاهمون میکنن. خب دیدن هم داره والا. عروس و داماد بااین لباس تو فرودگاه😐 .l هواپیما در حال حرکت بود. آروم گوشه شنل و زدم بالا و از پنجره آسمون رو نگاه کردم.از همیشه پرستاره تر بود.یا شایدم از نظر من اینطور بود. خوابش برده بود. سرمو گذاشتم روی شونه اش و به آینده فکر کردم. با اینکه دم دمای صبح بود اما حرم شلوغ بود. وارد حرم شدیم. شنلمو کمی عقب داده بودم و چادرعروسمو انداخته بودم جلوی صورتم تا بتونم کمی از مسیرو ببینم. همه بالبخند نگاهمون میکردند. وارد صحن انقلاب شدیم. چشمم به گنبد طلایی رنگ افتاد. قلبم تند میزد ودستام عرق کرده بود. خوشحالی وصف ناپذیری تو وجودم رخنه کرده بود. اولین سفر دوتایی مون. اونم به مشهد. چی بهتر از این؟... صحن انقلاب کاملا فرش شده بود. کنار سقاخونه نشستیم. دستمو گرفت. گرمی لباش دست سردم رو گرم و صدای بم و مردونه اش گوشم رو نوازش کرد: _ممنونم که هستی عروسِ من... (ماڪہ بیچارـہ شدیم ڪاش ولے هیچ دلے، گیرِ لحڹِ بم مردانہ محڪم نشود) بغض گلومو فشرد.بغضِ عشق! بغض کرده بودم بخاطر این همه محبت. دستش رو فشار کوچکی دادم: +دوستت دارم... اونشب از همه چی گفتیم... از آرزوهامون... از عشقمون... از آینده مون... نماز خوندیم و دعا کردیم. دعا کردیم برای خوشبختی خودمون و همه جوونا... اشک ریختیم و شکر کردیم. برای اینکه ، برای هم شدیم... حالا... براے لحظہ اے آرام مےشوم ساعات خوب زندگےام درحرم گذشت... ⬅    •°•°•°• @Ahmadmashlab1995
..♡راه بَلَدِ راه ورسم ِ زندگی، شهداهستند.... پس راه های موجود درزندگی ات را به راه بَلَدهای راه بسپار @Ahmadmashlab1995
بنام تـــــو #پــلاکـي آوردنــدوگـفـتند #شـهـيـد شـد خـودت کجـایي #دلاور؟! به آرزویــت رســيـدي و #گمـنـام شـــدي حالامـن #مـانـده_ام وقــبــري خالي #خودت کجایـي دلاور؟ 🌷 @Ahmadmashlab1995