تو نزدیڪ و پاسـخ گویی
به این جای دعا ڪه میرسم
صدایـم را بی جوهر مےڪنم
و بہ تو سلام مےدهم
هر ڪجا ڪہ هستے برگرد
#سلام_آقا_جانم
🔸اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْ
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
تو نزدیڪ و پاسـخ گویی به این جای دعا ڪه میرسم صدایـم را بی جوهر مےڪنم و بہ تو سلام مےدهم هر ڪجا ڪہ ه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اینک_شوکران #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق قسمت : 2⃣8⃣ می گفت: " دلم طاقت نمی آورد.شاید بعد، خودم سختی
#اینک_شوکران
قسمت
2⃣9⃣
🌲🌲تلنگر
دو سه روز بعد دوباره زنگ زد.
گفت: " فرشته، با بچه ها بروید جاهایی که موشک زده اند ببینید. "
چرا باید این کار را می کردم؟
گفت: " براي اینکه ببینی چقدر آدم خودخواه است. دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم. نه این که ناراحت شده باشم. خجالت می کشیدم از خودم.
با علی و هدي رفتیم جایی را که تازه موشک زده بودند. یک عده نشسته بودند روي خاك ها. یک بچه مادرش را صدا می زدکه زیر آوار مانده بود، اما کمی آن طرف تر، مردم سبزه می خریدند و تنگ ماهی دستشان بود. انگار هیچ غمی نبود من دیدم که دوست ندارم جزو هیچ کدوم از این آدم ها باشم. نه غرق در شادي خودم و نه حتی غم خودم. هر دو خود خواهی است. منوچهرمی خواست این را به من بگوید. همیشه سر بزنگاه تلنگرهایی می زد که من را به خودم می آورد.
منوچهر سال شصت و هفت مسئول پادگان بلال کرج شد. زیاد می آمد تهران و می ماند. وقتی تهران بود صبح ها می رفت پادگان و شب می آمد.
⏪⏪ادامه دارد...
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اینک_شوکران قسمت 2⃣9⃣ 🌲🌲تلنگر دو سه روز بعد دوباره زنگ زد. گفت: " فرشته، با بچه ها بروید جاهایی
#اینک_شوکران
قسمت
3⃣0⃣
🌲🌲بعد از جنگ
نگاهش کرد. آستین هاش را زده بود بالا و می خواست وضو بگیرد. این روز ها بیشتر عادت کرده بود به بودنش. وقتی میخواست برود منطقه، دلش پر از غم می شد. انگار تحملش کم شده باشد. منوچهر سجاده اش را پهن کرد. دلش می خواست در نمازها به او اقتدا کند، ولی منوچهر راضی نبود. یک بار که فهمیده بود فرشته یواشکی پشتش ایستاده و به او اقتداکرده، ناراحت شد. از آن به بعد گوشه ي اتاق می ایستاد، طوري که کسی نتواند پشتش بایستد.
چشم هایش را بسته بود و اذان می گفت. به (حی علی خیرالعمل) که رسید، فرشته از گردنش آویزان شد و بوسیدش. منوچهر(لا اله الا الله) گفت و مکث کرد. گردنش را کج کرد و به فرشته نگاه کرد:
" عزیز من این چه کاري است تو می کنی؟ می گوید بشتابید به سوي بهترین عمل، آن وقت تو می آیی و شیطان می شوي؟"
فرشته چند تار موي منوچهر را که روي پیشانی خیسش چسبیده بود،کنار زد و گفت:
" به نظر خودم که بهترین کار را می کنم. "
شاید شش ماه اول ازدواجمان که منوچهر رفت جبهه برایم راحت تر گذشت، ولی از سال شصت و شش دیگه طاقت نداشتم. هر روز که می گذشت وابسته تر می شدم. دلم می خواست هر روز جمعه باشد و بماند خانه .
جنگ که تمام شد، گاهی براي پاکسازي و مرزداري می رفت منطقه. هربار که می آمد لاغرتر و ضعیف تر شده بود. غذا نمیتوانست بخورد..
می گفت: " دل و روده ام را می سوزاند. همه ي غذا ها به نظر ش تند بود. هنوز نمی دانستیم شیمیایی چیست و چه عوارضی دارد. دکتر ها هم تشخیص نمی دادن. هردفعه می بردیمش بیمارستان، یک سرم می زدند و دو روز استراحت می دادند و می آمدیم خانه.
آن سالها فشار اقتصادي زیاد بود. منوچهر یک پیکان خرید که بعد از ظهر ها با آن کار کند، اما نتوانست. ترافیک و سر و صدا اذیتش می کرد. پسر عموش، نادر، توي ناصر خسرو یک رستوران سنتی دارد. بعد از ظهر ها از پادگان می رفت آن جا،شیر میفروخت.
⏪⏪ادامه دارد.....
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️
@AHMADMASHLAB1995
👇👇👇
#توبه_نامه تکاندهنده شهید #13_ساله
#پیشنهـــــــاد_مطالعـــــــــه
#شهید_علیرضا_محمودی_پارسا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
👇👇👇 #توبه_نامه تکاندهنده شهید #13_ساله #پیشنهـــــــاد_مطالعـــــــــه #شهید_علیرضا_محمودی_پارس
#توبه_نامه تکاندهنده شهید #13_ساله
#پیشنهـــــــاد_مطالعـــــــــه
#شهید_علیرضا_محمودی_پارسا
فکر می کنم بارها عکس رو دیده باشین. این عکس نوجوان 13 ساله ی کرجی شهید علیرضا محمودی پارساست که چند روز قبل از شهادتش گرفته شده که معصومیتی خاص رو تداعی می کنه.
برای شروع چند فرازی از توبه نامه ی ایشون رو اینجا ذکر می کنیم؛ فقط قبل از خوندن یادمون باشه که این توبه نامه کسی است که هنوز به سن تکلیف نرسیده ولی نگران ترک اونای هایی است که ازش سر زده..... فرازهایی از توبه نامه شهید 13 ساله کرجی - شهید محمودی:
بار خدایا از کارهایی که کرده ام به تو پناه می برم از جمله :
از این که حسد کردم...
از این که تظاهر به مطلبی کردم که اصلاً نمی دانستم...
از این که زیبایی قلمم را به رخ کسی کشیدم....
از این که در غذا خوردن به یاد فقیران نبودم....
از این که مرگ را فراموش کردم....
از این که در راهت سستی و تنبلی کردم....
از این که عفت زبانم را به لغات بیهوده آلودم.....
از این که در سطح پایین ترین افراد جامعه زندگی نکردم....
از این که منتظر بودم تا دیگران به من سلام کنند....
از این که شب بهر نماز شب بیدار نشدم....
از این که دیگران را به کسی خنداندم، غافل از این که خود خنده دارتر از همه هستم....
از این که لحظه ای به ابدی بودن دنیا و تجملاتش فکر کردم....
از این که در مقابل متکبرها، متکبرترین و در مقابل اشخاص متواضع، متواضع تر نبودم....
از این که شکمم سیر بود و یاد گرسنگان نبودم....
از این که زبانم گفت بفرمایید ولی دلم گفت نفرمایید.
از این که نشان دادم کاره ای هستم، خدا کند که پست و مقام پستمان نکند....
از این که ایمانم به بنده ات بیشتر از ایمانم به تو بود....
از این که منتظر تعریف و تمجید دیگران بودم، غافل از این که تو بهتر از دیگران می نویسی و با حافظه تری.....
از این که در سخن گفتن و راه رفتن ادای دیگران را درآوردم.... از این که پولی بخشیدم و دلم خواست از من تشکر کنند....
از این که از گفتن مطالب غیر لازم خودداری نکردم و پرحرفی کردم....
از این که کاری را که باید فی سبیل الله می کردم نفع شخصی مصلحت یا رضایت دیگران را نیز در نظر داشتم....
از این که نماز را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم....
از این که بی دلیل خندیدم و کمتر سعی کردم جدی باشم و یا هر کسی را مسخره کردم....
از این که " خدا می بیند " را در همه کارهایم دخالت ندادم....
از این که کسی صدایم زد اما من خودم را از روی ترس و یا جهل، یا حسد و یا ... به نشنیدن زدم....
از ......
و.....
✅خاطرات #جذاب شهدایی در کانال #شهیدBMWسوار
@AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃
🎥 سردار سلیمانی:
شهيدی كه در عراق ميگفت: مرگ بر صدام، ضد اسلام؛
"شهسواری از ما بود..."
همراه با فیلم اسارت #شهیدشهسواری
@AHMADMASHLAB1995
🌸🍃
سردار شهید عبدالحسین برونسی:
🌷آدم ها دو دسته اند:
#غیرتی و
#قیمتی؛
غیرتی ها با خدا معامله کردند
و قیمتی ها با بنده خدا.
#شهید_عبدالحسین_برونسی
#شهید_دفاع_مقدس
#پوستر
#سالروزولادت
🌸🍃
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اینک_شوکران قسمت 3⃣0⃣ 🌲🌲بعد از جنگ نگاهش کرد. آستین هاش را زده بود بالا و می خواست وضو بگیرد.
#اینک_شوکران
قسمت 1⃣3⃣
🌲🌲درس خواندن
نمیدانستم وقتی فهمیدم بهش توپیدم که چرااین کار را می کند؟
گفت: "تا حالا هر چی خجالت شماها را کشیدم بس است."
پرسیدم: "معذب نیستی؟"
گفت: " نه، براي خانواده ام کار میکنم."
درس خواندن را هم شروع کرد. ثبت نام کرده بود هر سه ماه، درس یک سال را بخواند و امتحان بدهد. از اول راهنمایی شروع کرد. با هیچ درسی مشکل نداشت الا دیکته.
کتاب فارسی را باز کرد و چهار پنج صفحه ورق امتحانی پر دیکته گفت. منوچهر دربد خطی قهار بود.
گفت: " حالا فکر کن درس خواندی .با این خط بدي که داري معلم ها نمی توانند ورقه ات را صحیح کنند."
گفت: " یاد می گیرند."
این را مطمئن بود. چون خودش یاد گرفته بود نامه هاي او را بخواند و هزار کلمه ي دیگر که خودش می توانست بخواند غلط ها را شمرد،شصت و هشت غلط. گفت: "رفوزه اي. "
منوچهر همان طور که ورق ها را زیر و رو می کرد و غلط ها را نگاه می کرد، گفت: " آن قدر می خوانم تا قبول شوم. "
این را هم می دانست.
⏪⏪ادامه دارد....
✨✨✨✨✨✨✨✨
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اینک_شوکران قسمت 1⃣3⃣ 🌲🌲درس خواندن نمیدانستم وقتی فهمیدم بهش توپیدم که چرااین کار را می کند؟ گ
#اینک_شوکران
قسمت 2⃣3⃣
🌲🌲آدمهای بعد از جنگ
منوچهر آن روزها صبح ها از ساعت چهار و نیم می رفت پارك تا هفت درس می خواند.از آن ور می رفت پادگان و بعد پیش نادر. کتاب و دفترش را هم می برد تا موقع بی کاري بخواند. امتحان که داد دیکته شد نوزده و نیم. کیف می کرد از درس خواندن. اما دکتر ها اجازه ندادند ادامه بدهد. امتحان سال دوم را می داد و چند درس سال سوم را خوانده بود که سردرد هاي شدید گرفت. از دردخون دماغ می شد و از گوشش خون می زد. به خاطر ترکش هایی که توي سرش داشت و ضربه هایی که خورده بود، نباید به اعصابش فشار می آورد. بعضی از دوستانش میگفتند: "چرا درس بخوانی؟ ما برایت مدرك جور می کنیم. اگر بخواهی می فرستیمت دانشگاه. "
این حرف ها برایش سنگین می آمد. میگفت: "دلم می خواهد یاد بگیرم. باید یه چیزي توي مخم باشد که بروم دانشگاه. مدرك الکی به چه درد می خورد؟"
بعد از جنگ و فوت امام زندگی ما آدم هاي جنگ وارد مرحله ي جدیدي شد. نه کسی ما را می شناخت و نه ما کسی را می شناختیم.انگار براي این جور زندگی کردن ساخته نشده بودیم.خیلی چیز ها عوض شد.
منوچهر می گفت: " کسی که تا دیروز باهاش توي یک کاسه آبگوشت می خوردیم، حالا که می خواهیم برویم توي اتاقش، باید از منشی و نماینده و دفتر دارش وقت قبلی بگیریم."
بحث درجه هم مطرح شد.به هر کس بر اساس تحصیلات و درصد جانبازي ومدت جبهه بودن درجه می دادند. منوچهر هیچ
مدرکی را رو نکرد. سرش را انداخته بود پایین و کار خودش را می کرد، اما گاهی کاسه ي صبرش لبریز می شد. حتی استعفا داد که قبول نکردند.
⏪⏪ادامه دارد
@AHMADMASHLAB1995
May 11
❁﷽❁
🌸🍃
بیا بنــگـــــر ببیــــن ڪار خـــدا را
#خدا بر می گزینـد پنج تن آل عبا را
سالروز #اثبات_حقّانیت_اهلبیت
عصمت و طهارت (علیهم السلام)توسط خداوند
عّزوجل بر تمامی اَدیان و مذاهب
جهان بر تمامی #شیعیان و مُحبّین
#آل_یاسین (علیهم السلام) مبارک
#مباهله
#برتری_اهل_بیت
🌸🍃
@AHMADMASHLAB1995
🍃🌸🍃
#دلتنگی یعنی
دل ...
به نفس نفس بیافتد
از
نبودن هایش ...!!
#شهید_احمد_مشلب
دلتنگتیم
@AHMADMASHLAB1995
🌺شهید حاج احمد کاظمی و ارادتش به حضرت زهرا (س)🌺
#پیشنهـــــــاد_مطالعـــــــــه
#یا_فاطمة_الزهرا_س
🌺🍃ارادت خاصی به حضرت صدیقه طاهره (سلام الله علیها) داشت .
به نام حضرت مجلس روضه زیاد می گرفت . چند تا مسجد و فاطمیه هم به نام و یاد بی بی ساخت .
توی مجالس روضه ، هر بار ذکری از مصیبت های حضرت می شد ، قطرات اشک پهنای صورتش را می گرفت و بر زمین می ریخت.
خدا رحمت کند شهید محسن اسدی را ، افسر همراه حاجی بود .
برای ضبط صحبت های سردار ، همیشه یک واکمن همراه خودش داشت .
چند لحظ قبل از سقوط هواپیما ، همان واکمن را روشن کرده بود و چند جمله راجع به اوضاع و احوال خودشان گفته بود .
درست در لحظه ی سقوط ،صدای خونسرد حاجی بلند می شود که میگوید : صلوات بفرست.
همه صلوات می فرستند.
در آن نوار آخرین ذکری که از حاجی و دیگران در لحظه ی سقوط هواپیما شنیده می شود ، ذکر مقدس «یا فاطمةالزهرا» است.🍃🌺
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اینک_شوکران قسمت 2⃣3⃣ 🌲🌲آدمهای بعد از جنگ منوچهر آن روزها صبح ها از ساعت چهار و نیم می رفت پارك
#اینک_شوکران
قسمت 3⃣3⃣
🌲🌲
سال شصت و نه، چهار ماه رفت منطقه. آن قدر حالش خراب شد که خون بالا می آورد. با آمبولانس آوردندش تهران و بیمارستان بستري شد .
از سر تا پاش عکس گرفتند .چند بار آندوسکوپی کردند و از معده اش نمونه برداري کردند، اما نفهمیدند چی شده است. یک هفته مرخص شده بود.
گفت: " فرشته، دلم یک جوري است. احساس می کنم روده هام دارد باد می کند."
دو سه تا توت سفید نوبرانه که جمشید آورده بود، خورده بود. نفس که می کشید، شکمش می آمد جلو و بر نمی گشت. شده بود عین قلوه سنگ. زود رساندیمش بیمارستان. انسداد روده شده بود. دوباره از روده اش نمونه برداري کردند. نمونه را بردم آزمایشگاه. تا برگردم منوچهر را برده بودند بخش جراحی. دویدم بروم بالا، یک دختر دانشجو سر راهم را گرفت.
گفت: " خانوم مدق اینها تشخیص سرطان داده اند ولی غده را پیدا نمی کنند.می خواهند شکمش را باز کنند و ببینند غده کجاست ."
گفتم: " مگر من می گذارم."
منوچهر را آماده کرده بودند ببرند اتاق عمل.
گفتم: " دست بهش بزنید روزگارتان را سیاه می کنم."
پنبه ي الکل را برداشتم، سرم را از دستش کشیدم و لباس هایش را تنش کردم. زنگ زدم پدرم و گفتم بیاید دنبالمان. میخواستم منوچهر را از آنجا ببرم. دکتر که سماجتم را دید، یک نامه نوشت، گذاشت روي آزمایش هاي منوچهر و ما را معرفی کرد به دکتر میر، جراح غدد بیمارستان جم. منوچهر را روز عاشورا بستري کردیم بیمارستان جم.
اذان که گفتند، با این که سرم داشت، بلند شد ایستاد و نماز خواند. خیلی گریه کرد. سلام نمازش را که داد، رفت سجده و شروع کرد با خدا حرف زدن:
"خدایا گله دارم. من این همه سال جبهه بودم. چرا من را کشانده اي اینجا، روي تخت بیمارستان؟ من ازاین جور مردن متنفرم ".
بعد نشست روي تخت گفت:
" یک جاي کارم خراب بود. آن هم تو باعثش بودي. هر وقت خواستم بروم آمدي جلوي چشمم سد شدي. حالا دیگر برو . "
همه ي بی مهري و سرسنگینیش براي این بود که دل بکنم. میدانستم.
گفتم: "منوچهر خان همچین به ریشت چسبیده ام و ولت نمی کنم. حالا ببین ."
⏪⏪ادامه دارد....
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اینک_شوکران قسمت 3⃣3⃣ 🌲🌲 سال شصت و نه، چهار ماه رفت منطقه. آن قدر حالش خراب شد که خون بالا می آور
#اینک_شوکران
قسمت
3⃣4⃣
ما روزهاي سخت جنگ را گذرانده بودیم. فکر می کردم این روزها هم می گذرد، پیر می شویم و به این روزها می خندیم.
ناهار بیمارستان را نخورد. دلش غذاي امام حسین(ع) می خواست. دکترش گفت: "هرچه دلش خواست بخورد. زیاد فرقی ندارد."
به جمشید زنگ زدم و او از هیئت غذا و شربت آورد. همه ي بخش را غذا دادیم. دو بشقاب ماند براي خودمان. یکی از
مریض ها آمد. بهش غذا نرسیده بود. منوچهر بشقاب غذاش را داد به او و سه تایی از یک بشقاب خوردیم. نگران بودم دوباره دچار انسداد روده بشه، اما بعد از ظهر که از خواب بیدار شد حالش بهتر بود.
گفت: " از یه چیز مطمئنم. نظر امام حسین روي من هست. فرشته، هر بلایی سرم بیاد صدام در نمیاد."
تا صبح بیدار ماند. نماز می خواند، دعا می کرد، زل می زد به منوچهر که آرام خوابیده بود، انگار فردا خیلی کار دارد. از خودش بدش آمد. تظاهر کردن را یاد گرفته بود. کاري که هرگز فکر نمی کرد بتواند. این چند روز تا آنجا که توانسته بود، پنهانی گریه کرده بود و جلوي منوچهر خندیده بود. دکتر تشخیص سرطان روده داده بود. سرطان پیشرفته ي روده که به معده زده بود. جواب کمیسیون سپاه هم آمده بود: " جانباز نود درصد."
هر چند تا دیروز زیر بار نرفته بودند که این بیماري ها از عوارض جنگ باشد. با این همه باز بنیاد گفته بود بیماري هاي منوچهر مادرزادي است.
همه عصبانی بودند فرشته، جمشید، دوستان منوچهر. اما خودش می خندید که از وقتی به دنیا آمدم بدنم پر از ترکش بود. خب راست می گویند.
هیچ وقت نتوانسته بود مثل او سکوت کند.
صبح قبل از عمل تنها بودیم دستم را گرفت و گذاشت روي سینه اش..
گفت: " قلبم دوست دارد بمانی ،اما عقلم می گوید این دختر از پانزده سالگی به پاي تو سوخته. خدا زیبایی هاي زندگی را براي بنده هاي خوبش خلق کرده. او هم باید از آنها استفاده کند. شاد باشد. لب هاش می لرزید."
گفتم: "من که لحظه هاي شاد زیاد داشتم. از جبهه برگشتن هات، زنده بودنت، نفس هات، همه شادي زندگی من است. همین که می بینمت شادم.
گفت: " تا حالا برات شوهري نکردم. از این به بعد هم شوهر خوبی نمی توانم باشم. تو از بین می روي. "
گفتم: "بگذار دوتایی با هم برویم."
همان موقع جمشید و رسول آمدند. پرستارها هم برانکار آوردند که منوچهر را ببرند. منوچهر نگذاشت. گفت پاهام سالم است. می خواهم راه بروم. هنوز فلج نشده ام.
جلوي در اتاق عمل، برگشت صورت جمشید و رسول را بوسید. دست من را دو سه بار بوسید.
گفت: "این دست ها خیلی زحمت کشیده اند. بعد از این بیشتر زحمت می کشند.
نگاهم کرد و پرسید تا آخرش هستی؟"
گفتم: "هستم."
و رفت.حتی برنگشت پشتش را نگاه کند.
نکند برنگردد؟
⏪⏪ادامه دارد....
May 11
#دلنوشته
همہ چے تموم شد...
عیــد قربان
عیــــد غدیر
تابستونم دیگه آخراشه
تـــــــــفریح
گـــــــــردش
همــــــه چے...
دیگہ میتونیم
از امشبــــ دل نگرون باشیم😔
دل نگرون یہ ڪاروان😭
ڪاروانے ڪہ همشون گلنـ💚ــد
باغبانشون امــــــام حسیــــــــــن😭
دیگھ باید نگران باشیم😔
نگران شش ماهہ😭
نگران دختر سہ سالہ💔
نگران عبــــــــداللہ...
نگران قاســــــم...
نگران محـــمد...
نگران عباس...
نگران عون....
وخیلی ها
😭💔
نگران زینبــ❤️ــــ
یا صاحبــــ الزمان
کم کم شال عزا بہ تن میڪنی مولا؟😭
#چند روز دیگر مسافران کربلا می رسند
✍یاقتیل العبرات
کانال شهید احمــ🌷ــد مَشلب
👇👇👇
@AHMADMASHLAB1995