eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 یکی از همرزمانش که از همه به او نزدیک‌تر بوده است، می‌گوید: «شهید محرابی فردای آن روز، روی پشت‌بام یکی از ساختمان‌ها پشت من ایستاده بود که ناگهان صدایی را از پشت سرم شنیدم. به‌محض این که برگشتم. حسین روی زمین افتاده بود. با خودم گفتم تیر به کتف حسین آقا خورده است، اما خونریزی شدیدتر از این حرف‌ها بود. درگیری به‌شدت زیاد بود. برگشتم و مشغول تیراندازی به سمت داعشی ها شدم. دوباره به سمت حسین آقا نگاه کردم. وی در حالت سجده بود و آخرین کلمه‌ای که گفت: «یا اباالفضل» بود. تیر دقیقاً به قلب ایشان خورده بود و در همان لحظه شهید شدند.  #شهید_حسین_محرابی #شهید_مدافع_حرم #خاطره #سالروزولادت #نسئل_الله_منازل_الشھداء 🌸🍃 @ahmadmashlab1995
🌸🍃 از نیمه شب ۲۳ خرداد ۹۴ تا صبح روز ۲۴ خرداد، چند ساعتی بیش نبود. رزمندگان لشکر عملیاتی ۲۵ کربلا با برنامه ریزی و طراحی خوب، بر سر راه اشرار مسلح و قاچاقچیان عملیات کمین منطقه‌ای را اجرا کرده بودند. در عملیات کمین اجرا شده، تلفات قابل ملاحظه ای به کاروان قاچاقچیان و اشرار مسلح پژاک وارد شده بود. تنها مجروح آن صحنه درگیری «روح الله سلطانی» بود که از ناحیه پهلو و کتف سخت مجروح شد و خونش بر روی خاک‌ ارتفاعات گرده سور ریخته شد. روح الله به سرعت با آمبولانس به پایگاه شهری و بیمارستان انتقال داده شد. میزان جراحت، عمیق و سخت بود. همه فکر می‌کردیم، روح الله در مقابل این جراحت مقاوم خواهد بود. ولی تقدیر بر این بود که روح الله باید به خدا می‌پیوست تا جاودانه بماند. در این چند ساعت به ظاهر کوتاه، به مجموع یگان به اندازه سالی گذشت تا باور کنیم «روح الله سلطانی» آسمانی شده است. تازه به سخنانش فکر می‌کردیم که دائم از شهادت پس از شهید سید جلال می‌گفت و خودش را آماده کرده بود. جایش برای همیشه در لشکر ۲۵کربلا خالی ماند. #شهید_روح_الله_سلطانی #شهید_مدافع_وطن #خاطره #سالروزولادت 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
در سال 1395 با محمد به اردوی راهیان نور رفته بودیم. بعد از بازدید از منطقه به معراج شهدای اهواز رفتیم. حال و هوای خاصی بود. بعد از زیارت شهدای گمنام قرار بود برگردیم به اردوگاه ثامن الائمه (ع). دو یا سه نفر از بچه‌ها در معراج شهدا جا ماندند. هوا هم تاریک شده بود و دیر هم شده بود. محمد زنگ زد به آنها که خودشان را برسانند به دو راهی که در مسیر رفت بود. بچه‌ها آمدند. محمد خیلی عصبی بود، اما اصلا به روی بچه‌ها نیاورد. کنار یکی از دوستان که قاری قرآن بود رفت و گفت چند آیه قرآن بخوان. بعد از اینکه قرآن خوانده شد پیش من و دوستان دیگر آمد و گفت که چون عصبی بودم گفتم قرآن خوانده شود تا آرام شوم. محمد اخلاق را هم به خوبی از اهل بیت (علیهم‌السلام) آموخته بود و در آن لحظه نشان داد چقدر صبور و با اخلاق و مهربان هست. 📚موضوع مرتبط: #شهید_محمد_جاودانی #شهید_مدافع_حرم #خاطره #سالروزآسمانےشدن 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌹 ♻️ #خاطرات_شهدا ﷽ ═══✼✨🌺✨✼═══ ▫️ﺣﺴﺎﺳﯿﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﺑﻮﯼ ﮐﺒﺎﺏ... ﺣﺎﻟﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪ ﻣﯽ ﺷﺪ! ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩﯾ
#شهید_مهدی_زین_الدین #شهید_دفاع_مقدس #خاطره #سالروززمینےشدن #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 🌸🍃 @ahmadmashlab1995
🌸🍃 #شهید_عطاءالله_اشرفی_اصفهانی #شهید_محراب #خاطره #عکس‌باز_شود #سالروزآسمانےشدن 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
دو شهید در یک قاب شهید محمد جاودانی و شهید حسین حریری از همرزمان شهید حسین حریری (سوژه مستند پرواز از حلب) بود. در مرحله تحقیقات قبل از ساخت مستند، با شهید «محمد جاودانی» آشنا شدم. تماس گرفتم. وقتی شنید تصمیم دارم برای دوست و همرزمش مستند بسازم، خیلی خوشحال شد و مدام تشکر می‌کرد. همان روز بلافاصله خودش را به دفتر کارم رساند. یک جوان حدوداً سی‌ساله که آرامش صورت و سیرت و کلامش از چند فرسخی به آدم آرامش می‌ داد. بسیجی بود و تخصصش تخریب. مدتی در عراق و حالا در سوریه در حال جهاد بود و از «السابقون» به حساب می‌آمد. در نگاه اول حدس زدم که او هم امروز یا فردا به رفقای شهیدش خواهد پیوست. وقتی لب به کلام باز کرد، سوز و حسرتی که در کلامش موج می‌زد، حدس من را به یقین تبدیل کرد. وقتی از «حسین حریری»، «مصطفی عارفی» و سایر رفقای شهیدش صحبت می­‌کرد، از حسرت لب می‌گزید. چندماه گذشت و تا توانست در جمع‌آوری آرشیو و تحقیقات پروژه مستند «پرواز از حلب» به ما کمک کرد.  فروردین‌ماه، وقتی کار به مرحله رونمایی رسید، تماس گرفت و عذرخواهی کرد که برای حضور معذوریت دارم. قرار شد حضوراً در دفتر کار، برایش اکران خصوصی داشته باشم. چند ماه گذشت و مدام امروز و فردا کرد. تا اینکه خبر آمد، «محمد جاودانی» شب عاشورا خودش را به رفقایش رسانده. 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995❤️
🔸یکی از مجاهدین عراقی می‌گفت: در یک زمستان سرد، با شهید دقایقی در چادری بودم. او متوجه شد یکی از مجاهدان در خواب از سرما می‌لرزد. با اینکه هوا سرد بود و خود او نیز به پتو نیاز داشت، پتوی خود را روی آن مجاهد انداخت. سپس گفت: مجاهدین عراقی ودیعه‌های امام در دست من هستند و من باید از آنها نگهداری کنم.   الان خانه‌ هر مجاهد عراقی که بروی، سه عکس می‌بینی: امام خمینی، شهید صدر و شهید اسماعیل دقایقی.   
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
(یکی از دوستان شهید سامانلو) بیشتر موقع ها با سعید هیئت می رفتم یه شب دیدم با تسبیح ذکر می گه 📿 گفت
🔷تنها دختر چادری مدرسه🔹 ❣ یکی از همکلاسی‌های شهید نقل می‌کند: نخستین باری که طاهره را با چادر دیدم، تابستان سال 58 بود که ایام تعطیلات به منزل دایی‌اش (حجت‌الاسلام مظلوم) آمده بود، چند باری به کوچه آمد و با چادری که بر سر داشت، نمی‌توانست بازی کند ولی بازی بچه‌ها را مدیریت می‌کرد، اتفاقاً سال بعد در مدرسه، وقتی او را دیدم، با رفتاری محبت‌آمیز با هم برخورد می‌کردیم، البته چندان با هم صمیمی نشده بودیم، دیدارهای ما لحظه‌ای و موقتی بود. یک روز، دم ظهر بود، می‌خواستم وارد مدرسه بشوم، برای رفتن به مدرسه باید از کوچه پس کوچه‌ها رد می‌شدیم، هنگام ظهر، خلوت بود و من از این خلوتی، احساس ترس و نگرانی کردم، بیشتر نگرانی من تا رسیدن به پیچ‌های کوچه بود، از دور طاهره و ماریا حجازی را دیدم، طاهره برخلاف من و همه بچه ها که با لباس فرم به مدرسه می‌آمدیم، چادر بر سر داشت، احساس خوشحالی و حسی از اطمینان اطمینان به من دست داد، با دیدن او و ماریا ترسم برطرف شد، آن لحظه این سئوال در ذهنم ایجاد شد که معمولاً دانش‌آموزان دختر با لباس فرم و مانتو به مدرسه می‌روند و هیچ کدام چادر سر نمی‌کنند، پس چرا فقط طاهره چادری است؟! آن زمان، تصور این بود که چادر مال آدم‌های بزرگ سال و حداقل میان سال است و خانم‌های بالای 30 یا 40 سال باید چادر سر کنند. این فرهنگِ قبل از انقلاب بود و در ذهن ما رسوخ کرده بود، این در شرایطی بود که برخی از معلمان، به رسم قبل از انقلاب، حجاب اولیه نداشتند، چون هنوز معلم‌ها پاکسازی نشده بودند، این سئوال از سر کوچه تا داخل مدرسه فکرم را به خود مشغول کرد، چادر! مقنعه! اکنون که بیش از سی سال از شهادتش می گذرد، هنوز در این فکرم که چرا طاهره در آن فضا، تنها دختر چادری مدرسه بود. منبع :فارس نیوز زمان شهادت: 🌾 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#عاشقانه_شهدا💚 ساعت یازده شب بود که اومد خونه حتی لای موهاش پر از شن بود! سفره رو انداختم تا شام ب
⚘﷽⚘ ✍سبک زندگی بانوان شهید برنامه های تلویزیون زمان شاه خیلی مبتذل بودن واسه همین پدر بزرگش که روحانی بود ؛ اجازه نمی داد بچه هاش و نوه هاش بشینن و اونا رو تماشا کنن . بعضی وقتا بچه ها برای دیدن تلویزیون اصرار می کردن ، اما زهرا همیشه طرف پدر بزرگش بود و از این کارش دفاع می کرد . می گفت ما یه خونواده روحانی هستیم و وظیفه داریم مردم را با دین آشنا کنیم .واسه همین باید اول خودمون بهش عمل کنیم تا همه از ما یاد بگیرن . 📚موضوع مرتبط: 🌾 @AHMADMASHLAB1995
ای از 🗣از زبان سیده سلام بدرالدین مادر شهید +خاطرہ اے از شهید برامون تعریف میڪنید؟ _واقعا هر لحظہ و هر دقیقہ از زندگے با احمد خاطرہ هست..... یادمہ ڪہ با اینڪہ من و احمد تو یڪ خونہ زندگے میڪردیم اما احمد عڪس من رو بہ دیوار اتاقش زدہ بود تا حضور من رو تو اتاقش حس ڪنه. یا وقتے احمد با دوستانش بہ گردش میرفت و متوجہ میشد ڪہ من ازین شرایط ناراضے هستم فورا برمیگشت و درست بود ڪہ اون فرصت گردش و تفریح با دوستانش رو از دست میداد اما براے من خیلے با ارزش بود..... یا حتے یادم هست ڪہ زمانے من بہ نزد یڪ طبیب سنتے رفتہ بودم و احمد بعد چند روز از من پرسید ڪہ آیا حالم خوب شدہ؟ با اینڪہ من ڪاملا موضوع رو فراموش ڪردہ بودم احمد یادش بود و این براے من ارزش داشت ڪہ او بہ من تا این حد توجہ داشت.... . 🔶🔹ڪپے بدون ذڪر منبع نمیباشد🔸🔷 . @AhmadMashlab1995
شهدا اتفاقی به درجه شهادت نرسیدند. همیشه شرایطی باید باشد که باعث جوانه زدن ایمان در دل باشد. گاه وجود پدری زحمتکش که با عرق جبین و نان حلال شکم خانواده اش را سیر می کرد یا مادری که با روضه های امام حسین ع فرزندش را شیر می داد. میثم در چنین خانواده ای به دنیا آمد. حاج محمد کارگری ساده بود که با خلوص و ایمانش توانست فرزندی تربیت کند که نامش در زمره شهدای مدافع حرم قرار گیرد. و مادری که مهم ترین مشوق حضور میثم در صحنه های ایثار بود. نویدشاهد 📚موضوع مرتبط: @Ahmadmashlab1995
🔹🔸غصه دار مادر پهلو شکسته😞😭 در سال ۱۳۶۳ ،يک روز که با تويوتای گردان،بهمراه سردار شهيد "بهداشت" بطرف خط مقدم حرکت کرديم ،از من سؤال کرد :حاجی !برای دخترت چه اسمی انتخاب کردی ؟گفتم «کوثر» چشمان او با شنيدن نام «کوثر» پر از اشک شد و مخفيانه گريه مي کرد. گريه های مخفيانه اش پس از چند  لحظه ای آشکار شد و در حالي که زمزمه  «يا زهرا يا زهرا !...» بر لب داشت ،اشک می ريخت و گاهی نيز چنين میگفت :«حاجی !چه اسم قشنگی!»و آنجا بود که براي مظلوميت زهرای اطهر سلام الله عليها گريه مي کرد و مرثيه مي خواند وعاشقانه برای مادر پهلو شکسته اش اشک ميريخت. به نقل از : حجةالاسلام دکتر مسرور منبع: سایت لشکر ۲۵ کربلا 📚موضوع مرتبط : @Ahmadmashlab1995
🍃🌸 🌿توسل به امام زمان مادر بزرگوار شهید توکلی، می‌گوید: «حبیب‌الله، دوران نوجوانی و جوانی پرحادثه‌ای داشت. حتی چندین‌بار هم طعم مرگ را چشید.» تصادف شدید در خیابان و هم‌چنین غرق شدن در دریا نمونه‌هایی از حادثه‌های پرخطر این شهید بود. یک روز حبیب‌الله حالش بد شده و بیماری سرخجه گرفته بود و بر اثر شدت بیماری در حال جان سپردن بود. مادر شهید توکلی می‌گوید من باور نداشتم و از خدا خواستم که حبیب را به من بازگرداند. مادر حبیب‌الله دست به دامان صاحب‌الزمان (عج) می‌شود و با امام خود عهد می‌بندد که پسرش را تا وقت سربازی به او برگرداند و بعد از آن در راه خدا تقدیم کند... 📚موضوع مرتبط : @ahmadmashlab1995🌸🍃
ورزش استقامتی را برایش توضیح داده بودم. می‌گفت:«می‌خوام نفسم باز بشه، یه ساعتِ تموم راحت بدوم، چیکار باید بکنم؟» مهم‌ترین دغدغه‌اش در ورزش، تنفس بود. از تلاش برای رفع این دغدغه‌اش خسته نمی‌شد. نه فقط این دغدغه، در هیچ کاری خسته نمی‌شد. بهانه نمی‌آورد. با هر چه که داشت برای هدفش تلاش می‌کرد. نمی‌گفت وقت و امکانات و بودجه نیست؛ کم نمی‌آورد! نمی‌گفت خسته شدم... در سوریه هم همینطور بود. استقامت داشت و باید کاری را که شروع کرده بود به پایان می‌رساند. نقل از: حسین جوینده-همرزم شهید 📚مناسبت مرتبط: @ahmadmashlab1995🌸🍃
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
دیده بان ... با اینکه تخصص بالایی داشت ولی با درخواست خودش دیدہ‌ بان گـروہ آتشـبار شد ..! ساعت‌ها
📝🍃| ... 🍃💕وصیت پسرم..... مـراسـم هـیـئـت کـه تـمـام شـد، بـه سـمـت حـیـاط امـامـزاده رفـتـیـم شـور و اشـتـیـاق عجیـبـی داشـت و تـأکـیـد مـی کـرد کـه بـه حـرفـش گـوش بـدهـم، بـا انگشت اشـاره کـرد و گـفـت کـه وقـتـی شهـید شـدم مـرا آن‌جـا دفـن کـنـیـد. مـن کـه بـاورم نـمـی‌شـد، حـرفـش را جـدی نـگـرفـتـم، نـمـی‌دانـسـتـم کـه آن لـحـظـه شـنـونـده وصـیـت پـسـرم هـسـتـم و روزی شـاهـد دفـن او در آن حـیـاط مـی‌شـوم. 💜 🌷 ☘ ↧ʝσɨŋ↧ ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شہید علے شہابے: در روز نهم مردادماه همان سال بر اثر بمباران قرارگاه لشکر 16 زرهی قزوین مستقر در 70 کیلومتری اندیمشک به‌وسیلة هواپیماهای بعثی به درجة رفیع شهادت رسید. Martyr Ali Shahabi: On the 9th of August of the same year, he was martyred to a high degree by the bombing of the base of the 16th Armored Division of Qazvin, located 70 km from Andimeshk, by Ba'athist planes. 📚موضوع مرتبط: @AhmadMashlab1995❤️
اگر نروم غیرتم من را خفه می‌کند بارها به همسرم گفتم اگر بروی من با این بچه‌ها چه کنم، چون خانواده خودم در دزفول بودند و این مسئله برای من مشکلات زیادی را به همراه می‌آورد. آخرین جمله‌ای که به من گفت این بود که خودت می‌دانی عزیزترین کسی هستی که در زندگی دارم؛ اما اگر نروم مردانگی‌ام من را می‌کشد، غیرتم من را خفه می‌کند، من باید بروم، قائل به من نباش، من در تو می‌بینم که بتوانی زندگی را خیلی بهتر از من اداره کنی، همین‌ها را در آخرین پیامش هم نوشته بود. @Ahmadmashlab1995🏴
پدر شهید زیارت زاده: بعد از شهادت شهید خواب دیدم که امام خمینی«رحمه الله علیه» و امام خامنه‌ای «مدظله العالی»با تعدادی از سادات برای فاتحه به منزل من آمدند، تسلیت گفتند و فاتحه خواندند و رفتند و چهلم شهید هم آمدند... من آن موقع متوجه شدم شهید راه خوبی رفته و شهید است و خوشحال شدم و افتخار می‌کنم که فرزندم در راه خدا شهید شده است . Martyr father: After the martyrdom of the martyr, I dreamed that Imam Khomeini and Imam Khamenei came to my house with a number of Sadats for Fateha, offered their condolences, and recited the Fateha, and forty martyrs also came. I am proud that my son was martyred in the way of God. 🏴 @ahmadmashlab1995🏴
شهید روح الله سلطانی: (از زبان مادر) روح الله به اتفاق دو نفر از همرزمانش در مناطق مرزی بوده اند که اشرار به سمت آنها تیراندازی كردند و گلوله‌ای از پهلوی سمت راست به قلب پسرم اصابت كرد. دوستانش سعی می‌کنند آمبولانسی تهیه کنند اما او می‌گوید کاری انجام ندهید و در همین لحظه اباعبدالله الحسین(ع) را صدا می‌زند و به شهادت می‌رسد. ۱۲ روز بعد از آخرین وداعمان، خبر شهادتش را آوردند. از وقتی خداحافظی کرد رفت پیرانشهر از شهرهای کردستان، پسرم فرمانده عملیاتی لشکر بود و ۲۳ خرداد ۹۴ به شهادت رسید. Martyr Ruhollah Soltani: (From mother tongue) Ruhollah, along with two of his comrades, were in the border areas when the miscreants fired at them and a bullet hit my son in the heart from the right side. His friends try to get an ambulance, but he tells them not to do anything, and at that moment, they call Aba Abdullah Al-Hussein (AS) and he is martyred. Twelve days after our last farewell, the news of his martyrdom was brought. Since he said goodbye, Piranshahr left the cities of Kurdistan, my son was the operational commander of the division and he was martyred on June 13, 1994. 🏴 @ahmadmashlab1995🏴
از همان کوچکی، بزرگ بود دشمن شهر را اشغال کرده بود. سهام به مادر خود می‌گوید: «اگر تمام درها را ببندی، من امروز باید بروم و حتماً باید دفاع کنم.» سهام به دشمن که رسید، دامن خود را پر از سنگ‌ریزه می‌نماید و شروع به پرتاب سنگ می‌کند. آن‌قدر این عمل را ادامه می‌دهد تا باعث خشم دشمنان می‌شود... تیر مستقیم به پیشانی سهام می‌خورد و از بینی تا کاسه سر او را متلاشی می‌کند. خواهر کوچکش می‌گوید: «سهام دانش‌آموز درس‌خوان مدرسه بود. نماز می‌خواند، با قرآن مأنوس بود. خوش‌رویی و اخلاق نیکوی او باعث شده بود تا همه دوستش داشته باشند. او از همان کوچکی، بزرگ بود. خیلی بزرگ. خیلی می‌فهمید. او می‌گفت: «بگذار مرا بکشند. بگذار شهیدم کنند. من عاشق شهادتم.» 🏴 @ahmadmashlab1995🏴
اربعین سال۹۴ بودکه سعید باپدر و مادرم تصمیم گرفتند به پیاده روی بروند. کم کم دوستان و اقوام با آنها همراه شدند و یک کاروان ۴۲نفره شدندکه سعید به عنوان مدیرکاروان، مسئولیت همه رابه عهده گرفت چون هرسال به پیاده روی اربعین می رفت وتجربه ی این سفر را داشت. شب اول با اتوبوس راهی کاظمین شدند؛ برخی مسیرها بسته بود و اتوبوس گازوئیل نداشت و ازبی راهه می رفت تابه پمپ برای زدن گازوئیل برسد.کاروان همه ترس و واهمه داشتندکه چه اتفاقی خواهد افتاد. سعید حرف های همه را گوش می کرد و چیزی نمی گفت تا به کاظمین رسیدند. در راه کربلا نیز با همه سختی ها، صبوری کرد و به هیچ کسی اعتراض نداشت. تا اینکه درراه برگشت به خانه باکاروان صحبت کرده وگفته بود شما همه ناراحت هستید که چرا نتوانسته اید در شلوغی به خوبی زیارت کنید اما باید از امام حسین(ع) تشکر کنید و بگویید ممنونیم که ما را طلبیدید تا به کربلا بیاییم. در مسیر رفتن به کاظمین همه غر می زدید و می ترسیدید؛ باید یک لحظه خود را جای حضرت زینب (س) می گذاشتید و از خود می پرسیدید ایشان چگونه درتاریکی شب با پای پیاده همراه کاروان اسرا می رفتند و چه سختی هایی تحمل کردند. تاریخ شهادت 🏴 @ahmadmashlab1995🏴
🌱💐یکبار فاطمه را گذاشت روی اپن آشپزخانه و به او گفت: بپر بغل بابا  و فاطمه به آغوش او پرید.  بعد به من نگاه کرد و گفت: ببین فاطمه چطور به من اعتماد داشت. 🌱💐 او پرید و می‌دانست که من او را می‌گیرم، اگر ما اینطور به خدا اعتماد داشتیم همه مشکلاتمان حل بود.  توکل واقعی یعنی همین که بدانیم در هر شرایطی خدا مواظب ما هست.  به نقل از همسر  {♡شهید مصطفی صدرزاده♡} 📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
🇮🇷 خاطر‌ه‌ای از شهید امنیت آرمان علی‌وردی از مشارکت در انتخابات ✍🏻 منبع: کتاب «اثرانگشت» انتشارات حماسه ایران -------------- 📣 کانال رسمی شهید آرمان علی‌وردی @shahid_armanaliverdy