شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_شصت_و_هفتم تو و اون ... بغض كلامش را در گلو خفه نگه مي دارد از
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_شصت_و_نهم
ديگه نمي خوام ببينمش
فكر كرده سنگ سبكم كه جلوي پاي هر كس و ناكسي بيفته واين ور و آن ور پرتش كنن ...
ديگه همينم مونده كه بيام تو خونة تو گل ببوي درجهنم .»
با عصبانيت در را باز مي كند
ناگاه آتش خشمش كه وجودش را شعله ورساخته بود يكباره خاموش مي شود
و لب از دندان رها مي سازد، بريده بريده مي گويد:«ش ... شما!»
***
ليلا ديس ميوه را زمين گذاشته و مي نشيند
زن ، امين را روي پاهايش نشانده و فرهاد با او بازي مي كند
نگاه مهربان زن به ليلا دوخته مي شود، به نرمي لب به سخن مي گشايد:
- ليلا جون ! ضعيف شدي ، زير چشمات گود افتاده ... خيلي گريه مي كني ؟ ...
ليلا دست بر موهايش كشيده با دستپاچگي مي گويد:
- يك كمي حال ندارم ...
زن بر موهاي امين بوسه مي زند و مي گويد:
- ليلا جون ! تو زندگيت رو گذاشتي بالا بچه ات ، منم زندگيمو رو فرهاد و حميدگذاشتم ..
حسين و محمود كه خدا اونا رو با شهداي كربلا محشورشون كنه ...
جان خودشونو اوّل در راه خدا و بعدش براي آسايش ما فدا كردن ...
زن آهي مي كشد و ادامه مي دهد:
- ليلا جون ! من آفتاب لب بومم ... امروز و فرداست كه رفتني بشم ...
از خداخواستم قبل از اين كه سرمو بذارم رو زمين ، يك سر و ساماني به زندگي حميدو...
نگاه زن به سوي ليلا بالا مي آيد، بعد از مكث كوتاهي دوباره رشتة سخن دردست مي گيرد:
- مي خواهم رُك و پوست كنده بگم ... مي خوام دست تو رو تو دست حميدبگذارم
حرارت شرم ، سرخي بر گونه هاي ليلا مي نشاند
مِن مِن مي كند. نمي داندچگونه كلمات پراكنده اي را كه در ذهنش جولان می ڪنند
نظم وترتیب بخشد و برزبان جاری سازد
#ادامہ_دارد...
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_هفتادم
زن با همان آرامش و طمأنينه كه در كلامش موج مي زدند
دنبالة سخن را پي مي گيرد:
- دخترم ! مي دونم سخته ...
هم حسين براي شما عزيز بوده و هست و هم زهرا براي حميد...
اينجور مواقع بايد عاقلانه فكر كرد... بايد چوتكه انداخت
عروس بيچارم سرِ زا كه رفت فرهاد رو برامون گذاشت
الانم فرهاد ده سالشه ،خودم بزرگش كردم
ليلا جون ! تو هم امين برات باقي مونده از شهيد...
اگه كلاتوقاضي كني و خوب و بدش رو بسنجي
مي بيني كه با دو تا طفل معصوم روبروهستيد
اگر بياييد و نه به خاطر خودتون بلكه به خاطر اين دو طفل بي گناه با هم ازدواج كنيد
هم فرهاد مادر خواهد داشت و هم امين پدر...
اگر هم فكر مي كني كه به پاي شهيد بشيني و بهش وفادار بموني بهتره ...
اينو بهت بگم كه اين وفاداري نيست بلكه ... خودخواهيه ... خودخواهي ...
ليلا سر از شرم و تفكر پايين انداخته است
مي خواهد حرفي بزند كه دوباره صداي زن را مي شنود:
- دوره و زمونه ... بد دوره و زمونه ايه ...
نه صلاحه كه زن جوون و قشنگي مثل شما تنها زندگي كنه
و نه خدارو خوش مي ياد كه پسرم ازدواج نكنه
من خوب مي دونم ستارة شما دو تا با هم طاقه ...
دلاتون سوخته و خوب درد همو مي فهمين
زن صحبت مي كند و ليلا صبورانه گوش مي دهد
همچنان سكوت زبانش رادر كام نگه داشته است
زن قصد رفتن مي كند. ليلا تا در حياط بدرقه اش مي كند
زن قبل از آن كه ازخانه بيرون رود با نگاهي مهربان رو به ليلا كرده
و در حاليكه لبخندي كنج لب دارد مي گويد:
- ليلا جون ! اين دفعه اگه خدا بخواد رسماً با حميد مي يام خواستگاري
زن مي رود. ليلا ته مانده اي از بهت در چشمايش سوسو مي زند
و از سخنان زن ، تشويشي مبهم در دل احساس مي كند
در رامي بندد، هنوز چند قدمي دورنشده است
كه از صداي كوبة در رو به آن جانب برمي گرداند
در را باز مي كند.از ديدن علي يكّه مي خورد
علي وارد حياط مي شود و در را محكم به هم مي كوبد:
- اون خانم ... براي چي تشريف فرماشده بودن ؟
ليلا با لحني ترديدآميز مي گويد:
- براي احوال پرسي من
- از كِي تا حالا... غريبه ها احوالپرس شما شدن ؟
- علي آقا! فكر نمي كنم اين موضوع ربطي به شما داشته باشه
علي دندان به هم ساييده ، مي گويد:
- من ، خوش ندارم هرڪس وناڪسی توی این خونه رفت وآمد داشته باشه
#ادامہ_دارد...
نویسنده :مرضیه شهلایی
@AhmadMashlab1995