eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_سی_و_نهم وارد مسجد مي شود، انبوه  جمعيت ، چادرها رنگ  و وارنگ  سرش  را پايين
🌷🍃🍂 حاج  خانم  براي  رفتن  به  نانوايي  از ليلا جدا مي شود  و ليلا به  همراه  امين  به طرف  خانه   به  راه  مي افتد  سر كوچه  كه  مي رسد مرد چهارشانه اي  را جلو درخانه  مي بيند  كه  دو جعبه  در كنارش  روي  زمين  قرار دارد. مرد ليلا را كه  مي بيند باخوشحالي  به  طرفش  مي آيد و امين  را با خوشحالي  در بغل مي گيرد: «نيم  ساعته  پشت  در منتظرم ، مسجد رفته  بودين ؟» ليلا سر تكان  مي دهد. علي  ابرو بالا مي انداخته ، مي گويد: «رفته  بودم  ميدون بار، چند جعبه  ميوه  خريدم ، دو جعبه  هم  براي  شماآوردم .» ليلا به  ميوه هاي  درون  جعبه  نگاه  مي كند، باخجالت  مي گويد:  «علي  آقا! شما هميشه  ما رو شرمندة  محبت هاتون  مي كنين .» علي  دستي  به  سر امين  كشيده  و مي گويد: «دشمنتون  شرمنده  باشه ، ليلا خانم !» علي  جعبه هاي  ميوه  را داخل  حياط  مي گذارد، سپس  مي ايستد، دست  بر دست مي مالد و اين  پا و آن  پا مي كند  ليلا او را به  ناهار تعارف  مي كند. علي  بعد از كمي  تأمل  قبول  مي كند علي  امين  را كنار حوض  مي برد و مي نشيند. مي خواهد دستي  در آب  حوض فرو برد كه  ليلا از كنار حوض  عبور مي كند و تصويرش  بر آب  حوض  مي افتد ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 علي  نگاهي  به  تصوير درون  حوض  و سپس  زير چشمي  نگاهي  به  ليلا كه  به  طرف اتاق  مي رفت  مي اندازد  آهي  كشيده ، مشتي  آب  به  صورت  مي پاشد. *** علي  وارد اتاق  مي شود، كتش  رابه  گوشه اي  پرت  مي كند. زهره  به  طرفش مي رود  - دير كردي  علي !علي  بي آنكه  به  او نگاه  كند با بي حالي  مي گويد: - كار داشتم ، مي دوني  كه  اين  روزها خيلي  سرم  شلوغه زهره  دستي  به  كمر زده  با كنايه  مي گويد: - چند روزه  كه  سرت  خيلي  شلوغه  علي  نگاه  تندي  به  او مي كند، با پرخاشگري  مي گويد: - به  جاي  سربه سر گذاشتن ، يك  ليوان  آب  بده  دستم  كه  از تشنگي  مُردم زهره  ليوان  آب  برايش  مي آورد، مي گويد: - ناهار بكشم ؟ ... نویسنده :مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995