شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
مهم نیست چیزایی نداری همین که #خدا رو داری یعنی بی نیازی... 👇👇👇
❧یا قَتیل الْعَبَرات みⓩℳ❧:
ماه عبودیت...
#قسمت_دوم
⬅️ ماه مبارک #رمضان سوالاتی مثل، چرا باید #روزه بگیریم؟ در ذهن افراد به وجود می آید که منشاء این سوالات دو گونه است:
1- هوا و هوس
2- ذهن هوشیار
↩️ هوا و هوس: نفس #أماره بعضی افراد تا حدی بر آن ها مسلط می شود که دیگر نمی توانند به نفس خود حکم کنند و #مطیع نفسشان می شوند. این افراد مدام برای استدلال ذلت خود در برابر نفس، توجیه و استدلال می آورند و سعی می کنند به حکم روزه اشکال وارد کنند، در صورتی که در گذشته اینگونه نبود و افراد به راحتی به نفس خود حکم می کردند و عمده ی سوالاتشان در مورد #چگونه انجام دادن احکام الهی بود نه #چرایی آن.
کسی که می خواهد تسلیم نفس #أماره خود نشود و بر آن غلبه کند باید به تمایلات نفس خود #نه بگوید. مثلا شخصی قصد می کند برای نماز صبح بیدار شود ولی نفسش به او اجازه نمی دهد که بلند شود، این فرد باید با نفس خود #غلبه کند و آن را مجازات کند و مثلا با نخوردن یک وعده غذا نفس خود را تنبیه کند تا دیگر از او سرپیچی نکند.
↩️ ذهن هوشیار: بعضی افراد واقعا به دنبال #دلایل روزه داری هستند تا دانایی خود را افزایش دهند استدلال هایی که می توان برای روزه داری آورد این است:
1- جدی شدن با #خود: یکی از دلایل روزه داری جدیت با خود است، اگر کسی می خواهد گناه نکند باید #نگهبان خود باشد، برای نگهبان خود شدن باید تمرکز کرد که لازمه ی تمرکز جدّیت با خود است، برای جدی بودن باید با هوا و هوس ها #مقابله کرد و برای مقابله با هوا و هوس نیاز به مراقبت داریم که اگر کسی بخواهد مراقب #اعمال خود باشد باید ذکر زیاد بگوید و همیشه متوجه حضور #خدا باشد.
2- سلامت جسم: یک پرفسور آمریکایی در طی تحقیقات خود در آثار #روزه (منظور از روزه غذا نخوردن است) بر اعصاب می گوید؛ من سه نوع گرسنگی را پیشنهاد می دهم که باعث می شود عوارض #پیری در فرد کاهش پیدا کند:
الف) 16 ساعت گرسنگی در طول 24 ساعت
ب) گرسنگی یک روز درمیان که فقط یک وعده غذایی 100کیلو کالری استفاده شود
پ) گرسنگی دو روز در هفته و مصرف تنها 500 کیلو کالری
از آثار دیگر #روزه تاثیر آن بر #قلب است که باعث کاهش فشار خون و... می شود و همچنین در #کبد باعث کاهش سرطان می شود و تاثیر بر #مغز که باعث تقویت حافظه می شود.
⚠️ نکته: بعضی افراد می گویند که #روزه گرفتن باعث به وجود آمدن حالت ضعف در ما می شود، این حالت می تواند دو دلیل داشته باشد:
1- #شرطی شدن: یعنی فرد دقیقا در همان ساعتی که صبحانه و ناهار می خورده احساس ضعف می کند، دلیل این ضعف عادت بدن است که بعد از یک مدت از بین می رود.
2- خارج شدن #سموم از بدن: در اوایل روزه داری برخی سموم بدن دفع می شود و تا زمانی که تمام سموم دفع شود فرد احساس #ضعف می کند مثل حالت استفراغ ( به معنی خارج شدن مواد اضافه از بدن) که انسان حس بدی دارد ولی در اصل برای سلامت بدن #مفید است.
پ ن:مهم نیست چه چیزایی نداری همین که #خدا رو داری یعنی بـــــی نــــــیـــــازی
#یاقتیل_العبرات_H
#سلامتی
#فواید_روزه
#نفس_أماره
#ذهن_هوشیار
#ماه_رمضان
🌸🍃رسانه ی شهدایی شهید مشلب🍃🌸
🍃🌺 @AhmadMashlab1995🍃🌺
زیبایی #عشق را
نشان خواهم داد
دلـ❤️ را به نگار
رایگان خواهم داد
در #قلب من احساس
پشیمانی نیست🚫
گرزنده شوم دوباره
جان خواهم داد😍
#شهید_امیر_حاج_امینی
@AHMADMASHLAB1995
زیبایی #عشق را
نشان خواهم داد
دلـ❤️ را به نگار
رایگان خواهم داد
در #قلب من احساس
پشیمانی نیست🚫
گرزنده شوم دوباره
جان خواهم داد😍
#شهید_امیر_حاج_امینی
@AHMADMASHLAB1995
#تلنگر💥
🌱| #حاجحسینیڪتا
چندتا #قلب براۍ
#امامزمانت شڪارڪردۍ؟!
چَندتامون #غصهخورِ امامزمانیم؟!
رفقــا!
توجنگچیزۍڪهـ
بین #شھدا جاافتادهبود
اینبودڪهمیگفتن.. #امامزمان!
دردوبلاتبهجونمن❤️(:
@AhmadMashlab1995
•°
🌱| #حاجحسینیڪتا
چندتا #قلب براۍ
#امامزمانت شڪارڪردۍ؟!
چَندتامون #غصهخورِ امامزمانیم؟!
رفقــا!
توجنگچیزۍڪهـ
بین #شھدا جاافتادهبود
اینبودڪهمیگفتن.. #امامزمان!
دردوبلاتبهجونمن❤️(:
@AhmadMashlab1995🌱✨
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_نهم دیگر نمیخواستم دنبال سعد #آواره شوم که روی شانه سالمم تقلاّ میکردم ب
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_دهم
از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راههای منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!»
از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام #وحشت در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمیشنید مصطفی چه میگوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد :«نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!»
مات چشمانش شده و میدیدم دوباره از نگاهش #شرارت میبارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :«دیشب از بیمارستان یه بسته آنتیبیوتیک گرفتم که تا #تهران همراهتون باشه.» و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت.
سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد :«اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه میرسیم #دمشق. تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» و شاید هنوز نقش اشکهایم به دلش مانده بود و میخواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربانتر شد :«من تو فرودگاه میمونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید #خدا همه چی به خیر میگذره!»
زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او میخواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد :«خواهرم، ما هم مثل شوهرت #سُنی هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به #اهل_سنت نداشت! این #وهابیها حتی ما سُنیها رو هم قبول ندارن...» و سعد دوست نداشت مصطفی با من همکلام شود که با دستش سرم را روی شانهاش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید :«زنم سرش درد میکنه، میخواد بخوابه!»
از آیینه دیدم #قلب نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، میخواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر میبارید. او ساکت شد و سعد روی پلکهایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید.
چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :«الان کجاییم سعد؟» دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد :«تو جادهایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت میکنم!»
خسته بودم، دلم میخواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانهاش گرم میشد که حس کردم کنارم به خودش میپیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و میدیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ میزند که دلواپس حالش صدایش زدم.
مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله میزد، دستش را به صندلی ماشین میکوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد :«نازنین به دادم برس!»
تمام بدنم از #ترس میلرزید و نمیدانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش میکرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید :«بیماری قلبی داره؟»
زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس میکردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس میکردم :«تورو خدا یه کاری کنید!» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینهاش شکست و ردّ #خون را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید.
هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه #مجروحش کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید.
چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمیدید من از #وحشت نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه میدیدم باورم نمیشد که مقابل چشمانم مصطفی #مظلومانه در خون دست و پا میزد و من برای نجاتش فقط جیغ میزدم.
سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم :«چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من میخوام پیاده شم!» و #رحم از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانهام از درد آتش گرفت و او دیوانهوار نعره کشید :«تو نمیفهمی این بیپدر میخواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_پنجم عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_ششم
گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشکهایش #مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بیپرده پرسیدم :«چی شده؟»
از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچهها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوشخیالی میتواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش #زخمی شده!»
و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو #خاکریز.»
از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زنعمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم.
دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس چه میگوید و زنعمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با #بیقراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به قلبم.
دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میکردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم.
تختهای حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. بهقدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر #خونی به رگهایش نمانده است.
چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده میشد و بالای سرش از #نفس افتادم.
دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمیزد. رگهایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، #علقمه عباس من شده است.
زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این #جراحت به چشمم نمیآمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود.
سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی بهقدری #خون روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد.
شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه میدیدم #باور نگاهم نمیشد.
دلم میخواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع میکردم و زیر لب التماسش میکردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
با همین چشمهای به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما #نارنجک را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود.
با هر دو دستم به صورتش دست میکشیدم و نمیخواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس میزدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!»
دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن #صبوریام را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس میدونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، #اسیرش کردن، الان نمیدونم زندهاس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم میخواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت میکشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق میکنم!»
دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره #مظلومش برای کشتن دل من کافی بود.
#حیایم اجازه نمیداد نغمه نالههایم را #نامحرم بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار میدادم و بیصدا ضجه میزدم.
بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در #آغوشش جا شدهام که ناله مردی سرم را بلند کرد.
عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی #قلب دست روی سینه گرفته و قدمهایش را دنبال خودش میکشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر نالهای برایش نمانده بود که با نفسهایی بریده نجوا میکرد.
نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر کلمه رنگ #زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد.
پیکر پاره پاره عباس، عمو که از درد به خودش میپیچید و درمانگاهی که جز #پایداری پرستارانش وسیلهای برای مداوا نداشت.
بیش از دو ماه درد #غیرت و مراقبت از #ناموس در برابر #داعش و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و #شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود.
هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی میخواستند احیایش کنند، پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت #درد کشیدن جان داد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
از نوشته های #شهیداحمدمشلب در فیسبوک هرگز شخصیتت را برای کسی عوض نکن کسى که از ذات تو خوشش نیامد پس
از نوشته های #شهیداحمدمشلب در فیسبوک
"قلبت همانند گل است با ستایش خداوند پیوندش بده"
#شهید_احمد_مشلب✨
#عکسنوشته
#ستایش
#قلب
#خدا
#پیوند
#گل
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#خاطرات_شهدا🔥 یادواره شهدا تمام شده بود پسرک فلافل فروش نگاهش به یک کلاه آهنی دوران دفاع مقدس بود
✨💞 #عاشقانه_های_شهدایے 💞✨
♦️●هروقت که از ماموریت میومد،به تلافی اینکه دل❣️ منو به دست بیاره، گوشه #سفره غذامون یه قلب کوچیک با گلهای رز🌼 درست میکرد.
♦️منم دیگه به تلافی اون،قرار گذاشتم هربار که بیام گلزارش، براش یه #قلبی با گل رز درست کنم....✅
♦️●یبار که از ماموریت های زیادش،خیلی ناراحت بودم،به من گفت خانوم قول میدم جبران میکنم،یه کوچولو هم که شده جبران میکنم.
♦️ روز پنجشنبه بود،من همش تو ذهنم میگفتم میخواد فردا مارو جایی ببره.میخواد یه کاری انجام بده...
صبح 🌤شد، دیدم پاشده خودش ناهار قرمه سبزی گذاشته.#آشپزیشم خوب بود.
♦️گفت امروز تو اصلا با غذا کاری نداشته باش،گفت موقعی که میخوام سفره رو بچینم،میری تو اتاق نمیای،سفره که چیده شد شما بیا...
♦️●بعد که اومدم دیدم سفره رو قشنگ چیده.یه گوشه سفره یه #قلب با گل رز🌻 درست کرده بود. اصلا نفهمیده بودم کی رفته گل رز گرفته ...
✍️راوی: همسرشهید
#شهید_محمدحسین_میردوستی
#هر_روز_با_یک_شهید
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#شهید_احمد_علی_نیری🌸✨ خوشا به حال کسانی که شناختند وجود خویشتن را در این دنیا و عمل میکنند به وظ
#دوسـتــان_دو_جــورنـد
اوایل سر از کارش در نمیآوردم، چون
هم دوستای مذهبی و ارزشی داشت و
هم دوستایی که از نظر اعتقادی هیچ
شباهتی بهش نداشتن و حتی مخالفش
بودن!🌷🍃
یه روز ازش علت این قضیه رو پرسیدم.
گفت: «همیشه آدم باید دو جور دوست
داشته باشه، بعضیا باشن که تو از
وجودشون #استفاده کنی و بعضیاهم
باشن که از #وجودت استفاده کنن که
در هر دو صورت این دوستی برای یه
طرف #مفیده». 💚
میگفت:
«دوستی با کسایی که خودشون به
#ارزشها مقید هستن خیلی خوبه،
ولی توی اونا چیزی رو تغییر نمیده.
هنر اینـه که بتونی تو #قلب کسی که
باتو و اعتقاداتت #مخالفـه نفـوذ کنی
و روش #تأثیر بذاری».😍
#شهیده_شهناز_حاجیشاه🌸🌹
#هر_روز_با_یک_شهید
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
آقا تو را قسم به #شهیدان ظهور کن...💔 #یاایهاالعزیز🥀 | #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ| ☑️ @Ahmadmas
🌹بارها از همہ جا و #همہ ڪس رانده 🌱شدم این تو بودی ڪہ مرا باز #پناهم دادی
🌹این همہ #قلب تورا با گنهم خون
🌱ڪردم بازتا آمدم از راه، تو راهم دادی
#یاایهاالعزیز🥀
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
☑️ @Ahmadmashlab1995
#قلب؟!
راستش نمیدانم چیست...
فقط این را میدانم که جای
آدم های خیلی خیلی خوب است
درست مثل #طُ❤️
#شهید_احمد_مشلب🥀✨
#مخصوص_پروفایل📲
#استفاده_بدون_لینک_حرام❌
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
‹🕊🌿› آره شما راست میگی! جشن به ما خیلی خوش گذشت!!! فقط نه تو استادیوم ؛ بلکه وقتی تویتر های شما رو
آبادان #قلب این مملکته
عزیز دل همه ی ماست!💔
لطفا از آبادان برای رشد پیج تون استفاده نکنید!!!