eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 امشب کاش زینبیه بودیم آخ زینب... سخت است پیش پای مردم، باسرافتادن وسخت تر ازآن، به پیش دخترافتادن ماکه تورا با لافَتایت میشناسیم اصلا ًنمی آید به تو دربسترافتادن داری سفارش میکنی مارا به عباست خیلی خیالم جمع شدازمعجرافتادن #يازینب @ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۸ نقل از همرزم شهید مجید قربانخانی: ما در شهری در نزدیکی ح
‍ 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ۹ اگر دلتان شکست کانال را دعا کنید🙏 راوی: همرزم شهید شب عملیات با مجید و چند تا بچه ها نشسته بودیم دور آتیش🔥 و با هم دَم گرفتیم، همینطور که به صورت بچه ها نگاه مےکردم، نگاهم افتاد به صورت مجید... به خودم گفتم: "کار بچه حزب اللهی ها به کجا رسیده که تو اومدی اینجا؟!!😕 وااسفا! بر ما که اینقدر نیومدیم که تو بیایی"...😒 بےاراده شروع کردم به مداحی کردن... وسط مجلس، مجید بلند شد رفت😑 تو دلم گفتم: "بشر! تو بشی... من به اعتقاداتم شک مےکنم!😒 تو ادب مجلس سیدالشهدا رو نگه نداشتی پا شدی رفتی..."🙄😠 بعد از مداحی رفتم سراغش، دیدم پشت ۴ تا دیوار اون طرف تر نشسته داره گریه مےکنه...😭 〰〰〰〰 تو معرکه خانطومان، صدا زدند مجید هم تیر خورد🤕😳 سمت چپ من، ۵۰ ـ۶۰ متر اون طرف تر بود... با هر زحمتی بود خودمو رسوندم بالای سرش😥 نزدیکش که شدم دیدم یه صدای ضعیفی داره ازش میاد😔 رفتم بالای سرش و گفتم من اومدم!😔 اونجا برای اولین بار بهش گفتم: 😭 حال مجید اصلا تعریفی و موندنی نبود! من نتونستم تحمل کنم...😞 بغلش کردمو گفتم: "داداش منو حلال کن! منو ببخش!😭 من راجع بهت بد فکر مےکردم"!!😔 نتونستم مجید رو تو اون احوال ببینم، چند تا غلت زدمو رفتم یه طرفی به گریه کردن😭 به حاج قاسم گفتم: "هنوز جون داره"؟🤔😔 گفت: "آره"😔 +"بهش بگو مےخوام برات بخونم"😭 _"داره سر تکون میده" شروع کردم به خوندن "پناه حرم! کجا داری میری برادرم؟! بدرقه راه تو، دیدهء ترَم! آهسته تر برو داداش، ببین چه مضطرم"😭😭 اون روز (عملیات خانطومان) یه روزی بود که آسمونم داشت به حال ما گریه مےکرد... داشت بارون میومد😭 شب عملیات بشه بگم ! .... ... @AHMADMASHLAB1995
عارفان را پرس و جو کردم ، ندارد هیچ عیب مرد هم باشی بگـویی مَنْ کَنیـزِ زِیْنـَبَـم 💖 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_شـصت‌و‌چـهارم یازده ماه بعـد... ڪودکمان همانطور کہ حـدس زده بودے دختـر اس
❤️ ... بہ سـمت ساختمـان کوچکے کہ در جایی از حیاط بزرگ سپاه است قدم بر میدارد... پا بہ پایـش راهی میشوم...با آمـدن مـن چنـد خانم چادرے از ساختمـان بہ طرف من مے آیند تـپش هاے قلبم رفتہ رفتہ تنـدتر مـیشود نکنـد براے محمـدم اتفاقی افتاده؟! نکـند کہ... نہ نہ...افـکار چـرند و پـرند را از سرت بیرون کـن!یـعنی چے کہ محمـد... صـدای مداحے آشنـایی رفتہ رفتہ بلندتر میـشود ... با تعـجب و دلهـره بہ همہ چی زل میـزنم...معنے این رفتارشان چیـست؟! مگـر اتفاقی افتاده...؟ خـدایا پـناه بر خــودت... گریہ هاے زیـنب در آغوش عمویش بلنـد میـشود...امـا لحـن گریہ هایش با همیشہ فرق کرده نڪند متوجہ چیزے شده...همـانطور کہ نزدیڪ ساختمان میـشوم صداے مداحے بلـندتر میـشود بی اراده چـشمانم پر از اشک میـشود...در دلم آرام امن یجیب مـیخوانم اتـفاقے کہ نیـافتاده اسـت...دلهره هایـت دیگـر برای چـیست؟! نـفس عمیـقی میـکشم و خـودم را دلداری میـدهم کفش هایم را در می آورم و وارد ساختمان مـیشوم چـقدر اینـجا آشـناست... قبـلا آمـده بودم؟! دیـوارهایـش با سربنـد های مختلـف و پلاڪ های شهدا تزیین شـده است...روے سقـفش چفیہ هاے بزرگ نصب شده دکـور اتاق هـرچند خیلے زیباست...اما در وجـودم حـس وحشت ایجاد میـکند! امـا تا چشـمم بہ عکـسی میـخورد ، آرام مـیشوم عکـس شهیدی کہ قبـلا همـراهت آمـده بودم و در معـراج دیده بودیمـش وقـتے پرده ی سـبز رنگی را کنار مـیزنم تابوتی پوشیــده از پرچم ایران کمی جلوتـر گذاشتہ بود و چـند نفـر از نظامیـان دورش را گرفتہ بودنـد با دیـدن تابـوت سہ رنـگ تمـام تنم بی حس میـشود در دلم میگویم : هیـچے نیـست...همــش شوخیہ...مگہ غافلگـیری هاے محمــد رو نمـیشناسے؟! امـا نمی دانم چـرا اشـک هایم یکی یکی روی گونہ هایم سـر میـخورد... _نـگا...الان برے جـلو مـیبینی توش خالیــہ...مـحمـد اینـجا چیکار میـکنہ...اون سوریہ اس! برادرت چـند قدم آنـطرف تر از مـن ایستاده بود...صـدای گریہ هاے زیـنب با صـدای مداحی آمـیختہ میشـود همـانطور کہ بہ تابـوت نزدیک میـشوم...قلبـم تنـد تر و تنـدتر میـزند جـورے کہ انـگار چنـدثانیہ دیـگر از کار می افتد... امــــا... چــشمم را میـبندم و جـلو میـروم...وقـتی پایم بہ تابـوت میخورد می ایسـتم... آرام میـنشینم و با چشـمان بستہ دسـتم را جـلو میـبرم لـرزش دسـتانم را حـس میکنم...هر کس دیگـری هم باشـد حـس میکند... همـانطور کہ دسـتم را دراز میـکنم در دلم میگـویم تـوش خالیہ...هیـچے نـیست...محمــد یہ جاے دیـگہ اس... جــسم سـرد و لطیفی بہ دسـتانم میـخورد...چــقدر آشـناست...آرام چـشمم را باز میـکنم امـا قـطره ے اشـکے دیدم را تار کـرده وقـتے روے گونہ ام سـر میـخورد چـهره ی زیـبایت روبرویم ظاهر میـشود...نـورانی تر از قبـل... طاقـت نمی آورم و هق هق گریہ هایم ڪل اتاق را پر میکند...دوسـت ندارم گریہ کنم...این اشـک ها مانع دیدنـت میـشوند... بی معـــرفت...چـــــرا پلڪ هایت را بستہ ‌اے ؟؟ بلنـــد شـــو دخـترت را ببین...نگـاه کن اسـمش را زیـنب گذاشتم!همانی کہ گفتہ بودے راستےچہ لبخــند آشـنایی دارے...همـیشہ میـخندیدی...حـالا هم با این خنـده های زخـمی ات داری دل مـیبری از من!اصــلا... دلــبرم خـوابیده...بیــدار میـشــود...مـیدانم... دسـتم را بالاتر مـیبرم و روے صورتت میکـشم و... _مـــریم جان...خـانومم...عــزیزدلم آرام آرام چشمم را وا میـکنم زیـنب را در آغوش کشیـدی و چہ آرام خوابیده بود! با بهـت بہ چهره ات نگاه میکنم...خــدایا...یعنے همہ ے ایـنها خواب بود؟! مــحمـدم برگشتہ...؟ تـــو برگشتے...پـــــیش من...پـــــیش دختـرمان... بازم هم غافلگیرم کردے! بی اراده از جـایم بلـند میـشوم و با تمـام وجـودم در آغوشـت میگـیرم و برایـت میخوانم ! ✍نـویسنده : خادم الشهــــــ💚ــــدا . . @AhmadMashlab1995