eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید نادر حمید: "اى خدایى که به بندگان احسان مى کنى ..بنده گنهکار به در خانه تو آمده . و تو امر کرده‌اى که نیکوکار از گناهکار بگذرد .. تو نیکوکارى و من گناهکار .. به حق محمد و آل محمد رحمت خود را .. بر محمد و آل محمد بفرست .. و از بدی‌هایى که مى دانى .. از من سر زده بگذر Martyr Nader Hamid: "O God, You do good to the servants ... The sinful servant has come to your house. And you have commanded that the virtuous pass over the sinner. You are a benefactor and I am a sinner .. To the mercy of Muhammad and the family of Muhammad .. Send to Muhammad and the family of Muhammad .. And from the obvious you know .. Skip me تاریخ شهادت 🏴 @ahmadmashlab1995🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
احمد به خاطر ارادت و علاقه خاصی که به امام رضا(ع) داشت، لقب جهادی غریب‌طوس را برای خود انتخاب کرد. 🏴 ☑️ @AhmadMashlab1995
(قربون کبوتراٺ🕊امام رضا) 🏴 ☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بالاترین خدمت به جامعه انسان ها و محکم ترین و استوارترین پایه برای زندگی کردن انسان ها این است که
🔹- می گفت : « توی خواب دیدم مریضی سختی دارم. آقا آمدند و فرمودند چرا این قدر ناراحتی و ناله می کنی؟ 🔸- عرض کردم آقا تاب و توانم کم شده. نظر لطفی کردند و باز فرمودند چه می خواهی؟ گفتم آقاجان، شما اول شفایم بدهید؛ بعد هم شهادت را نصیبم کنید. » 🔹-  شفایش را از امام رضا (ع) گرفته بود. برای شهادتش هم فرموده بودند: « وقتی به شهادت ی رسی که ازدواج کرده باشی. » 🔸- روی همین حساب برای ازدواج سریع اقدام کرد. برایش خواستگاری رفتم و چیزی نگذشت که رخت دامادی پوشید. 🔹- وعده امام رضا (ع) خیلی زود تحقق پیدا کرد. 🔸- رخت دامادی که پوشید رخت شهادت را به تنش پوشاند.. ☘ •✾•♥️•✾• @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_چهل_چهار محمد چند بار اب دهانش رو قورت میدهد و گلویش را صاف می کند : والا حا
محمد ، دختر کوچک و شیرینش را روی پایش می نشاند و پاسخ می دهـد : مافکر کردیم شما در جریان ماموریتش هستـید ! رفته برای امنیت زوار ، سامرا ، گفت اگه کربلا شلوغ شد شاید کربلام بره ... هانیه خانم کنار سفره رها می شود و میزند زیر گریه : این بچہ اخرش خودشو به کشتن میده .. جمله آخر محمد ‌ بدجور تکانم می دهد ونگرانی به جودم چنگ می اندازد ، نگران غریبه ای شده ام که الان آشنا در آمده... نـگرانم مجهولی که حالا از هر معلومی معلوم تر است ، نگران واژه غریبی به نام برادر ، یادم نمی آید برای نیما نگران شده باشم.. بااینکه از یک مادرهستیم ولی چندان علاقه ای به او ندارم ، نمی دانم باید درباره این برادر جدید چه حسی داشته باشم؟ نرگس که تا الان با گوشی اش کشتی می گرفت ، ناگاه می گوید: بلاخره روشن شد ! الان بر می داره ! هانیه خانم بر می گردد بااظطراب می گوید : بزار رو بلندگو! .... نرگس اطاعت می کند ، بعد از چندبار بوق زدن ، صدای نا واضحی از پشت خط می گوید : -جانم مادر؟ هانیه خانم خودش را به نرگس می رساند و گوشی را می قاپد : تو کجا سرتو زیر انداختی رفتی بچه ؟ صدای خنده می اید : شرمنده تون شدم مادر ، ببخشید ، اخه پروازم داشت دیر می شد، این ماموریتم نمی شد کاریش کنم ، باید میرفتم حتما ، شرمنده ... نویسنده خانم فاطمه شکیبا... ♥️ @AhmadMashlab1995 |√←
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_چهل_پنج محمد ، دختر کوچک و شیرینش را روی پایش می نشاند و پاسخ می دهـد : مافک
هانیه خانم گریان وگله مند می گوید : الان که باید باشی نیستی ! چکار کنم از دست تو ؟ خواهر اینجا دور ازجونش داره دق میکنه ! صدا دیگر نمی خندد و رنگ ناباوری وحیرت به خود می گیرد : خواهرم ؟ حورا؟ چرا؟ چی شده؟ اوتمام مدت مرا شناخته و من نه ! یکبار دیگر چهره اش جلوی چشمم می آید هنوز بااو غریبه ام ... هانیه خانم های های می گرید : امروز که اومده بودن همه چیز رو فهید ... جواب نمی آید ، دلم می خواهد بدانم چه حالی شده ؟ اصلا نگران من هست ؟ عمو گوشی را می گیرد و به حامد می گوید -سلام اقا حامد . این رسمشه اخه؟ صاف وقتی باید می موندی گذاشتی رفتی ؟ صدا که گرفته تر و اندوهناک تر شده می گوید : - سلام حاجی... منکه...نمی دونستم ...حالامی تونم باهاش حرف بزنم ؟ بامن؟حامد بامن حرف بزند ؟ صدایش را اخرین بار در کتاب فروشی شنیدم ، هیچ وقت باهم همکلام نشدیم ... حالا می خواهد با من حرف بزند ؟ اصلا حرفی با او ندارم ! باهیچ کس جز پدر حرفی ندارم... عمو گوشی را به سمتم می گیرد و وقتی میبیند تمایلی به حرف زدن ندارم ، می گوید : - صداتو می شنوه ، حرفتو بزن ! چشمانم را می بندم و منتظر می شوم ببینم این برادر تازه کشف شده چه حرفی دارد برای گفتن؟ با ملایمت و شرمندگی و صدایی لرزان می گوید : حوراء خانم.... ادامہ دارد....🕊️ نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ... ♥️ @AhmadMashlab1995|√←
📺پخش زنده از تمام نقاط حرم مطهر امام رضا علیه السلام ❤️ گنبد و بارگاه 🕌 b2n.ir/716010?eitaafly ❤️ ضریح مطهر🕌 b2n.ir/780435?eitaafly ❤️ صحن انقلاب🕌 b2n.ir/840352?eitaafly ❤️ صحن جامع رضوی🕌 b2n.ir/941603?eitaafly ❤️ صحن آزادی🕌 b2n.ir/024062?eitaafly ❤️ صحن گوهرشاد🕌 b2n.ir/460076?eitaafly
🔥 شهادت بدین معنا است که یک انسان برترین و محبوبترین سرمایه‌ی دنیوی خویش را نثار آرمانی سازد که معتقد است زنده ماندن و بارور شدن آن، به سود بشریت است. ۱۳۸۱/۰۹/۱۵ ✅@AhmadMashlab1995
روحانی ۴ سال پیش شعار تبلیغاتیش این بود به عقب بر نمی گردیم ، الان آرزوی ۸۰ میلیون اینه به عقب برگردیم!😏 🏴 @ahmadmashlab1995🏴
•| بِسْمِ‌اللهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیمْ🌹🍃 |•
دوباره صبح زيبايى رسيده دوباره سر زد از مشرق، سپيده عجب نقشى زده نقاش عالم چه تصوير قشنگى آفريده ‌ @ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◾️📎🌱 __________ ࢪَفتند.. شھید‌شدند‌پیڪرشون‌ موند‌تو؎‌سوࢪیہ ... ! بعد‌چند‌سال‌اومدند (: ‌ما‌هنوز‌دࢪگیر‌اینیم‌ڪہ‌ چجوࢪے‌ڪَمتر‌گناه‌ڪنیم ! چقدࢪ‌عقبیمـ🖇-! 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🔹- می گفت : « توی خواب دیدم مریضی سختی دارم. آقا آمدند و فرمودند چرا این قدر ناراحتی و ناله می کنی
‌🌸🍃🌷 سه شنبه های هرگز ترک نمیشد هر جا بود باید خودش را به جمکران می رسوند ودو رکعت نماز امام زمان را میخوند وبر میگشت جبهه.آخرش هم شهادتش را امضا نمودند. 🌹•| @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚خاطرات شهید مدافع حرم #شهید_احمد_مشلب راوی:سیده سلام بدرالدین (مادر شهید) #غریب_طوس قسمت اول: عظم
📚‍ خاطرات شهید مدافع حرم راوی:سیده سلام بدرالدین (مادر شهید) قسمت دوم: اسم جهادی " " را خیلی دوست داشت وبه آن افتخار می کرد. امام رضا (ع) به خاطر شرایط حاکم بر زمان خویش مجبور به سفر غربت شد و نیز به خاطر جهادِ در راه خدا در غربت به سر می برد و همانند امام رضا(ع) نوعی غریب بود و در غربت و به دور از خانواده مثل ایشان به شهادت رسیدند بخاطر جایگاه رفیع امام رضا(ع) و مقام و منزلت حضرت و ثواب زیارتش ما عاشق رفتن به مشهد و زیارت حضرت علی ابن موسی الرضا (ع) بوده و هستیم به همین دلیل با و چند تن از دوستان برای زیارت امام رضا(ع)و سپس زیارت کربلا برنامه ریزی کرده بودیم اما با رفتن احمد این سفر محقق نشد! ✍ماه علقمه @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_چهل_چهار محمد چند بار اب دهانش رو قورت میدهد و گلویش را صاف می کند : والا حا
نفسش را بیرون می دهد ، نمی داند چه بگویـد : نمی دونستم این جوری میشه ...تموم شد میام جبران میکنم....ببخشید...شرمندم... صدایش در گلو می شکند ونفس عمیق می کشد ، عمو می گوید : -تموم شد ؟ دیگه کاری نداری؟ -نه هانیه خانم اشاره می کند : بهش بگید مواظب خودش باشه، بپرسین کی میاد؟ -بذارین این طرفا یکم خلوت بشه ، میام ، الان شرایطم خاصه ، منم باید برم ، دعا کنین اتفاقی برای زوار اباعبدالله (ع)نیوفته ، مواظب خواهرمم باشید ، التماس دعا ، فعلا یاعلی.... -مواظب خودت باش پسرم، فعلا ... هنوز پرونده تلفن حامد تموم نشده که زن عمو تلفن را به سمتم میگیرد : -مامانت میخواد باهات صحبت کنه ... نمی داند صدایم در نمی اید ، تلفن را روی گوشم می گذارم ، انتظار دارم مادرم الان با صدای مهربانی معذرت بخواهد بابت پنهان کردن حقیقت .... اما اینطور نیست ، خشمگین فریاد می زند برای چی رفتی خونه اونا؟؟؟؟؟؟ بغضم می شکند ، بی صدا، جواب نمی دهم ، بلندتر داد می زند : -مواظب باش خامت نکنن ! حورا میشنوی صدامو ؟ الو ؟ نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ♥️ @AhmadMashlab1995|√←
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_چهل_هفتم نفسش را بیرون می دهد ، نمی داند چه بگویـد : نمی دونستم این جوری می
به سختی می گویم : الو ... - گوش کن ببین چی میگم ،باید بین من و خانواده بابات یکیو انتخاب کنی ! تو دختر منی ، نه کسی که دخترای حلبچه رو به دختر کوچولوی خودش ترجیح داد ! کی برات پدری کرد ؟ هان ؟ من اگه اونو ازت دور نگه داشتم برای این بود که میخواستم راحت زندگی کنه ، همین روزام خواستم ماجرا روبهت بگم، فعلا میتونی یکم اونجا بمونی تا اروم شی ولی بعد بیای تاباهم حرف بزنیم.... لحن مادر آرامتر شده ،یعنی می داند حرف هایش تا عمق وجودم را می سوزاند ؟ اوجای من نیست که بفهمد چه حالی دارم ، او هجده سال بی پدری نکشیده .... پدر او شهید نشده ، نمی فهمد ، دستانم طاقت نگه داشتن تلفن را ندارد ، آن را به زن عمو می دهم و سرم را می گذارم روی زانو هایش ... هانیه خانم با دیدن حال من ، در آغوشم می گیرد و روبه عمو می گوید : -بزارین امشب اینجا بمونه ، اصلا بیاد اینجا زندگی کنه ، خونه حوراء اینجاست ... عمو برای کسب تکلیف به من نگاه می کند : از نظرمن مشکلی نداره ، خودش اگه می خواد بمونه .... ادامہ دارد...🕊️ نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ♥️ @AhmadMashlab1995 |√←