🌸🍃
کاش وصیت شهدا که قاب اتاق هایمان را اشغال کرده، دلهامونو اشغال میکرد...
#شھیدقدیرسرلک
#سالروزولادت
#تصویربازشود
🌸🍃
@ahmadmashlab1995❤️
May 11
سلام علیکم
چند سال هست که تو پیاده روی اربعین موکب مردمی داریم و به کمک و مدد امام حسین (ع) هرسال پرشورتر و پررونق تر میشه
راس کار ما برنامه های فرهنگی هست و اطعام و اسکان هم داریم
امسال به مشکلات مالی بدی دچار شدیم و از سال گذشته قرض داریم متاسفانه
از سال گذشته در حدود 70 میلیون تومان قرض داریم و امسال حدود 500میلیون تومان به بالا برآورد هزینه دارد
موکب عمود 1095 به نام موکب خادمین شهدا هست
اگر کسی بانی خیر سراغ دارد یا خودش میخواد کمک کنه خبر بدید ممنون میشیم
اجرتون با ارباب بی کفن
شماره کارت:6104337601663022
به نام : سجاد مروتی شریف آبادی
یاعلی
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اینک_شوکران قسمت 4⃣1⃣ بعد از عید دیگر نمی توانست پایش را زمین بگذارد. ریه اش، دست و پایش، بینایی
#اینک_شوکران
قسمت
4⃣2⃣
منوچهر توي خانه هم او را دیده بود. ما ندیده بودیم. منوچهر دراز کشید روي تخت ، پشتش را به ما کرد و روي صورتش را کشید. زار می زد. تا شب نه آب خورد، نه غذا. فقط نماز می خواند. به من اصرار می کرد بخوابم.
گفت: "حالش خوب است.چیزي نمی شود. "
تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف زد.
می گفت: "من شفا می خواستم که آمدید من را شفا بدهید؟ اگر بدانم
شفاعتم را می کنید، نمی خواهم یک ثانیه ي دیگر بمانم. تا حالا که ندیده بودمتان دلم به فرشته و بچه ها بود،اما حالا دیگرنمی خواهم بمانم. "
این را تا صبح تکرار می کرد به هق هق افتاده بودم.
گفتم: " خیلی بی معرفتی منوچهر. شرایطی به وجود اومده که اگر شفایت را بخواهی، راحت می شوي."
ما که زندگی نکردیم. تا بود، جنگ بود. بعد هم یک راست رفتی بیمارستان. حالا می شود چند سال با هم راحت زندگی کنیم
گفت: " اگر چیزي را که من امروز دیدم می دیدي، تو هم نمی خواستی بمانی. "
چهل شب با هم عاشورا خواندیم. گاهی می رفتیم بالاي پشت بام می خواندیم. دراز می کشید و سرش را می گذاشت روي پام و من صد تا لعن و صد تا سلام را می گفتم. انگشتانم را می بوسید و تشکر می کرد. همه ي حواسم به منوچهر بود. نمی توانستم خودم را ببینم و خدا را. همه را واسطه می کردم که او بیشتر بماند. او توي دنیاي خودش بود و من توي این دنیا با منوچهر. برایم مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن می زند، همین موقع هاست. کناره گیر شده بود و کم حرف. کارهاي سفر را کرده بودیم. بلیت رزرو شده بود. منتظر ویزا بودیم. دلش می خواست قبل از رفتن، دوستانش را ببیند و خداحافظی کند.
گفتم: "معلوم نیست کی می رویم"
گفت: " فکر نمی کنم ماه شعبان به آخر برسد. هرچه هست توي همین ماه است. "
بچه هاي لجستیک و ذوالفقار و نیروي زمینی را دعوت کردیم. زیارت عاشورا خواندند و نوحه خوانی کردند. بعد از دعا، همه دور منوچهر جمع شدند. منوچهر هی می بوسیدشان. نمی توانستند خدا حافظی کنند. می رفتند دوباره بر می گشتند، دورش را می گرفتند.
گفت: " با عجله کفش نپوشید. "
صندلی را آوردم. همین که می خواست بنشیند، حاج آقا محرابیان سرش را گرفت و چند بار بوسید. بچه ها برگشتند. گفتند: "بالاخره سر خانم مدق هوو آمد."
گفتم: " خدا وکیلی منوچهر، من را بیشتر دوست داري یا حاج آقا محرابیان و دوستانت را؟ "
گفت: " همه تان را به یک اندازه دوست دارم. "
سه بار پرسیدم و همین را گفت. نسبت به بچه هاي جنگ همین طور بود. هیچ وقت نمیدیدم از ته دل بخندد مگر وقتی آنها را می دید. با تمام وجود بوشان می کرد و می بوسیدشان. تا وقتی از در رفتند بیرون، توي راهرو ماند که ببیند شان.
روزهاي آخر منوچهر بیشتر حرف می زد و من گوش می دادم.
می گفت: " همه ي زندگیم مثل پرده ي سینما جلوي چشمم آمده...
روزهاي آخر منوچهر بیشتر حرف می زد و من گوش می دادم.
گوشه ي آشپز خانه تک مبلی گذاشته بودم. می نشست آنجا. من کار می کردم و او حرف می زد. خاطراتش را از چهل سالگی تعریف می کرد.
منوچهر هوس کرده بود با لثه هاش بجود. سالها غذاش پوره بود. حتی قورمه سبزي را که دوست داشت فرشته برایش آسیاب می کرد که بخورد. اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد. فرشته جگر ها را دانه دانه سرخ می کرد و می گذاشت دهان منوچهر. لپش را می کشید و قربان صدقه ي هم می رفتند.
دایی آمده بود بهشان سر بزند. نشست کنار منوچهر.
گفت: " این هارا ببین عین دوتا مرغ عشق می مانند. "
از یک چیز خوشحالم و تاسف نمی خورم، اینکه منوچهر را دوست داشتم و بهش نگفتم. از کسی هم خجالت نمی کشیدم. یک حسی دارم اما بلد نیستم بگویم.
می گفت: "دوست دارم به فرشته بگویم از تو به کجا رسیدم اما نمی توانم."
⏪⏪ادامه دارد....
@AHMADMASHLAB1995
#اینک_شوکران
#خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
قسمت
4⃣3⃣
منوچهر به دایی گفت من به شما میگویم شما شعر کنید سه چهار روز دیگر که من نیستم برای فرشته از زبان من بخوانید. دایی شاعر است.
دایی قبول کرد.
گفت: " می آورم خودت براي فرشته بخوان. "
منوچهر خندید و چیزي نگفت. بعد از آن نه من حرف رفتن می زدم نه منوچهر. اما صبح که از خواب بیدار می شدم آنقدر فشارم پایین می آمد که می رفتم زیر سرم. من که خوب می شدم، منوچهر فشارش می آمد پایین. ظاهرا حالش خوب بود. حتی سرفه هم نمی کرد. فقط عضلات گردنش می گرفت و غذا را بالا می آورد. من دلهره و اضطراب داشتم. انگار از دلم چیزي کنده می شد. اما به فکر رفتن منوچهر نبودم.
ظهر سه شنبه غذا خورد و خون و زرد آب بالا آورد. به دکتر شفاییان زنگ زدم. گفت: " زود بیاوریدش بیمارستان. "
عقب ماشین نشستیم.
به راننده گفت: " یک لحظه صبر کنید. "
سرش روي پام بود. گفت سرم را بگیر بالا. خانه را نگاه کرد.
گفت:" دو سه روز دیگر تو بر می گردي."
نشنیده گرفتم. چشم هاش را بست. چند دقیقه نگذشته بود که پرسید: "رسیدیم؟ "
گفتم :" نه، چیزي نرفته ایم. "
گفت:" چه قدر راه طولانی شده.بگو تند تر برود. "
از بیمارستان نفرت داشت.گاهی به زور می بردیمش دکتر. به دکتر گفتم چیزي نیست. فقط غذا توي دلش بند نمی شود. یک سرم بزنید برویم خانه.
منوچهر گفت: " من را بستري کنید. "
بخش سه بستري شد، اتاق سیصد و یازده.
توي اتاق چشمش که به تخت افتاد ، نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که رو به قبله است. تا خواباندیمش رو تخت سیاه شد. من جا خوردم.منوچهر تمام راه و توي خانه خودش رانگه داشته بود. باورم نمی شد این قدر حالش بد باشد. انگار خیالش راحت شد تنها نیستم. شب آرام تر شد.
گفت: " خوابم می آید ولی چیز تیزي فرو می رود توي قلبم. "
صندلی را کشیدم جلو. دستم را بالاي سینه اش گرفتم و حمد خواندم تا خوابید.
هیچ خاطره ي خوشی به ذهنش نمی آمد.هر چه با خودش کلنجار می رفت، تا می آمد به روزهایی فکر کند که می
رفتندکوه، با هم مچ می انداختند، با عصا دور اتاق دنبال هم می کردند و سر به سر هم می گذاشتند، تفال دایی می آمد در دهانش. نباید به این چیز ها فکر می کرد. خیلی زود با منوچهر بر می گشتند خانه.
منوچهر خندیده بود ،گفته بود: " سه چهار روز دیگر صبر کنید. "
از خواب که بیدار شد روی لبهاش خنده بود ولی چشمهاش رمق نداشت.
گفت :" فرشته،وقت وداع است. "
گفتم: " حرفش را نزن. "
گفت: " بگذار خوابم را بگویم، خودت بگو، اگر جاي من بودي می ماندي توي دنیا؟»
روي تخت نشستم. دستش را گرفتم.
گفت: " خواب دیدم ماه رمضان است و سفره ی افطار پهن است. رضا، محمد،
بهروز، حسن، عباس، همه ي شهدا دور سفره نشسته بودند. بهشان حسرت می خوردم که یکی زد به شانه ام. حاج عبادیان بود. بغلش کردم و گفت:
" بابا کجایی؟ببین چه قدر مهمان را منتظر گذاشته اي؟ "
گفتم:" من هم خسته ام. "
حاجی دست گذاشت روي سینه ام.
گفت: " با فرشته وداع کن. بگو دل بکند. آنوقت می آیی پیش ما. ولی به زور نه."
اما من آمادگی اش را نداشتم.
گفت: "اگر مصلحت باشد خدا خودش راضیت می کند. "
گفتم: " قرار ما این نبود... "
گفت: " یک جاهایی دست ما نیست.من هم نمی توانم دور از تو باشم. "
پشتش را کرد.
گفت: " حالا می خواهم حرف هاي آخر را بزنم. شاید دیگر وقت نکنم. چیزي هست روي دلم سنگینی می کند. باید بگویم تو هم باید صادقانه جواب بدهی. "
گفتم:" می خواهی دوباره خواستگاري کنی؟ "
گفت: " نه،این طوري هم من راحت ترم. هم تو. "
دستم را گرفت.
گفت: " دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی. "
کسی جاي منوچهر را بگیرد؟ محال بود.
گفتم: " به نظر تو،درست است آدم با کسی زندگی کند، اما روحش با کس دیگر باشد؟ "
گفت: " نه "
گفتم: " پس براي من هم امکان ندارد دوباره ازدواج کنم. "
صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شکر کرد. او هم قول داد صبر کند.
گفت: " از خدا خواسته ام مرگم را شهادت قرار بدهد، اما دلم می خواست وقتی بروم که تو و بچه ها دچار مشکل نشوید. الان می بینم علی براي خودش مردي شده. خیالم از بابت تو و هدي راحت است. "
نفس هاش کوتاه شده بود. کمی راهش بردم. دست و صورتش را شستم و نشاندمش و موهاش را شانه زدم. توي آینه نگاه کرد و به ریش هاش که کمی پر شده بودند و تک و توك سیاه بودند دست کشید. چند روز بود آنکادرشان نکرده بودم. تکیه داد به تخت و چشمهاش را بست. غذا را آوردند. میز را کشیدم جلو. با دست اشاره می کرد به پنجره. گفت: " نه آن غذا را بیاور. "
من چیزي نمی دیدم. دستم را گذاشتم روي شانه اش.
گفتم: " غذا اینجاست.کجا را نشان می دهی؟ "
چشمهاش را باز کرد.
گفت: " آن غذا را می گویم.چه طور نمی بینی؟ "
⏪⏪ ادامه دارد....
@AHMADMASHLAB1995
#خانوادگی_شهید_شدن_چه_صفایی_دارد
پسر اول گفت :
مادر جون برم جبہـہ ؟
گفت :
برو عزیزم ...
رفت و والفجر مقدماتـے شہید شد ! #شہـید_احمد_تلخابـے
پسر دوم گفت :
مادر ، داداش ڪہ رفت من هم برم ؟
گفت :
برو عزیزم ...
رفت و عملیات خیبر شہـید شد ! #شہـید_ابوالقاسم_تلخابـے
همسرش گفت :
حاج خانم بچہ ها ڪہ رفتند ،
ما هم بریم تفنگ بچہ ها روی زمین نمونہ ،
رفت و والفجر 8 شہـید شد ! #شہـید_علے_تلخابـے
مادر بہ خدا گفت :
همہ دنیام رو قبول ڪردے ،
خودم رو هم قبول ڪن
رفت و در حج خونین شہـید شد ! #شہـیده_ڪبرے_تلخابے
#درود_بر_همـہ_ے_بانـوان_زینبـے
#خانوادگی_شهید_شدن_چه_صفایی_دارد
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
یڪ روز در جـمعِ گُل روز دیـگر بارانـے از گلولہ و فـردا هم أدخلـوها بِسـَلامٍ آمِنیـن در جنـت
༻﷽༺
■آسمان آمد زمين تا خون اصغر را بَرَد
قطرههاےسرخ اين ياقوٺ احمر را بَرَد
■تیر را بيرون مڪش،اشڪ خدا هم مےچڪد
فطرس آمد تاهمين سوز مڪرر را بَرَد
#باب_الحوائـج🥀
#یاعلی_اصغر
@Ahmadmashlab1995
رسولی_نوحه گل پژمرده مادر.mp3
5.07M
📢 حاج مهدی رسولی
◀️ گل پژمرده مادر بخواب...
ای ثمرم لای لای علی...
گل پسرم لای لای علی...
#لالایی_ای_علی_اصغر
#یا_باب_الحوائج
#پیشنهاد_دانلود
╭─┅═🏴🏴🏴═┅─╮
@AhmadMashlab1995
╰─┅═🏴🏴🏴═┅─╯
May 11
#روایتگری_سیده_سلام_بدرالدین_مادرشهیداحمدمشلب
احمداعتقاد داشت که مسلمان واقعی کسی است که در یک دست 📔کتاب👈به نماد تحصیل📚🎓 دین وعلم و در دست دیگر سلاح🔫 به نماد مجاهدت❤️ داشته باشد
"کُلَ یَومُ عاشورا و کُل عرض کربلا" 👈یعنی هرجا ستمی باشد ماباید آنجاحضور داشته باشیم👉
#پوستر_شهیدمدافع_حرم
#احمدمحمدمشلب
#عاشورا
#فارس_من_کربلاء
#کل_یوم_عاشورا
#کل_عرض_کربلا
#کپی_باذکرمنبع_حلال_است
🌿🌸کانال رسمی شهیدمَشلَب 🌿🌸
@AHMADMASHLAB1995
May 11
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#روایتگری_سیده_سلام_بدرالدین_مادرشهیداحمدمشلب احمداعتقاد داشت که مسلمان واقعی کسی است که در یک دست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️شهیدی که تماشاچی در تشیعش را شفاعت میکند⭕️
🌹شهید حمیدرضا ملاحسنی🌹
27 سال از شهادت و مفقودی حمیدرضا گذشته بود. خواهرش دیگر طاقت دوری نداشت؛ رفت کنار مزار شهید پلارک، همرزم برادرش، او را به حضرت زهرا (س) قسم داد که خبری از برادرش حمیدرضا به او بدهد.
گفت: « به حمید بگو به خواب خواهرت بیا و خبری از خودت بده!»
خواهرش با گریه تعریف می کرد: « فردای آن روز خواب دیدم جمعیت زیادی در بلوار سردار جنگل در منطقه پونک تهران در حرکت هستند.
صدای حمیدرضا را شنیدم؛ گفت: «خواهر این ها همه برای تشییع پیکر من آمده اند و به اذن خدا همه ی آنها را شفاعت خواهم کرد. بعد اشاره به عابری کرد که در کنار جمعیت بود اما توجهی به آنها و شهدا نداشت، گفت: « حتی او را هم شفاعت خواهم کرد..
از خواب که بلند شدم فهمیدم در بوستان نهج البلاغه تهران شهید
گمنام تشییع و تدفین کرده اند.
بعدها با پیگیری خانواده ی شهید و آزمایشات dna هویت این شهید اثبات شد.
اگر به بوستان نهج البلاغه تهران رفتید، در کنار مزار شهیدِ وسط یادمانِ شهدای گمنام که متعلق به یکی از ریشوهای با ریشه ، شهید حمیدرضا ملاحسنی است.
منبع: کتاب راز رجعت، نشر صریر📚
#خاطره_ناب_شهدا
#شهید_حمیدرضا_ملاحسنی
🌿🌺 @AHMADMASHLAB1995