شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_هشتم _اونش به تو ربطی نداره برو تو اتاقت. مهرزاد با نا رضایتی به اتاقش رفت و حورا
#رمان_حورا
#قسمت_نهم
وارد خانه که شد سکوتی را شنید که غیر ممکن بود. هیچوقت در این ۱۷سال زندگی آنقدر خانه آرام نبوده. دلش می خواست بفهمد چه اتفاقی افتاده.
قدم به قدم که نزدیک در ورودی می شد استرسش بیشتر می شد.
جلوی در کفش های غریبه ای دید. با تردید کفش هایش را درآورد و رفت داخل.
صدای گفتگو های یواش و آرامی را می شنوید. بی خیال شد و بدون صدا وارد اتاقش شد.
تا شب بدون مزاحمت درس خواند و کسی مزاحمش نشد.
در اتاق طبقه بالا مهرزاد کلافه قدم می زد. فکرش درگیر اتفاقات و حرف های امروز بود که یواشکی از پشت در شنیده بود.
چرا مادر و پدرش نمی خواستند او بفهمد؟
چرا می خواستند برخلاف نظر حورا عمل کنند؟
فکر نبودن حورا در این خانه عذابش می داد.
در اتاقش قدم می زد و با خودش حرف می زد.
_بهش بگم؟ نگم؟ چیکار کنم؟ باید حورا رو با خبر کنم. نمی خوام در عمل انجام شده قرار بگیره و این وضعیت رو قبول کنه.
باید بهش بگم اما.. اما حورا که با من حرف نمی زنه. اون که به من اصلا محل نمی ده. منو آدم حساب نمی کنه.
همین غرورش منو جذب کرده.
موقع شام رفت پایین تا بتواند اگر توانست با حورا حرف بزند.
_سلام.
با سلام سرسری خانواده،نشست سر میز و منتظر حورا شد.
شام را کشیدند و حورا نیامد.
به مارال نگاهی کرد و گفت:مارال برو حورا رو صدا کن.
مادرش خیلی سریع گفت:نه حورا درس داره.
_ناهارم نخورد مادر من.
_تو به فکر خودت باش نمی خواد جوش کسیو بزنی.
مهرزاد با غیظ دندان هایش را بهم سایید و در دل گفت:حورا کسی نیست.. عشق منه..
شام را با بی میلی خورد و رفت بالا.
نیمه های شب بود و حورا مشغول دعا و نیایش. مهرزاد آرام از پله ها پایین رفت و پشت در اتاق حورا ایستاد.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_لینک
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_نهم وارد خانه که شد سکوتی را شنید که غیر ممکن بود. هیچوقت در این ۱۷سال زندگی آنقد
#رمان_حورا
#قسمت_دهم
صدای گریه های هرشب حورا عذابش می داد. صدای زمزمه های عاشقانه اش با خدا او را ترغیب می کرد تا اوهم کمی با خدای حورا خلوت کند اما هر بار عشق حورا جلوی چشمش را می گرفت و نمی زاشت به خدا فکر کند.
پسری که تا به حال نماز نخوانده بود، حتی یک رکعت.. حال عاشق دختری با خدا و با ایمان شده بود که نماز شبش ترک نمی شد.
دستگیره در را کشید و در آرام و بی صدا باز شد. خواست برود داخل اتاق و با حورا حرف بزند اما نتوانست. چند بار سعی کرد که بالاخره قفل دل و زبانش را بشکند اما نتوانست و در را بست و برگشت به اتاقش. اعصاب و روانش از دست خودش و زبان بی صاحابش حسابی بهم ریخته بود.
باید هرطور شده با حورا حرف می زد بنابراین تصمیم گرفت فردا موقع رفتن حورا به دانشگاه او را با ماشین برساند و با او حرف بزند.
صبح زود از خواب برخواست و صبحانه حاضر کرد. با آمدن حورا به آشپزخانه به او سلام کرد و گفت:صبحونه بخورین میبرمتون.
_نه ممنون خودم میرم.
با جدیت گفت:همین که گفتم. باهاتون حرف دارم.
دیگر مخالفت نکرد و نشست پشت میز. با هم صبحانه خوردند و بدون اطلاع مریم خانم با هم از خانه خارج شدند.
حورا در عقب را باز کرد تا بشیند اما مهرزاددر را بست و در جلو را باز کرد.
_من راننده شما نیستم حورا خانم. بشینین جلو.
حورا جلو نشست و خود را جمع و جور کرد. حس خوبی نداشت که با پسر دایی اش در یک ماشین بنشیند و با او حرف بزند.
مهرزاد که نشست سریع راه افتاد.
_حورا خانم میخواستم یک مسئله مهمی بهتون بگم. دیشبم خیلی سعی کردم بگم اما نتونستم.
_خب بگین.
_راستش.. من.. من دیروز..
_آقا مهرزاد اگه میخواین بگین زودتر حرفتونو بزنین.
هرکار کرد کلمات را به زبان بیاورد نتوانست و حرفش را هی قورت می داد.
_هیچی.
_یعنی چی هیچی؟ منو مسخره کردین؟ این همه وقت منو گرفتین که بگین هیچی؟
مهرزاد دهانش بسته شد و چون کم کم می رسیدند به دانشگاه سرعتش را کم کرد.
ماشین که توقف کرد، حورا با گفتن این جمله پیاده شد.
_لطفا از این به بعد اگر حرفی می خواین بزنین بهش فکر کنین بعد وقت کسی رو بگیرین.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_لینک
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@Ahmadmashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
عارفان را پرس و جو کردم ، ندارد هیچ عیب
مرد هم باشی بگـویی مَنْ کَنیـزِ زِیْنـَبَـم
#یازینب💖
@AHMADMASHLAB1995
خدایا
ما برای داشتن دست های تو
ریسمان نبسته ایم
دل بسته ایم
همین که
حال دلمان خوب باشد
برایمان کافی ست ...
#معشوقم😇❤️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
خاص بودن یعنی: با #شهدا بودن در مسیر #شهدا بودن عطر #شهدا را داشتن رنگ #شهدا را داشتن اخلاص #شهدا را
در سرمـ نیست
بجز حال و هوای
تـــــو و عشـق❤️
شادمـ از اینکہ
همہ حال و هوایمـ
تـــــو شدی✨❣
#شهید_احمد_مشلب🌸🌹
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
🔸شورای نگهبان اجازه دخالت در آرای مردم را به کسی نمیدهد☝️
آیت الله جنتی، دبیر شورای نگهبان:
دشمنان دنبال کاهش مشارکت مردم در انتخابات هستند.
مسئولان اجرایی و عوامل نظارتی از هیچ داوطلبی جانبداری نکنند.
اگر مشارکت مردم در انتخابات بالا باشد و داوطلبان شایسته و کارآمد توسط مردم انتخاب شوند، شاهد تشکیل یک مجلس قوی خواهیم بود.
شورای نگهبان تا اعلام نتایج نهایی انتخابات از سلامت انتخابات و آرای مردم صیانت خواهد کرد و اجازه نخواهد داد که کسی در آرای مردم دخالت کند.
برخلاف برخی اظهارات نادرست، انتخابات آتی کاملا رقابتی است و نمایندگان همه جناحها در انتخابات حضور دارند.
مردم به سلامت انتخابات اعتماد دارند و چهل سال انتخابات سالم در این کشور با همکاری همه دستگاهها برگزار شده و امکان تقلب در انتخابات وجود ندارد.
#اندڪےبصیرت
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
أينَ الشُّموسُ الطالعَة💔 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #یاایهاالعزیز ❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَ
اشتیاقی برای
تپیدن ندارند...!
نمی آیی و
ضربانِ قلب هایمان
شوی ؟!
#یاایهاالعزیز
❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
داعش بابت تحویل پیکر شهید پول خواست 😔، خانواده هم قبول نكردن و پيكر مطهرش دست داعش ماند💔 نمازش هيچ
🔹شب تولدش به شهادت رسید🔹
یکی از دوستان مشترک مان که با شهید ثامنی به سوریه رفته بود و مجروح شده و به ایران برگشته می گفت:
مهدی با اینکه دوره اش تمام شد، تمایل داشت که باز هم بماند و در عملیات بعدی که در روز بیست و دو بهمن قرار بود برگزار شود شرکت کند. وی در همین عملیات و در روز بیست و سوم بهمن در شب تولدش به شهادت رسید.
یکی دو شب قبل از عملیات رو کرد به من و گفت: شهرستان ورامین برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) تا حوالی خیرآباد و گل تپه شهید داده اما خود ورامین شهید نداده. ای کاش یکی از ما دو تا در این عملیات شهید شویم. و در شب تولدش خدا او را به آروزیش رساند.🌺
منبع : نوید شاهد
#شهید_مهدی_ثامنی_راد
#شهید_مدافع_حرم
#شب_تولدش_به_شهادت_رسید
#هر_روز_با_یک_شهید🌾
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت 💫 مردم را برای ورود در انتخابات دلسرد نکنید امام خامنهای؛ انتخابات در کشور ما ان
#پای_درس_ولایت🔥
🔰شهید عماد مغنیه، فرزند امام
🔻 رهبر انقلاب: «این شهید حاج عماد خودش را فرزند امام میدانست. یعنی واقعاً اگر با یک جوان خودمان مقایسه کنیم، او معتقد نبود که این جوان ایرانی به امام از او نزدیکتر است. او هم خودش را به قدر یک جوان ایرانی فرزند امام و نزدیک به امام میدانست؛ چرا؟ چون امام به او روح داده بود؛ امام او را زنده کرده بود.» ۱۳۸۶/۱۱/۲۸
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 🔅امام على عليه السلام: 🔺برخورد خوب بر استحکام برادری می افزاید. #Masaf @AHMADMASHLA
#حدیث_معنوی🌸
امـام علـی علیـہ السلام:
وَ أَشْـرَفُ الْغِـنَى تَـرْكُ الْمُـنَى
بهتـرین #بینیازی، تـرک #آرزوهـا
اسـت.🌷🍃
#نهجالبـلاغـہ📚
#حڪمٺ_سـے_چهـارم📝
@AHMADMASHLAB1995
" #خاطراتطنزجبهه "
دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت، حق نداره رانندگے کنه😓!
یه شب داشتم می اومدم كه یکی کنار جاده، دست تکان داد
نگه داشتم سوار كه شد،
گاز دادم و راه افتادم من با
سرعت می روندم و با هم حرف میزديم!
گفت: میگن #فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید!
راست میگن؟!🤔
گفتم: #فرمانده گفته!
زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتی #فرمانده باحالمون...😄
مسیرمون تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛
پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش میگيرن!
پرسيدم: کی هستی تو مگه؟!🤔
گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار...😐😂
#فرمانده_مهدیباکری🥀
@AhmadMashlab1995
•••••••••••••••••••••••••••••••
•| #تلنگر |•
ما دلمون رو گره می زنیم
به همه چیز؛
به این... به اون...
وقتی این و اون میلرزه
دل ماهم میلرزه،
دلمون رو گره بزنیم به خدا
که اگه همه عالم لرزید،
دل ما نلرزه
❤مثل دل امام حسین،
که تو روز عاشورا نلرزید....
دلتو به خدا گره بزن :) 🍃
•••••••••••••• @AhmadMashlab1995 ••••••••••••••••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارباب
این برف ها حکایت دلدادگی ماست
بر گنبد تو بوسه زنان آب میشوند...
برف هم کربلایی شد....😞
@AHMADMASHLAB1995
خداوندا🙏
#باڪری نیستم
برایت #گمنام بمانم...
#چمران نیستم
برایت عارفانه باشم...
#آوینی نیستم
برایت قلم بزنم...
مرا ببخش باهمه نقص هایم
ولی دلم شــ🌷ــهادت میخواهد😭
#اللهم_الرزقنا_توفیق_الشهادة🌹🌹
@AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⭕️#حتماببینید
مردمو با ساندیس کشوندیم تو خیابون،نزار رانی بدیم امریکا رو نابود کند
ملتی که با ساندیس خون شو میده به رانی همهی خانواده شو میده ها
#حتما_ببینید
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_دهم صدای گریه های هرشب حورا عذابش می داد. صدای زمزمه های عاشقانه اش با خدا او را
#رمان_حورا
#قسمت_یازدهم
حورا با ناراحتی و عصبانیت وارد دانشگاه شد در حالی که از رفتار خودش کاملا پشیمان بود. مهرزاد که تقصیری نداشت فقط نمی توانست حرفش را راحت بزند.
حرف نگفته اش، حورا را کاملا پریشان کرده بود. کاش می گفت..کاش...
امتحان آن روز هم به خوبی برگزار شد اما حورا بیشتر حواسش به مهرزاد و مسئله ای بود که نتوانسته بود بگوید.
بعد از تمام شدن امتحان منتظر هدی ماند تا با او حرف بزند.
_به به حورا خانم چه عجب منتظر ما موندین!
_هدی بریم سلف باهات حرف دارم.
هدی بدون حرفی دست دوستش را گرفت و با هم راهی سلف دانشگاه شدند.
دو لیوان شیر کاکائو و کیک گرفت و به سمت میزی برد که حورا پشتش نشسته بود.
چادرش را کمی بالا کشید تا راحت بتواند بنشیند.
_خب بگو منتظرم.
_هدی من..میخوام خیلی چیزا رو بهت بگم. وقت داری؟
_آره حتما من برای بهترین دوستم همیشه وقت دارم.
حورا لبخندی زد و شروع کرد به تعریف گذشته تلخش.
_وقتی پامو تو اون خونه گذاشتم که چند روز قبلش مادر و پدرم تو یک تصادف فوت کرده بودند و وصیت کرده بودند من پیش داییم بمونم.
مادرم خواهری نداشت و عمو و عمه هام خارج از ایران بودند و سالی یک بار هم نمیومدند ایران.
داییم بهم قول داد ازم مراقبت میکنه و نمیزاره کمبودی حس کنم. منم خام حرفاش شدم و باهاش رفتم.
از روزی که رفتم تو اون خونه آزار و اذیتا شروع شد.
هربار که از زن دایی کتک میخوردم یا حرفی بهم میزد که اشکمو در میاورد به یاد حرف داییم میفتادم که می گفت
"دایی جان خیالت راحت باشه. خونه ما رو مثل خونه خودت بدون و احساس غریبگی نکن. من مثل پدرت و زنداییت مثل مادرت میمونه. هر کم و کسری داشتی بگو من برات فراهم میکنم. غصه هیچی هم نخور من مثل کوه پشتتم"
اما.. اما با حرفای زنش پشتمو به راحتی خالی کرد. هر بار که میخواستم شکایت رفتار مریم خانم یا دخترش رو بکنم قدرت حرف زدن ازم گرفته می شد.
فکر میکردم همینکه منو تو خونشون جا دادن و گذاشتن درس بخونم خیلی محبت بهم کردن.
اما نمی دونستم که قضیه اونجوری که فکر میکنم نیست.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_لینک
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@Ahmadmashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_یازدهم حورا با ناراحتی و عصبانیت وارد دانشگاه شد در حالی که از رفتار خودش کاملا پ
#رمان_حورا
#قسمت_دوازدهم
از زن داییم میشنیدم که میگفت:رضا این دخترو چرا مفت و مجانی نگه دلشتی تو این خونه؟ از باباش که نه ارثی رسیده به ما نه پول و پله ای. ولش کن بره با همون خانواده پدریش زندگی کنه که معلوم نیست کدوم گورین.
اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد:خیلی بهم بد کردن. زخم زبونای زن دایی و دستور و فرمایشای دخترش روانیم کرده بود تا اینکه.. تو۱۶سالگی فهمیدم مهرزاد.. عاشقمه.
_چطور فهمیدی؟
_من که۱۶سالم بود اون۱۹ساله بود. تو اوج بچگیش اومد پیشم و وقتی تو حیاط داشتم درس میخوندم گفت دوسم داره و یک روز از دست مادرش نجاتم میده.
_الان چی؟
_نمیدونم هدی امروز منو سوار ماشینش کرد و هی میخواست چیزی بگه اما نمیتونست.
_دیوونه حتما میخواسته بگه دوست داره.
_نمیتونه هدی.
_وا چرا؟
_چون مادرش نمیزاره.. از طرفی من اصلا با اون جور در نمیام.. از طرف دیگه هم که من دوسش ندارم. من تو این سال ها فقط عاشق و دل باخته یک نفر بودم.
هدی با ذوق از او پرسید:ای ناقلا کی هست؟
_کسی که هر جا بودم باهام بوده و تنها نذاشته..کسی که هنوزم باهامه و شبا باهاش خلوت میکنم.. خدا.. اون تنها یار و همدم من تو این سالهای سخت بوده.
_حورا جان خدا که آره اما تو باید یک کسی رو داشته باشی رو زمین که بتونی باهاش حرف بزنی؟درد و دل کنی؟
_فعلا نیازی نیست.
_ممنون که باهام دردو دل کردی اما اینو یادت نره تو میتونی مهرزاد رو عوض کنی البته اگه زن دایی فولاد زره ات بزاره.
_بیخیال هدی من تاحالا پشت سرش غیبت نکردم اینا رو هم فقط محض درد و دل بهت گفتم. به کسی نگو.
هدی دستش را آرام فشار داد و گفت:حتما عزیزم مطمئن باش.
_خب من دیگه برم تا صدای زنداییم بلند نشده.
با هم که خداحافظی کردند، حورا زیر لب زمزمه کرد:گذشته خوبی نداشتم.. همیشه با یاد آوریش عذاب می کشم.
"ما همیشه با عشق فریب می خوریم، زخمی می شویم و گاهی غم بر وجودمان چیره می شود، اما باز هم عشق می ورزیم؛ و زمانی که با مرگ دست و پنجه نرم می کنیم، به گذشته نگاه می کنیم و به خودمان می گوییم:
من بارها زجر کشیدم؛ گاهی اشتباه کردم، اما همیشه عشق ورزیدم."
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_لینک
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@Ahmadmashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
#رمان_حورا
#قسمت_سیزدهم
به خانه رسید و این بار هم خانه ساکت بود.
مستقیم به اتاقش رفت و لباس هایش را عوض کرد. صدای باز شدن در را که شنید حدس زد مونا باشد اما با مریم خانم روبرو شد.
_سلام.
_علیک سلام.داییت کارت داره برو تو اتاقش.
حورا لباس هایش را عوض کرد و به اتاق دایی اش رفت. می دانست مسئله مهمی است که او را به اتاقش خوانده بود.
در زد و وارد شد.
_بشین دایی جان.
هه حالا شده بود جان و جانان.
حورا نشست و منتظر ماند.
_حورا جان تو خیلی دختر خوبی هستی و لیاقتت از این زندگی که الان توش هستی خیلی بالاتره. راستشو بخوای من خیلی شرمندتم که نتونستم زندگی خوب و مرفهی رو برات تهیه کنم.
حورا متواضعانه گفت:نه دایی جان همین زندگی از سر دختر بی پناهی مثل من زیادم هست.
_نزن این حرفو دخترم. تو لیاقتت خیلی بیشتره. من تو این سال ها نتونستم برات دایی و سرپرست خوبی باشم. منو ببخش حورا جان.
حورا سرش راپایین انداخت و چیزی نگفت.
_الانم میخوام یه چیزی بهت بگم که هم به صلاح توئه هم تو رو از این وضعیت خلاص میکنه.
قلب حورا تند می زد و صدای تپش قلبش شنیده می شد.
_چند وقت پیش یکی از همکارای من تو رو دم خونه دیده و ازت خوشش اومده. بعد رفته تحقیق کرده فهمیده تو دختر خواهر من هستی و با ما زندگی میکنی. اومد به من این موضوع رو گفت و یک جورایی تو رو ازم خاستگاری کرد. منم گفتم آره چرا که نه مردی به پولداری و با شخصیتی سعیدی پیدا نمیشه.
حورا از جایش پرید.
_چی؟شما گفتین بله؟از طرف من بهش جواب دادین؟آخه..آخه به چه حقی؟مگه من اختیار زندگی خودمو ندارم؟
خونش واقعا به جوش آمده بود اما با احترام این ها را به دایی اش گفته بود.
ناگهان در باز شد و مریم خانم داخل اتاق شد.
_دختره خیره سر به چه حقی با دایی ات که اینهمه زحمت تو رو کشیده اینجوری حرف میزنی؟ یک ذره حیا و خجالت تو وجود تو نیست؟
_من..من که چیزی..
_خفه شو و به حرف داییت گوش کن.
آقا رضا تذکرانه گفت:مریمممم!
سپس رو کرد به حورا و گفت:دخترم من بدتو نمیخوام اما این بهترین موقعیت برای توئه. گفته میزاره درستو ادامه بدی و حسابی خرجت میکنه. ببین حورا اون یه جورایی مدیر شرکتمونه و همه کاره است.
خیلی پولدار و با شخصیته. از حیا و حجاب تو خوشش اومده و این پیشنهاد و داده. روش فکرکن و اگه دیدی نظرت مثبته بگو بگم بهش بیاد با هم حرف بزنین.
ضرر که نداره یه حرفه.
حورا بغضش را مثل همیشه فرو خورد و گفت:ب..باشه.
سپس دوان دوان از اتاق خارج شد.
دلش تنگ آغوشی گرم و مهربان بود و کسی را آن اطراف نداشت تا او را در آغوش بگیرد و دست نوازش بر سرش بکشد.
دوباره به سجاده و چادر نمازش پناه برد و از خدا کمک خواست.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_لینک
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@Ahmadmashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
دل #شهیـد
وسیع و بی انتهاست...
زیرا هرگاه رود به اقیانوس
متصل شود دیگر رود نیست
اقیانوس است...
#شهید_احمد_مشلب🌸🌹
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
خاطرات #شهید_احمد_مشلب
موضوع: تکالیف فردی
🗣راوی:برادرشهید🌷
به تکلیف فردی اش خیلی توجه داشت و گاه ها کار هایی را برای خودش وظیفه کرده بود که دیگران به راحتی از کنارش می گذرند. مثلا همه دوستان نزدیکش میدانند وقتی در وسط جاده سنگی میدید به هر شکل ممکن کنار میزد و آن را از وسط مسیر بر می داشت، چه جاده خلوت می بود یا شلوغ، چه برداشتن آن سخت می بود یا آسان....
#خاطرات
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_احمد_مشلب
#خاطرات_شهیدمدافعحرم_احمدمشلب
🌐کانال رسمی شهید احمد مشلب🌐
@AHMADMASHLAB1995
عشـ❤️ـق است ...
اینکه یک نفر آغاز می کند
هر روز صبح را ...
به هوای سلامِ ...
تـ❤️ــو
سلام حضرت عشـ❤️ـق ....
#امام_زمان🌺
🌼
🍃🌼 @ahmadmashlab1995