شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_شصت_و_یکم صبح روز بعد، بعد از راهی کردن مارال به مدرسه وسایلش را جمع کرد و راهی د
#رمان_حورا
#قسمت_شصت_دوم
حورا تا خانه با خودش کلنجار رفت و از هدی یادش رفت که در تریا منتظر اوست.
همش نگران امیرمهدی بود. کاش با آن وضع و حال او را تنها نمی گذاشت.
کاش لااقل تا درمانگاه با او می رفت.
اما باخود گفت: نه زشته که باهاش می رفتی خوب شد که نرفتی.
تصور این که چه می خواست به او بگوید دل حورا را می لرزاند.
مطمئن بود که می خواست به او بگوید دوستش دارد اما نگفت.. نگفت و حورا را معطل و کنجکاو باقی گذاشت.
به خانه که رسید با قیافه خشمگین مهرزاد روبرو شد. از ترس این که مریم خانم انها را ببیند با سلام کوچکی وارد خانه شد اما صدای مهرزاد او را متوقف کرد.
_وایسا کارت دارم.
بدون حرفی ایستاد و برنگشت.
_وقتی من داشتم جلو چشمت اب میشدم تو داشتی یه امیر مهدی فکر می کردی.
وقتی من گلومو با شراب پر می کردم تو به اون اهمیت می دادی.
وقتی تو سیگار غرق می شدم چشمت فقط اونو می دید.
چرا؟ چه بدی بهت کردم؟ آها یادم رفت من و تو از جنس هم نیستیم.
تو فرشته آسمونی هستی و من شیطان رجیم.
تو بنده خوب خدایی و من کثافت بی شعورم.
یادم رفته بود که بهم علاقه ای نداری. یادم رفته بود منو به چشم برادر میبینی. یادم رفته بود چجوری منو پس زدی و گفتی دنیامون از هم جداست.
یادم رفته بود که جلو پدرمادرم چجوری غرور منو خورد کردی وقتی من با همه وجودم ازت دفاع کرده بودم.
حورا خانم من مهرزادم.. به اون امیر مهدی بی وجدان نامردم کار ندارم ولی.. ولی اگه دوباره دور و برت ببینمش پر پرش می کنم.
هرچی باشم.. کثافت ترین آدم روی زمینم که باشم غیرت دارم.
تو هم اگه عشق من نباشی و منو دوست نداشته باشی ناموس منی، دخترعمه منی. ازت تا جایی که بتونم مراقبت می کنم و به تو و هیچ کس دیگه هم هیچ ربطی نداره.
#نویسنده_زهرا_بانو
#ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_منبع
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_شصت_دوم حورا تا خانه با خودش کلنجار رفت و از هدی یادش رفت که در تریا منتظر اوست.
#رمان_حورا
#قسمت_شصت_سوم
حورا برگشت تا چیزی بگوید اما مهرزاد دستش را بالا اورد و گفت:میدونم میدونم.. نیازی به مراقبت نداری و خودت میتونی از خودت مواظبت کنی.
هه اون پسره اونقدر رو دل تو مثل مار چمبره زده که حرفای منو حتی نمی فهمی.
من یه آدم مستم که این چیزا حالیم نمیسه حورا خانم. پس لطف کن جوری رفتار کن که به اون پسره اسیبی نرسه.
حالا هم نگران مامان نباش خونه نیست. برو تو استراحت کن به اتفاقای امروزم فکر نکن.
حورا بدون حرفی رفت داخل و در اتاقش به اتفاقات امروز بیشتر از آن که مهرزاد بگوید فکر کرد تا اینکه بالاخره خوابش برد.
با صدای مارال بیدار شد.
_ حوراجونی پاشو دیگه از کی دارم صدات می زنم.
حورا چشمانش را باز کرد و گفت:سلام عزیزم. ببخشید خسته بودم.حالا چیکار داری؟
_ فردا امتحان دارم میخوام باهام کار کنی ریاضی.
_ باشه گلم برو اتاقت الان میام
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_شصت_سوم حورا برگشت تا چیزی بگوید اما مهرزاد دستش را بالا اورد و گفت:میدونم میدونم
#رمان_حورا
#قسمت_شصت_و_چهارم
آن شب به خوبی گذشت و صبح بدی را به دنبال آورد.
صبح با سرو صدای بلندی از خواب بیدار شد و با ترس در اتاقش را باز کرد. ناگهان صداها خوابید و صدایی از کسی در نیامد.
حورا با ترس روسری اش را مرتب کرد و گفت: چ..چیشده؟
مهرزاد با عصبانیت گفت: چیزی نیست برو تو اتاقت.
قلب حورا تند می زد و او را بی قرار کرده بود. سرو صدایشان آنقدر بلند بود که او را به وحشت انداخته بود. کاش بفهمد در آن خانه چه خبر است که او نباید بداند.
با ترس حاضر شد تا به دانشگاه برود. در راه ماشین مهرزاد جلوی پایش ایستاد.
_سوار شو کارت دارم.
حورا خواست مخالفت کند که مهرزاد با تحکم گفت: میگم سوار شو کار مهمی دارم.
حورا ترسید و سوار شد. چه استرسی به او وارد شده بود امروز.
نشست و ماشین با سرعت بالا حرکت کرد.
_ چه خبره؟
_حورا تو از خیلی چیزا بی خبری. منم بی خبر بودم اما امروز فهمیدم.
_چیو؟؟میشه بگین لطفا؟
_ فقط قول بده.. قول بده که با من فرار کنی از خونه.
_ چی؟ چی میگین اقا مهرزاد من همچین کاری نمیکنم.
_ مطمئن باش با شنیدن این حرف حتما این کارو می کنی.
_ چه حرفی خب بگین تروخدا قلبم از کار افتاد.
سرعت بالای ماشین و استرس و تپش قلب مهرزاد باعث شد ماشین از مسیر منحرف شود.
ماشین به درخت کوبیده شد و دنیا جلوی چشم هر دو مسافر تیره و تار شد.
چقدر بد بود که هیچکدام از پسر ها نتوانستند حرفشان را بزنند و حورا را از دلهره و استرس جدا کنند.
"- باید عادت کنیم به مرگِ چندین باره یِ
خودمان..
وقت هایِ دلتنگی،
دلشوره،
عاشق شدن هایِ یهویی،
و رفتن هایِ وقت و بی وقت که دست کمی از مردن ندارند
باید عادت کنیم به مرگ هایی که شاید روزی هزار بار اتفاق می افتد و کسی چه میفهمد شاید الآن هم ما جزوِ مردگان باشیم."
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
فردا سالگرد شهادت #شهیداحمد هست و به همین دلیل ازتون میخوایم هربرنامه ای که برای فردا دارید و با ما درمیان بگذارید و قشنگترینشو میزاریم توی کانال😉🙃
برنامه هاتون و به ایدی زیر بفرستید👇🏻
@Banooye_mohajjabeh
دلــم نــــــــوایِ:
الا یا اهل العالم أنا
"المهــــــــدی"
می خواهد...
#این_جمعه_هم_گذشت_وتو_نیامدی....
@AHMADMASHLAB1995
#شَھیدانِہ°🌱.
زینب رویِ همهیِ صفحات دفترش
نوشته بود..
[..او میبیند..]
با این کار میخواست هیچوقت
خدا را فراموش نکند..
#شهیده_زینبکمایی..
توجه داشته باشید شهادت شهید در تاریخ میلادی 2016/2/29 هست که به تاریخ ما میشه 1394/12/10(فردا).
لطفا تاریخ شهادت شهید رو به میلادی و شمسی باهم اشتباه نگیرید🌹
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
فردا سالگرد شهادت #شهیداحمد هست و به همین دلیل ازتون میخوایم هربرنامه ای که برای فردا دارید و با ما
اگر کامل جوابتونو ندادم ببخشید و حلال کنید واقعا تعداد پیام ها زیاده و وقت کم🙂
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
کاش ... عیدی مرا نقدی دهند روزیم را ... دیدن مهـ❤️ـدی دهند سلام حضرت دلـ❤️ـبر .... #امام_زمانم
#سلام_امام_زمانم ❣️
ای چاره ی درخواستگان ادرکنی
ای مونس و یار بی کسان ادرکنی
من بیکسم وخسته ومهجور وضعیف
یا حضرت صاحب الزمان ادرکنی ...
#یاایهاالعزیز🌱
❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
•°🌹بسم رب الشهدا🌹•° #ڪلامشهید🔥 "سعے ڪنید سڪوت شما بیشتر از حرف زدن باشد هر حرفے را ڪه مےخواهید بز
#عاشقانه_شهدا ✨♥️
چند ماهي بيشتر زندگي مشترك نكرده بودم. شش ماهي ميشـد هـر چه خواستگار آمده بود ، رد كرده بودم.
نميخواستم قبول كنم.
مصطفي را هم اول رد كردم.
پيغام داده بود كه : امام گفته با همسران شهدا ازدواج كنيد .
قبول نكردم ، گفتم : تا مراسم سال بايد صبر كنيد .
گفته بود : شما سيديد ؛ ميخواهم داماد حضرت زهرا (س) بشم .
ديگه حرفي براي گفتن نداشتم.
شهيد مصطفي رداّني پور🌹
#هر_روز_با_یک_شهید🌾
@AHMADMASHLAB1995