eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷🍃🍂 25 تيرماه  سال  1358 هجري  شمسي پشت  پنجره  ايستاده  است .چشم هاي  درشت  و سياهش  از شادي  مي درخشد. به  در حياط  چشم  مي دوزد و نگاهش  را امتداد مي دهد تا سرو بلند كنار باغچه . نسيم  بعد از ظهر تابستان ، پردة  سفيد پنجره  را به  سر و روي  اومي لغزاند. عطر گلهاي  ياس  مشامش  را پر مي كند. زنگ  ساعت آونگ دار سه بار در فضای خانه طنین انداز می شود خنده به چشمانش می دود ولبخندبرلبانش می نشیند صدای زنگ در گوشش می پیچد وبه ذهنش انگشت می زند: ـ چیزی نمونده... به زودی می یان مقابل آینه می ایستد آینه هم اورا زیباتر می نمایاند ابروانی به هم پیوسته و مژگانی بلند چون سایبان برروی چشم ها خودراتصور می کند درلباس عروسی تورسفیدبلندپرازشکوفه های صورتی ومردی که دوش به دوش او ایستاده باکُت سورمه ای وگل میخک قرمز به سینه که باچشم های آبی به او نظر دوخته دراتاق باز می شود صدای خشک لولاها اوراازرویا خارج می سازد صدای طلعت در اتاق می پیچد:ـ لیلا! ... نویسنده :مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_اول 25 تيرماه  سال  1358 هجري  شمسي پشت  پنجره  ايستاده  است .چشم هاي  درشت 
🌷🍃🍂 مهمونا كِي  مي يان ؟ليلا با دستپاچگي  جواب  مي دهد: - ساعت  پنج !طلعت  سر تا پاي  او را ورانداز مي كند. پشت  چشم  نازك  كرده ، مي گويد:- گفتي  اسمش  چيه ؟  ليلا سر از شرم  پايين  مي اندازد، آرام  جواب  مي دهد: - حسين ... حسين  معصومي طلعت  چشم ها را گرد كرده ، زير لب  كلماتي  نامفهوم  زمزمه  مي كند و از اتاق بيرون  مي رود. ليلا روي  مبل  مي نشيند و سر را ميان  دو دست  مي گيرد: «اگه  پدر از حسين خوشش  نياد چي ... ولي  نه ... حسين  ستاره اش گرمه،حتما ازش خوشت میاد دیشبی... دیشب وقتی ازحسین حرف می زدم... ناراحتی روتوچشماش خوندم... امانه... به دلت بدنیار... طبیعیه دیگه... شایدبخاطراینه که می خوام از پیشش برم... خب پدره دیگه! زنگ خانه به صدادرمی آید لیلابادستپاچگی چشم به ساعت می دوزد ـ به این زودی! باعجله به طرف پنجره می رود ... نویسنده :مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_دوم مهمونا كِي  مي يان ؟ليلا با دستپاچگي  جواب  مي دهد: - ساعت  پنج !طلعت  سر
🌷🍃🍂 قلبش  به  شدت  مي تپد. چشم هايش  را ازخوشحالي  بسته ، نفس  در سينه  حبس  مي كند. حسين  را در نظر مجسم  مي كند كه با دسته  گلي  قدم  به  درون  حياط  مي گذارد و نگاهي  دزدكي  به  پنجره  مي دوزد پلك هايش  را باز مي كند تا رؤيايش  را در واقعيت  ببيند كه  يك باره  لبخند برلبانش  خشك  شده  چشم هايش  سياهي مي رود: «خداي  من ! باور نمي كنم ... اين !...اين  كه  فريبرزه !» *** بوي  چاي  فضاي  آشپزخانه  را پر كرده  است . استكان هاي  پاشنه  طلايي  كمرباريك ، درون  سيني  ميناكاري  شده  به  نقش  طاووس  نشسته اند رنگ  چاي ، عقيق جاي  گرفته  بر انگشتري  طلا را مي نماياند. ليلا زير لب  غرولند مي كند:«براي  چي اومد ...  اونم  امروز... خروس  بي محل !» گرة  روسري  را محكم تر كرده ، نفسي  عميق  مي كشد. سيني  به  دست  وارداتاق  مي شود سنگيني  نگاه ها را بر خود احساس  مي كند، بي اختيار به  طرف  حسين  مي رود.چاي  تعارف  مي كند. حسين  بي آنكه  به  او نگاه  كند، استكان  را برمي  دارد ... نویسنده :مرضیه شهلایی @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_سوم قلبش  به  شدت  مي تپد. چشم هايش  را ازخوشحالي  بسته ، نفس  در سينه  حبس 
🌷🍃🍂 ليلا به آرامي  مقابل  مادر حسين  مي ايستد پيرزن  نگاه  مهربانش  را به  او مي دوزد لبخند، چروك  به  گوشة  چشمهايش  مي نشاند. دست هاي  استخوانيش  را پيش مي آورد: - دستت  درد نكنه ... دخترم ! به  طرف  علي  مي رود، زير چشمي  نظري  به  او مي افكند: «اصلاً شبيه  حسين نيست ، حتي  رنگ  چشماش ، كي  باور مي كنه ..اين  برادر حسين  باشه !» مقابل  فريبرز مي ايستد. نگاهش  نمي كند. تنها چشم  به  سيني  مي دوزد فريبرز سرش  را نيم كج  بالا مي آورد، چشم  خمار كرده ، نيم  نگاهي  به  اومي كند، سپس  دستش  را به  آرامي  بالا مي آورد و براي  برداشتن  چاي  تعلل مي ورزد عرق  به  بدن  ليلا مي نشيند، صورتش  گُر مي گيرد، مي خواهد هر چه  زودتر ازچنگال  نگاه هاي  سنگين  فريبرز رها شود: «چه  نگاهي  مي كنه ... نكنه  فكر كرده خودش  شاداماده ... چه  ادوكُلُني  زده ... فكر كنم  همه  شو روي  خودش  خالي كرده » فريبرز چاي  را برمي دارد و ليلا چون  تيري  رها شده  از كمان ، از مقابلش  دورمي شود. مي خواهد به  آشپزخانه  برود كه  با توصیه طلعت کناراو می نشیند ... نویسنده :مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
💔 همه با هم میخوانیم فرازی از دعای سفارش شده توسط : اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ اکْفِنِی مَئُونَهَ الاِکْتِسَابِ‏ بار خدایا، درود بفرست بر محمد و خاندانش و مرا از رنج تحصیل معاش بى ‏نیازى ده‏ وَ ارْزُقْنِی مِنْ غَیْرِ احْتِسَابٍ فَلاَ أَشْتَغِلَ عَنْ عِبَادَتِکَ بِالطَّلَبِ وَ لاَ أَحْتَمِلَ إِصْرَ تَبِعَاتِ الْمَکْسَبِ‏ و بى حساب روزى ‏ام ده، تا از عبادت تو به طلب روزى نپردازم و بار گران عواقب کسب و کار بر دوش نگیرم. اَللَّهُمَّ فَأَطْلِبْنِی بِقُدْرَتِکَ مَا أَطْلُبُ وَ أَجِرْنِی بِعِزَّتِکَ مِمَّا أَرْهَبُ‏ اى خداوند، آنچه را از تو طلب مى ‏کنم به قدرت خود روا گردان و از هر چه بیمناکم به عزت خویش پناه ده. نشر دهید👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌹صلی الله علیک یا اباعبدالله #يا_حبيب_الباڪين جز #حسين ڪیست ڪه در سایہ ے مِهرش برویم رحمتِ اوست ڪ
🌹صلی الله علیڪ یا اباعبدالله بہ سینہ هرڪہ تمناے ڪربلا دارد همیشہ دردل خود روضہ‌اے بہ پا دارد چو مےرسددلم ازگردش زمانہ بہ تنگ دعـا وعرض سلامے بہ ڪربلا دارد @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
❣ #سلام_امام_زمانم❣ 🌼ز عاشقان شنیده‌ام 🍂 #جمعه ظهور می کنی 🍁ز مرز #انتظارها 🌸دگر عبور می کنی 🌼شب
❤️ گفتم چرا قلبم دگر بر تار زلفت گير نيست سر برزمين افكند و گفت خودكرده را تدبير نيست اشكی به زير مقدمش انداختم رحمی كند گفتا كه اشك بی‌ورع در رتبهٔ تاثير نيست 🌴 @AhmadMashlab1995
5.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کوتاه تکه های از پشت صحنه صحبت های درباره ی 📼 کانال رسمی شهید احمد مشلب @AhmadMashlab1995
🕯من شمعم و تو پروانه🦋 💚روایت آشنایی شهید چمران با همسر اولشان💙 وقتی دکتر در آمریکا بود و درس می خواند، برای سخنرانی به جایی رفت و حرف هایی از اسلام زده بود که در همان سخنرانی، دختر خانمی شیفته شخصیت او شده بود. پس از صحبت های اولیه، دکتر به او گفته بود:«اگه میخواهی علاقه ی تو رو باور کنم، باید مسلمون شی.» او مسلمان شد و دکتر نام پروانه را برای او انتخاب کرد. به او گفته بود:«من عاشقم و باید مثل شمع در راه عشقم بسوزم، هر کسی هم که به من نزدیک بشه پروانه ای خواهد بود که بالهایش خواهد سوخت. ممکنه تو این زندگی بسوزی یا حتی ذوب بشی، باز هم قبول میکنی با من باشی؟» و وقتی جواب مثبت شنیده بود، با او گفته بود:«پس اسمت رو میزارم پروانه که هیچوقت، هیچ کدوممون یادمون نره امروز بین ما چی گذشت. اسم خودمم شمعه و هر پروانه ای که به شمع نزدیک بشه عاقبتی جز سوختن نداره.» @Ahmadmashlab1995