شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️ #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_چهار دلخورم از دستش، او الان باید باشد، باید! ب
❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️
#رمان_دلارام_من
#قسمت_صد_پنج
سکوت میکند، جواب نمیدهم؛ نمیشود با همین چند کلمه جواب داد، مخصوصاوقتی در عمل انجام شده قرار گرفته ام و مغزم فقط حروف اضافه(از، به، با، که و...) را تشخیص میدهد!
حالم تازه کمی جا آمده است، خواب به چشمم نمی آید، باید با حامد حرف بزنم؛درباره هر موضوعی جز رفتن.
به اتاقش میروم، بعید است خواب باشد؛ آرام در را باز میکنم، در اتاق نیست؛ روی تختش ساک و لباس های نظامی اش را گذاشته که جمعشان کند.در اتاق را میبندم تا دنبالش بگردم؛ لب حوض نشسته و با دست در آب موج می اندازد؛ چشم های آسمانی اش بین ستاره ها میچرخد.
پا به ایوان میگذارم؛ متوجه میشوم روی تخت، چند عکس و کاغذ افتاده؛ بدون اینکه حرفی بزنم روی تخت مینشینم و کاغذها را برمیدارم؛ وصیتنامه دوستان شهیدش است؛ اولی را میخوانم که بدخط و با عجله نوشته شده:
بسم رب الشهدا
السلام علیک یا زینب کبری... خانم جان گذشت دوران غربت اهل بیت علیهم السلام و حالا شیعیان شما در سراسر دنیا نمیگذارند دوباره جسارتی به حرم صورت بگیرد. دیگر اجازه نخواهیم داد شمرها و حرمله های زمانه خود را با خون بی گناهان سیراب کنند، حتی اگر از سرهایمان کوه بسازند یا زنده زنده در شعله های آتشمان بسوزانند، باز به فریاد هل من ناصر لبیک خواهیم گفت.توصیه اکید بنده به اطرافیان اول انجام واجبات و مستحبات و ترک محرمات و
مکروهات است و از اهم واجبات، حفظ انقلاب و خون شهدا و اطاعت از امام خامنه ای حفظه الله تعالیست. همانا کسی که به هنگام یاری رهبرش خواب باشد، بالگد دشمنان بیدار خواهد شد.
علی مصدق خواه- 12 اردیبهشت 95
دستم را روی دهانم میگذارم که جیغ نکشم؛ مصدق خواه مگر فامیلی حاج مرتضی نبود؟! وصیتنامه ها را از نظر میگذارنم و میگذارم کنارم.
- تاحالا وصیتنامه یه شهید زنده رو نخونده بودی؟
صدای حامد است؛ آرام با دست در گلدان اطلسی آب میریزد و مثل بچه ای نوازشش میکند، نگاهش به من نیست؛ ادامه میدهد: آخرین باری که رفت سوریه اینو نوشته؛ بجز علی، صاحب تموم این وصیتنامه ها شهید شدن؛ وقتشه اینا رو برسونم دست خونواده هاشون، فردا میای باهم بریم؟
بجای جواب، یکبار دیگر تاریخ وصیتنامه ها را مرور میکنم؛ وصیتنامه علی قدیمی تر است؛ میگوید: حالا که علی اومد خیالم از بابت شما راحت شد. واقعا قابل اعتماده، ولی بازم هرچی تو بگی؛ منکه نمیتونم مجبورت کنم.
آرنجم را لبه تخت میگذارم و دستم را میزنم زیر چانه ام؛ کاش بازهم حرف بزند، از سوریه بگوید، از گذشته، از پدر، از امید، صبر، دلارام... هرچه دوست دارد بگویداصلا؛ فقط میخواهم حرف بزند.
لبخند کوچکی روی لب هایش مینشیند: این علی کلا سر نترسی داره! میدونی چی شد که به این روز افتاد؟
منتظر جواب نمیماند و ادامه میدهد: یه ترکش کوچولوی ساده خورده بودا، ولی چون حاضر نشد بیاد عقب، ترکشه با موج انفجار حرکت کرده و زده اعصاب دست رو ترکونده! بعدشم چندتا ترکش دیگه نوش جون میکنه، بازم قبول نمیکرده بیاد عقب، به زور میارنش با کلی گریه و زاری و ضجه و ناله!
چشمم به یکی از عکسها می افتد؛ حامد و علی دست در گردن هم، با لباس نظامی.چشم از تصویر لرزان ماه در حوض برمیدارد و مستقیم نگاهم میکند: خواهر داشتن خیلی خوبه، دلت گرم میشه به حضورش؛ لوست میکنه ازبس محبت
میکنه! نمیدونم همه خواهربرادرا همینطورن یا فقط ما اینطوری هستیم؟!
چشمانش پر از محبت است و میدرخشد، دوست دارم تا قیام قیامت نگاهش کنم.
- نمیدونی تو سوریه، بغل گوشمون چه خبره؛ چیزی که تو تلوزیون و اخبار میبینی یه صدم اون چیزی که واقعیت داره نیست؛ انقدر این داعشیا وحشی اند که حد نداره؛ میدونی، خیلی ام حس میکنن مسلمونن! معتقدن برای خدا و پیامبر آدم
میکشن! یه جونورای عجیبی هستن اینا... وظیفه شما طلبه ها اینه که فرق اسلام روبا عقیده اینا مشخص کنین تو دنیا.
دستم را از زیر چانه ام برمیدارم، به پشت تکیه میدهم و دستانم را ستون میکنم.
- میترسم حامد! خیلی از آینده میترسم!
- توکل رو گذاشتن واسه همین وقتا دیگه آبجی جان!
گلدان را لب حوض میگذارد و روی تخت، کنار من مینشیند.
- بابا خیلی دوست داشت شبا بیاد تو حیاط، نماز بخونه یا ستاره ها رو نگاه کنه.دلم برای پدر نداشته ام تنگ میشود؛ اصلا شاید حامد را بخاطر شباهتش به پدردوست دارم.
- قبول دارم، حق داری نگران باشی، ولی خدایی که تا الان هواتو داشته، بعدشم تنهات نمیذاره.
عکس ها را برمیدارد و یکی یکی از نظر میگذراند؛ درهمان حال میپرسد: حالا میخوای علی رو جدی بگیری یا کلا بی خیالش بشی؟
#ادامہ_ دارد..
به قلم فاطمہ شکیبا
🦋🕸..↷
「 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️ #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_پنج سکوت میکند، جواب نمیدهم؛ نمیشود با همین چند
❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️
#رمان_دلارام_من
#قسمت_صد_شش
قلبم می ایستد؛ خیره میشوم به ماه و نفس عمیق میکشم؛ نمیدانم چه بگویم؛سعی میکنم نخندم ولی گوشه لبم کمی کج میشود و نگاه حامد دور نمیماند.
آستین هایش را بالا میزند و لب حوض وضو میگیرد؛ بدون هیچ حرفی به اتاق می رود؛ در حیاط به تماشای ماه مینشینم، مثل پدر؛ فقط کاش صدای مناجات حامد را از اینجا هم بشنوم...
با اینکه از صبح تا حالا کلی کار کرده و باید خسته باشد، سرحال تر از همیشه است؛از صبح تا ظهر اصفهان را ز یر پا گذاشته ایم تا وصیتنامه ها را به دست خانواده ها برسانیم، اما حامد سریع خداحافظی میکرد که خیلی مزاحمشان نشویم؛ بعد هم برگشتیم خانه و استراحتی کوتاه کردیم، از عمه خداحافظی کرد و باهم آمدیم
گلستان.
این بار نه فقط با عمه، با خانه و حیاط و گل هایش هم خداحافظی کرد؛ خوبیراش این بود که امروز درخانه خودمان بودیم و عمه راحت توانست هرچه میخواهد حامد را درآغوش بگیرد و صورتش را بوسه باران کند؛ و وقتی حامد دستش را به زورمیبوسد، مادرانه دست برسر حامد بکشد وبگوید:«نکنپسرم...نکنعزیزم...»عمه آن لحظه گریه نکرد، اما شاید بعد از اینکه گفت«سپردمت به خدا»و آب پاشید پشت سرمان، دلش مثل کاسه آب ریخت و باران شد.
- نباید با هر اتفاق کوچیکی خودتو ببازی؛ دنیام زیر و رو بشه تو تکیه ات به همون خداییه که دنیا رو زیرو رو میکنه! آیندتو میتونی خیلی قشنگتر بسازی، به شرطی که به جای افسوس خوردن برای گذشته، از تجربه هات استفاده کنی؛ اما مطمئنم با علی قشنگتر میشه.
حامد است که با حرف هایش باعث میشود سرم را از روی شیشه بردارم و مستقیم
نگاهش کنم؛ این دو روز با هر دوجمله، یک علی از دهانش درمی آید! میداند قانع شده ام، اما میخواهد محکم کاری کند.
با اینکه همین دیروز شهدا بودیم، همه جا برایم تازه است؛ گلستان شهدا یکی از معدود جاهایی ست که تکراری نمیشود برایم، و همیشه حس میکنم باید از نو کشفش کنم؛ از دیوار کوتاهش که میگذری و از خیابان به گلستان پا میگذاری، دنیا عوض میشود؛ انگار از سرزمین مردگان به بهشت برین آمده باشی! اصلا همین دیوار حدودا نیم متری که رویش نخل کاشته اند، مرز عالم ملکوت با دنیای ماست وحتی این دیوار، آلودگی هوای شهر و هیاهویش را به داخل راه نمیدهد؛ این را باید به آنها گفت که تمام تلاششان را میکنند دیوارهای بتنی و ضدصدا بسازند! مشکل
صدا نیست، مشکل ماییم که دائم گوش میسپاریم به صدای نخراشیده دنیا! دوست دارم به تک تک شهدایی که میشناسم سربزنیم؛ حامد هم ساعت 4 باکسی که نمیدانم کیست قرار دارد، موافقت میکند؛ حالات و رفتارهایش مرا میترسانَد،
طوری با حسرت به شهدا نگاه میکند که انگار دوست دارد همین حالا پربکشد وتنهایم بگذارد، بی تابی اش من را هم بی تاب کرده.هردو به پهنای صورتمان اشک میریزیم؛ حتی خودم هم نمیدانم چرا گریه میکنم.
گله دارم، نگرانم، میترسم... حامد بیشتر از هرکسی مرا میفهمد و اگر برود، تنهای تنها میشوم... دست به دامان شهدا شده ام و همه چیزم را نذر کرده ام که بماند.
حدود 4بعد از ظهر است که برمیگردد به طرف در ورودی، زود است؛ با تعجب میپرسم: مگه پنج و نیم پرواز نداشتی؟
- با یکی قرار دارم.
ماشینی مدل بالا جلوی در میایستد؛ خدای من! مادر! مادر و نیما از ماشین پیاده میشوند؛ حامد اشک هایش را پاک میکند، با شوق کودکانه ای چشم دوخته به مادر،من مبهوت عقب میروم و لبه سکویی مینشینم؛ حامد سر جایش ایستاده و مادر با طمانینه به طرفش میرود؛ نمیدانم چطور مادر را راضی کرده که ببیندش، به چندقدمی هم که میرسند، حامد جلو میرود که در آغوش مادر آرام بگیرد، اما مادر خودش را عقب میکشد و به سردی دست میدهد.
باورم نمیشود همین مادر به ظاهر بی احساس، اشکی بر گونه اش غلتیده باشد و بعد از برانداز کردن سرتاقدم حامد، او را در آغوش بکشد؛ مادر هرکه باشد، مادر است،برای بچه هایش جان میدهد و دلش تنگ میشود، ناگاه دل من هم مادر را میخواهد، اما ترجیح میدهم فاصله ام را حفظ کنم که راحت باشند.همانقدر که دخترها بابایی اند، پسرها وابسته مادرند؛ همانقدر که دخترها محتاج راهنمایی و حمایت پدرند، پسرها محبت و مشورت های مادر را میخواهند. من وحامد هردو محروم بوده ایم از این موهبت های الهی... قطعا عمه درحد توانش برای حامد مادری کرده ولی هیچکس مادر نمیشود؛ این را من میفهمم که باوجود سردی مادرم، عاشقش هستم... مادر زن مغروریست ولی هیچوقت نتوانسته چشم هایش راپنهان کند.
#ادامہ_ دارد...
به قلم فاطمہ شکیبا
🦋🕸..↷
「 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد علیمحمد قربانی💫 ✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨ 🌴ولادت⇦20آبان سـال1346🌿 🌴محـل ولادت
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد محمود مراد اسکندری💫
✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨
🌴ولادت⇦3فروردین سـال1366🌿
🌴محـل ولادت⇦اهواز🌿
🌴شهـادت⇦12بهمن سـال1394🌿
🌴محـل شهـادت⇦نبلوالزهرا_سوریه🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در عملیـات آزادسازے شهـر شیعـه نشیـن نبـلوالزهـرا بـه فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
"بـرگـرفتہازسایـتحریـمحـرم"
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
『 🌿 』
.
رســم پریـدن را
نفهمیدیم و ماندیـــم...
#شهید_احمد_مشلب🥀✨
#مخصوص_پروفایل📲
#استفاده_بدون_لینک_حرام❌
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
『 🌿 』 . رســم پریـدن را نفهمیدیم و ماندیـــم... #شهید_احمد_مشلب🥀✨ #مخصوص_پروفایل📲 #استفاده_بدون_
+دعا کنید نمیریم!
مرگ برا بسیجی خیلی کمه!!!
#حاجحسینیکتا💡
✅ @AhmadMashlab1995
💔
#حسینجان
دورم از تو
ولی
تو در کنآر منی. .♥️
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🔎کجا دنبالت بگردم مولا جان🌱✨ نوکرت داره پیر میشه #یاایهاالعزیز🌱🌸 | #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
امیدے اگر نیست بببنم تو رامن
الهے بمیرم و تو بیایی):
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995
#تلنگر💥
پنآه بر خُدا از گناههایی ڪه لذتش رفت
و مسئولیت و سنگینیش موند رویِ دوشِمون...
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
{🌸✨🌱} تو همان صبح بخیری هستی که کوچه های شبم را به نگاهی دلبرانه سپید می کنی...! #مریم_پورقلی #
/🌿🌻🔗°○/
آسمانيان♥️:)
زمینی بودند،🌍
اما زمین گیر نبودند!
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#وصیت_شهید با مسائل فانی و زود گذر دنیا همدیگر را آزار ندهید. دنیا را برای اهل آن که همانا غافلان
عباس بھ چیزهایی که ما بھ آن آلوده بودیم آلوده نبود.
مراقب چشمش بود، مراقب نَفْسش بود اینطوری نبود که هرشب نمازِشب بخواند ولی نمازشب میخواند.
خلوت داشت، سجدههایطولانی داشت اگر اینها نباشه،
اگر عاشقِخدا نباشی، خدا عاشقت نمیشه.
عباس دنیا را رها کرده بود و #عاشقخدا شده بود. از آن طرف جوانی هم میکرد. جوانی او حلال بود ولی حواسش بود دچار غفلت نشود.
#شھیدمدافعحرمعباسدانشگر
+بھ روایت سردار اباذری
#هر_روز_بایک_شهید🍁
✾✾✾══♥️══✾✾✾
@AhmadMashlab1995
✾✾✾══♥️══✾✾✾
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت 🔥 #امام_خامنهای: آن چیزى که ما باید به آن افتخار بکنیم این است که رسم شهادت و سنّت
#پای_درس_ولایت
-اعمال ما بر امام زمان (عج)عرضه می شود...
امام زمان از هرآنچه که نشانه ے مسلمانی و عزم راسخ ایمانی درآن هست واز ما سر میزند،خرسند میشود...
اگــر خدای نکرده عکس این عمل بکنیم امام زمان را ناخرسند میکنیم...
✅ @AhmadMashlab1995