May 11
کاش خنثی کردنِ #نفس را هم،
یادمان می دادید...
می گویند: آنجا که #نفس مغلوب باشد
#عاشق می شویم...
#عاشق_که_شدی_شهید_میشوی
@Ahmadmashlab1995
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خاطرات_شهید
✍اولین #اسیر و آخرین #آزاده_جنگ،
وقتی رفت 28 ساله بود، وقتی برگشت 47 سال از عمرش می گذشت.
پیر و شکسته شده بود و موی سیاه در سر نداشت؛
دندانهایش همه ریخته بود و اینها همه آثار #شکنجه ها بود.
#شیرینی دیدار چهره تغییر کرده اش را از یادم برد.
پسر چهار ماه مان حالا 18 ساله شده بود و برای اولین بار پدرش را می دید...
اینها گوشه ای از صحبت های خانم #حوّا_لشکری همسر #سرلشکر_خلبان_شهید_حسین_لشگری است؛
درد روزهای نبودن و 18 سال #اسارت همسر کم کم داشت به دست فراموشی سپرده می شد
که
#شهادت برای
همیشه این دو را از هم جدا کرد
و دیدار را به
#قیامت انداخت..
راوے : #همسر_شهید
#شهید_سرلشکر_خلبان_حسین_لشکری
#سالروز_شهادت
#نوزده_مرداد
🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
💔
📚 #معرفی_کتاب
کتاب دعای عرفه
📝 کتاب دعای عرفه با مقدمه و شرح نویسنده معروف #سیدمهدی_شجاعی است.
این اثر ترجمه ای ادبی از دعای عرفه امام حسین (ع) همراه با متن عربی آن می باشد که به قلم شیوا و شیرین شجاعی نوشته شده است. با مطالعه این کتاب می توانید، به آگاهی و شناخت بهتری در جهت ابعاد مختلف روز عرفه و دعای عرفه برسید.
همچنین متن دعای عرفه (ترجمه و متن عربی) نیز در این کتاب امده است.
📗بخشی از کتاب
...امام صادق علیه السلام که فرمودند:
«اگر کسی در شب قدر آمرزیده نشد، تا شب قدر سال بعد، چشم امید تنها به روز عرفه می تواند داشته باشد.»... .
اینکه امام حسین علیه السلام در چنین روز ارجمندی با خدای خود چه گفته و از خدای خود چه خواسته، قطعا خواندنی و شنیدنی است.
🔸موضوع کتاب: روز عرفه
🔸نویسنده: سید مهدی شجاعی
🔸ناشر: انتشارات نیستان
🔸قیمت: 3500 تومان
🔸شماره جهت سفارش نسخه چاپی: 02166408640/داخلی فروشگاه
🔸خرید نسخه الکترونیک کتاب
https://fidibo.com/book/3841
#دعا_نیایش
#امام_حسین_علیه_السلام
#سید_مهدی_شجاعی
#عرفه
#مطالعه
#کتابخوانی
#محصول_فرهنگی
#کتاب_خوب_بخوانیم
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
#بیاد_مادران_چشم_براه
#شهدای_گمنام
✅شهید گمنامی كه به مادرش گفت ای كاش جنازه ام پیدا نمی شد 🕊 🕊🌸🌸
🌺🍃#شهید_گمنامی بعد از دعای مادرش جنازهاش پیدا شد. پسرش در خواب به مادر گفت:مادر جان خیلی خوب است كه جنازهام پیدا شده و تو شبهای جمعه بالای سرم میآیی؛ اما وقتی جنازهام پیدا شد من را از یك نعمت محروم كردند. ما شهدای گمنام شبها در بیابان #حضرت_زهرا میآمد و برایمان مادری میكرد. این حرفها را امام سالها پیش زده بود كه شهدای گمنام همدمی جز نسیم حضرت زهرا س در بیابان ندارند.🍃🌺
💟محبوب دلِ علی و زهرا #گمنام
💔
دلکنده ز هرچه مال دنیا #گمنام
💔
نامش شده کمرنگ ولی عشقش نه!
💔
مشهورترین شهید دلها #گمنام
💔
بیادهمہ مسافران آسمان #صلوات🕊
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✫⇠اینک شوڪران قسمت : 7⃣ ✨ﺑﯿﺸﺘﺮ روزﻫﺎ وﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﺎ ﻣﺮﯾﻢ ﺑﺮوم ﮐﻼس، ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ از ﺳﺮ ﮐﺎر ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺑﻮد.
✫⇠اینک شوڪران
قسمت : 8⃣
✨حتی غذا درست کردن بلد نبودم. اولین غذایی که بعد از عروسیمان درست کردم، استانبولی بود. از مادرم ﭘﺮﺳﯿﺪم. ﺷﺪ ﺳﻮپ. آﺑﺶ زﯾﺎد ﺷﺪه ﺑﻮد. ﮐﺎﺳﻪ ﮐﺎﺳﻪ ﮐﺮدم ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﺳﺮ ﺳﻔﺮه. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﯽ ﺧﻮرد وﺑﻪ ﺑﻪ و ﭼﻪ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﺮد. ﺧﻮدم رﻏﺒﺖ ﻧﮑﺮدم ﺑﺨﻮرم. روز ﺑﻌﺪ ﮔﻮﺷﺖ ﻗﻠﻘﻠﯽ درﺳﺖ ﮐﺮدم. ﺷﺪه ﺑﻮد ﻋﯿﻦ ﻗﻠﻮه ﺳﻨﮓ. ﺗﺎ ﻣﻦ ﺳﻔﺮه را آﻣﺎده ﮐﻨﻢ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭼﯿﺪه ﺑﻮدﺷﺎن رو ﻣﯿﺰ و ﺑﺎ آﻧﻬﺎ ﺗﯿﻠﻪ ﺑﺎزي ﻣﯽ ﮐﺮد. ﻗﺎه ﻗﺎه ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ و
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ"ﭼﺸﻤﻢ ﮐﻮر،دﻧﺪم ﻧﺮم. ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ آﺷﭙﺰي ﯾﺎد ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ ﻫﺮﭼﻪ درﺳﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﻣﯽ ﺧﻮرﯾﻢ. ﺣﺘﯽ ﻗﻠﻮه ﺳﻨﮓ."و واﻗﻌﺎ ﻣﯽ ﺧﻮرد.
ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ "داﻧﻪ داﻧﻪ ﺑﭙﺰ.ﯾﮏ ﮐﻢ دﻗﺖ ﮐﻦ ﯾﺎد ﻣﯿﮕﯿﺮي" روزي ﮐﻪ آمدند ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎري،ﭘﺪرم ﮔﻔﺖ:"ﻧﻤﯽ داﻧﯽ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ اﺳﺖ ﻣﺎدر وﭘﺪر ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ آﻣﺪﻧﺪ ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎري ﺗﻮ."
✨خودش ﻧﯿﺎﻣﺪ. ﭘﺪرم از ﭘﻨﺠﺮه ﻧﮕﺎه ﮐﺮده ﺑﻮد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮔﻮﺷﻪي اﺗﺎق ﻧﻤﺎز ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪ. ﻣﺎدرم ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﻓﺮﺻﺖ ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺎ ﺟﻮاب ﺑﺪﻫﺪ. ﻣﻦ ﯾﮏ ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎر ﭘﻮﻟﺪار تحصیل کرده داﺷﺘﻢ. وﻟﯽ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺗﺤﺼﯿﻼت ﻧﺪاﺷﺖ. ﺗﺎ دوم دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن ﺧﻮاﻧﺪه ﺑﻮد و رﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﺳﺮ ﮐﺎر. ﺗﻮي ﻣﻐﺎزه ﻣﮑﺎﻧﯿﮑﯽ ﮐﺎر ﻣﯿﮑﺮد. ﺧﺎﻧﻮاده ﻣﺘﻮﺳﻄﯽ داﺷﺖ، ﺣﺘﯽ اﺟﺎره ﻧﺸﯿﻦ ﻫﻢ ﺑﻮدﻧﺪ. ﻫﺮ ﮐﺲ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪ ﻣﯿﮕﻔﺖ:"ﺗﻮ دﯾﻮاﻧﻪاي. ﺣﺘﻤﺎ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﯽ ﺑﺮوي ﺗﻮي ﯾﮏ اﺗﺎق ﻫﻢ زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯽ. ﮐﯽ اﯾﻦ ﮐﺎر را ﻣﯿﮑﻨﺪ؟"
ﺧﺐ ﻣﻦ آن ﻗﺪر ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را دوﺳﺖ داﺷﺘﻢ ﮐﻪ اﯾﻦ ﮐﺎر را ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺷﺪ ﯾﮏ ﻣﺎه. ﻣﺎ ﻫﻢ را ﻣﯽ دﯾﺪﯾﻢ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻧﮕﺮان ﺑﻮد. ﺑﺮاي ﻫﺮ دوﯾﻤﺎن ﺳﺨﺖ ﺷﺪه ﺑﻮد اﯾﻦ ﺑﻼ ﺗﮑﻠﯿﻔﯽ. ﺑﻌﺪ از ﯾﮏ ﻣﺎه ﺻﺒﺮش ﺗﻤﺎم ﺷﺪ.
ﮔﻔﺖ :"ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﺮوم ﮐﺮدﺳﺘﺎن، ﺑﺮوم ﭘﺎوه. ﻻاﻗﻞ ﺗﮑﻠﯿﻔﻢ را ﺑﺪاﻧﻢ. ﻣﻦ ﭼﯽ ﮐﺎر ﮐﻨﻢ فرشته؟؟؟
ادامه دارد...✒️
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✫⇠اینک شوڪران قسمت : 8⃣ ✨حتی غذا درست کردن بلد نبودم. اولین غذایی که بعد از عروسیمان درست کردم، اس
✫⇠اینک شوڪران
قسمت : 9⃣
✨ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺻﺒﻮر ﺑﻮد. ﺑﯽ ﻗﺮار ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﯽ ﻃﺎﻗﺖ ﻣﯽ ﺷﺪم.ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮاده ام ﺣﺮف زدم. داﯾﯽﻫﺎم زﯾﺎد ﻣﻮاﻓﻖ ﻧﺒﻮدﻧﺪ.
ﮔﻔﺘﻢ:"اﮔﺮ ﻣﺨﺎﻟﻔﯿﺪ ﺑﺎ ﭘﺪر ﻣﯽ روﯾﻢ ﻣﺤﻀﺮ ﻋﻘﺪ ﻣﯽ ﮐﻨ ﯿﻢ."
ﺧﯿﺎﻟﻢ از ﺑﺎﺑﺖ او راﺣﺖ ﺑﻮد. آﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﮐﺎري ﻧﻤﯽ ﺗﻮانستند ﺑﮑﻨﻨﺪ.
ﺑﻪ ﭘﺪرم ﮔﻔﺘﻢ"ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﻫﻢ ﻣﻬﺮﯾﻪ ام ﺑﯿﺸﺘﺮ از ﯾﮏ ﺟﻠﺪ ﻗﺮآن و ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ ﻧﺒﺎت ﺑﺎﺷﺪ." اﻣﺎ ﺑﻪ اﺻﺮار ﭘﺪر ﺑﺮا ي اﯾﻨﮑﻪ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰﻧﻨﺪ ﺑﻪ ﺻﺪ و ده ﻫﺰار ﺗﻮﻣﺎن راﺿﯽ ﺷﺪم.ﭘﺪر ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﻬﺮﯾﻪ ام را ﮐﺮد ﺻﺪ و ﭘﻨﺠﺎه ﻫﺰار ﺗﻮﻣﺎن.ﻋﯿﺪ ﻗﺮﺑﺎن ﻋﻘﺪ ﮐﺮدﯾﻢ.ﻋﻘﺪ وارد ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪام ﻧﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﺘﻮاﻧﻢ درس ﺑﺨﻮاﻧﻢ.
✨{ - ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺷﺪم ﯾﺎ ﺗﻮ؟
ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ زل زد ﺑﻪ ﭼﺸﻢﻫﺎي ﻓﺮﺷﺘﻪ. از ﭘﺲ زﺑﺎﻧﺶ ﮐﻪ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ آﻣﺪ. ﻓﺮﺷﺘﻪ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﺶ را دزدﯾﺪ و ﮔﻔﺖ: "اﯾﻦ ﮐﻪ دﯾﮕﻪ اﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻓﮑﺮ ﻧﺪارد.معلوم است، من".
منوچهر از ته دل خندید. فرشته گردنبندش را که منوچهر سر عقد گردنش کرده بود، بین انگشتانش گرفت و به تاریخ «12 بهمن 57» که منوچهر داده بود پشت آن کنده بودند، نگاه کرد. ﺣﺎﻻ اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﺮد اﮔﺮ آن روز ﺣﺮف ﻫﺎ ي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﺮاﯾﺶ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻮد، اﻣﺮوز ذره ذره ی وﺟﻮد او ﺑﺮاﯾﺶ ارزش دارد و زﯾﺒﺎﺳﺖ. او ﻣﺮد رؤﯾﺎﻫﺎﯾﺶ ﺑﻮد، ﻗﺎﺑﻞ اﻋﺘﻤﺎد، دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﯽ و ﻧﺘﺮس. } ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﻦ از ﺑﻠﻨﺪي ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪم، او ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻠﻨﺪي و ﭘﺮواز ﺑﻮد.ﺑﺎورش ﻧﻤﯽ ﺷﺪ ﻣﻦ ﺑﺘﺮﺳﻢ. ﻣﯿﮕﻔﺖ: "دﺧﺘﺮ ي ﮐﻪ ﺑﺎ ﺳﻪ ﭼﻬﺎر ﺗﺎ ژ_ﺳﻪ و ﯾﮏ ﻗﻄﺎر ﻓﺸﻨﮓ دوﺷﮑﺎ ده دوازده ﺗﺎ ﭘﺸﺖ ﺑﺎم را ﻣﯽ ﭘﺮد، ﭼﻪ ﻃﻮر از ﺑﻠﻨﺪ ي ﻣﯽ ﺗﺮﺳﺪ؟"
✨ﮐﻮه ﮐﻪ ﻣﯽ رﻓﺘﯿﻢ، ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻠﻪ اﺳﮑﯽ ﺳﻮار ﻣﯿﺸﺪﯾﻢ. روي ﻫﻤﯿ ﻦ ﺗﻠﻪ اﺳﮑﯽ ﻫﺎ داﺷﺘﻢ ﺣﺎﻓﻆ ﻗﺮآن ﻣﯽ ﺷﺪم! ﻣﻦ را ﻣﯽ ﺑﺮد ﭘﯿﺴﺖ ﻣﻮﺗﻮرﺳﻮاري. ﻣﯽ رﻓﺘ ﯿﻢ ﮐﺎﯾﺖ ﺳﻮاري. اﮔﺮ ﻗﺮار ﺑﻪ دﯾﺪن ﻓﯿﻠﻢ ﺑﻮد، ﻣﻦ را ﻣﯽ ﺑﺮد ﻓﯿﻠﻢ ﻫﺎي ﻧﺒﺮد ﮐﻮﺑﺎ و اﻧﻘﻼب اﻟﺠﺰاﯾﺮ. ﺑﺮاﯾﻢ ﮐﺘﺎب زﯾﺎد می آورد ﺑﻪ ﺧﺼﻮص رﻣﺎن ﻫﺎي ﺗﺎرﯾﺨﯽ. ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪﯾﻤﺸﺎن.
✨منوﭼﻬﺮ ﺗﺸﻮﯾﻘﻢ ﻣﯽ ﮐﺮد ﺑﻪ درس ﺧﻮاﻧﺪن. ﺧﻮدش ﺗﺎ دوم دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺨﻮاﻧﺪه ﺑﻮد. ﺑﺮاﯾﻢ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﺮد وﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮد و ﻣﯽ رﻓﺖ ﻣﺪرﺳﻪ، ﺑﺎ دوﺳﺘﺶ، ﻋﻠﯽ ، ﺑﺮادر ﺧﻮاﻧﺪه ﺷﺪه ﺑﻮد، ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ اﯾﻨﮑﻪ ﻋﻠﯽ رو ي ﭘﺸﺖ ﺑﺎم ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺎن ﯾﮏ ﻗﻔﺲ ﭘﺮ از ﮐﺒﻮﺗﺮ داﺷﺖ. ﭘﺪرش ﺑﺮاي اﺗﻤﺎم ﺣﺠﺖ ﺳﻪ ﺑﺎر از ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﺪ:"ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﯽ درس ﺑﺨﻮاﻧﯽ ﯾﺎ ﻧﻪ؟ "ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ"ﻧﻪ"ﺑﺮاي اﯾﻨﮑﻪ ﺳﺮ ﻋﻘﻞ ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﻣﯽ ﮔﺬاردش ﺳﺮ ﮐﺎر ﺗﻮ ي ﻣﮑﺎﻧ ﯿﮑﯽ.ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دل ﺑﻪ ﮐﺎر ﻣﯽ دﻫﺪ ودرس و ﻣﺪرﺳﻪ را ﻣﯽ ﮔﺬارد ﮐﻨﺎر. ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ"ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ درس ﺑﺨﻮاﻧﯽ.
ادامه دارد...✒️
@Ahmadmashlab1995
چه با عظمت است ذی الحجه:
#موسی به طور می رود...
#فاطمه به خانه علی...
#ابراهیم با پسرش به قربانگاه...
#مهدیِ زهرا به عرفات...
#محمد با #علی به غدیر...
و #حسین با همه ی هستی اش به کربلا...
#امیر_عرفات
#قتیل_العبرات
#عرفه
@Ahmadmashlab1995
خوابی که مادربزرگ شهید مغنیه پس از شهادتش دید.🍂
#اهمیت_نماز_در_قیامت
#پیشنهـــــــاد_مطالعـــــــــه
مادربزرگ شهید جهاد مغنیه چند روز پس از شهادت جهاد خوابی می بیند که جهاد او را را به نماز و به ویژه نماز صبح وصیت می کند.
راوی :مادر بزرگ شهید جهاد مغینه 🌸🌸 🌷🌷 دو هفته بعد از شهادت جهاد، خواب دیدم آمده پیشم، مثل زمانی که هنوز زنده بود و به من سر میزد و میآمد پیشم. گفتم: جهاد، عزیز دلم، چرا اینقدر دیر آمدی؟ خیلی منتظرت بودم. جهاد گفت: بازرسیها طول کشید، برای همین دیر آمدم. در عالم خواب یادم نبود شهید شده، فکر کردم بازرسی های سوریه را می گوید. گفتم: مگر تو از بازرسی رد می شوی؟
گفت: آره، بیشتر از همه سر بازرسی نماز ایستادم. با تعجب:: گفتم بازرسی چی؟ گفت: بازرسی نماز. و ادامه داد، بیشتر از همه چیز از نماز صبح سؤال می شود. نماز صبح. تازه یادم آمد جهادم شهید شده. پرسیدم: حساب قبر چی؟ گفت: شهدا حساب قبر ندارند. حسابی در کار نیست. ما هم الان کارمان تمام شد و راه افتادیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فیلم 🎥
#درد و دل های سیده سلام بدرالدین
برای پسرش #شهید_احمد_مشلب
"مادر جان من تو را میبینم با هر خنده
چشمانم برای دیدن دوباره ات اشک می ریزد"
#مادرانه_های_سید_سلام_بدرالدین۲
#شهیداحمدمشلب
🌸🍃 @AHMADMASHLAB1995
May 11
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✫⇠اینک شوڪران قسمت : 9⃣ ✨ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺻﺒﻮر ﺑﻮد. ﺑﯽ ﻗﺮار ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﯽ ﻃﺎﻗﺖ ﻣﯽ ﺷﺪم.ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮاده ام ﺣﺮف
✫⇠اینک شوڪران
قسمت : 🔟
✨ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ درس ﺧﻮاﻧﺪﻧﻢ را ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﺮد. دوﺳﺖ داﺷﺘﯿﻢ ﻫﻤﻪي ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ را ﮐﻨﺎر ﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﻢ. ﻧﻪ ﺑﺮاي اﯾﻨﮑﻪ ﺣﺮف ﺑﺰﻧﯿﻢ، ﺳﮑﻮﺗﺶ را ﻫﻢ دوﺳﺖ داﺷﺘﯿﻢ. ﺗﻮ ي ﻫﻤﺎن ﻣﺤﻠﻪﻣﺎن ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻪ اﺟﺎره ﮐﺮدﯾﻢ. دو ﺳﻪ روز ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد ﺑﻪ اﻣﺘﺤﺎﻧﺎت ﺛﻠﺚ ﺳﻮم. ﺷﺐ ﻫﺎ درس ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪم. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ازم ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﻣﯽ رﻓﺘﻢ اﻣﺘﺤﺎن ﻣﯽ دادم.
✨ﺑﻌﺪ از اﻣﺘﺤﺎﻧﺎت رﻓﺘﯿﻢ ﻣﺎه ﻋﺴﻞ . ﯾﮏ ﻣﺎه و ﻧﯿﻢ ﻫﻤﻪي ﺷﻤﺎل را ﮔﺸﺘﯿﻢ. ﻫﺮ ﺟﺎ ﻣﯽ رﺳﯿﺪﯾﻢ و ﺧﻮﺷﻤﺎن ﻣﯽ آﻣﺪ، ﭼﺎدر ﻣﯽ زدﯾﻢ و ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ.ﺗﺎزه آﻣﺪه ﺑﻮدﯾﻢ ﺳﺮ زﻧﺪﮔﯿﻤﺎن ﮐﻪ ﺟﻨﮓ ﺷﺮوع ﺷﺪ. اول دوم ﻣﻬﺮ ﺑﻮد.ﺳﺮ ﺳﻔﺮه ي ﻧﺎﻫﺎر از رادﯾﻮ ﺷﻨﯿﺪﯾﻢ ﺳﺮﺑﺎزﻫﺎي ﻣﻨﻘﻀﯽ ﭘﻨﺠﺎه و ﺷﺶ را ارﺗﺶ ﺑﺮاي اﻋﺰام ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﺧﻮاﺳﺘﻪ.
از ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪم:"ﻣﻨﻘﻀﯽ ﭘﻨﺠﺎه و ﺷﺶ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ؟ ﮔﻔﺖ:ﯾﻌﻨﯽ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺳﺎل ﭘﻨﺠﺎه وﺷﺶ ﺧﺪﻣﺘﺸﺎن ﺗﻤﺎم ﺷﺪه. داﺷﺘﻢ ﺣﺴﺎب ﻣﯿﮑﺮدم ﺧﺪﻣﺖ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﯽ ﺗﻤﺎم ﺷﺪه ﮐﻪ ﺑﺮادرش، رﺳﻮل آﻣﺪ دﻧﺒﺎﻟﺶ رﻓﺘﻨﺪ ﺑﯿﺮون. ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮ ﺑﺮﮔﺸﺖ، ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﻮﻟﻪ ﺧﺎﮐﯽ رﻧﮓ.
✨ﮔﻔﺘﻢ:"اﯾﻦ را ﺑﺮا ي ﭼﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ اي؟"
ﮔﻔﺖ:ﻻزم ﻣﯽ ﺷﻮد.
ﮔﻔﺖ:"آﻣﺎده ﺷﻮ ﺑﺎ ﻣﺮﯾﻢ و رﺳﻮل ﻣﯽ ﺧﻮاﻫ ﯿﻢ ﺑﺮوﯾﻢ ﺑﯿﺮون."
دوﺳﺘﻢ ﻣﺮﯾﻢ ﺑﺎ رﺳﻮل ﺗﺎزه ﻋﻘﺪ ﮐﺮده ﺑﻮدﻧﺪ. ﺷﺐ رﻓﺘﯿﻢ ﻓﺮﺣﺰاد.
دور ﻣﯿﺰ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮔﻔﺖ:"ﻣﺎ ﻓﺮدا ﻋﺎزﻣﯿﻢ."
ﮔﻔﺘﻢ:"ﭼﯽ؟ﺑﻪ اﯾﻦ زودي؟"
ﮔﻔﺖ:"ﻣﺎ ﺟﺰو ﻫﻤﺎن ﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ اﻋﻼم ﺷﺪه ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮوﯾﻢ."
ﻣﺮﯾﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪ:"ﻣﺎ ﮐﯿﻪ؟"
ﮔﻔﺖ:"ﻣﻦ و داداش رﺳﻮل."
ﻣﺮﯾﻢ ﺷﺮوع ﮐﺮد ﺑﻪ ﻧﻖ زدن ﮐﻪ «ﻧﻪ رﺳﻮل،ﺗﻮ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﺮوي.ﻣﺎ ﺗﺎزه ﻋﻘﺪ ﮐﺮده اﯾﻢ.اﮔﺮ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮت ﺑﯿﺎد ﻣﻦ ﭼﯽ ﮐﺎر ﮐﻨﻢ؟"
✨ﻣﻦ ﮐﻼﻓﻪ ﺑﻮدم،وﻟﯽ دﯾﺪم اﮔﺮ ﭼﯿﺰ ي ﺑﮕﻮﯾﻢ،ﻣﺮﯾﻢ روﺣﯿﻪ اش ﺑﺪﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮد.آن ﻫﺎ ﺗﺎزه دو ﻣﺎه ﺑﻮد ﻋﻘﺪ ﮐﺮده ﺑﻮدﻧﺪ.ﺑﺎز ﻣﻦ رﻓﺘﻪ ﺑﻮدم ﺧﺎﻧﻪ ي ﺧﻮدم.....
ادامه دارد...✒️
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✫⇠اینک شوڪران قسمت : 🔟 ✨ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ درس ﺧﻮاﻧﺪﻧﻢ را ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﺮد. دوﺳﺖ داﺷﺘﯿﻢ ﻫﻤﻪي ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ را ﮐﻨﺎر ﻫﻢ ﺑ
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠اینک شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
قسمت :1⃣1⃣
💞{ﭼﺸﻢ ﻫﺎش رو ي ﻫﻢ ﻧﻤﯽ رﻓﺖ. ﺧﻮاﺑﺶ ﻧﻤﯽ آﻣﺪ. ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻫﺎي ﻣﻨﻮچهر ﻧﮕﺎه کرد. ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪه ﺑﻮد ﭼﺸﻢ ﻫﺎي او ﭼﻪ رﻧﮕﯽ اﻧﺪ، ﻗﻬﻮه اي، ﻣﯿﺸﯽ ﯾﺎ ﺳﺒﺰ؟ اﻧﮕﺎر رﻧﮓ ﻋﻮض ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ. دﺳﺖ ﻫﺎي او را در دﺳﺘﺶ ﮔﺮﻓﺖ و اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ را داﻧﻪ داﻧﻪ ﻟﻤﺲ ﮐﺮد. ﺧﻨﺪه ي ﺗﻠﺨﯽ ﮐﺮد. دو ﺗﺎ ﺷﺴﺖ ﻫﺎي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻫﻢ اﻧﺪازه ﻧﺒﻮدﻧﺪ. ﯾﮑﯽ از آﻧﻬﺎ ﭘﻬﻦ ﺗﺮ ﺑﻮد. ﺳﺮﮐﺎر ﭘﺘﮏ ﺧﻮرده ﺑﻮد روی انگشتش .
ﻣﻨﻮچهر ﮔﻔﺖ: "ﻫﻤﻪ دوﺗﺎ ﺷﺴﺖ دارﻧﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺴﺖ دارم ﯾﮏ ﻫﻔﺘﺎد."
💞ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﻫﻤﻪ ي اﯾﻨﻬﺎ را در ذﻫﻨﺶ ﻧﮕﻪ دارد. ﻻزﻣﺶ ﻣﯽ ﺷﺪ.
ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮔﻔﺖ: "ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﭼﯿﺰ ﺗﻮ ي دﻧﯿﺎ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺪ ﻣﺮا از ﺗﻮ ﺟﺪا ﮐﻨﺪ.ﯾﮏ ﻋﺸﻖ دﯾﮕﺮ، ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﺧﺪا،ﻧﻪ هیچ ﭼﯿﺰ دﯾﮕﺮ." ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻐﻀﺶ را ﻗﻮرت داد، دﺳﺘﺶ را زﯾﺮ ﺳﺮش ﮔﺬاﺷﺖ و ﮔﻔﺖ:"ﻗﻮل ﺑﺪه زﯾﺎد ﺑﺮاﯾﻢ ﺑﻨﻮﯾﺴﯽ." اﻣﺎ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ از ﻧﻮﺷﺘﻦ زﯾﺎد ﺧﻮﺷﺶ ﻧﻤﯽ آﻣﺪ. ﺟﻨﮓ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺑﺮاي اﯾﻦ ﮐﺎرﻫﺎ ﻧﻤﯽ ﮔﺬاﺷﺖ.آﻫﺴﺘﻪ ﮔﻔﺖ:"ﺣﺪاﻗﻞ ﯾﮏ ﺧﻂ." }ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دﺳﺖ فرشته را ﮐﻪ ﺑﯿﻦ دﺳﺖ ﻫﺎﯾﺶ ﺑﻮد ﻓﺸﺎر داد. ﻗﻮل داد ﮐﻪ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ،ﺗﺎ آن ﺟﺎ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺪ.
💞زﯾﺎد می نوشت ،اﻣﺎ ﻫﺮ دﻓﻌﻪ ﮐﻪ ﻧﺎﻣﻪ اش ﻣﯽ رﺳﯿﺪ ﯾﺎ ﺻﺪاش را از ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪم، ﺗﺎزه ﺑﯿﺸﺘﺮ دل ﺗﻨﮕﺶ ﻣﯽ ﺷﺪم. ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎ را رﺳﻮل ﯾﺎ دوﺳﺘﺎﻧﺶ ﮐﻪ از ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﯽ آﻣﺪﻧﺪ ﻣﯽ آوردﻧﺪ و ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎي ﻣﻦ و وﺳﺎﯾﻠﯽ را ﮐﻪ ﺑﺮاش ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﮐﻨﺎر ﻣﯽ رﺳﺎﻧﺪﻧﺪ ﺑﻪ دﺳﺘﺶ. رﺳﻮل ﺗﮑﻨﺴﯿﻦ ﺷﯿﻤﯽ ﺑﻮد ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﺎرش هر ﭼﻨﺪ وﻗﺖ ﯾﮏ ﺑﺎر می آﻣﺪ ﺗﻬﺮان.
💞با خودم ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دﯾﮕﻪ ﻣﺎل ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ. دﯾﮕﺮ رﻓﺖ. از اﯾﻦ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪم.
ﺑﺎ دوﺳﺘﺎﻧﻢ ﻣﯽ رفتیم ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺧﺎﻧﻮاده،ﻣﺠﺮوح ﻫﺎ را ﻣﯽ آوردﻧﺪ آﻧﺠﺎ.ﯾﮏ ﺑﺎر ﻣﺠﺮوﺣﯽ را آوردﻧﺪ ﮐﻪ ﭘﻬﻠﻮش ﺗﺮﮐﺶ ﺧﻮرده ﺑﻮد و اﺳﺘﺨﻮان دﺳﺘﺶ ﻓﺮو رﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﺑﻪ ﭘﻬﻠﻮش.ﺑﻪ دوﺳﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ:"ﻣﻦ اﻻن اﯾﻨﻬﺎ را ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ.ﺣﺎﻻ ﮐﯽ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را می ﺑﯿﻨﺪ؟"
ادامه دارد...✒️
🌸🍃@Ahmadmashlab1995
#رسـم_خوبان
هر بار که #قرار بود به احمد شیر🍼 بدهم اولین ذکرم #بسما... الرحمن الرحیم بود. در تمام💯 زمانهایی که شیر میخورد #نوازشش میکردم و یا قرآن📖 میخواندم یا ذکر میگفتم. هر چقدر که #فکر میکنم یادم نمیآید به دلیل بیماری یا #شیطنتهای دوران بچگیاش ناراحت یا کلافه شده🚫 باشم. یک سال و نیم داشت که راه رفتن را آموخت. #عجیب بود اما به دو سالگی که رسید خیلی خوب حرف میزد.👌 هر وقت هم زمین میخورد، یا #علی میگفت و از زمین بلند میشد. انگار باید الفبای رفتن را از همان دو سالگی👶 فرا می گرفت. احمد بود دیگر، آرام و سر به راه و آماده #شهادت... خیلی هوای محمد را که ۵ سال از او کوچکتر بود داشت😇. از همان دو سالگی او را با خودم به #مسجد نزدیک محل میبردم و هنگام برپایی نماز با دقت به حرکات ❗️و رفتار نمازگزاران نگاه میکرد. به ۷ #سالگی که رسیده بود خودش برای نماز به مسجد میرفت.
✍ به روایت مادر بزرگوارشهید
📎خردسالترین شهید دفاع مقدس
#شهید_احمد_نظیف🌷
🌸🍃@Ahmadmashlab1995
#شهیدانه 💔
🔹بابک #عاشق امام رضا(ع) بود و هر سال آبانماه خانوادگی به پابوس حضرت علیبن موسیالرضا(ع) می رفتند، ولی سال آخر بابک سوریه بود و نتوانست به مشهد برود؛ درست در شب شهادت امام رضا(ع) آسمانی شد...
🔸بابک نمازش هیچگاه قضا نمیشد؛
همیشه صبحِ زود از خواب بلند میشد؛ یکروز هم که تا ساعت 10 صبح خواب مانده بود سراسیمه از خواب بلند شد و گفت من نباید عمرم را هدر دهم و این همه را صرف خواب کنم!
🔹بابک همیشه در حال درس خواندن بود و حتی فوقلیسانس قبول شد و ثبت نام هم کرد اما گفت: رفتن به سوریه و دفاع از حریم آل الله واجبتر از رفتن به دانشگاه است؛ وقتی از آنجا آمدم ادامه تحصیل خواهم داد.
📎به نقل از خانم رقیه نوری، عمه بزرگوار شهید
#شهید_بابک_نوری
#شهید_مدافع_حرم
🌸🍃@Ahmadmashlab1995
🍃: #خاطرانہ
#بـیـتالـمـالـ🙏🍃
بـهـش گـفـتـم:
تـوے راه ڪہ بـر مـیـگـردے ، یـہ خـورده ڪاهـو و سـبـزے بـخـر🌹🍃
گـفـت:
مـن سـرم خیـلے شـلـوغـہ ، مـےتـرسـم یـادم بـره.روے یہ تـیـڪہ ڪاغـذ هـر چـے مے خـواے بـنویـس بـهـم بـده...❣
هـمـون موقـع داشـت جـیـبـش رو خـالے میـڪرد
یہ دفـترچہ یـادداشـت و یہ خـودڪار در آورد گـذاشـت زمـیـن؛
بـرداشـتـمـشـون تـا چـیـزهـایـے ڪـہ
مـےخـواسـتـم ، بـراش بـنـویسـم ، یـڪ دفـعـہ بـهـم گـفـت:
نـنـویسـے هـا!😠....
جـاخـوردم ، نـگـاهـش ڪہ ڪردم ، بہ نظرم عـصـبانے شـده بـود❗️گـفتـم:
مگـہ چـے شـده‼️
گـفـت:
اون خـودڪـارے ڪـہ دسـتـتـہ ، مـال #بـیـتالـمـالـہ💞🌸
گـفـتـم:
مـن ڪہ نـمـےخـواهـم ڪـتـاب بـاهـاش بـنـویـسـم☹️‼️دو ، سـه تـا ڪـلمـہ ڪہ بـیـش تـر نـیـسـت.....
گـفـت:
نـــہ‼️.......❤️🍃
#شـهـیـدمـهـنـدسمـهـدےبـاڪـرے♥️🕊
🌸🍃@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌸🍃 #شهید_محمدحسین_ورشوساز #شهدای_انقلاب_اسلامی #سالروزآسمانےشدن 🌸🍃 @ahmadmashlab1995
🌸🍃
شهادت شهيد محمدحسين ورشوساز (1357ش)
شهيد محمدحسين ورشوساز در سال ۱۳۳۷ش در شهرستان دزفول از توابع استان خوزستان متولد شد.
دوران کودکي را با شادي و نشاط پشت سر گذاشت و قدم در راه فراگيري علم و دانش نهاد.
محمدحسين پس از اخذ مدرک ديپلم، توانست در رشته کشاورزي دانشگاه اهواز پذيرفته شود.
ورشوساز با اخلاق و رفتار پسنديده و اسلامياش همه را به خود جلب مينمود. وي در انجمن اسلامي دانشگاه عضو بود و بهعنوان کارمند در نمايندگي روزنامه کيهان در اهواز مشغول به کار بود، فعاليت در امر اطلاعرساني، او را بيش از پيش نسبت به فساد رژيم آگاه ساخت و انگيزهاش را براي مبارزه با طاغوت دوچندان کرد. محمدحسين در تظاهرات تاسوعا و عاشوراي حسيني تهران شرکت کرد و براي تکثير و توزيع اعلاميههاي حضرت امام خميني (ره) از هيچ کوششي فروگذار ننمود. سرانجام محمدحسين ورشوساز در سن ۲۰ سالگي در تاريخ بيست و دوم مردادماه ۱۳۵۷ش در خيابان دکتر شريعتي تهران هدف گلوله مزدوران رژيم پهلوي قرار گرفت و به فيض عظماي شهادت نائل گرديد.
پيکر پاک شهيد محمدحسين ورشوساز در بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شده است.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📚موضوع مرتبط:
#شهید_محمدحسین_ورشوساز
#شهدای_انقلاب_اسلامی
#زندگینامه
#سالروزآسمانےشدن
🌸🍃@ahmadmashlab1995
#بازگوئید
شما را #چه گذشت
که چنین رهرو و سالک شدهاید..
یا
چه #کردید
که در دشت خطر
یار و همبال #ملائک شدهاید...
#شهید_احمد_مشلب
🌸🍃@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_م
✫⇠اینک شوڪران
قسمت :2⃣1⃣
💞آن روز وقتی آن مجروح را دیدم روﺣﯿﻪ ام را ﺑﺎﺧﺘﻢ . دﯾﮕﺮ ﻧﺮﻓﺘﻢ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﺠﺎ ﺑﻮد؟ ﺣﺎﻟﺶ ﭼﻄﻮر ﺑﻮد؟
💞{ ﭼﺸﻤﺶ اﻓﺘﺎد ﺑﻪ ﮔﻠﻬﺎ ي ﻧﺮﮔﺲ ﮐﻪ ﺑﯿﻦ دﺳﺖ ﻫﺎي ﭘﯿﺮﻣﺮد ﺷﺎداب ﺑﻮدﻧﺪ.ﭘﺎرﺳﺎل ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﺎ ﺑﻮد ﮐﻪ دوﺗﺎﯾﯽ از آﻧﺠﺎ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮد ﺑﯿﻦ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﺎ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﭼﺮاغ ﻗﺮﻣﺰ ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮدﻧﺪ ﻣﯽ ﮔﺸﺖ و ﮔﻞ ﻫﺎ را ﻣﯽ ﻓﺮوﺧﺖ.ﮔﻞ ﻫﺎ ﭼﺸﻢ ﻓﺮﺷﺘﻪ را ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭼﻨﺪ ﺑﺎر ﻓﺮﺷﺘﻪ را ﺻﺪا زده ﺑﻮد و او ﻧﺸﻨﯿﺪه ﺑﻮد. ﻓﻬﻤﯿﺪه ﺑﻮد ﮔﻞ ﻫﺎي ﻧﺮﮔﺲ ﻫﻮش و ﺣﻮاﺳﺶ را ﺑﺮده اﻧﺪ. ﻫﻤﻪ ي ﮔﻞ ﻫﺎ را ﺑﺮا ي فرﺷﺘﻪ ﺧﺮﯾﺪه ﺑﻮد. ﭼﻪ ﻗﺪر ﮔﻞ ﻧﺮﮔﺲ ﺑﺮاﯾﺶ ﻣﯽ آورد! ﻫﺮ ﺑﺎر ﻣﯽ دﯾﺪ ﻣﯽ ﺧﺮﯾﺪ. ﻣﯽ ﺷﺪ روزي ﭼﻨﺪ دﺳﺘﻪ ﺑﺮاﯾﺶ ﻣﯽ آورد. ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:"ﻣﺜﻞ ﺧﻮدت ﺳﺮﻣﺎ را دوﺳﺖ دارﻧﺪ." اﻣﺎ ﺳﺮﻣﺎي آن ﺳﺎل ﮔﺰﻧﺪه ﺑﻮد. ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﻪ ﻧﻈﺮش دﻟﮕﯿﺮ ﻣﯽ آﻣﺪ. ﺳﭙﯿﺪه ﻣﯿﺰد، دﻟﺶ ﺗﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﺪ. دم ﻏﺮوب،دﻟﺶ ﺗﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﺪ. ﻫﻮا اﺑﺮ ي ﻣﯽ ﺷﺪ، دﻟﺶ ﺗﻨﮓ
ﻣﯽ ﺷﺪ. ﻋﯿﺪ ﻧﺰدﯾﮏ ﺑﻮد اﻣﺎ دل ودﻣﺎﻏﯽ ﺑﺮاي ﻋﯿﺪ ﻧﺪاﺷﺖ.}
💞اﺳﻔﻨﺪ و ﻓﺮوردﯾﻦ را دوﺳﺖ دارم،ﭼﻮن ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻧﻮ می ﺷﻮد. در ﻣﻦ ﻫﻢ ﺗﺤﻮل اﯾﺠﺎد ﻣﯽ ﺷﻮد. ﺗﻮ ي ﺧﺎﻧﻪ ي ﻣﺎ ﮐﻪ ﮐﻮدﺗﺎ ﻣﯽ ﺷﺪ اﻧﮕﺎر. وﻟﯽ آن ﺳﺎل ﺑﺎ اﯾﻨﮑﻪ اوﻟﯿﻦ ﺳﺎﻟﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻪي ﺧﻮدم ﺑﻮدم ﻫﯿﭻ ﮐﺎر ي ﻧﮑﺮده ﺑﻮدم. ﻣﺎدر و ﺧﻮاﻫﺮﻫﺎﯾﻢ ﺑﺎ ﻣﺎدر و ﺧﻮاﻫﺮ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ آﻣﺪﻧﺪ ﺧﺎﻧﻪي ﻣﺎ و اﻓﺘﺎدﯾﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﮑﺎﻧﯽ. ﺷﺐ ﺳﺎل ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻫﺮ ﮐﺲ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﻣﻦ را ﺑﺒﺮد ﺧﺎﻧﻪ ي ﺧﻮدش. ﻧﺮﻓﺘﻢ. ﻧﮕﺬاﺷﺘﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﻢ ﺑﻤﺎﻧﺪ. ﺳﻔﺮه اﻧﺪاﺧﺘﻢ وﻧﺸﺴﺘﻢ ﮐﻨﺎر ﺳﻔﺮه ﻗﺮآن ﺧﻮاﻧﺪم و آﻟﺒﻮم ﻋﮑﺲ ﻫﺎﻣﺎن را ﻧﮕﺎه ﮐﺮدم. ﻫﻤﺎن ﺟﺎ ﮐﻨﺎر ﺳﻔﺮه ﺧﻮاﺑﻢ ﺑﺮد.
ساعت سه و نیم از خواب بیدار شدم .....
ادامه دارد...✒️
@AHMADMASHLAB1995