🌹🌹♥️♥️🌹🌹
ما کانال داریم ، آنها هم کانال داشتند.
کانال ما کجا ، کانال آنها کجا.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
15.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔔#مخالفت_امام با حضورلیبرالها در حکومت.
⭕️ نباید به خاطر رضایت چند لیبرال خود فروخته در اظهار نظرها و ابراز عقیده ها به گونه ای عمل کنیم که حزب الله عزیز احساس کند که جمهوری اسلامی دارد از مواضع اصولی اش عدول می کند.
⭕️ انقلاب به هیچ گروهی بدهی ندارد و ما هنوز هم چوب اعتمادهای فراوان خودرا به گروه ها و لیبرال ها را می خوریم!
⭕️ آغوش کشور برای تمام کسانی که قصد مراجعت و خدمت دارند گشوده است اما نه به قیمت طلبکاری آنها از تمامی اصول.که چرا مرگ برآمریکا گفتید، چرا جنگ کردید، چرانسبت به منافقین و ضد #انقلابیون حکم خدا را جاری می کنید؟
🔴 تا من هستم نخواهم گذاشت حکومت به دست #لیبرال ها بیفتد، تا من هستم نخواهم گذاشت منافقین اسلام،این مردم بی پناه را از بین ببرند.
@Alachiigh
🔴 #پایگاه_خبری_جماران!
🔻 پول های میلیونی هنگفتی از بیت المال می گیرد که مروج افکار امام خمینی باشد، اما رسماً رپورتاژگر افکار سمی باغی فتنه گر محمد خاتمی شده است!
جماران خیلی وقته که شده پاتوق لیبرال ها، #سکولارها، #لائیک ها و غربزده ها و درکل پایگاه اشاعه افکار سمی دشمنان تفکر بنیانگذار انقلاب اسلامی امام خمینی ره...
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #پارت۶و۷ تا خواستم از علی دفاع کنم سوگند گفت _اره.کلی حرف بار این دختر بیچاره کرد ب
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۸
پری پرید وسطو گفت
_چیو راس میگه؟!
جوابشو ندادم و با ذوقو خوشحالی بی نهایتی رو به پارسا کردمو گفتم
_وای داداش بابا شدن دوبارت مبارک باشه!!شیرینیش کو؟؟
ضحی با شنیدن حرفم دویید سمت معصومه و جلوش ایستادو گف
_مامانیم بهش بگو من حواسم خیلی بهش هست.مگ نه دَلا...
پریا خندیدو گفت
_عمه جون....دلا نه..دریا درسته
ضحی زبونکی به پریا انداختو گفت
_زنعمو خودمه...دوس دارم بگم دلا
خندیدمو محکم بغلشم کردمو ذوق زده گفتم
_وای من غش!
همه خندیدن
خاله پریچهر اروم تو گوشم زمزمه کرد
_انشاالله بچه ی تو و بردیا!
لبخند گنده ای زدمو گفتم
_انشاالله خاله جوونم!!
خاله هدی نیشگون از پهلوم گرفتو گفت
_ورپریده حیا رو قورت دادی؟؟
سوگند خندیدو گفت
_نه خاله خانم! شوورش داده
حسین پرید وسط حرف سوگندو گفت
_اره ابجی...مال این سروان فرحیمونم که ترشیده
دایی هادی زد پشت گردن حسینو گفت بچه انقد این دخترمو اذیت نکن!
حسین هینی کشیدو گفت
_یا خدا!داداش کی بهت بچه داده که این دختر دیوونته!؟
سوگند حرصی نگاهم کردو گفت
_دریا تو بزنش من نامحرمم نمی تونم
لبخند پهنی زدمو گفتم
_به روی چشم!
و حسین قبل از پس گردنی یه من پس گردنی از خاله هدی نوش جان کرد که سوگند جیغ کشیدو پرید بغل خاله و گفت
_وای هدی خانم یه دونه ای به مولا!!
باز هم همه خندیدیم که حسین با چشماش واس خاله و سوگند خطو نشون کشید.
همون لحظه معصومه با اشاره دستش به گوشی بردیا اشاره کردو توی دفترش نوشت
"گوشی اقا بردیا داره زنگ میخوره!"
لبخند زدمو با تشکر بلند شدمو رفتم سمت گوشی بردیا.
علی بود!
ناخوداگاه اخمام توهم رفت.
بردیا کنارم ایستادو با دیدن اسم علی گوشیو ازم گرفتو جواب دادو روی حالت بلندگو قرار داد.
صدای علی تو گوشی پیچید که پرسید
_احوال شوهر خواهر گلم چطوره؟!
بردیا سرد جوابشو دادو گفت
_با توهینای برادر زنم به زنم حالم خیلی خوبه!
علی_شرمنده داداش ولی مقصر خودشه....داره تو زندگیم بیش از حد دخالت میکنه!
بردیا تقریبا داد زد
_مرد حسابی یه نگاه به دختری که میخوایش کردی؟؟ به والله که ضایعست کاسه ای زیر نیم کاسشه!
با داد بردیا پسرا از الاچیق خارج شدن و دخترا و خاله ها نگران نگاهمون کردن...
پارسا و حسین خواستن چیزی بگن که با دستم ازشون خواستم سکوت کنن...
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۸ پری پرید وسطو گفت _چیو راس میگه؟! جوابشو ندادم و با ذوقو خوشحالی بی نهایتی
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۹
علی غرید
علی_بردیا حرف دهنتو بفهماا....هیچی نمیگم فک نکن جوابی ندارم...نه خیر اصلا هم اینطور نیس...فقط دارم احترامتو نگه میدارم...
سریع گوشیو از دست بردیا قاپیدمو گفتم
_الووو....علی...کجایی؟!
علی با طعنه گفت
_عجبی...خانوم بجای موش دَووندن تو زندگی بقیه احوال پرسی هم میکنه!
صدای ظریفی از اون طرف خط اومد که پرسید
_علی چرا عصبانی هستی عزیزم کیه پشت خط؟!
هه! پس پیش فاطمه بود.
پرسیدم
_علی نامزدتو نمیاری ببینیمش...همه اومدیم باغ جنت...خاله و دایی هم با خاله پریچهر هستن...نمیای؟
علی پوفی کردو گفت که تا یک ساعت دیگه با فاطمه میاد.
حسینو پارسا که تا حدودی ماجرا رو فهمیدن بهت زده نگامون می کردن.
دایی مبهوت پرسید
_علی نامزد کرده؟
سرمو انداختم پایینو گفتم
¬_دایی بخدا خیلی گفتم با شما و خاله مشورت کنه...اما گفت اونا مخالف فاطمه ان...به خدا سعی کردم جلوشو بگیرم اما قبول نکرد...من دختره رو ندیدم اما تا جایی که تحقیق کردم...دختر درست و سر به راهی نیست. به علی گفته بزرگ شده پرورشگاست اما اسمو ادرس پرورشگاهو نمیگه!!!
بردیا هم تحقیق کرده اما اصلا اسمی به اسم فاطمه محمود توی پرونده ها و بچه های سابق پرورشگاه ها نیست!
دایی پوفی کردو گفت
_خدا عاقبتشو بخیر کنه...وقتی اومدن برخوردت با هر دوشون باید خوب باشه...به هر حال باید به انتخاب برادرت احترام بزاری!
دریا_چشم دایی...هرچی شما بگین!
خاله هدی معترض گفت
_چی چیو چشم دایی...هادی میفهمی چی میگی...اون دختره معلوم نیست کیه! اصلا هدفش معلوم نیست از کارش!!!
علی _سلام
چقدر زود رسیدن!!
خاله با اخم به علی نگاه کردو نگاه گذرایی به دختر کناریه علی کردو ازخاله پریچهر خواست تا همراهش به بوفه باغ برن.
نگاهی به دختر همراه علی یا همون فاطمه کردم.
از تیپش جا خوردم...پیراهن کوتاه چار خونه مشکی که تا رونش بود به همراه شلوار زخمی زرد رنگ و کلاه گپ که کامل موهاشو داخلش جا داده بود و زخم چاقوی روی گونش و اون تتوی کنار چشمش ازش یه چهره ترسناک ساخته بود!
پارسا و حسین و بردیا تا نگاهشون به فاطمه افتاد با اخم و سر به زیر سلام کردنو به سمت الاچیق رفتن...
دایی بهت زده به فاطمه نگاه کردو درنهایت با تبریک وارد الاچیق شد .
سوگند تبسمی کردو با لبخند مصنوعی به سمت فاطمه رفتو با خوش رویی سلام کرد که فاطمه با دیدن ظاهر پوشیده و اراسته سوگند پوزخند زدو اروم ولی طوری که هممون بشنویم رو به علی گفت
_علی یه وقت گناه نکنه منو دیده
و به حرف بی مزه ی خودش خندید.
در کمال تعجبم علی هم خندید
پریا که از حرف فاطمه،به شدت ناراحت بود گفت
_خانومی ما با دیدنت وحشت کردیم نه گناه!!
رو کرد سمت منو ادامه داد
_دریا بیا بریم نماز وحشتمونو بخونیم وگرنه من شب با دیدن این لولو خانوم و تیپ وحشتناکش خوابم نمی بره!
سوگند خندیدو گفت
_وای پری بدو بریم که الانه سکته کنم!
از حرف دخترا خنده اومد روی لبم
به علی نگاه کردم که هم شرمنده بود هم عصبانی...
انگار بین دوتا حس گیر افتاده بود...
بهش گفتم
¬_خوشبخت باشین...فقط داداش نماز وحشتو بلد نبودی حسین یادت میده! فعلا
و سمت دخترا رفتمو باهاشون همراه شدمو به سمت خاله هدی و خاله پریچهر رفتیم
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۹ علی غرید علی_بردیا حرف دهنتو بفهماا....هیچی نمیگم فک نکن جوابی ندارم...نه خ
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۰و۱۱
هدی_وای پریچهر!نمی دونی چقدر از دیدن تیپ دختره تعجب کردم...از علی همچین انتخابی بعید بود!!
خاله پریچهر نگاهشو بینمون چرخوندو گفت
پریچهر _چی بگم خواهر! انشاالله که خدا کمکش کنه از این جهالت خارجش کنه.
پری حسرت وار گفت
_انشاالله...خدا از دهنت بشنوه مامان!
با این حرفش منو سوگند نگاهی بهم کردیمو درنهایت نگاهمونو چرخوندیم سمت پریا و مشکوک نگاهش کردیم...
نکنه عاشق علیه؟!!!!
*
وارد اداره شدمو یه راس به سمت اتاق مشترکم با سوگند رفتم...
به محض ورودم سوگند حرصی گفت
_دریا من اخرش این داییتو خفه میکنم...عه!عه! در اومده میگه سروان فرحی نماز وحشتتون فراموش نشه! پلیسی به ترسو ندیده بودم که به لطف شما دیدم!!
خندیدمو گفتم
_وای از دست شما دوتا....بخدا باهم مو نمی زنین...بردیا هم میگه اون از دست تو هی تو سرش نق میزنه تو هم اینجا!
خندیدو چیزی نگفت.
پرونده روی میزمو نگاه کردمو شروع به خوندن کردم...چن دقیقه بعد صدای سوگند اومد که میگفت نیم ساعت دیگه جلسه ی مهمیه و حضورم الزامیه
.
بردیا
.
عصبانی نگاهمو دوختم به پدر مقتولو گفتم
_چرا اظهاراتت دروغ بود ؟؟ از چی ترسیدی؟!
بردیا
.
عصبانی نگاهمو دوختم به پدر مقتولو گفتم
_چرا اظهاراتت دروغ بود ؟؟ از چی ترسیدی؟!
به تته پته افتاده بود و این یعنی حدسم درست بودو قضیه اینطور که گفته نیس!
حسین خم شدو دستاشو حائل میز کردو خیره شد تو چشمای پدر مقتولو گفت
_اگر حقیقتو مخفی کنی!به جرم قتل دخترت دستگیر میشی...
صاف ایستادو بهسمت در خروجی رفت.
قبل از خروج ایستاد اما برنگشت...
از روی شونه نگاهی بهش انداختو گفت
_در ضمن...اظهارات جنابعالی به ما کمک انچنانی نمیکنه...چون همونطور که فهمیدیم همه حرفات دروغ بوده. میتونیم بقیشو بفهمیم...ولی همکاریت کمک میکرد تا حداقل کمتر مجازات شی...وقت بخیر اقای سرمد.
و از اتاق خارج شد.
خواستم از اتاق بازجویی خارج شم که گفت
_صبر کن!...
**
وارد سالن اجتماعات شدم و با یه احترام نظامی کنار حسین و مقابل دریا که با اخم بین دو ابروش که نشون میداد چیزی فکرشو مشغول کرده به میز خیره شده بود نشستم!
رو به حسین گفتم
_چشه؟!
حسین سرشو بلند کردو متعجب نگاهم کردو گفت
حسین _کیو میگی؟!
پوکر نگاهش کردمو گفتم
_منظورم دریاست دیگه!
حسین _اهان...اون جغله رو میگی؟... نمی دونم!
کمی فکر کردو بعد خیلی جدی گفت
_فکر کنم تحفه خانم مخشو خورده ناراحته!
پوقی زدم زیر خنده و گفتم
_خیلی نکبتی حسین! به دختر خاله بیچارم چیکار داری؟!
_یکی سوگند خانم بیچارست یکی هم مرحوم هیتلر!
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بلند زدم زیر خنده!
محکم زدم پس کلشو گفتم
_کم شر بگو برادر من....الان سرگرد درسته قورتمون میده!
حسین پشت چشمی واسم نازک کردو گفت
_اییش...گور باباش!!
سوگند که شنید خیار توی بشقابشو پرت کرد سمت حسین که محکم خورد تو سرش
از خنده درحال انفجار بودم اما اینجا جای خندیدنو قهقه زدن نبود.
دریا که تا اون لحظه سرش پایین بودو خیره میز ، سرشو بلند کردو نگاه اخمالوشو به سوگند و بعدشم به حسین انداختو با جدیت تمام به سوگند گفت
_جناب سروان لطفا به یاد بیارین که کجا هستین!
اینجا جای شوخی های خاله زنکی نیست!پس لطفا تا اومدن سرهنگ مهدوی سکوت کنین!
منو حسین و البته دونفر دیگه از همکارا متعجب خیره ی دریا بودیم که حالا روی کاغذ جلوش با خودکار خطوط نامعلومی میکشید...
سرگرد مهدوی سرفه مصلحتی کردو گفت
_حق با سروان فرهمنده(دریا)بهتره از شیطنت نا به جا دست بردارین!
همون لحظه سرهنگ مهدوی وارد سالن اجتماعات شد وهمه به احترامش بلند شدیم.
**
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴 چای دارچیـــــن، دارویی معجزه آسا برای خلاص شدن از چربیهای شکم ...
✅مصرف منظم چای دارچین به کاهش وزن و به ویژه آب شدن چربیهای شکم کمک میکند و باعث پاکسازی و تقویت دستگاه گوارش میشود
#طب_سنتی
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹شهیدغلامعلی پیچک🌹
💢بخشی از وصیتنامه تکاندهنده شهید که گویا برای حالوهوای امروز ما و لزوم عدم انفعال در #جنگ_شناختی نوشته شده است:
"بگذار بگویند حکومت دیگری بعداز حکومت علی(ع) به نام حکومت خمینی با هیچ ناحقی نساخت تا... سرنگون شد!
ما از سرنگونی نمیترسیم، از انحراف میترسیم!"
✍ امام خامنه ای در رثای این شهید والامقام نوشتند:
"درود خدا و فرشتگان و صالحان بر سردار شجاع و صمیمی و فداکار اسلام، غلامعلی پیچک، شهیدی که در دشوارترین روزها مخلصانهترین اقدامها را برای پیروزی در نبرد تحمیلی انجام داد، یادش به خیر و روحش شاد"
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh