eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.2هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۲۳و۲۴ بردیا_داداش من دوساعت رو مخ سرهنگ بودم تا اجازه داد بعد از دستگیری خواست
خاله پریچهر لبخند زدو گفت _احسنت! دریا درست میگه! ما باید مدافع حجاب و انقلابمون باشیم! سوگند_ یه بار رهبر تو سخنرانیش میگفت که "فضای مجازی به اندازه انقلاب اسلامی اهمیت داره. و عرصه فرهنگی عرصه جهاده. اگر از فضای مجازی غافل باشیم اگر نیروهای مؤمن و انقلابی این میدان رو خالی کنن مطمئنا ضربه خواهیم خورد ." خاله پریچهر گفت _هر بچه شیعه و انقلابی باید به اندازه وسع و توان و هنر خودش تو این میدون حضور داشته باشه...ما خانوما هم همینطور! به نظرم ما خانوما باید تو فضای مجازی بیشتر در این مورد فعال باشیم! معصومه روی کاغذش نوشت ««خب چجوری باید فعال باشیم!؟ سوگند با لودگی جمله معصومه رو ادامه داد _مسئله این است! چگونه و چطور؟! همگی خندیدیم و من گفتم _بعضی وقتا حرف حق رو میتونیم با استدلال قوی و به زبون شیوا و هنرمندانه بیان کنیم که این حرف به گوش و چشم هزاران و شاید میلیونها مخاطب برسه!! خاله پریچهر _ خب بعضی اوقات شاید ما حرفی برای گفتن نداشته باشیم اما می تونیم با انتشارمطالب يك كانال، انعکاس دهنده کارای خوب و هنری بقیه تو فضای مجازی بشیم و تو ثوابش شريک باشيم. بردیا همونطور که با سیخ کباب به سمتمون میومد گفت _گاهی وقتا هم با یه کلمه یا یه جمله می تونیم باعث تقویت روحیه جناح مؤمن انقلابی فعال تو فضای مجازی بشیم! حسین و پارسا!! بدویین بیاین که از دهن افتاد! (بلند تر صدا زد) _ علی داداش با خانومت تشریف بیارین شام! سفره رو پهن کردیم و اماده خوردن شدیم که حسین گفت _به نظر من این روزا ذکرمستحبیه بعد از نماز مون باید کارفرهنگی و جهادی تو فضای مجازی باشه! پارسا خندیدو گفت _میبینم که حواس تو و بردیا بیشتر از این که به کبابا باشه به بحث خانوما بوده! حسین خندیدو گفت _چه بحثی جذاب تر از این جور بحثا؟! بردیا با سر تایید کردو همونطور که سیخ کبابشو به سمتم گرفته بودگفت _اینجور بحثا باید تو لیست بحث و گفت و گوی هر بچه مسلمونی باشه... اروم تر کنار گوشم زمزمه کرد _میبینم که علاقه فرمانده هم مثل خودمه و پایه اینجور بحثاست! لبخندی بهش زدمو مثل خودش اروم زمزمه کردم _دست پروردتونیم قربان! به سیخش که مقابلم بود اشاره کردو گفت _بخور جون بگیری...هیچی نخوردیا! حواسم بهت هستا! لبخندی از سر ذوق زدمو گفتم _بخوری میخورم! دوتا جیگر چپوند تو حلقشو گفت _حاج خانم مدیونی دوبرابر نخوری! بهت زده خندیدمو گفتم _حاج اقا با گوسفند طرف نیستی که همه چیو درو کنه و بره!! حرفم کمی بلند بود و همه شنیدن و خندیدن! بعد از شام به پیشنهاد بردیا رفتیم قدم بزنیم تا که غذامون هضم شه! همونطور که راه میرفتیم بردیا زمزمه کرد _هعی خدا! بلاخره یه دیقه این زنمو بهم قرض دادن...کمکم کن خش پشی نشه که خونم حلاله! خندم گرفته بود... سعی کردم خندم اروم باشه تا جلب توجه نکنه! نگاهم کردو با اون لبخندای خاصش گفت _تو خنده هات خیلی قشنگن بیشتر بخند! لبخندی از سر ذوق زدمو گفتم _چشم قربان...اطاعت میشه! نگاهی خیره بهم انداختم قسمتی از چادرمو تو دستش گرفتو بعد از بوییدنش چشماشو بستو بوسیدشو گفت برد_دوتا خواهش بکنم ازت؟! _شما جون بخواه سرورم! بردیا لبخند زدو گفت _یک ، هیچ وقت چادرتو کنار نزار... دو ، فقط برای خودم بخند! با لبخند چشمامو به معنی چشم بستمو گفتم _چشم! بردیا _بی بلا باشه انشاالله 👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۲۵و۲۶ خاله پریچهر لبخند زدو گفت _احسنت! دریا درست میگه! ما باید مدافع حجاب و ا
سرباز احترام نظامی گذاشتو گفت _بفرمایین داخل متهم رو دارن میارن! بسم اللهی گفتمو با ذکر یا علی وارد اتاق شدم و روی صندلی فلزی نشستم. بردیا هم کنارم ایستاد. همون لحظه پدر مقتول و سربازی وارد اتاق شدن... سرباز گوشه ای ایستادو سرمد(پدر مقتول _متهم) بعد از سلام سرشو پایین انداختو گفت _بفرمایین جناب سروان...من درخدمتتونم! بردیا روی میز خم شدو دستاشو روی میز گذاشتو گفت _سروان فرهمند عکسی رو نشون شما میدن...خوب دقت کنین بگین این خانوم همون کسی که گفتین نیست؟؟ عکسو روی میز گذاشتمو گفتم _ترسو کنار بزارین...اول خدا بعد ما از هر تلاشی برای حفظ جونتون نمی گذریم! پس لطفا با ارامش کامل عکسو نگاه کنین و بگین این عکس ، عکس همون‌ دخترست؟! با دستای لرزون عکسو به سمت خودش کشیدو با دیدنش بغضش شکستو شروع کرد به صحبت... البته بیشتر نفرین بود! سرمد_ خدا ازت نگذره طهورا...چطور تونستی جون اون بچه طفل معصومو بگیری..خدایا غلط کردم راهش دادم به خونم...خدااایا خودم کردم که لعنت بر خودم باد! باورم نمی شد که فاطمه قاتل باشه...باورم نمی شد.. با اینکه احتمال قاتل بودنش به هفتاد در صد میرسید ولی باورم نمی شد! وای علی نابود میشه! وای خدایا من چقد نادون بودم که جلوی علیو نگرفتم! بردیا که حال خرابمو دید از سرباز خواست تا سرمد رو به سلولش برگردونه! به محض بیرون رفتن اون دو نفر از اتاق روی صندلی سرمد نشستو محکم و جدی با چشمای نگران گفت _سروان فرهمند...حالتون خوبه ؟! اگر حالتون خوب نیست بگین تا کمکتون کنم! بدون توجه به اینکه الان کجاییم گفتم _وای داداشم میمیره بردیا! بردیا با جدیتی که تو کارش به سراغش میومد گفت _سروان فرهمند....بهتره اینجارو زود تر ترک کنین تا حالتون وخیم تر نشده... سریع از جام بلند شدمو از اونجا خارج شدیم....تا سوار ماشین شدم بردیا دستامو گرفت و گفت _اروم باش دریا! اینجوری که نمیشه! محکم جلو برو! هم به کشورت و هم به برادرت کمک کن! خدا پشتته! منم هم پشتتم هم کنارت! یاعلی گفتی باید تا تهش بری! بعد از گرفتن مرخصی به خونه خاله پریچهر اومدیم و به اسرار خاله ناهار رو موندم... پریا وارد سالن شدو کنارم روی زمین نشست و رو به بردیا که سرشو روی پاهام گذاشته بودو تلوزیون نگاه می کرد ،گفت _داداش تو خجالت نمی کشی این دختر اب شد از دست کارای تو! بردیا سریع نیم خیز شدو نگام کردو گفت _دریا!!!! خجالت نکشیا!! من شوهرتم! تاج سرتم! خندیدمو گفتم _چشم جناب تاج سر..شما اخبارتو نگاه کن چپ چوله نگام کردو گفت _نگاه میکنم! دوباره سرشو رو پام گذاشتو زمزمه وار گفت _کی میشه بیای توی فال خودم، فقط بشی مال خودم تا که حسودی بکنم،خودم به این حال خودم! خندیدم که پریا گفت _داداش همین الانشم مال خودتها!! بردیا_شک نکن خواهر من! منظورم اینه که دیگه تو هی به جونم غر نزنیو یهویی و یواشکی زنمو برنداری ببری مخشو بخوری! پریا خندیدو‌گفت _اخه تو که نمی دونی چقد این زنت دوست داشتنیه! گونه پریا رو بوسیدمو گفتم _دل به دل راه داره عزیز دلم! بردیا معترض گفت بردیا _اون منم! _کی؟؟!! بردیا_عزیز دلت! قهقه زدمو گفتم _شما عشق‌منی! نفس منی! شوهر من! دوست منی! خلاصه که همه چیز‌منی! پریا خندیدو پاشد رفت سمت اشپزخونه. بردیا دستمو که تو موهاش بودو گرفتو بوسید. _بردیا بهتره یکم مراعات بقیه رو بکنیم! ‌ پریا دختر مجرده! جلوه قشنگی نداره که جلوش به هم ابراز علاقه کنیم! بردیا_به روی چشم! کمتر فدای حاج خانومم میشم! خندیدمو گفتم _بی بلا! بردیا خمیازه ای‌کشیدو گفت _وای چقد خوابم میاد....من میرم یه چرت کوتاه بزنم...ساعت پنج ، پنجو نیم صدام کن! لبخندی به روش زدمو گفتم _به روی چشم! خوب بخوابی! سریع گونمو بوسیدو رفت و فرصت سرخ و سفید شدنو بهم نداد... خدایا خودت نگهدارش باش! از جام بلند شدمو به سمت اتاق خاله پریچهر رفتم تا کمی باهم صحبت کنیم... میدونستم بعد از ظهرا نمی خوابه واسه همین با تقه ای به در و کسب اجازه وارد اتاقش شدم. دارد... @Alachiigh
🔴 آقایان کمتر سویا بخورند ✅سویا سطح هورمون را در بدن کاهش می‌دهد و تعداد را هم پایین می‌آورد و میل جنسی را نیز کم میکند! @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهیدمدافع حرم محمدمهدی فریدونی🌹 🔸 چقدر مهربون بوده این محمدمهدی ... دمِ عید وقتی حقوق و عیدی معلمی رو گرفتم؛ با محمدمهدی که اون موقع ۵ یا ۶ ساله بود؛ رفتیم و براش یه کفش خریدم. خونه ی ما توی محله فقیرنشین بود و چون خانواده ها قدرت خرید چندانی نداشتند؛ خیلی از بچه های محل بجای کفش، دمپایی می پوشیدند. وقتی محمدمهدی کفش جدیدش رو پوشید، توی کوچه متوجه نگاه حسرت بچه ها شد. برا همین تصمیم گرفت نوبتی کفشش رو بده تا دوستاش هم بپوشن. بعد از یه مدت هم دیگه اون کفش رو نپوشید و گفت: چون دوستام مث کفشِ من رو ندارن؛ منم دیگه نمی پوشمش... ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌👆ببین گوگولی! ما روباهیم.. طبیعتمون همینه. اگر عاقل باشی به ما اعتماد نمیکنی [✔️ ارزش دیدن داره] @Alachiigh
🔥فرزند رئیس جمهور نباید در خارج باشد 🔻عدم داشتن تابعیت دوگانه و عدم سکونت فرزندان در خارج از کشور یک بعد مهم از صلاحیت‌ پایه نامزدهای ریاست جمهوری است. 🔻اینکه فرزندان رئیس جمهور آینده در دوران تصدی مسئولیت، در خارج از کشور به ویژه در کشورهای متخاصم سکونت داشته باشند دارای خطرات وسیعی برای منافع ملی کشور است. 🔻ممکن است برخی افراد تذکر مقام معظم رهبری به شورای نگهبان در مورد یکی از نامزدهای ریاست جمهوری دوره سیزدهم را مطرح کنند اما در پاسخ باید گفت: 🔻آنچه که از تذکر رهبری برداشت می‌شود اینست که اگر کاندیدایی بنابر مصوبات شورای امنیت ملی به‌خاطر تحصیل فرزندش در کشور متخاصم شرایط احراز را نداشت؛ نباید به عناوین مجرمانه دیگر متهم شود؛ زیرا اصل تحصیل در خارج جرم نیست، اما اگر کسی بخواهد مسئول شود، فرزندش نباید در کشور دشمن تحصیل کند. 🔻لذا نباید نامزد، در آماج تهمت قرار گیرد و آنچه باید جبران شود اعاده حیثیت نسبت به خانواده او نسبت به اتهامات نادرست وارد شده است نه این‌که به مسأله احراز صلاحیت ایرادی وارد باشد. 🔸پ.ن۱: وقتی در دوران ریاست جمهوری آیت الله خامنه‌ای فرزندان ایشان در جبهه بودند، ایشان به جای اینکه نگران شهادت فرزندانشان باشند بیشتر نگران اسیر شدن آن‌ها بودند تا زمینه‌ فشار بر کشور فراهم نیاید! 🔸پ.ن۲: برخی استدلال می‌کنند که فرزندان یک مسئول که در خارج‌اند کلی خدمت می‌کنند، اما پاسخ اینست خسارتی که حضور فرزندان مسئولین به اعتماد عمومی مردم می‌زند با هیچ خدمتی قابل جبران نیست، البته اگر واقعاً پای خدمتی در میان باشد. حمیدرضا ابراهیمی @Alachiigh
🔴 لیدر فتنه گران برای نظام شرط گذاشت خاتمی از سران فتنه ۸۸ در بیانیه ای برای مشارکت جریان اصلاحات در انتخابات شرط گذاشت و گفت : در صورتیکه انتخابات سالم و رقابتی باشد و انتخاب کننده مردم باشند نه حاکمان. و ما تا رسیدن به انتخاباتی معیار فاصله داریم. وی در ادامه نوشت: ضمن تایید راﻫﺒﺮد اﻧﺘﺨﺎﺑﺎﺗﯽ ﺟﺒﻬﻪ اﺻﻼﺣﺎت، اگر پیشنهاد جبهه محقق شود در انتخابات شرکت می کنم. ⏪خاتمی در این بیانیه کوچکترین اشاره ای به نظام و انقلاب و اسلام نکرده است و تنها مبنایش برای دعوت به مشارکت تامین منافع جریان متبوع خودش میباشد. اینکه اصلاحطلبان بیش از ۴۰ سال است از سفره نظام و انقلاب بهره می‌برند اما حاضر نیستند بخاطر همین نظام و انقلاب قدمی بردارند جز اینکه منافع شخصی و باندی آنها تامین شود اوج ناجوانمردی و نمک نشناسی است. جالب است مدام از مردم حرف می‌زنند اما در چند سال گذشته هیچگاه حاضر نشده اند کوچکترین ارتباط و دیداری با مردم داشته باشند و پیگیر مسائل واقعی مردم باشند. @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ : میگویند منحرف شدی از مسیر (ولایت فقیه) و زاویه پیدا کردی؛ نخیر ،من درست در مقابل ان ایستاده ام "" @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۲۷و۲۸ سرباز احترام نظامی گذاشتو گفت _بفرمایین داخل متهم رو دارن میارن! بسم الل
_اجازه هست! خاله کتابشو بست و گفت _بیا تو دخترم! لبخندب زدمو گفتم _به روی چشم خاله پریچهر _ بی بلا تا خواستم در‌و ببندم پریا هم اومد داخلو درو بست و با هم کنار خاله روی تخت نشستیم. پریا _خب مامان جونم...بگو ببینم چی تو چنته داری واس اگاهی منو زن داداشم؟! خاله خندیدو گفت _چادرتو شستی؟ پریا پوکر گفت _مامان خانم من اومدم اگاهم کنیا! شما میگی چادرتو شستی؟ خاله_اره...چون باید چادرت همیشه تمیزو مرتب باشه! پریا لبخند زدو گفت _چشم...میشورمش! اتوشم میکنم! جونمم واسش میدم!! خاله با دستش سر پریا رو به سمت خودش کشیدو بوسید نگاهی به خاله پریچهر کردمو گفتم _خاله! دل نگرانم! میترسم...نمی دونم چرا اما ترسی توی وجودمه که دل و جونمو میلرزونه! اومدم راهنماییم کنی! خاله پریچهر گفت _باید نگرانیو از بیخ کند! بهترین راه برای این کار اینه که هر چیزی که در لحظه رخ میده رو بپذیریم؛ باید یادمون باشه بدون خواست خدا هیچ برگی از درخت نمی افته! پریا فیلسوفانه نگام کردو گفت _حقیقت این است! خندیدمو گفتم _دوکلمه از خواهر شوور! خاله دستشو روی رون پام گذاشتو گفت _آیت ‌الله ‌فاطمی‌ نیا میگه که گاهی اوقات ما یه غصه‌هایی داریم که منشاش معلوم نیست و ادم نمیدونه که چه اتفاقی افتاده که دلش گرفته ... نو این مواقع باید گفت ان‌شاءالله که خیره... گاهی یه دل‌گرفتنایی هست که هیچ منشایی نداره و ما به خاطرش غصه میخوریم. تو حدیث داریم که این غصه خوردنای بدون منشا باعث آمرزش گناها میشه! دست خاله رو از رو پام برداشتمو سریع بوسیدمش که معترض گفت _عه دریا!! این چه کاریه مادر! سریع بغلش کردمو گفتم _منو یاد مامانم انداختی خاله! دستتونو میبوسم چون دست مادرمو نبوسیدمو حسرتش موند به دلم! محکم منو تو اغوشش گرفتو سرمو بوسیدو گفت _الهی بمیرمو غم و غصه هاتو نبینم! این حرفا چیه دختر قشنگم تو برام با پریا هیچ فرقی نداره! مثل مادرت نیستم اما میتونی روم همیشه حساب کنی دختر قشنگم...! اهی کشیدو ادامه داد _من مثل مادرت سعادت ندارم ؛ خوشا به سعادتش! اهی کشیدمو زمزمه وار با خودم گفتم کاش بودی مامان... کاش رهام نمی کردی! یادمه هفتم اذر بود؛ از کلاس زبان برمی گشتم خونه که گوشیم زنگ خورد... ناشناس بود... جواب دادم که گفتن باید خودمو برسونم بیمارستان ... نمی دونم چه جوری ولی خودمو رسوندم بیمارستان . از پذیرش پرسیدم پدرو مادرمو اوردن اینجا .. اونم بعد از پرسیدن مشخصات بدون در نظر گرفتن حال داغوون من گفت طبقه منفی1 انتهای راه رو "سردخونه"... پریا دستشو دور گردن منو خاله انداختو منو از فکر به جریان مرگ مشکوک پدرمو مادرم که بعد ها فهمیدم قصدشون منفجر کردن ماشین پدرم بوده که بابام می فهمه و میخواد ماشینو به سمت دیکه ای هدایت کنه که ماشین منحرف میشه و به سینه کوه میخوره و در نهایت تخته سنگی روی ماشین میفته... لبخندی زدمو گفتم _من چقد خوشبختم واسه داشتن شماها ! 👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۲۹ _اجازه هست! خاله کتابشو بست و گفت _بیا تو دخترم! لبخندب زدمو گفتم _به
همونطور که داشتم موهامو شونه میزدم و خودمو تو اینه برانداز میکردم حسین سریع وارد اتاقم شدو بدون سلام گفت _بردیا حکم بازداشت فاطمه خانم اومده! همین چند دقیقه پیش سرهنگ دوتا مامور رو فرستاد تا برن دستگیرش کنن! دریا وارد اتاقم شدو گفت _سلام حسین! چرا اینهمه هول کرده بودی و عجله داشتی! چیزی شده؟! حسین_سلام! اره‌‌‌...حکم بازداشت فاطمه خانم اومده! همین چند دقیقه پیش سرهنگ دوتا مامور رو فرستاد تا برن دستگیرش کنن! دریا وا رفت اما سعی کرد قوی باشه! دریا_ حالا چی میشه؟! دستشو گرفتمو نشوندمش رو تختو گفتم _چی میخوای بشه؟!بازداشت میشه دیگه! پوفی کردو چیزی نگفت...رنگش حسابی پریده بودو این نشون میداد که چقدر نگرانه...اما سعی میکنه چیزو بروز نده. چند ثانیه سکوت بینمون برقرار شد که مامان با یه سینی شربت وارد شدو با دیدن دریا سریع به سمت میز تحریر رفتو سینیو روی میز گذاشتو یه لیوانشو برداشتو روی تخت کنار دریا نشستو دستشو دور شونش انداختو لیوانو بهش داد و گفت _دریا! چی شده مادر؟! نگاهی به من و حسین کردو خیره مامان شد‌و گفت _نمیدونم چرا ولی میترسم! حس میکنم این پرونده پیچیده تر از این چیزا باشه! حس میکنم به این راحتی پرونده بسته نمیشه! حسین جلو پاش زانو زدو گفت _دریا....عزیزم! دور بریز این افکارو! انشالله که همه چیز به خوبی تموم میشه و از این پرونده سر بلند بیرون میایم! حسین گوشیش زنگ خورد سریع اتاق ترک کردو با خروجش پریا تلفن به دست وارد شد گفت _دریا گوشیت زنگ میخوره! و گوشیو به سمت دریا گرفت... دریا سریع گوشیو جواب دادو گفت _سلام علی جان! خوبی داداش؟! _... ... نگاهی به من کردو سرشو پایین انداختو گفت _واسه چی داداش؟! _... ... ... ... نمی دونم علی چی گفت که دریا مات نگاهشو دوخت بهم. گوشیشو رو حالت ایفون(بلندگو) گذاشت که صدای علی پیچید تو اتاق _الو...دریا...شنیدی چی گفتم !؟ اب دهنشو قورت دادو گفت _چی...چی گفتی ؟! ح...حواسم پرت شد! علی پوفی کردو گفت _دارم میگم نیم ساعت پیش دوتا مامور اومدن فاطمه رو ببرن کلانتری... الان دوباره اومدن میگن فاطمه فرار کرده و اون دوتا مامور هم راهی بیمارستان شدن! جریان چیه دریا! تو از چیزی خبر داری؟!! چرا فاطمه رو بردن کلانتری که الان باید فرار کنه؟! وای که حدسای دریا درست بود! این پرونده‌ به این زودی قرار نیست بسته بشه! علی_ الووو....دریا!!....الوو!!! دریا گوشیشو قطع کردو ارووم گفت _خدایا خودت کمکمون کن! دارد... @Alachiigh
🔴خواص آب سیب سبز ✅مطالعات نشان میدهد که استفاده منظم از آب سیب سبز میتواند ۲۳% از آسم را کاهش دهد و افرادی که سیگار میکشنداز بیماری های انسدادی ریه حفظ شود. @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهیدمسلم_خیزاب🌹 بر روی سنگ‌قبرم بنویسید که «تشنه نابودی صهیونیست‌ها بوده و هستم و بهترین روزم، روز نابودی صهیونیست‌هاست.» ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️⚠️سری بزنیم به منطق اصلاح طلبان... زمان پاسخ به این طرز فکر فرا رسیده است؟ آری یا خیر؟ @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۳۰ #بردیا همونطور که داشتم موهامو شونه میزدم و خودمو تو اینه برانداز میکردم حس
نگاهی به زن کنارش انداخت که پیشانی اش به خاطر ضربه گلوله سوراخ شده بود و خون از ان جاری بود. پوزخندی زدو گفت _همتون باید به درک واصل شین حیوونا! در ماشین باز شد و کیارش لبخندی به او زدو گفت _چطوری ؟ رو به راهی ؟ لبخند عمیقی روی لبانش نشست و گفت _شارژ شارژم... ردیف ردیفم! کیارش چشمکی زد و با کلید دستبند دستانش را باز کرد و گفت _بپر پایین تا سرو کله این جوجه پلیسا پیدا نشده! از ماشین پیاده شد و به سمت پژو۴۰۵ مشکی رفتن و سریع از انجا دور شدن! شانس اورده بود که خونه ی علی صدرا بود و ان دو مامور هم دستور داشتن که به کلانتری معالی اباد شیراز بیان وگرنه شانس فرارش در صد کمتری داشت... مقابلش ایستادو گفت _اون دختر بچه همه چیزو بهم ریخت...اگر نبود تا الان چیزی که میخواستیمو جور کرده بودیم! من... دادی زد که حرف در دهان طهورا (فاطمه) ماند _ساکت! دختره ی نفهم! چرا گذاشتی بهت نزدیک شن؟؟؟؟ یقه لباس طهورا را گرفت و با فریاد ادامه داد _چرا طبق دستوراات سازماان پیش نمی ری؟؟؟؟؟؟ و سریع اسلحشو دراوردو روی کف دست طهورا گذاشتو به ضرب ثانیه شلیک کردو صدای جیغ گوش خراش طهورا توی فضای خالی اتاق پیچید! با داد طهورا لبخندی روی لباش اومد... به یکی ازنوچه هایش اشاره کرد که به دست طهورا رسیدگی کنن... درسته که طهورا اشتباه بزرگی کرده بود اما هنوز برای سازمان عنصر مهمی بود... سایلنتر (صدا خفه کن)اسلحه اش را که خونی شده بود را باز کرد و مقابل صورتش گرفت و بوی خون را به ریه هایش کشید! حس قدرت داشت! حسی که اونو به اوج میرسوند! سمیر اوانسیان بود دیگر! پسر ۳۱ ساله دورگه ایرانی ارمنی که از سن ۲۸ سالگی وارد گروهک های سیاسی ضد انقلاب شده بود و درنهایت با سن کمش توانسته بود خودش را در دل سران سازمان مجاهدین خلق (منافقین) جا دهد دوماه بعد دوماهه از فرار فاطمه یا همون طهورا میگزره! دوماهی که روزای سختیو برای همه ما رقم زد! دوماهی که علیو گوشه گیر کرد! خاله هدی و دایی هادی به همراه همسرش رو به سفر اخرت فرستاد! ماه پیش خاله و دایی به همراه همسرش ریحانه خانوم توی راه برگشت از قم به شیراز تصادف کردن و هرسه درجا فوت شدن! و حال همه ی ما رو بدتر کرد! خاله پریچهر این چند مدت رو خونه ما موند و تمام مدت با حرفاش منو اروم میکردو از اون حال و هوا در میاورد! پریا و سوگند هر روز بهم سر میزدن و معصومه هم بخاطر شرایط جسمانی و باردار بودنش از طریق واتساپ با کلی شرمندگی بخاطر اینکه نمی تونه بهم سر بزنه حال و احوالمو می پرسید! بردیا مثل همیشه هوامو داره و سعی میکنه حالمو خوب کنه و چقدر ممنونشم! روی تخت دراز کشیده بودمو خیره به سقف تو فکر بودم ک تقه ای به در خورد و علی وارد اتاقم شد سریع روی تخت نشستم گفتم _جانم علی جان چیزی میخوای ؟! سرشو به طرفین تکون دادو گفت _بیست و چهار سالمه اما عقل توکه دو سال ازم کوچیکتری بیشتر از منه! بدجور شرمندتم دریا!! اهی کشیدو ادامه داد _نمی دونی چقدر شرمنده ام...شرمنده تو ، مامان، بابا... از همه بیشتر شرمنده خدام!! سرشو پایین انداختو با صدای لرزون گفت _خستم...دیگه از همه چی خستم! کم اوردم دریا! لبخند زدمو گفتم _چرا نمیری سراغ خدا؟! علی _دیگه فراموشم کرده! هینی کشیدمو گفتم _کفر نگو علی! این ایه رو یادت رفته که خدا میگه صدایم کن تا اجابتت کنم "و قال ربکم ادعونی استجب لکم"(غافر۶۰)!! چند بار صداش کردی و جوابتو نداده ؟! چند بار در خونش رفتی و درو به روت باز نکرده؟! سر به زیر گفت _تنها شدم دریا!! تنهای تنها دست به سینه ایه ی ۳۶ سوره زمر رو زمزمه کردمو گفتم _الیس الله بکاف عبده:ایا خدا برای بندش کافی نیست؟! علی_چرا حتی از سرمونم زیاده... (مکثی کردو دوباره ادامه داد) علی _راه نجات میخوام دریا! اون از زنم که قاتل بود‌و حالا متواری شده...اون از خاله و دایی که رهامون کردن و از این دنیا برای همیشه رفتن! راه نجاتم کو؟! خدا میگه راه نجات نشون میده ؟! اما کو؟! کجاست؟! چرا‌ من نمی بینمش!!! 👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۳۱و۳۲ #دانای_کل نگاهی به زن کنارش انداخت که پیشانی اش به خاطر ضربه گلوله سورا
لبخند غمگینی به اشفتگیش زدمو زمزمه وار گفتم _ومن یتق الله یجعل له مخرجا(۲) ویرزقه من حیث لا یحتسب و من یتوکل علی الله فهو حسبه...(۳){سوره طلاق ۲و۳}:هرکس تقوای خدا رو پیشه کنه، خدا راه نجاتی براش جور میکنه و اونو از راهی که اصلا فکرشو نمی کنه نجات میده! از روی تخت بلند شدمو یه قران از توی بوفه کمدم دراوردمو بهش دادمو گفتم _بیا علی! حرفای خدا رو گوش کن! همون لحظه صدای اذون مغرب از تلوزیون پخش شد! لبخندمو تشدید کردمو گفتم _برو باهاش حرف بزن! التماس دعا! اشکاشو پاک کردو پیشونیمو بوسیدو گفت _دریا! داشتنت نعمته! خوش به حال بردیا که تو خانوم خونشی!! اهی کشیدو همون طور که از اتاق خارج می شد زمزمه کرد _ای کاش فاطمه هم مثل تو بود...ای کاش!... هه فاطمه!! اسم واقعیش طهورا ولد بیگی بود داداش! یه روز بخاطر اینکه همچین اسم زیبایی رو خونوادش روش گذاشتن حرص میخوردم...چون لیاقت همچین اسمیو نداره... از جام بلند شدمو وضو گرفتمو سجادمو رو به قبله پهن کردمو چادر سفیدمو پوشیدمو بعد از یه نفس عمیق شروع به خوندن نماز کردم... اخه نفس عمیق هم دلمو سبک میکرد و مغزمو خالی و هم باعث میشد توی نمازم تمرکز کنمو فقط حواسم به نماز باشه! نماز عشامو که تموم کردم سجده کردمو خدارو شکر کردمو ازش خواستم هم کمکم کنه هم تنهام نزاره! سرمو از سجده برداشتمو تسبیح تربت کربلا رو که یادگار بابام بودو توی دستام گرفتمو بعد از بوسیدنش شروع به ذکر تسبیحات حضرت زهرا(سلام الله علیها)کردم... بعد از ذکر سرمو بالا کردمو دعا کردم که خدا مهر اهل بیتو تو دلم بیشتر کنه! کمکم کنه تو امتحاناش سربلند بیرون بیام! مشکلات علی و خونوادمو حل کنه! دوباره مهرمو بوسیدم که تقه ای به در خوردو خاله پریچهر وارد اتاقم شدو گفت _قبول باشه دخترم! لبخندی زدمو همونطور که جانمازمو تا میکردم گفتم _قبول حق...کاری داشتین خاله جان؟! خاله_اره مادر...بردیا تماس گرفتو گفت که داره میاد دنبالت تا برین یه جایی. _نگفت کجا؟! همون طور که از اتاق خارج می شد، گفت خاله_نه مادر...نگفت...پاشو مادر.‌‌..‌حاضر شو ... الاناست که برسه. ازجام بلند شدمو به روی چشمی گفتمو به سمت کمدم رفتم تا حاضر بشم مانتوی سورمه ای رنگ به همراه روسری مشکی و شلوار جین مشکی پوشیدم و بعد از گذاشتن طلق روسری و بستن رو سریم مدل لبنانی و چادر لبنانیمو پوشیدمو بعد از برداشتن گوشی و کیف دستی مشکی رنگم از اتاق خارج شدم و به سمت سالن رفتمو منتظر موندم تا بردیا برسه... نگاهم به بوفه ی کنار کانتر افتاد که سی و نه روزه که قاب عکس خاله و دایی به همراه زندایی کنار قاب باباو مامان داخلش جا گرفته... اهی کشیدمو شروع به خوندن فاتحه کردم... صدای اس ام اس گوشیم بلند شد...بردیا اس زده بود که پایین منتظرمه! سریع از خاله و علی خدافظی کردمو از خونه خارج شدمو با اسانسور خودمو به همکف رسوندمو‌ از ساختمون خارج شدم... بردیا به موتورش تکیه زده بودو با لبخند نگام میکرد. لبخندی زدمو گفتم _هوس موتور سواری کردی حاج اقا! خندیدو گفت _اره ولی الان وقتش نیست... باید بریم اداره! متعجب ساعت مچیمو نگاه کردمو گفتم _اداره؟؟ الان؟؟؟ سرشو بالا و پایین کردو گفت _اره! بپر بالا که باید سه سوته برسیم...واسه همین موتورو اوردم! پشت بردیا نشستمو دستمو دور کمرش حلقه کردم... یکی از دستاشو روی فرمون موتورو یکی دیگشو روی دستای من گذاشتو به سرعت نور به سمت اداره روند... بعد از بیست دقیقه به اداره رسیدیم... سریع به سمت اتاق سرهنگ رفتیم که سربازی که نقش منشی سرهنگو داشت گفت که سرهنگ و چند نفر دیگه از همکارا توی سالن اجتماعات منتظرمون هستن! بعد از احترام نظامی من کنار سوگند و بردیا کنار حسین نشستیم... سرهنگ مهدوی _ خب...دلیل این جلسه فوری اینه که رد طهورا ولد بیگی (فاطمه ) رو دیروز توی مشهد زدن... سرگرد مهدوی _مشهد؟؟اونجا چیکار میکنه ؟! سرهنگ مهدوی _ بله مشهد. حسین_خب قربان دستور چیه ؟! باید بریم مشهد؟! قراره اونجا دستگیرش کنیم؟! سرهنگ مهدوی _اره باید برین مشهد اما‌ نه برای دستگیری طهورا ولد بیگی... سوگند_ پس برای چی باید بریم؟! اصلا کیا قراره برن؟! سرهنگ مهدوی _ برای جمع اوری اطلاعات و البته شناسایی بقیه اعضای گروهشون و فهمیدن هدف‌..در نهایت دستگیری همشون! سروان ماهانی(بردیا) به همراه سروان فرهمند(دریا) و ستوان رجایی و علی دوست به مشهد میرین... البته دو نفر از افراد واجا (وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران) و حفاظت اطلاعات سپاه مشهد هم همراهیتون میکنن... متعجب خیره سرهنگ مهدوی شدم!! دارد... @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🏴🏴 🤚💔 🙏السلام علیک یا جواد الائمه🤚 مثل جدم حسین شهید کرببلا تشنه لب گوشه‌ی حجره زدم دست و پا 🎙محمدحسین_پویانفر 👌بسیار دلنشین.التماس دعا🙏🖤 🏴شهادت جانسوز ابن الرضا,امام جواد علیه السلام تسلیت باد @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهید جواد محمدی🌹 همان شهیدی که قول داده در آخرت یقه خیلی از بی حجاب ها را بگیرد! 🔸اگر کتاب سه دقیقه در قیامت (تجربه نزدیک به مرگ یک پاسدار) را خوانده باشیم، متوجه می‌شویم که نامی از نویسنده کتاب به میان نیامده و نویسنده گمنامِ کتاب در پایان آن اعلام نموده که در واقع این کتاب اثر شهید مدافع حرم جواد محمدی است! 🔸ماجرا از این قرار است که جواد محمدی چند شب قبل از شهادت خود ماجرای تجربیات مربوط به عالم پس از مرگ نویسنده کتاب را از زبان وی در سوریه می‌شنود و او را سوار موتور می‌کند و می‌گوید باید با یکدیگر به عملیات و خط مقدم برویم! 🔸جواد اما صاحب آن تجربه و نویسنده حال حاضر کتاب سه دقیقه در قیامت را به جای اینکه به خط مقدم ببرد به پشت جبهه و خط پشتیبانی می‌برد و به او می‌گوید تو نباید به خط مقدم بیایی! تو باید برگردی و ماجرای تجربه زیبای پس از مرگ خود را برای مردم ایران بیان کنی تا آنها نیز هدایت شوند! 🔸و اینگونه بود که شهید مدافع حرم جواد محمدی صاحب آن تجربه نزدیک به مرگ را تشویق به نوشتن تجربیات خود نمود تا امروز کتاب زیبای سه دقیقه در قیامت چراغ راهی باشد برای تربیت همه مردم ایران ۱۶ خرداد سالروز شهادت شهید مدافع حرم جواد محمدی ⭐️شادی روح شهید مدافع حرم جواد محمدی صلوات @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴یا جواد الائمه ادرکنی🤚💔 👌 قبل از دیدن این ویدیو، ✍ کاغذ و خودکار بردارید و حرز امام جواد(ع) رو برای رفع شر و بلا، به تعداد اعضاء خانواده‌ و عزیزانتون بنویسید و هدیه بدید. حجت الاسلام فرحزاد 💌برای اونی که سلامتی و حال خوبش براتون مهمه ارسال کنید. @Alachiigh