دنیا پر از افراد خوبِ!
اگر نمیتونی پیداشون کنی،
خودت یکی از آنها باش
⚜⚜⚜
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
@Alachiigh
🥀🥀🥀🥀🥀
⭕️خانوادگی فدای امام زمان شدن
در جنوب لبنان توسط یهود های خیبری شهید شدند
اللهم العن الیهود الخیبری
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
⭕️ احمدی نژاد وقتی گمراه شد که،...
#مرور_تاریخ
#نشر_حداکثری
◀️مرداد ۱۳۸۸
احمدی نژاد وقتی گمراه شد ؛ که
رهبری ناچار شدند برای عزل مشایی نامه بنویسند و خواهان عزل وی شوند
آن هم بعد از چند بار تذکر و نصحیت شفاهی که احمدی نژاد به هیچکدام اعتنایی نکرد
◀️سال ۱۳۸۹
احمدی نژاد وقتی گمراه شد؛در دولت دومش مشایی با اصلاح طلبان همکاری کرد و مجوز تاسیس بانک گردشگری رو به برادر فاسد اسحاق جهانگیری داد و زمانیکه اختلاس بزرگ رو رقم زدن مشخص شد احمدی نژاد با لیبرالها همکاری داشته
◀️ادریبهشت ماه ۱۳۹۰
احمدی نژاد وقتی گمراه شد؛ که ۱۱ روز از اداره دولت قهر کرد و خانه نشینی اختیار کرد بابت لجاجت با دستور ولی فقیه و نائب برحق امام زمان (عج) و ولی امر مسلمین
◀️فروردین ۱۳۹۰
احمدی نژاد وقتی گمراه شد: که با تحریک مشایی فشار آورد مصلحی وزیر اطلاعات رو برکنار کنند اما رهبری فرمود صلاح نیست ولی گوش نداد و مقام معظم رهبری ناچار شد با حکم حکومتی برای ابقای حجت الاسلام مصلحی اقدام کنند
◀️مرداد ۱۳۹۲
احمدی نژاد وقتی گمراه شد؛ که قبل از پایان ریاست جمهوری دور دوم مبلغ ۱۶ میلیارد به صورت غیر قانونی به اسم دانشگاه خود از بیت المال برداشت کرد
#مرور_تاریخ
#نشر_حداکثری
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پیشنهادمیکنم
#حتما_ببینید
⭕️❌واقعا عجیبه.. #پزشکیان خطرناکتره یا ....
خبرنگار درباره ایراندوستی مردم آذربایجان و جنایت های پانترکها در ترکیه صحبت میکنه، پزشکیان براشفته میشه...
شرم و عصبانیت مسعود پزشکیان برای اینکه بگه ایرانیه در مصاحبه با یک خبرنگار؛
کسی که نه خودش نه محافظاش اجازه نمیدن خبرنگار یه سوال از ایشون بپرسه قراره بشه رئیس جمهور مردمی که رئیس جمهور شهیدشون برای دیدن پیر زن روستایی چندین کیلومتر توی کوه پیاده راه رفت؟؟
✅♦️ان شاءالله به حرمت خون #شهیدان_خدمت، #انتخاب_اصلح
#ایران_متحد
#روشنگری
#انتخابات۱۴۰۳
@Alachiigh
👇⭕️به کی رای بدیم⭕️👇
❌بسیییار عالی 👇👇👇👇
✅️ شخصی از #امام_صادق (ع) پرسید:
بین دو حاکم در تردیدم؟
✅️ امام فرمود: عادل،صادق،فقیه و باتقواترین را انتخاب کن.
✅️ شخص :اگر به تشخیص نرسیدم؟
امام فرمود: ببین افراد متدین به کدام مایلند.
✅️ شخص گفت: اگر نفهمیدم؟
🔴امام فرمودند: بنگر مخالفان آیین ما کدام را بیشتر می پسندند،
او را کنار بگذار و ببین کدام بیشتر، آنها را خشمگین میکند، او را برگزین🔴
منبع : اصول کافی جلد 1ص 68
#انتخابات۱۴۰۳
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌👆👆⭕️ سنگین ترین جنگ نرم تاریخ بر ضد کشور ما
💢امام خامنهای:
هدف این است که تودههای مردم مورد اغوا قرار بگیرند امّا وسیلهی اغوای تودههای مردم، اغوای خواص است. امروز یکی از کارهای مهم، اغوای خواصّ جامعه است، [یعنی] کسانی که عنوانی دارند و امکانی دارند و احیاناً سوادی دارند و مانند اینها. چون وقتی خواص اغوا شدند، اگر به این خواصّ اغواشده فرصت داده بشود و امکان داده بشود، راحت تودهی مردم را اغوا خواهند کرد. یکی از سنگینترین جنگهای نرم تاریخ کشور ما امروز در همین زمینه در جریان است. دارند دائم با مزدورپروری، با حرامخوارسازی، با لطایفالحیل افرادی را حرامخوار میکنند؛ وقتی حرامخوار شد، مثل حیوان جلّال،دیگر خیلی مشکل میشود او را از حرامخواری دور کرد.
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۴۳و۴۴ حرصی نگاش کردم که نیششو باز کردو گفت _من که مسافرت با ماشینو خیلی دوست
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۴۵و۴۶
خندیدمو گفتم
_مردا همینن سوگند! بردیا امروز انقد دست دست کردو حاضر
نشد که از پرواز جا موندیمو از شانس گندمون پرواز بعدی مشهد واسه فردا بود!
حسین خندیدو بردیا انگشتشو کرد تو پهلوم منم تو جام پریدمو
یه چش غره حسابی براش رفتم !
حسین_ بردیا ! دمت گرم! تو که از زنا لباس پوشیدنت بیشتر طول میکشه!
سوگند خندیدو گفت
_الان کجایین؟
دریا_ تازه از سعادت شهر زدیم بیرون... اگر همینجوری پیش بریم
و بین راه توقف نداشته باشیم شب می رسیم مشهد!
سوگند_ به سلامتی! میرین هتل؟
نگاه سوالیمو به بردیا دوختم که گفت
_نه میریم خونه سازمانی !
سوگند_ اهان!! خوش بگذره! بچه ها دعا واسه ما یادتون نره ها!
حسین گفت
حسین_ دریا !دریا!
_جانم ! جانم!
حسین_ بی بلا ! بی بلا!
_عه! درست بحرف ببینم!
خندیدو گفت
حسین_از این پارچه سبزا هستا که می بندن به ضریح...
_خب؟
حسین_ بی زحمت یه دو متریشو بخر!
_وا!! واسه چی می خوای؟
_واسه سوگند! میخوام ببندی به ضریح امام رضا«علیه السلام»
شاید فرجی شدو خدا شفاش داد!
یکم به حرفاش فکر کردم تا منظورشو گرفتم به بردیا خیره
شدمو با بردیا زدیم زیر خنده و صدای جیغ جیغ سوگند بلند شد!
سرفه مصلحتی کردمو جدی گفتم
_حسین لودگی رو بزار کنار ... بگو ببینم از سازمان و اوانسیان
چه خبر؟؟
جدی شدو گفت
_فعلا همه چیز امن و امانه!
بردیا_ نمی دونین چرا برنامه عوض شده؟؟
کمی سکوت کرد که گفتم
_بچه ها؟! هستین؟
_دیشب می خواستن حرم امام حسینو بمب گذاری کنن که
جلوشونو گرفتن و نتونستن به خواسته کثیفشون برسن!
حشد الشعبی عراق (یکی از ارگان های نظامی عراق که
همانندنیروی بسیج ایران )ردشونو توی ایران زدن!
بابهت گفتم
_ایران؟؟؟؟!!!
سوگند _ اره! احتمالا زیر سر این اوانسیان حیوون باشه!
نتونستم چیزی بگم که بردیا گفت
_خب این مسئله و پرونده که به عهده سپاهه!
حسین_ اره! نیرو های اطلاعاتی سپاه پیگیرشن و انشاالله به
زودی دستگیرشون می کنن! اما این پرونده استثناست و
ماهم باهاشون همکاری می کنیم! به احتمال زیاد منو سوگند
به جای ستوان رجایی و علی دوست بیایم مشهد!
****
بردیا لب تابو از سردار رضوی گرفتو بعد از احترام نظامی از اتاق
خارج شد.
سردار رو به من گفت
_دخترم شما همراه ستوان مهری برین تا گریمتون کنن!
هردو احترام گذاشتیمو از اتاق بیرون اومدیم.
قرار بود منو بردیا با یه کم گریم بریم به محلی که رد طهورا رو
زدن و طبق برنامه دستگیرش کنیم!
بعد از گریم با بردیا سوار یه بی ام وه مشکی شدیم و به
سمت 17 شهریور راه افتادیم...
با کمی پرس و جو مرکز تجاری اسمان رو پیدا کردیم!
با هم واردش شدیمو به سمت بوتیکی که طهورا داخلش بود رفتیم.
با دیدنش تموم نفرتای عالم توی دلم سرازیر شد.
دست باند پیچی شدشو به موهای چتریش کشیدو با ناز گفت
_اهلا و سهلا!
(خوش امدید!)
هر دوی ما گریم و لباس عربی به تن داشتیم!
من عبای عربی و روبنده پوشیده بودمو با شکم مصنوعی7ماهه.
بردیا هم دشداشه (لباس عربی مردانه) پوشیده بود با کلی
ریش و چفیه عربی و عینک مستطیلی.
خیلی تغییر کرده بودیم و شناساییمون خیلی خیلی سخت بود...
بردیا با لهجه عربی به انگلیسی گفت
_we want a scarf!
(ما یه روسری می خوایم!)
فاطمه یا همون طهورا لبخندی زدو به سمت قفسه ی روسری ها رفت.
بردیا نا محسوس نگاهی به اطرافش کردو با لبخند دستمو گرفت.
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۴۵و۴۶ خندیدمو گفتم _مردا همینن سوگند! بردیا امروز انقد دست دست کردو حاضر نش
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۴۷و۴۸
بردیا نا محسوس نگاهی به اطرافش کردو با لبخند دستمو گرفت.
این یعنی بوتیک دوربین نداره!
اینجوری خیلی کارمون اسونتر میکرد اما بازم باید محتاط باشیم
ممکنه دوربیناشون پنهون باشه!
سعی کردم خودمو بی حال نشون بدم !
طهورا با چند مدل روسری به سمت ما اومدو وقتی دید من
دارم از حال میرم گفت
_are you okay madam?!
(خانم حالتون خوبه؟!)
بردیا هول کرده منو نگاه کردو مضطرب خیره ام شدو از طهورا یه صندلی خواست.
منم که دیدم نقشم حسابی گرفته یه جیغ خفیف که مثلا
ناشی از درد بود زدم که فاطمه با هول رو به بردیا گفت
_do you want a ambolans??
(امبولانس میخواین؟)
بردیا که از چرت و پرتای انگلیسی طهورا خندش گرفته بود با سرفه گفت
_no! we have car! Can you help me?
(نه! ماشین داریم ! کمکم می کنین؟)
طهورا همونطور که لامپای بوتیکو خاموش می کرد کلید
به دست سرشو به معنای اره تکون دادو همراه ما به پارکینگ اومد!
به پارکینگ که رسیدیم سریع دست طهورا رو گرفتمو به فارسی گفتم
_بدون سرو صدا همراهم بیا!
ترسیده گفت
_ شما کی هستی؟
بردیا به سمت ستوان مهری رفتو بعد از گرفتن دستبند
به دست طهورا زدو ریششو کندو گفت
_ همونی که از ترس گیر افتادن به دستشون تغییر چهره
دادیو اومدی اینجا با هویت سارا زنگنه!
طهورا ترسیده گفت
_ اقا بردیا!!!
نگاهشو به من دوختو گفت
_در....دریا !!
***
کمی از لیوان اب مقابلش خوردو خیره افسر بازجویی شدو گفت
_ من نمی خواستم بکشمش! ... اون بچه دهن لقی بود
مطمئن بودم به مادرش میگه که منو دیده!
من... میترسیدم منو تحویل پلیس بدن!
افسر بازجویی که سرگرد بهرامی بود گفت
_ از چی ترسیدی که تصمیم قتل اون بچه رو گرفتی؟؟
بردیا دست به سینه خیره مانیتور شد و گفت
_شک ندارم یا سابقه ی فعالیت سیاسی داره یا با
پناهنده های سیاسی و منافقین یه سر رو سری داره!
منو ستوان مهری با سر تاییدش کردیم که صدای طهورا توی فضای کوچیک اتاقک پیچید که می گفت
طهورا _من... من... من قاچاقی وارد ایران شدم!
سرگرد بهرامی_ چرا؟
طهورا_ بخاطر ... بخاطر این که ...
سرهنگ مرتضوی که رابط بین ما و سردار رضوی بود و در حال
حاضر به جای سردار برای جلو بردن پرونده در کنار ما بود و
کمکمون میکرد با میکروفون و شنود کوچیکی که برای ارتباط با
سرگرد بهرامی تو زمان بازجویی توی گوشش گذاشته بود
خطاب به سرگرد بهرامی گفت
_به ارامش دعوتش کن و بگو جونش با گفتن حقیقت به خطر نمیفته!
سرگرد با انگشت اشاره اش دایره ی فرضی روی میز کشیدو
شصتش رو روی مرکز دایره گذاشت و این به معنای تایید حرف
سرهنگ مرتضوی بود و با ارامش گفته های سرهنگ رو با لحنی
ارام به طهورا گفت و اونو به ارامش دعوت کرد.
طهورا شروع به گریه کردو گفت
طهورا_ قدرت نفوذ بالایی دارن و من مطمئنم منو می کشن! بخدا منو میکشن!
سرهنگ باز از سرگرد خواست تا به ارامش دعوتش کنه و بگه که از حضورش اینجا خیلی از نیروهای نظامی بی خبرن!
سرگرد هم اطاعت کردو بهش حرفای سرهنگو گفت
طهورا بعد از کمی گریه خنده کریهی کردو بعد یه سکوت کوتاه گفت
این دختر مشکل روانی داره فک کنم!
یه دقیقه می خنده یه دقیقه گریه می کنه!
_من دختر مهین اسکندری ام!
منو بردیا بقیه کسایی که داخل اتاقک بودن بهت زده خیره
مانیتور بودن.
اخه چه طور ممکنه!
سرهنگ مرتضوی_ سرگرد بهش بگو ادامه بده!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 مادری که ۱۰۰ ثانیه تأمل کرد و به یاد فرزند شهیدش جز ۳ کلمه چیزی نگفت...❤️😭😭
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
6.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕ حتما حتما گوش کنید و لذت ببرید و افتخار کنید 👏
#راجی
@Alachiigh