38.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌جواب دندان شکن #مداح انقلابی #حسین_طاهری
به عربدهای #ظریف
تو نباید #هیهات بگی ...
شیرمادر،نان پدر حلالت
#نه_به_دولت_سومِ....
#انتخابات۱۴۰۳
#اصلح
#مشارکت_حداکثری
@Alachiigh
7.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ما بهش میگیم جیگر👆
❌🎥همراهی میدان و دیپلماسی در تنبیه رژیم خبیث
#وعده_صادق
#رئیسی_عزیز
#شهیدجمهور
#سیدالشهدای_خدمت
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۹۲ بردیا_ طهورا ولد بیگی که با اسم فاطمه محمودی وارد ایران شده و دختر 7ساله ای
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۹۳
باهمون لهجه دلنشینش گفت
_لا....امی اگر اینجوری محجبه برین پدرتون باهاتون برخورد می کنه!
لبخندی زدمو گونشو بوسیدمو گفتم
_اشکال نداره! اون به همه چیزم گیر میده! بزار به حجابمم گیر بده!
کمی مکث کردمو بعد باحالت پرسشی گفتم
_ الیوت واقعا من قبلا از تصادف از پدرم و سمیر هم کثیف تر و ترسناک تر بودم؟؟!!
تا الیوت خواست چیزی بگه صدای پدرم بلند شد که صدام میزد و ازم می خواست برم پایین تا بریم رستوران !
سریع از اتاق خارج شدم که سینه به سینه ی پدرم شدم! هیینی کردم که یه صحنه جلوی چشمام جون گرفت...
"یه اتاق کار بود از یه نفر خواستم تا منو پوشش بده تا برم بیرون و به محض خروجم سینه به سینه ی مردی شدم و از ترس هینی کشیدم..."
با صدای خشمگین پدرم به خودم اومدم.
_باتوام!! مگه کری؟؟!! میگم این چه ریختیه! چرا مثل دوره عهد دقیانوس می گردی؟؟؟؟؟؟؟
اخمی کردمو گفتم
_ من این پوشش رو دوست دارم! مشکل دارین به من مربوط نیست!
کشیده محکمی بهم زد که باعث شد زخم گونم خون ریزی کنه!
اشک توی چشمام جمع شد اما نذاشتم از چشمام بیرون بریزن ...
الم_ شیر شدی حروم لقمه! یا همین الان اون گیساتو می ریزی بیرون یا انقد می زنمت که صدای عر عر الاغ بدی!
تو سینش براق شدمو گفتم
_نمی ریزم! حاضرم زیر کتکات جون بدم اما موهامو از شالم بیرون نمی زارم!
از خشم تن و بدنش می لرزید.
از بین دندونای کیپ شدش غرید
_ تو چه ... خوردی؟!
بلند تر سمیر رو صدا زد.
_سمییییییر!!! بیا این دختره ی ور پریده رو از جلو چشام دور کن وگرنه می کشمش!
سمیر به سرعت از پله ها بالا اومد و دستامو گرفت کشید و همراه خودش از پله منو پایین برد.
روی مبل پرتم کرد و گفت
_ یا کاری که پدر ازت خواسته رو انجام می دی یا که الیوت رو جلو ی چشمات سر می زنم! میدونی که اینکارو میکنم! پس بهتره چموش بازیو بزاری کنار و راه بیای باهامون دختره ی خیره سر!
و به سرعت از جلو چشمام دور شد و به سمت طبقه بالا رفت.
سمیر دست روی نقطه ضعفم گذاشته بود!
بزاق دهنمو قورت دادم و با چند تا نفس عمیق سعی کردم بغض توی گلومو خفه کنم!
از جام بلند شدمو به سمت ایینه جا کفشی رفتم و گیره ی شالمو باز کردم و کمی از موهامو بیرون گذاشتم که یهو شالم از پشت کشیده شد و عقب تر رفت خواستم اونو جلو بکشم که سمیر پشت دستم زدو گفت
_ او او... خواهری دست بزنی بهش الیوت جون پخ پخ!
و دستشو نمایشی و به معنای خفه شدن روی گلوش کشید!
بغضمو قورت دادمو به سرعت از سالن بیرون زدم و به سمت گاراژ رفتم و منتظر پدرم و سمیر موندم.
بعد از چند مین اومدن و سوار مزدا تیری سمیر شدیم و به سمت رستوران طلائیه رفتیم!........
تیمور درمورد محل خوندن دخترا و کارشون از پدرم و سمیر سوال می پرسید و پدرمو سمیر جوابشو میدادن!
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۹۳ باهمون لهجه دلنشینش گفت _لا....امی اگر اینجوری محجبه برین پدرتون باهاتون ب
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۹۴
باهمون لهجه دلنشینش گفت
_لا....امی اگر اینجوری محجبه برین پدرتون باهاتون برخورد می کنه!
لبخندی زدمو گونشو بوسیدمو گفتم
_اشکال نداره! اون به همه چیزم گیر میده! بزار به حجابمم گیر بده!
کمی مکث کردمو بعد باحالت پرسشی گفتم
_ الیوت واقعا من قبلا از تصادف از پدرم و سمیر هم کثیف تر و ترسناک تر بودم؟؟!!
تا الیوت خواست چیزی بگه صدای پدرم بلند شد که صدام میزد و ازم می خواست برم پایین تا بریم رستوران !
سریع از اتاق خارج شدم که سینه به سینه ی پدرم شدم! هیینی کردم که یه صحنه جلوی چشمام جون گرفت...
"یه اتاق کار بود از یه نفر خواستم تا منو پوشش بده تا برم بیرون و به محض خروجم سینه به سینه ی مردی شدم و از ترس هینی کشیدم..."
با صدای خشمگین پدرم به خودم اومدم.
_باتوام!! مگه کری؟؟!! میگم این چه ریختیه! چرا مثل دوره عهد دقیانوس می گردی؟؟؟؟؟؟؟
اخمی کردمو گفتم
_ من این پوشش رو دوست دارم! مشکل دارین به من مربوط نیست!
کشیده محکمی بهم زد که باعث شد زخم گونم خون ریزی کنه!
اشک توی چشمام جمع شد اما نذاشتم از چشمام بیرون بریزن ...
الم_ شیر شدی حروم لقمه! یا همین الان اون گیساتو می ریزی بیرون یا انقد می زنمت که صدای عر عر الاغ بدی!
تو سینش براق شدمو گفتم
_نمی ریزم! حاضرم زیر کتکات جون بدم اما موهامو از شالم بیرون نمی زارم!
از خشم تن و بدنش می لرزید.
از بین دندونای کیپ شدش غرید
_ تو چه ... خوردی؟!
بلند تر سمیر رو صدا زد.
_سمییییییر!!! بیا این دختره ی ور پریده رو از جلو چشام دور کن وگرنه می کشمش!
سمیر به سرعت از پله ها بالا اومد و دستامو گرفت کشید و همراه خودش از پله منو پایین برد.
روی مبل پرتم کرد و گفت
_ یا کاری که پدر ازت خواسته رو انجام می دی یا که الیوت رو جلو ی چشمات سر می زنم! میدونی که اینکارو میکنم! پس بهتره چموش بازیو بزاری کنار و راه بیای باهامون دختره ی خیره سر!
و به سرعت از جلو چشمام دور شد و به سمت طبقه بالا رفت.
سمیر دست روی نقطه ضعفم گذاشته بود!
بزاق دهنمو قورت دادم و با چند تا نفس عمیق سعی کردم بغض توی گلومو خفه کنم!
از جام بلند شدمو به سمت ایینه جا کفشی رفتم و گیره ی شالمو باز کردم و کمی از موهامو بیرون گذاشتم که یهو شالم از پشت کشیده شد و عقب تر رفت خواستم اونو جلو بکشم که سمیر پشت دستم زدو گفت
_ او او... خواهری دست بزنی بهش الیوت جون پخ پخ!
و دستشو نمایشی و به معنای خفه شدن روی گلوش کشید!
بغضمو قورت دادمو به سرعت از سالن بیرون زدم و به سمت گاراژ رفتم و منتظر پدرم و سمیر موندم.
بعد از چند مین اومدن و سوار مزدا تیری سمیر شدیم و به سمت رستوران طلائیه رفتیم!........
تیمور درمورد محل خوندن دخترا و کارشون از پدرم و سمیر سوال می پرسید و پدرمو سمیر جوابشو میدادن!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🌹شهید حسینگوهر رستمی🌹
#خون_دلها_خورده_ایم
روز عاشورا بدنیا اومد ، اسمش و گرفتند حسین.تهران بدنیا اومد ؛ ولی بزرگ شده ی رامسر بود.فرزند اول خانواده.سال ۱۳۶۶ سن شانزده سالگی از لشکر ویژه ۲۵ کربلا به عنوان بسیجی راهی جبههها شد.آرپیجیزن بود.
۶ تیر ۱۳۶۶ در ماووت عراق به شهادت رسید در حین کمین که ابتدا ایشان را گرفتند دستشان را بستند بعد شکنجه دادند و سپس آنها را از کوه پرت کردند پائین.....
🥀🥀🥀🥀🥀
#هر_یک_رأی👇
#پاسداشت_خون_پاک_شهیدان💐
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
10.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ببینید |طرح انتقال آب از دریای عمان به استان اصفهان با ۷۰۰ کیلومتر لوله گذاری، دستاورد شاخص رئیس جمهور شهید|
#روایت_خدمت #رئیس_جمهور_شهید
#شهید_جمهور #استان_اصفهان #اصفهان #گزارش_تلویزیونی
3.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کشاورزان خطاب به ظریف: زاینده رود خشک کارنامه دولت اصلاحات و رفقای شماست
#انتخابات۱۴۰۳
#اصلح
#مشارکت_حداکثری
@Alachiigh
6.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#رپ_انقلابی 👆👆👌
نوکرتم هموطن، من بدم؟
باشه، شما که خوبی
پی کسانی باش
که پی بالابردن پرچمن...🙏👌
من کینه ندارم ...ولی خَرم نیستم ،ابدا
عالی و زیبا ....👌👌
#انتخابات۱۴۰۳
#اصلح
#مشارکت_حداکثری
@Alachiigh
3.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥برای دوست داشتنی ترین کشور دنیا
✨برای عشقم ایرانم. . . 🇮🇷✌️
ببینید 👌
#رای_بی_رای
#استوری
#رسانه_باشید
#انتخابات۱۴۰۳
#اصلح
#مشارکت_حداکثری
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۹۴ باهمون لهجه دلنشینش گفت _لا....امی اگر اینجوری محجبه برین پدرتون باهاتون
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۹۵
از طرفی بودن توی این جمع و شنیدن نقشه هاشون از طرفی هم چشمای کثیف بادیگارد تیمور اعصابمو بهم ریخته بود.
مرتیکه چشم چرون...دلم میخواد بزنم دکورشو بهم بریزما!
مرتیکه یالغوز مفنگی!
رومو به سمت گارسونی که کنار چند میز اونطرف تر ایستاده بود کردمو ازش درخواست اب کردم و خواستم رومو برگردونم سمت پدرمو بقیه که چشمم به مردی خورد که عینک طبی داشت به همراه ماسک...
اونم داشت منو نگاه می کرد.
از چشماش معلوم بود از دیدنم تعجب کرده...
کمی که به چهرش دقت کردم دیدم چشماش چشمای همون پسری بود که صداش توی ذهنم برام مورفین بود!
خودمو جمع و جور کردم و رومو برگردوندم اما تا اخرین لحظه ای که توی رستوران بودیم فکر و ذهنم پیش اون چشمای اشنا بود!
با صدای پدرم که ازمون میخواست بلند شیم و بریم به خودم اومدم .
تیمور و اون نوچه ی عوضیش دستشونو دراز کردن که باهاشون دست بدم مثل لحظه ورودمون خودمو زدم به اون راهو سریع ازشون فاصله گرفتمو از رستوران خارج شدم .
چند لحظه بعد هم پدرمو سمیر بیرون اومدن و خدا رو شکر به دست ندادنم با اون دوتا چیز مرغی ایراد نگرفتن.
اونقدر از نقشه ای که تا انجام شدنش چیزی نمونده بود خوشحال بودن که حواسشون به کارا و رفتار من نبود!
سوار ماشین شدیمو به سمت خونه به راه افتادیم...
امشب از اون شبا بود که قرار بود تا صبح بیدار بمونم و بی خوابی بکشم!
از پنجره به حیاط نگاه کردم.
حیاطی که پر از درختای چنار و سرو و کاج بود و شب ها یه محیط ترسناک و روزا یه حیاط مرموز و سرد رو به رخ ادم می کشید!
سرم تیر کشید!
سرمو با دستام چنگ زدمو به سمت تختم برگشتم.
همین که روی تخت دراز کشیدم تصویر اون دو چشم سیاه اشنا جلو ی چشمام جون گرفتن!
خواستم بلند شم و ابی به دست و صورتم بزنم تا این افکار ازم دور شن که صدایی توی گوشم پیچید
"_تولد...تولدت مبارک...."
"_دری بیا با هم کادو ها رو باز کنیم!"
تولدم بود!
تولد 4 سالگیم!
اما نه سمیر و نه پدر و نه مادرم ...هیچ کودوم نبودن!
من سودا نبودم....
سرمو محکم تر چنگ زدم.
تصویرا عوض شد..
صحنه ها مدام تغییر می کرد و من رو با خود حقیقیم اشنا می کرد!
خون از دماغم جاری بود و پیرهن سفیدمو رنگی کرده بود!
یه لحظه انگار چیزی توی سرم منفجر شد!
مثل یه بمب!
یه بمب که به جای تیر و ترکش و ویرون کردنم تمام خاطرتمو بهم داد...
تموم چیزایی که نمی دونستمو بهم گفت!
من دریا بودم!!!
دریا فرهمند!!
دختر سر تیپ محمد فرهمند!
دختر هدیه پویا!!
من پلیس بودم!!
من یه ... یه مسلمون شیعه بودم!!!!!!
با صدای بلند شروع کردم به خندیدن!!
من از این لاشخورا نبودم!!
من فرزند یه کرکس صفت نبودم!
از جام بلند شدم که سرم گیج رفت!
دوباره روی زمین کنار تختم نشستم و زانو هامو بغل کردم
👇👇