🔴24 اردیبهشت سالروز پیام مهم و تاریخی امام خامنه ای خطاب به مردم اصفهان ونجف آباد
❤️بسم اللَّه الرّحمن الرّحیم
✅مردم با ایمان و فداکار و غیور اصفهان؛ شما مردم شریف اصفهان یکی از زیباترین و پرافتخارترین آزمایش ها را به جهانیان نشان داده و با تقدیم شهیدان عالی مقام و فداکاری های درخشان، در صفوف اول جهاد عظیم ملت ایران جا گرفتهاید.
♦️ عناصر فریب خورده و فتنهگر نیز بدانند که اینجانب اجازه نخواهم داد آنان امنیت و آرامش ملّت ایران را برای هدفهای خائنانه و حقیر خودشان برهم بزنند و کشور را از راه مستقیمی که بحمداللّه در آن حرکت میکند با فتنه و آشوب منحرف کنند، و ملّت ایران با کمک پروردگار و عنایت ولیّعصر ارواحنا فداه همیشه بر دشمنان عنود خود پیروز خواهد گردید.
🌹🍃 والعاقبةللمتقین.
❣والسلام علی اخواننا المؤمنین - سیدعلی خامنهای - 24 اردیبهشت ماه 1377
🔮کانال مرجع گفتمان
#جهاد
#آرامش
#رهبر_معظم_انقلاب
✦••✾🌹•🌟•🌹✾••✦
#آلاچیق
https://eitaa.com/Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌹نیمہ ݐــنہان ماه🌹 ✿قسمت 3⃣ پرسیدم: _چی؟؟؟؟ _ قضیه برای من کاملا روشن است. من فکر می کنم تو همان ه
🌺 نیمہ ݐــنہان ماه 🌺
✿قسمت4⃣
حرف ها شروع شد...
ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از آنچه برای من گفته بود به آقاجون هم گفت.
گفت از هر راهی #جبهه رفته است. بسیج، جهاد و #هلال_احمر. حالا هم توی #جهاد کار می کند.
صحبت های مردانه که تمام شد،..
#آقاجون به مامان نگاه کرد و سرش را تکان داد که یعنی #راضی است.
تنها چیزی که مجروحیت ایوب را نشان می داد دست هایش بود.
جانبازهایی که آقاجون و مامان دیده بودند، یا روی ویلچر بودند یا دست و پایشان قطع شده بود.
از ظاهرشان میشد فهمید زندگی با آنها خیلی سخت است اما از ظاهر ایوب نه
#مامانم بالبخند من را نگاه کرد، او هم #پسندیده بود.
سرم را پایین انداختم... مادر بزرگم در گوشم گفت؛
_تو که نمیخواهی جواب رد بدهی؟؟خوشگل نیست که هست،.. جوان نیست که هست،.. آن انگشتش هم که توی راه #خمینی جانتان این طور شده... توکه دوست داری.
توی دهانش نمیگشت اسم امام را درست بگوید...
هیچ کس نمیدانست من قبلا #بله را گفته ام. سرم را آوردم بالا و به مامان نگاه کردم جوابم از چشم هایم معلوم بود.
وقتی مهمانها رفتند...
هنوز لباس های ایوب خیس بود. و او با همان لباس های راحتی گوشه ی اتاق نشسته بود.
گفت:
_مامان! شما فکر کنید من آن پسرتان هستم که بیست و سه سال پیش گمش کرده بودید.حالا پیدا شدم. اجازه می دهید تا لباسهایم خشک بشود اینجا بمانم؟؟
لپ های مامان گل انداخت و خندید.
ته دلش غنج میرفت برای اینجور آدمها...
آقا جون به من اخم کرد.
ازچشم من می دید که ایوب نیامده شده عضوی از خانواده ی ما !
چند باری رفت و آمد و به من چشم غره رفت.
کتش را برداشت و در گوش مامان گفت:
آخر خواستگار تا این موقع شب خانه مردم می ماند؟؟
در را به هم زد و رفت.
صدای استارت ماشین که آمد دلمان آرام شد.
می دانستیم چرخی می زند و اعصابش که ارام شد برمی گردد خانه.
مامان لباس های ایوب را جلوی بخاری جا به جا کرد.
اینها هنوز خشک نشده اند، شهلا بیا شام را پهن کنیم.
بعد از شام ایوب پرسید:
_الان در خوابگاه جهاد بسته است ،من شب کجا بروم؟؟
مامان لبخندی زد و گفت؛
_خب همین جا بمان. پسرم،فردا صبح هم لباس هایت خشک شده اند، در جهاد هم باز شده است.
به روایت همسر شهید
#ادامه_دارد
#داستان_شب
#رمان_واقعی
#زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
🍁〰🍂
@Alachiigh
🌹شهید محمودمراد اسکندری🌹
#عکس_بازشود
جنگ شلیک گلوله نیست! #انجاموظیفه است. حالا هر کس به هر طریق که از دستش برمی آید. یکی #جهاد می کند...
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh