الف|نون
﷽
___________
مثل یه خواب بود. هرسال شبیه خوابه. عین سکانسهای یه فیلم سینمایی، که روی دور تند، دور خیلی خیلی تند جلوی چشمات نمایش داده میشن و تموم که میشن، مات و مبهوتی که چی شد؟ تموم شد؟ چه زود...چه حیف.
سر صبر باید بنویسم.
از آدمهای این خاک، از زائرهاشون، خادمهاشون، و از این مرد، که تو لحظههای آخر سفر داره برامون میخونه. از یک روحانی، که به مثابه پدر بود برای تک تک آدمهای توی اتوبوس. خاصه برای اونایی که شکل و شمایلی دیگر داشتند.
مرد، ساعت ۲ نصف شب، دو ساعت بعد از خدافظیِ دستهجمعی، زنگ زد به من و گفت: "دخترم کار داشتی زنگ زده بودی؟" گفتم: "نه حاج آقا. من همونم که هر نیم ساعت صدا بلند میکردم و میگفتم سنگ حرم منو چجوری میدید؟ و شما هربار عاجز از سماجت من، چشم گشاد میکردید که آقا یکی این دختر رو بکشه از برق! کشتی منو تو! آدرست رو پیامک کن میفرستم واست. چشم. منم شمارهتون رو از بچهها گرفتم و زنگ زدم ببینم درسته یا نه!"
از مرد هدیههای زیادی به من رسید. نه فقط به من، به همهی دخترهای توی اتوبوس. مهمترین هدیه اما، اخلاق نیکی بود که در قامت یک روحانی عمامه به سر، مثل مغناطیسی پر جاذبه همهی آدمها رو دور خودش جمع میکرد. حتی اونایی که به زور روسری روی سرشون بود و به زور از روی لباسای آستین کوتاه مانتو تن میکردند و معتقد بودند آخوندا همهشون مفتخورن چون شغلی ندارن! ولی ساعتها کف اتوبوس دور این مرد حلقه میزدند و بحث میکردند و وقت خدافظی هم گفتند: "حاج آقا دلمون برای شما خیلی تنگ میشه."
و من توی دفترچهی صورتی رنگی که مرد داده بود تا انتقاداتمون رو نسبت به رفتارش بنویسیم، براش نوشتم: "شما روحانی خوش اخلاق، مهربان و دغدغهمندی هستید. از شما برای دوستانم خواهم گفت. سنگ حرم من رو هم فراموش نکنید!"
سر صبر از مرد مینویسم.
#سرزمین_نور
@AlefNoon59
الف|نون
﷽ ____________ -《سلام. میدانم امشب دورتان غلغله است. زیاده عرضی نیست جز گِله از دوری و ندیدنِ روی
.
و شما هنوز، همان "پنجِ قصص"ی هستید که پیوسته میچسبانمش تنگِ اول و آخر همهی دعاهام. کاش فردا و پس فردا و یک جا در همین روزهای خیلی نزدیک به ما، پنجِ قصص دیگر یکی از دعاهای من نباشد. کاش تمام بشود این همه نکبت. خسته نه، منجمدیم آقا. بیحس...
.
﷽
____________
همین چند ماه پیش بود که گروهی سخت مصمم، هشتگِ #به_شاهزاده_وکلات_میدهیم را پیوسته توی چش و چال ملت میکردند. شاهزادهی بازمانده از خاندان پهلوی، آنور آب سالهاست لمیده و برای خاطر ایران چَک هم نخورده تاحال. اوج تلاشش توسل به دیوار ندبهی یهود بوده و باز کردن هیجانزدهی دستهاش جلوی نتانیاهوی کودکخوار.
صدها هزار آدم از جمهوری اسلامی برای ایران چَک که هیچ، خروار خروار بمب و موشک خوردهاند. بدنهاشان قطعه قطعه شده زیر شنیِ تانکهای بعثی. نفسهاشان بُریده شده زیر دودهای شیمیاییِ آلمانی. گلوهاشان دریده شده به دست داعشیهای دستسازِ آمریکایی، و دست از بدنهاشان بُریده شده نیمهشب، غریبانه، در فرودگاههای بغدادنامی... ما چرا سخت مصمم، پیوسته هشتگ #رای_میدهیم نزدیم؟
پای خون را وسط میکشند که ج.ا فلانقدر از ما کشته پس رای نمیدهیم. ما چرا پای سیصدهزار خونی که برای حفظ جمهوری اسلامی ایران ریخته شده را وسط نکشیم؟ بنا به چرتکه انداختن اگر باشد، کشتههای این نظام صدها هزار برابر بیشتر از کشتههای براندازانِ نظاماند...
سیصدهزار عدد کوچکی نیست. سیصدهزار را ضرب در زن و فرزند و خانوادههای شهدایمان کنید. عدد سر به فلک میگذارد.
"گلایهمندم اما رای میدهم"، جملهی خوشساختی نیست. کلمههاش به دل نمینشینند. جملهی نیکتری پیدا کردهام. " قدردانم و رای میدهم."
تاریخ معاصر قدردانم کرده. توی صفحه به صفحهاش نشانم داده خاک این سرزمین چند صد سال در شکم استعمار حبس بوده. انقلاب شکمش را درید. خاکِ محبوس را از تویش بیرون کشید. و هنوز و بعد از چند ده سال، باز هم میدرد شکمش را.
قدردانم. اقتصادِ پلشت امروز، کمتوانتر از آن است که از قدردانی دورم کند. قدردانِ همهی آنهایی که استخوانهای تنشان، چند ده سال پی در پی، لای مشت و لگدهای پرویز ثابتیهای ساواکی پودر شدند. قدردان آنهایی که از پسِ سالها تحریم، ترور، جنگِ به ناحق، جمهوری اسلامی ایران را با همهی نواقصش، با همهی گیر و گورش، برپا کردند، ساختند، حفظ کردند.
ایرانِ امروز، به ایرانِ قبل و بعد کودتای ۲۸ مرداد، به قحطی بزرگ ۱۲۹۶، به مشروطهی شکستخورده، به ایرانِ جنگ جهانی اول و دوم، باز نخواهد گشت. با افتخار #رای_میدهم. که ایران، هرگز، به حقارت گذشته بازنخواهد گشت.
@AlefNoon59
الف|نون
﷽ ________ -《زینت به حبیبو کشمش سپرده بود که اگر باز هم اتفاقی مَک لوهان را توی کافهای جایی دید، س
.
من توی زندگیم تا حالا فقط یک بار عاشق شدهام. از بار دوم و سوم بیخبرم که کِی و کجا و چجور بیاید سروقتم. یک بار را اما مطمئنم که شدهام. معشوقم کجاست؟ یک جایی توی استان بصرهی عراق، حوالیِ میدان نفتیِ مجنون و شهر قرنه. نزدیکیِ جایی که دو رود دجله و فرات خانه یکی میشوند. دقیقتر بخواهم بگویم، من عشقم جاییست در تقاطعِ جادههای جزایرِ #مجنونِ شمالی و جنوبی ...
.
#جانم
@AlefNoon59
- "باید شبانهروز دلمون، و وجودمون، و همه چیزمون با خدا باشه. اگر چنین شد، پیروزی نزدیکه…
چه بکشیم چه کشته بشیم اگر چنین بشیم پیروزیم، و هیچ ناراحتی نداریم، و شکست معنا نداره!"
#جان
@AlefNoon59
﷽
___________
سه سال و اندیست تصویر چشمهایش، صفحه قفل گوشیِ من است. سه سال و اندیست هربار قبلِ باز کردن قفل صفحه، قبل از فشردن انگشت شستم روی آن تصویر بند انگشتیِ پاییناش، دوبار، ده بار، بیست بار و بیشتر، لبهام را سخت و سفت میفشارم روی مردمکهاش.
تصویر چشمهاش را قاب هم کردهام. در پایینیترین طبقهی کتابخانهام، درست روبهروم. از فتحالمبین هم دفترچهای با نقش چشمهاش خریدهام. دفترچه کمی بیش از نیموجب است. عمدا نیموجبیاش را برداشتم که همه جا همراهم شود. تصویر چشمهاش دور گردنم هم هست. سپردم چهرهاش را حک کنند روی چوبِ بیضی شکلِ کوچکی. بیضی در هم دارد و صاف میفتد سمت چپ سینهام، درست روی قلب.
سه سال و اندیست نگاهش را توی صفحهی گوشی، قاب عکس، دفترچه، گردنبند و توی مغزم حبس کردهام. او حبس من است یا من حبس نگاهش؟!
در نگاهش چیزی آشنا هست. صلابتی آمیخته با معصومیت و حیا. محکم و استوار. چون کوه نه، استوارتر. کوه در برابر مومن هیچ است.
بیش از سه سال است در چشمهای او دنبال کسی میگردم. دنبال چیزی شاید. پیدایش نمیکنم. گمشدهای دارم. نیست. هیچکجا نیست. گمشدهام در کاسهی چشمهای او، در مردمکهایش پیداتر است ولی ناآشناست هنوز. نمی شناسماش. نمیدانم کیست و کجاست تا بروم پیاش. او گمشدهی مرا در چشمهایش دارد و من خیلی سال است دخیل بستهام به شبکیهها، صلبیهها و عنبیههای جفت چشمهاش، تا گمشدهام را بکشم بیرون، بریزم توی چشمهای خودم، بشوم شکل او؛ که نشده. نتوانستم. نمیشود...
|غروب ۱۷ اسفند ۱۳۶۲؛ عملیات خیبر؛ جزیرهی مجنون.|
@AlefNoon59
﷽
__________
جمله از صادق فرامرزی است:
"جعبههای کمک غذایی آمریکا که از هواپیما روی سر مردم گرسنهی غزه افتاده، تا کنون باعث مرگ چند نفر شده است. گمان نمیکنم چنین وجه تراژیکی تاکنون به تخیل هیج نویسندهای راه یافته باشد!"
ما دیگر نه با جنایت و نسلکشی و ظلم،
که با یک "لجنِ" تمام عیار مواجهایم.
سیستمی که یک تنه، هر نوع آتش بسی را پی در پی وتو میکند، سیستی که سگ هار دستآموزش، اسرائیلِ کودکخوار را تا خرتلاق پر از بمب و موشک میکند تا بیشتر و بیشتر فلسطین را بِدَرد، ظالم است؛
اما همین سیستم، وقتی پس از اجرای جهانیِ این جنایات، نمایشِ پرتابِ "جعبه غذا" بر سر آدمها را رو میکند، دیگر ظالم نیست، مستکبر نیست، فاسد نیست، "لجن" است. "لجن".
ما در عصر سیطرهی لجنها زندگی میکنیم.
در عصری که نکبت سرتاپایش را گرفته.
در عصری که نویسندههایش هم منجمد شدهاند از شدت کثافتِ وارده.
ما با "ظلم" روبهرو نیستیم. با "لجن" مواجهایم.
ما در لجن گیر کردهایم، گرفتاریم...
@AlefNoon59
﷽
______
دنبال رد گلوله روی دیوارها میگردم. حفرهای به قاعدهی یک نخود، بزرگتر و کوچکترش فرقی ندارد. اصل بر حفره بودن است. دست روی دیوارهای صاف و صیقلی میکشم و با چشم دنبال حفره میگردم. فرشِ زیر پام قرمزِ نقشدار است. روی سرامیکهای سبزِ زیرش دنبال رد خون میگردم. دایرههای متحدالمرکز قرمز رنگ، که قرمزیشان به سیاهی بزند. خون اگر یکهو بریزد روی زمین، اشکال هندسیِ تیز و حاشیهدار میگیرد. عمدا دنبال چند دایره میگردم. گِرد و بیحاشیه، با مرکزی واحد. نه حفرهای روی دیوار هست نه روی زمین دایرههایی قرمز. چادر سفیدهای توی سبد همگی سفیدند با طرح گلهای صورتی و سبز. دایرههای قرمز روی هیچکدام نیست؛ خیس خیساند فقط. آبِ آسمان خیسشان کرده.
روی فرشهای طرح قرمز نشستهام که آدم پشت گوشی از دلتنگیش میگوید. از اینکه خبری شنیده و دلش پوست اضافه آورده و تنگتر شده برایم. میپرسد: "خبر را شنیدهای؟" من روی دیوارها دنبال حفره میگردم، روی زمین دنبال دایره. حواسم پی حرفش نیست. از اخبار خیلی روز است بهدورم. خبرْ کلمه میشود و میپیچد لای صداش و از سوراخهای صفحهی گوشی میریزد توی لالهی گوشم. کلمههاش یک به یک میخ میشوند روی استخوانهای جمجمهام. کلمههاش عین حیوانهایی زشت و کریهاند که با پنجههاشان گلوی آدم را جر و واجر میکنند. یک نفر در من فرو میریزد و بیصدا توی مغزم نعره میکشد: "تو اون لحظه کجا بودی خدا؟" و دوباره خفه خون میگیرد. لال میشود.
آدم پشت گوشی میخ پشت میخ میکوبد. "وادارشان کردهاند تک به تک لباسهای تنشان را دربیاورند. جلو چشم شوهرها و بچههاشان. توی بیمارستان بودند همه. پناهنده به بیمارستان بودند، زخمی و مجروح. پهلوی مشتی آدم مریض احوال و رو به مرگ." کلمههای آدمِ پشت گوشی اسید میشوند روی قلبم. با جفت گوشهام صدای جرق جرق جزغاله شدن اجزایش را میشنوم. صدای آدم پشت گوشی را دیگر نمیشنوم. توی مغزم با خدا در جنگم. خیسیِ زیر پلکهام را تند تند با انگشتِ شست و اشاره چنگ میزنم. روی دیوارها دنبال حفره میگردم. آدمِ پشت گوشی هنوز حرف میزند. "کاش میکشتنشون." و صدا توی گلویش گره میخورد. "اونجایی دعا کن واسهشون." زبانم به دعا هم نمیچرخد. خدا را توی قلبم پیدا نمیکنم. خدا نیست چرا؟ آن لحظه نبوده چرا؟ بحث را عوض میکنم. میپرسم "بچهی فلانی سالم است؟ چند ماهه بود؟" و بچههای زنهای برهنه توی مغزم ردیف مینشينند تنگِ هم و با تیلههایی از حدقه بیرون پریده زل میزنند به مادرهاشان که دانه دانه لباسهاشان را میکَنند و بعد چیزهایی را میبینند که از دایرهی فهم و درکشان خارج است. به صحنهای که خبرش را شنیدم فکر نمیکنم. به جزئیاتش فکر نمیکنم. من نویسندهام و مغزم بیاجازه جزئیات میسازد. پَر میکشد تا بیمارستان، تا پیش زنها. دارد تصویر میسازد از صحنهای که جنایت هم برایش کم است. دارد زنها را، بچههاشان را در حالتهایی تصویر میکند که حالم را بهم میزند. مژههام را محکم هممیزنم. مغزم جرئت فکر کردن ندارد. آدمِ پشت گوشی از دلتنگی میگوید و من مردهایی را میبینم که جلو چشمشان، زنهاشان را برهنه کردهاند و بعد... با خدا قهرم میگیرد. خدا نامردی کرده در حق این زنها. خدا باید کاری میکرده و نکرده. از خادم حرم سراغ صحنهی جنایت را میگیرم. چادرش را جلو میکشد و با دست به جلوش اشاره میکند. میگوید همین جا بود. از همین جا وارد شد و تیراندازی کرد. سراِغ رد گلوله را میگیرم. میگوید ردی نمانده، خونها را هم شستهاند. هم از زمین، هم از چادر سفیدها. حفرههای روی دیوار را یکی مرمت کرده حتم. خونِ روی زمین را هم چند نفری شستهاند لابد.
حفرههای توی قلب آن بچهها و شوهرها کِی مرمت میشوند؟ مرمت شدنی هست اصلا؟ خونِ روی سر و صورتشان را چه کسی پاک میکند؟ من نویسندهام. در ساخت صحنه باید جزئیات بدهم. باید ریز به ریزِ وقایع را روایت کنم تا صحنه و کثافتِ تویش برای خواننده قابل لمس باشد. خواننده ولی اگر آدم باشد و حیوان نباشد، بی که جزئیاتی بخواهد و تصویر پویایی، همین یک گزاره ویرانش میکند: "تجاوز گروهی سربازان صهیونیستی به زنان زخمی و پناهنده به بیمارستان، جلوی چشم بچهها و شوهرانشان. سربازان به مردها دستور دادند چشمشان را نبندند وگرنه شلیک میکنند."
زن خادم میگوید چند نفری هم پشت این دیوار پناه گرفته بودند و شهید شدند. با دستش دیواری را نشان میدهد. میگوید شهدای اینجا خیلی مظلوم بودند. "خیلی" را چند بار پشت هم تکرار میکند. شهدای اینجا مظلومتر بودند یا زنهای توی بیمارستان؟ آدمهای پشت دیوارِ حرم برهنه نشدند جلوی چشم شوهر و بچههاشان. آدمهای توی بیمارستان را وادار به برهنه شدن کردهاند. جای حفره روی دیوارهای اینجا نمانده. روی دیوارهای شهرِ زنها ولی حفره بیداد میکند. حفرهها روز به روز گشاد و گشادتر شدهاند و شمایل دیوارهاشان را ویران کردهاند. دیوارها همه پشت هم آوار شدهاند روی زمین؛ خانههایی یکسان با خاک. رد قرمزِ خون، نه دایرههایی متحدالمرکز، که اشکال تیز و حاشیهدار روی نقطه نقطهی کشورشان پیداست. دنبالْ گشتن و دست کشیدن و سوال کردن نمیخواهد، از صدهزار فرسخی هم توی ذوق میزنند. باید کور بود و ندید. یکی دو تا هم نیستند. عدد حفرهها و دایرهها سر به فلک گذاشتهاند. روی چادر سفیدهاشان هم رد خون پیداست. خونِ سیاهِ خشک شده روی پارچه سفیدها، طرح گلهای صورتی و سبز را خفه کرده. آبی نبوده که بشود خونها را شست. آب را خیلی روز است بستهاند. صهیونیستها لشکر یزیدند مگر؟ آدمِ پشت گوشی خیلی وقت است خداحافظی کرده. چند باره تاکید کرده مراقب خودم باشم. با خدا توی قیافهام هنوز. حق زنها و بچههاشان نبود خدا در لحظهی آن جنایت اینطور ساکت بماند و نظارهگر باشد. یک نفر توی مملکت ما بوده خونها را بشوید و حفرهها را مرمت کند. توی مملکت آنها چرا نیست کسی؟ مغزم جر و واجر شده است؛ هزارهزار تکه. توی هر بخشِ جر خوردهاش یک نفر، دو نفر، ده نفر همزمان ناله سر میدهند و هوار میکشند: "خدا تو کجا بودی اون لحظه؟" هنوز صداهاشان کامل خفه نشده که اسرافیلِ خدا، هزارهزار بار توی تکه پارههای مغزم شیپور میدمد: "شما آدمها کجا بودید در آن لحظه؟"
@AlefNoon59
الف|نون
﷽ ______ دنبال رد گلوله روی دیوارها میگردم. حفرهای به قاعدهی یک نخود، بزرگتر و کوچکترش فرقی ند
.
اسرافیلِ خدا، هزارهزار بار توی تکه پارههای مغزم شیپور میدمد:
"شما آدمها کجا بودید در آن لحظه؟"
"شما آدمها کجا بودید در آن لحظه؟"
"شما آدمها کجا بودید در آن لحظه؟"
"شما آدمها کجا بودید در آن لحظه؟"
"شما آدمها کجا بودید در آن لحظه؟"
ما آدمها کجاییم؟
لالیم و نظارهگر، نظارهگریم و لال.
.
@AlefNoon59
الف|نون
﷽ ______ من شب یک ۱۳ فروردینی دچار شدم. دچار یک جفت چشم. تو چشمها انگار مَکِش کار گذاشته بودند چو
.
من شب یک ۱۳ فروردینی دچار شدم. دچار یک جفت چشم. و هنوز دچارم. هنوز.
.