- "باید شبانهروز دلمون، و وجودمون، و همه چیزمون با خدا باشه. اگر چنین شد، پیروزی نزدیکه…
چه بکشیم چه کشته بشیم اگر چنین بشیم پیروزیم، و هیچ ناراحتی نداریم، و شکست معنا نداره!"
#جان
@AlefNoon59
﷽
___________
سه سال و اندیست تصویر چشمهایش، صفحه قفل گوشیِ من است. سه سال و اندیست هربار قبلِ باز کردن قفل صفحه، قبل از فشردن انگشت شستم روی آن تصویر بند انگشتیِ پاییناش، دوبار، ده بار، بیست بار و بیشتر، لبهام را سخت و سفت میفشارم روی مردمکهاش.
تصویر چشمهاش را قاب هم کردهام. در پایینیترین طبقهی کتابخانهام، درست روبهروم. از فتحالمبین هم دفترچهای با نقش چشمهاش خریدهام. دفترچه کمی بیش از نیموجب است. عمدا نیموجبیاش را برداشتم که همه جا همراهم شود. تصویر چشمهاش دور گردنم هم هست. سپردم چهرهاش را حک کنند روی چوبِ بیضی شکلِ کوچکی. بیضی در هم دارد و صاف میفتد سمت چپ سینهام، درست روی قلب.
سه سال و اندیست نگاهش را توی صفحهی گوشی، قاب عکس، دفترچه، گردنبند و توی مغزم حبس کردهام. او حبس من است یا من حبس نگاهش؟!
در نگاهش چیزی آشنا هست. صلابتی آمیخته با معصومیت و حیا. محکم و استوار. چون کوه نه، استوارتر. کوه در برابر مومن هیچ است.
بیش از سه سال است در چشمهای او دنبال کسی میگردم. دنبال چیزی شاید. پیدایش نمیکنم. گمشدهای دارم. نیست. هیچکجا نیست. گمشدهام در کاسهی چشمهای او، در مردمکهایش پیداتر است ولی ناآشناست هنوز. نمی شناسماش. نمیدانم کیست و کجاست تا بروم پیاش. او گمشدهی مرا در چشمهایش دارد و من خیلی سال است دخیل بستهام به شبکیهها، صلبیهها و عنبیههای جفت چشمهاش، تا گمشدهام را بکشم بیرون، بریزم توی چشمهای خودم، بشوم شکل او؛ که نشده. نتوانستم. نمیشود...
|غروب ۱۷ اسفند ۱۳۶۲؛ عملیات خیبر؛ جزیرهی مجنون.|
@AlefNoon59
﷽
__________
جمله از صادق فرامرزی است:
"جعبههای کمک غذایی آمریکا که از هواپیما روی سر مردم گرسنهی غزه افتاده، تا کنون باعث مرگ چند نفر شده است. گمان نمیکنم چنین وجه تراژیکی تاکنون به تخیل هیج نویسندهای راه یافته باشد!"
ما دیگر نه با جنایت و نسلکشی و ظلم،
که با یک "لجنِ" تمام عیار مواجهایم.
سیستمی که یک تنه، هر نوع آتش بسی را پی در پی وتو میکند، سیستی که سگ هار دستآموزش، اسرائیلِ کودکخوار را تا خرتلاق پر از بمب و موشک میکند تا بیشتر و بیشتر فلسطین را بِدَرد، ظالم است؛
اما همین سیستم، وقتی پس از اجرای جهانیِ این جنایات، نمایشِ پرتابِ "جعبه غذا" بر سر آدمها را رو میکند، دیگر ظالم نیست، مستکبر نیست، فاسد نیست، "لجن" است. "لجن".
ما در عصر سیطرهی لجنها زندگی میکنیم.
در عصری که نکبت سرتاپایش را گرفته.
در عصری که نویسندههایش هم منجمد شدهاند از شدت کثافتِ وارده.
ما با "ظلم" روبهرو نیستیم. با "لجن" مواجهایم.
ما در لجن گیر کردهایم، گرفتاریم...
@AlefNoon59
﷽
______
دنبال رد گلوله روی دیوارها میگردم. حفرهای به قاعدهی یک نخود، بزرگتر و کوچکترش فرقی ندارد. اصل بر حفره بودن است. دست روی دیوارهای صاف و صیقلی میکشم و با چشم دنبال حفره میگردم. فرشِ زیر پام قرمزِ نقشدار است. روی سرامیکهای سبزِ زیرش دنبال رد خون میگردم. دایرههای متحدالمرکز قرمز رنگ، که قرمزیشان به سیاهی بزند. خون اگر یکهو بریزد روی زمین، اشکال هندسیِ تیز و حاشیهدار میگیرد. عمدا دنبال چند دایره میگردم. گِرد و بیحاشیه، با مرکزی واحد. نه حفرهای روی دیوار هست نه روی زمین دایرههایی قرمز. چادر سفیدهای توی سبد همگی سفیدند با طرح گلهای صورتی و سبز. دایرههای قرمز روی هیچکدام نیست؛ خیس خیساند فقط. آبِ آسمان خیسشان کرده.
روی فرشهای طرح قرمز نشستهام که آدم پشت گوشی از دلتنگیش میگوید. از اینکه خبری شنیده و دلش پوست اضافه آورده و تنگتر شده برایم. میپرسد: "خبر را شنیدهای؟" من روی دیوارها دنبال حفره میگردم، روی زمین دنبال دایره. حواسم پی حرفش نیست. از اخبار خیلی روز است بهدورم. خبرْ کلمه میشود و میپیچد لای صداش و از سوراخهای صفحهی گوشی میریزد توی لالهی گوشم. کلمههاش یک به یک میخ میشوند روی استخوانهای جمجمهام. کلمههاش عین حیوانهایی زشت و کریهاند که با پنجههاشان گلوی آدم را جر و واجر میکنند. یک نفر در من فرو میریزد و بیصدا توی مغزم نعره میکشد: "تو اون لحظه کجا بودی خدا؟" و دوباره خفه خون میگیرد. لال میشود.
آدم پشت گوشی میخ پشت میخ میکوبد. "وادارشان کردهاند تک به تک لباسهای تنشان را دربیاورند. جلو چشم شوهرها و بچههاشان. توی بیمارستان بودند همه. پناهنده به بیمارستان بودند، زخمی و مجروح. پهلوی مشتی آدم مریض احوال و رو به مرگ." کلمههای آدمِ پشت گوشی اسید میشوند روی قلبم. با جفت گوشهام صدای جرق جرق جزغاله شدن اجزایش را میشنوم. صدای آدم پشت گوشی را دیگر نمیشنوم. توی مغزم با خدا در جنگم. خیسیِ زیر پلکهام را تند تند با انگشتِ شست و اشاره چنگ میزنم. روی دیوارها دنبال حفره میگردم. آدمِ پشت گوشی هنوز حرف میزند. "کاش میکشتنشون." و صدا توی گلویش گره میخورد. "اونجایی دعا کن واسهشون." زبانم به دعا هم نمیچرخد. خدا را توی قلبم پیدا نمیکنم. خدا نیست چرا؟ آن لحظه نبوده چرا؟ بحث را عوض میکنم. میپرسم "بچهی فلانی سالم است؟ چند ماهه بود؟" و بچههای زنهای برهنه توی مغزم ردیف مینشينند تنگِ هم و با تیلههایی از حدقه بیرون پریده زل میزنند به مادرهاشان که دانه دانه لباسهاشان را میکَنند و بعد چیزهایی را میبینند که از دایرهی فهم و درکشان خارج است. به صحنهای که خبرش را شنیدم فکر نمیکنم. به جزئیاتش فکر نمیکنم. من نویسندهام و مغزم بیاجازه جزئیات میسازد. پَر میکشد تا بیمارستان، تا پیش زنها. دارد تصویر میسازد از صحنهای که جنایت هم برایش کم است. دارد زنها را، بچههاشان را در حالتهایی تصویر میکند که حالم را بهم میزند. مژههام را محکم هممیزنم. مغزم جرئت فکر کردن ندارد. آدمِ پشت گوشی از دلتنگی میگوید و من مردهایی را میبینم که جلو چشمشان، زنهاشان را برهنه کردهاند و بعد... با خدا قهرم میگیرد. خدا نامردی کرده در حق این زنها. خدا باید کاری میکرده و نکرده. از خادم حرم سراغ صحنهی جنایت را میگیرم. چادرش را جلو میکشد و با دست به جلوش اشاره میکند. میگوید همین جا بود. از همین جا وارد شد و تیراندازی کرد. سراِغ رد گلوله را میگیرم. میگوید ردی نمانده، خونها را هم شستهاند. هم از زمین، هم از چادر سفیدها. حفرههای روی دیوار را یکی مرمت کرده حتم. خونِ روی زمین را هم چند نفری شستهاند لابد.
حفرههای توی قلب آن بچهها و شوهرها کِی مرمت میشوند؟ مرمت شدنی هست اصلا؟ خونِ روی سر و صورتشان را چه کسی پاک میکند؟ من نویسندهام. در ساخت صحنه باید جزئیات بدهم. باید ریز به ریزِ وقایع را روایت کنم تا صحنه و کثافتِ تویش برای خواننده قابل لمس باشد. خواننده ولی اگر آدم باشد و حیوان نباشد، بی که جزئیاتی بخواهد و تصویر پویایی، همین یک گزاره ویرانش میکند: "تجاوز گروهی سربازان صهیونیستی به زنان زخمی و پناهنده به بیمارستان، جلوی چشم بچهها و شوهرانشان. سربازان به مردها دستور دادند چشمشان را نبندند وگرنه شلیک میکنند."
زن خادم میگوید چند نفری هم پشت این دیوار پناه گرفته بودند و شهید شدند. با دستش دیواری را نشان میدهد. میگوید شهدای اینجا خیلی مظلوم بودند. "خیلی" را چند بار پشت هم تکرار میکند. شهدای اینجا مظلومتر بودند یا زنهای توی بیمارستان؟ آدمهای پشت دیوارِ حرم برهنه نشدند جلوی چشم شوهر و بچههاشان. آدمهای توی بیمارستان را وادار به برهنه شدن کردهاند. جای حفره روی دیوارهای اینجا نمانده. روی دیوارهای شهرِ زنها ولی حفره بیداد میکند. حفرهها روز به روز گشاد و گشادتر شدهاند و شمایل دیوارهاشان را ویران کردهاند. دیوارها همه پشت هم آوار شدهاند روی زمین؛ خانههایی یکسان با خاک. رد قرمزِ خون، نه دایرههایی متحدالمرکز، که اشکال تیز و حاشیهدار روی نقطه نقطهی کشورشان پیداست. دنبالْ گشتن و دست کشیدن و سوال کردن نمیخواهد، از صدهزار فرسخی هم توی ذوق میزنند. باید کور بود و ندید. یکی دو تا هم نیستند. عدد حفرهها و دایرهها سر به فلک گذاشتهاند. روی چادر سفیدهاشان هم رد خون پیداست. خونِ سیاهِ خشک شده روی پارچه سفیدها، طرح گلهای صورتی و سبز را خفه کرده. آبی نبوده که بشود خونها را شست. آب را خیلی روز است بستهاند. صهیونیستها لشکر یزیدند مگر؟ آدمِ پشت گوشی خیلی وقت است خداحافظی کرده. چند باره تاکید کرده مراقب خودم باشم. با خدا توی قیافهام هنوز. حق زنها و بچههاشان نبود خدا در لحظهی آن جنایت اینطور ساکت بماند و نظارهگر باشد. یک نفر توی مملکت ما بوده خونها را بشوید و حفرهها را مرمت کند. توی مملکت آنها چرا نیست کسی؟ مغزم جر و واجر شده است؛ هزارهزار تکه. توی هر بخشِ جر خوردهاش یک نفر، دو نفر، ده نفر همزمان ناله سر میدهند و هوار میکشند: "خدا تو کجا بودی اون لحظه؟" هنوز صداهاشان کامل خفه نشده که اسرافیلِ خدا، هزارهزار بار توی تکه پارههای مغزم شیپور میدمد: "شما آدمها کجا بودید در آن لحظه؟"
@AlefNoon59
الف|نون
﷽ ______ دنبال رد گلوله روی دیوارها میگردم. حفرهای به قاعدهی یک نخود، بزرگتر و کوچکترش فرقی ند
.
اسرافیلِ خدا، هزارهزار بار توی تکه پارههای مغزم شیپور میدمد:
"شما آدمها کجا بودید در آن لحظه؟"
"شما آدمها کجا بودید در آن لحظه؟"
"شما آدمها کجا بودید در آن لحظه؟"
"شما آدمها کجا بودید در آن لحظه؟"
"شما آدمها کجا بودید در آن لحظه؟"
ما آدمها کجاییم؟
لالیم و نظارهگر، نظارهگریم و لال.
.
@AlefNoon59
الف|نون
﷽ ______ من شب یک ۱۳ فروردینی دچار شدم. دچار یک جفت چشم. تو چشمها انگار مَکِش کار گذاشته بودند چو
.
من شب یک ۱۳ فروردینی دچار شدم. دچار یک جفت چشم. و هنوز دچارم. هنوز.
.
4.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قلم برمیداریم روی کاغذ، برای رضای خدا.
تولدت مبارک مَرد.
@AlefNoon59
حمدِ خدا که سردارانمان
عزیزانمان
پارههای تنمان
نه در رختخواب و در تصادف
نه در اثر پیری و در دعواهای خیابانی،
که "در نبرد با ظالمترین ابناء بشر" کشته میشوند...
افتخاریست بزرگ!
شکر که قدر یک هموطن بودن،
سهیمایم در مبارزه با شیاطینِ زمین.
#سردار_زاهدی
@AlefNoon59
﷽
________
گفتم، تو عزیزِ کدام هموطن منی؟ مادر و خواهرت کجان؟ زن و فرزندی داشتی هیچ؟
من این گل را از گلفروشیِ نزدیک بهشت زهرا خریدم. مردِ گلفروش گفت سه تا ببر ۱۰۰ تومان. گفتم نه، فقط یکی. گل را برای تو خریدم. همهی قطعهها و ردیفها را زیر و رو کردم برای پیدا کردنت، نبودی. یکی گفت گل را بگذار روی مزار یکی از همین شهدا؛ میرسانند دستش، غمت نباشد. غمم بود! گفتم نه، گل باید مستقیم برسد دست خودش. گفتم شما نمیدانید کجاست؟ گفت از توی گوشی بگردم پیدایش کنم؟ تو توی گوشی چه میکنی جانم؟ گفتم نه. رفتم و پیدایت نکردم. پا درد امانِ گشتنِ بیشترم نداد. دردش که زد بالا پهنِ زمین شدم. چشمم افتاد به واژهی "گمنامِ" خیسخورده. ناواضح و محو حک شده بود روی سنگِ مزارِ کهنهای که کنارش ولو شده بودم. یکی آبش داده بود حتم. گفتم، تو عزیزِ کدام هموطن منی؟ مادر و خواهرت کجان؟ زن و فرزندی داشتی هیچ؟ گفتم کس و کارت چه خبر دارند یکی حالا اینجاست، در تاریکترین و دورترین نقطه از بهشت زهرای تهران، کنار مزار عزیزشان. گفتم تو کس و کاری داری و امشب تک به تک یادت کردهاند. حتم دلهاشان پوست پوست شده برایت؛ رشتههای پُرسلولِ تکه تکه و خُرد.
گفتم تو شهید کدام عملیات، کدام منطقه، شهیدِ حفظ کدام تکه از خاک سرزمین من بودی؟ گل را گذاشتم روی مزارش. گفتم گمنامها حسابشان جداست. گفتم گلِ من را برساند دستت. گفتم هر زمان آمد سروقت تو، یا تو رفتی سروقتش، پیغامت بدهد که همین یکی دو هفته پیش فاصلهام با تو قد چند بند انگشت بود، قد چند نفس فقط. اینها را که خودت میدانی چرا گمنام را واسطه کردم پس؟ گفتم بگوید من از کنار تو رد شدم، بیکه از نزدیک بیایم به ملاقاتت. نشد. باز هم نشد. این همه نشدن تو را خسته نکرده؟ گفتم گل را برساند دستت و بگوید رسمش نیست هر بار تا یک قدمیت میآوریم و بیملاقات بَرَم میگردانی. با خاکهای لای حروف گمنامِ مزارش تیمم کردم. آب دور بود و درد پا امان میبُرید. نماز خواندم و برگشتم، و تو هنوز دوری ازم. شیهد گمنام مرا مهمان مزارش کرد و تو غریبی میکنی هنوز. تو شناسی برای همه و گمنامی برای من، غریبی میکنی هنوز...
#شب_قدر
@AlefNoon59
﷽
______________
من مردی عرب سراغ دارم که نامش "محمد" است. خدا کتابی بر او نازل کرده به نام "قرآن". یکجایی توی این کتاب هست که خدا به محمدش میگوید: "گویی اگر [مردم] به این سخن ایمان نیاورند، میخواهی خودت را به خاطر آنها از غم و اندوه هلاک سازی!"
من، تا به حال، تا به این سن که رسیدهام، آدمی پیدا نکردهام که چون او، از تندیِ غصه برای انسانها تا یک قدمی مرز هلاکت برود! من بیست و سه سال دارم. شما که سی، چهل، پنجاه و پنج، شصت، هفتاد و هشتاد سال دارید، شما که سن و سالتان دو تا و پنج تا و ده تای من است، شما که صد برابر من خواندهاید، دیدهاید، شنیدهاید و زندگی کردهاید، شما که هزار هزار یقهی پیراهن بیشتر از من پاره پاره کردهاید، شما که ایران و توران را پشت سر گذاشتهاید و عینهو من، محدود در این غرب آسیای جنگ زدهی غارتشده نیستید و چپ و راستِ ممالک متمدنه را زیر و رو کردهاید، همهی شماهایی که خیلی بیشتر از من حالیتان میشود کلا، سراغ دارید کسی چون محمد را؟ نشانم دهید.
.
.
.
رمضان نام ماهیست که در آن قرآن بر محمد صلوات الله نازل شده است. ماهِ رمضان دارد تمام میشود، قرآنِ محمد ولی هست هنوز. معجزهی پیامبر من "کتاب" است.
@AlefNoon59