eitaa logo
الف|نون
183 دنبال‌کننده
128 عکس
51 ویدیو
0 فایل
|پس اگر مقصد پرواز است، قفسِ ویران بهتر...| بی‌که شناخته شوید، با الف|نون مکاتبه کنید: https://harfeto.timefriend.net/17348255401807
مشاهده در ایتا
دانلود
الف|نون
____________ من آدمِ "به نیابت از" هستم. شده قبلِ آب خوردن توی دلم گفته‌ام می‌خورمش به نیابت از فلانی. مدلم است چون. لابد مریضم.‌ فلانی‌ها اما غالبا که نه، همیشه هم‌نامِ یک شهیدی هستند. نام او که گیرکرده‌ام توی چشمهاش و نام او که آوردنش در مجازی ممنوع است، هميشه کنار هم تنگِ این مدلم جاخوش کرده‌اند. یک کُنجی توی زندگی‌ام هست که نام این دو عزیز نمی‌نشینند تنگ مدلم. این کنج اگرچه کنج به نظر می‌رسد ولی تمام زندگی‌ام یک طورهایی خلاصه می‌شود تویش. یعنی یک بار یکی می‌خواست خلاص کند خودش را و نباشد دیگر، بعد من تند و تیز انگشت‌های شل و ولم را تکان دادم و از خوبی‌های بودن و بدی‌های اینطور رفتن نوشتم برایش. نرفت دیگر. ماند. لابد همان وقت بود که فهمیدم همین یک کار (نوشتن یعنی)‌ همه‌ی چیزی هست که برایش آمده‌ام توی دنیا. من توی این کنج از زندگی پیوسته نام سیدمرتضی آوینی را نشانده‌ام جفتِ مدلم. آوینی چرا؟ چون خدا را توی نوشته‌های او خواندم و جبهه را توی کلمه‌های او دیدم.‌ توی کلمه‌هاش‌ دست قطع‌شده‌ی رزمنده‌ای را دیدم که آستینش را باد تکان تکان میداد. پیکرِ پیچیده لای خونِ مردی را دیدم که توی همان حال لب‌هاش را گوشه می‌داد و می‌خندید. نوجوان ۱۲ ساله‌ای را دیدم که وزن تنفگِ دوشش سنگین‌تر از وزن جسم خودش بود. غربت اروند را دیدم، مظلومیت کانال کمیل را دیدم، دست بریده‌ی حسین خرازی را در طلائیه دیدم. در نوشته‌هایش پیشانیِ رزمنده‌هایی را دیدم که سبب متصل ارض و سما بودند. چفیه‌هایی را دیدم که سجاده بودند روی زمینِ خاکی برای نمازشب‌‌ها، و عشق را دیدم که تک تک رزمنده‌ها در پی‌اش بودند...‌ در نوشته‌های آوینی من خدا را دیدم، لحن جبهه‌های جنگ را شنیدم. آوینی با همان خودکار ساده‌ بغل جیبش جادو می‌کرد. او یک نفر بود اما وقتی قلم دست می‌گرفت، انگار انگشت‌های همه حق‌نویسانِ تاریخ می‌چسبیدند به انگشت‌هاش و او با هزاران دستِ حقْ کلمه می‌نوشت. یک نفر بود اما وقتی روایت فتح می‌خواند، انگار هزاران نفر از پیچاپیچ تاریخ، از میان جبهه‌های حق علیه باطل خیز می‌گرفتند توی صداش و هم‌نفس با او، اعجازِ سربازان خمینی را می‌خواندند. من جادوی قلم آوینی را میخواهم نه برای خودم؛ برای دریدن شکم استکبار. استبکار چون یک شکم گنده‌ دارد که تویش پر است از آدم‌های مظلوم. توی شکمش نیمی از جمعیت ایران است که در شهریور ۲۰ برای فرار از قحطی بلعیدشان. توی شکمش مدت‌هاست فلسطین است و قدس شریف. توی شکمش کودکان یمنی‌ پوست به استخوان شده‌اند. توی شکمش ملت‌هایی هستند که استکبار به اسم پیشکشِ هیکل قناسش را پرت کرد وسط مرزهای‌شان، ولی به جای آزادی، دار و ندار ملت‌ها را ریخت توی شکمش تا از گرسنگی نمیرد. استکبار گدا بود چون. یک گداگشنه‌ی پاپتی که با غارت سفره‌‌‌ی ملت‌های دیگر شکمش را گنده کرد. و حالا خیلی‌ها در حسرت لمیدن رو نرمیِ شکم گنده‌اش له‌له میزنند! توی چشم من ولی شکمش نجس است. باید دریده شود تا مظلوم‌های اسیر شده تویش آزاد شوند. رو این حساب بارِ خاطرم پیوسته دور و بر دریدنش می‌پلکد. عین همان کاری که علی (ع) با ذوالفقارش می‌کرد. من جای شمشیر یک جفت دست شل و ول دارم و یک قلم. شاید یک روز من هم مثل آوینی با قلم دریدم. شاید... @AlefNoon59
الف|نون
________ -《زینت به حبیبو کشمش سپرده بود که اگر باز هم اتفاقی مَک لوهان را توی کافه‌ای جایی دید، سلام برساند و بگوید مستر! جهان یک دهکده‌ی سر هم نیست. برعکس، هر آدمی خودش چهل پنجاه تا کشور است. آدم خانه‌اش یک جاست، دلش هزار جای دیگر. آدم خونه‌ش تو الجزایره، تیم فوتبالش تو برزیله. قهرمان تنیس‌ش تو سوئیسه، وزنه بردارش مال ایرانه، خواننده‌ش تو مصر یا لندن یا لبنانه، قبله‌ش تو عربستانه، عشقش تو فرانسه‌ست...》 من به حبیبو کشمش سپردم اگر پَسینِ تنگ یا تاریک و روشن یا خروس‌خوان، اتفاقی زینت را کنار زن‌های دیگر، دورِ همان تنور ننه‌ی ممد درحال پخت نان و گِرده دید، از قول من بهش بگوید آدم شاید خانه‌اش تو الجزایر باشد، تیم فوتبالش تو برزیل و وزنه بردارش تو ایران و قبله‌ش هم تو عربستان، اما عشق‌ش، عشق‌ش قطعا یک جایی‌ست تو استان بصره‌ی عراق، حوالیِ میدان نفتیِ مجنون و شهر قرنه. نزدیکیِ جایی که دو رود دجله و فرات خانه یکی می‌شوند. دقیق تر بخواهم بگویم، آدم عشقش جایی‌ست در تقاطعِ جاده‌های جزایر مجنون شمالی و جنوبی... به حبیبو کشمش سپردم به زینت و حتی مک لوهان بگوید آدمی که من باشم، عشق را توی این نقطه از جهان پیدا کردم و توی همین نقطه از ته و توی دهکده‌ی سر همِ مک لوهان هم یک چیزهایی دستم آمد و حالی‌م شد که آدم، تو همین نقطه از جهان است که می‌شود آدم! همین نقطه‌ای که یک محمدابراهیم همت نامی، تو غروب یک ۱۷ اسفندی که به تاریخ ما هنوز وقتش نشده، رسید به معشوق‌اش.
شما همان "۵ قصص"ی هستید که همیشه می‌چسبانمش تنگِ اول و آخر همه‌ی دعاهام.
الف|نون
شما همان "۵ قصص"ی هستید که همیشه می‌چسبانمش تنگِ اول و آخر همه‌ی دعاهام.
____________ -《سلام. میدانم امشب دورتان غلغله‌ است. زیاده عرضی نیست جز گِله از دوری و ندیدنِ روی ماه‌تان و چند خطی درهم که امید دارم در این سرشلوغی‌ها فرصت کنید بخوانیدش. شما همان پنجِ قصصی هستید که پیوسته می‌چسبانمش تنگِ اول و آخرِ همه‌ی دعاهام. همانی که آخر صلوات‌هام با تاکیدِ وسواس‌گونه می‌خوانمش. همان که هرچه مظلوم توی دنیا هست، تهِ همه‌ی بدبختی‌ها و مصیبت‌هاش، دست از پا درازتر لب و لوچه‌ رو به پایین ول میدهد و می‌نالد: "ملالی نیست. او می‌آید همه چیز درست می‌شود." همان که دست‌های منتظران‌تان بیش از آنکه به کار کردن تکان بخورند، به دعا کردن بلند شده‌اند. خب لابد همین کم کار کشیدن از دست‌هاست که آمدنِ شما را به تاخیر انداخته. نمیدانم. فقط میدانم آدم‌های این خاک -همین خاکی که من چند روزی‌ست تو هوایش نفس می‌کشم- گفته‌اند ما باید جوری باشیم که پرچم انقلاب ۵۷ را در نهایت برسانیم به دست شما. من دقیق نمیدانم ما باید چجور باشیم که پرچم برسد دست شما. می‌رسد اصلا؟ نمیدانم. شاید یک روز فهمیدم باید چجور باشم. شاید یک روز فهمیدیم باید چجور باشیم. روزی که ما فهمیدیم، احتمالا یکی دو روز بعدش شما می‌آیید. و لابد لب و لوچه‌ی آویزان همه‌ی آدم مظلوم‌ها، شش دانگ جایشان را می‌دهند به اجتماعی از لبخندهای گَل و گشاد. من به تجسدِ لبخند آدم مظلوم‌ها، ایمان دارم. من به آمدن شما ایمان دارم. راستی! تولدتان مبارک‌.》 . . . ●● 《وَنُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِينَ》 - و ما اراده كرده‌ايم بر كسانى كه در زمين به ضعف و زبونى كشيده شده‌اند، منّت گذاريم و آنان را پيشوايان و وارثان (روى زمين) قرار دهيم. "سوره‌ی مبارکه‌ی قصص- آیه‌ی ۵"
📌 من در میان کتاب‌ها این‌گونه‌ام!
الف|نون
📌 من در میان کتاب‌ها این‌گونه‌ام!
📚 هژینم که گفت یک جایی پر از کتاب متاب زیر سر دارد، من عین فرفره فر خوردم توی مخش که اِلا و بلا برویم یک روز. از آن طرف احمد که سیصد سال است بنا کرده شیرینی جفت شدنش را به ما بدهد، و هی نمیداد، و حتی شوهرش هم به زبان آمده بود که بیا برو شیرینی این دوستت را بده آبروی ما را برد، بالاخره فر خورد تو مخ ما که اِلا و بلا بیایید برویم شیرینی‌تان را بدهم یک روز. یک روزِ من و احمد با هم جمع شد و شد دیروز. عرف البته نقشی توی این فرخوردگی‌ها نداشت. به جاش مدام غر زد که فلان روز سر کارم و بهمان روز دانشگاهم و نمیتوانم بیایم و اینطور و آنطور. دست آخر آمد ولی. و بودنش به از نبودنش بود‌. منهای وقت‌هایی که دوربین گوشی‌ش را فرو می‌کرد تو حلق من، و من هرچی خودم را کج میکردم و میگفتم نگیر از عکس خوشم نمی‌‌آید، حالیش نمیشد. القصه رفتیم این تو. پانصدساعت تویش ماندیم و من هی دور خودم چرخ خوردم و از این سر کتاب‌فروشی سر خوردم تا آن سرش و صورتم را تا ته فرو کردم تو صفحه‌ی کتاب‌هاش و بوی کاغذهاش را کشیدم تو ریه‌هام‌ و هژینم را درباره‌ی شاهرخ مسکوب و هاشمی‌نژاد سوال پیچ کردم هی. و تو قفسه‌ی کتاب‌ها، دارالمجانین جمالزاده را نرم و سبک چشم چشم کردم و ردیف دولت آبادی را سرسری رد کردم و جلوی قفسه‌ی احمد محمود سه ساعت خشک شدم! و کلاسیک‌ها را از دور با حسرت یخ‌‌بسته رصد کردم و توی دلم به جنگ و صلح تولستوی گفتم زبان داستانم که راست و ریست شد می‌آیم سروقتت و عین آناکارنینا که دوسوته خواندمش، میخوانمت. و داستایفسکی را گفتم کتاب نخوانده ازت ندارم دیگر والا. برو پی کارت حالا مهم‌ترهات را خوانده‌ام دیگر. و ویکتور را گفتم سر جدت کمتر توی کتاب‌هات سخنرانی کن چون کاسه‌ی سرم هنوز چروک است از سخنرانی‌های شونصد صفحه‌ایت مِن باب فاضلاب‌های پاریس و کلیساهایش‌! و منوچهری دامغانی را گفتم واستا حالا بگذار توی داستان یک ذره جا بیوفتم بعد می‌آیم سروقتت سُر میخورم لای تک تک مصرع‌هات! و هی همین‌جور از این قفسه به‌ آن‌ قفسه شدم و خلاصه خدا را هم بنده نبودم دیگر! تهش هم البته با اینکه توبه کرده بودم دور و ور کتاب خریدن چرخ نخورم، ولی احمد محمود تو کالبد یک شیطان جلوم علم شد و من هم "از مسافر تا تب‌خال"ش را از لای قفسه‌ها کَندم. و هژینم را هم که بین ابراهیم گلستان و عباس معروفی‌ مانده بود گفتم بس است دیگر کشتی خودت را با معروفی! گلستان را بردار اینبار. که گوش نکرد. و چهارتایی از آنجا زدیم بیرون. و رفتیم تا احمد شیرینی جفت شدنش را به ما بدهد. که داد. دستش درد نکند. خوشبخت شود الهی‌ کنار آقای هادیانش! 💚
📌 آنکه پناهنده است به نوشتن!
الف|نون
📌 آنکه پناهنده است به نوشتن!
🌼 ■فاستر والاس جُستارنویس است. جاناتان فرنزن، یکی از دوست‌‌های فاستر می‌گوید: "برای نویسنده‌ی منزوی و فراری از جمعی مثل او، تنها راهِ اتصال به جهان، تنها راهِ خروج از جزیره‌ی خودساخته‌اش، نوشتنِ رمان بود. و وقتی در تلاش‌هایش برای نوشتنِ چیزی بهتر از "مزاح بی‌پایان" شکست می‌خورد، وقتی نوشتن هم او را ناامید می‌کند، دیگر دست آویزی برای زندگی نداشته... " من هنوز نویسنده نیستم و معلوم هم نیست بالاخره بشوم یا نه، ولی خیلی وقت است تو بخش معرفی خودم در صفحه‌ی اینستاگرام نوشته‌ام "آنکه پناهنده است به نوشتن." این جمله تو نگاه اول لابد یک‌طور ادا اطوار مشمئزکننده به نظر می‌رسد. تو نگاه دوم و سوم هم شاید همینطور باشد. از نگاه چهارم و پنجم و الی آخر هم خبر ندارم! تو نگاه من ولی، بعد از خدا و آدم‌هایی که خدا خاطرشان را می‌خواهد، نوشتن تنها پناهگاه‌ زندگی‌ام است‌. تنها پناهگاهِ آدمی تو شکل و شمایل من، که جز از طریق کلمه‌‌، بلد نیست عواطفش را بیرون بریزد. شمایلی که زور می‌زند تا بتواند چهار کلام حرف بزند و باید با منقاش از زیر زبانش کلمه بیرون کشید، ولی از دست‌هاش، انگشت‌هاش یعنی، فرط و فرط کلمه است که می‌پاشد بیرون! ■فاستر والاس در نهایت خودکشی کرد. چون تنها پناهگاه زندگی‌ش را از دست داد. من فاستر والاس را درست حسابی نمی‌شناسم، شیوه‌ی مرحوم شدنش را هم ابدا برنمی‌تابم، اما به قول مرضیه، خط به خط حرف‌های جاناتان درباره‌ی فاستر، رو نوشتِ دقیقی از شخصیت من است! من البته خدا و آدم‌هایی که خدا خاطرشان را می‌خواهد، هنوز تو زندگی‌م هستند. ان‌شاالله که همیشه باشند. ولی دارم فکر میکنم یک روز اگر نوشتنم ته بکشد، خودکشی که نه، ولی قریب به یقین مرز انفجار و جنون را رد می‌کنم! .......... پی‌نوشت: من از جستار متنفرم و از صدفرسخی‌ش هم رد نمی‌شوم. فاستر والاس و این جمله‌ی دوست نویسنده‌اش را هم مرضیه بهم معرفی کرد! . . .
📌 الهی! تو مرا باش و هرچه خواهی کن!
الف|نون
📌 الهی! تو مرا باش و هرچه خواهی کن!
🫑 بایزید بسطامی یک روز که نمیدانم چه روزی بوده، خب چون مگر من فضولم که هی تو زندگی بایزید سرک بکشم؟ چه حرف‌ها. خب در آن روز گفته: "سي سال بود كه ميگفتم خدايا چنين كن و چنين ده؛ چون به قدم اول معرفت رسيدم، گفتم الهي! تو مرا باش و هر چه خواهي كن." من هم ۲۲ سال بود که میگفتم خدایا چنين کن و چنين ده، ولی چون به قدم صفرم معرفت هم نرسیده‌ بودم، گفت‌وگویم با خدا تو همین نقطه قفل میخورد دیگر. یعنی من تو این ۲۲ سال هی به خدا می‌گفتم اینطور کن و آنطور نکن. خدا هم دقیقا همانطور می‌کرد که گفته بودم نکن😕بعد هی پیچ می‌خوردم تو خودم که خدایا اگر فلان جور شود من میمیرم‌ها، بعد دقیقا فلان جور می‌شد و نمی‌مردم. سگ‌جان بنده‌ای بودم چون. به شمایلم ولی نمی‌خورد این سگ‌جانی. شمایلم چون خیلی مکش مرگ‌مایی‌ می‌زد. توم ولی، رگ‌های مغزم پیچ خورده‌‌اند لای رگ‌های قلبم و هی این به آن فشار می‌آورد و آن به این. سگ تو جفتشان. خب خودم و خدا را می‌گفتم. من از یک جایی به بعد روزی هشتصد بار این ذکر بایزید را تو لب‌هام چرخ دادم و گفتم خیله خب خدا حالا توام. اصلا فلان چیز و بهمان چیز بِسُرَند به درک. خودت را عشق است! اینجور وقت‌ها خدا در عین ناباوری غلاف می‌کرد و فلان چیز و بهمان چیز را یکهو می‌‌انداخت تو بغلم! الله اکبر از دست این خدا! من ولی خداوکیلی بااینکه آدم بیخودی هستم، تو قلب صاحاب مرده‌ام مِهر خدا بدجوری پیچ خورده لای رگ‌ مَگ‌هام. هی فکری‌ام چجور میشود دلبری کرد برایش. ولی چون بیخود آدمی هستم، دلبری کردن برای خدا ازم برنمی‌آید. سگ توم که برنمی‌آید. ولی دلم میخواهد بگیرمش تو بغل و موهای فرفر‌یش را هی ناز کنم! خودم میدانم خدا مو ندارد نمیخواهد شما زودی بیایید نصیحتم کنید. من خودم با خدا خیلی رفیقم و باهم کنار می‌آییم یک طوری. خب خدا که الهی قلبم خاکستر زیر پایش بشود، تو چنين روزی نشسته بود یک گوشه و تو نخ خلق‌الله بود که یکهو نمی‌دانم چطور شد که با خودش گفت بگذار یک موجود یک تخته‌‌ای بسازم و بفرستم قاطیِ جماعت دوتخته‌ای‌ها تو دنیا. بعد تند و تیز گِل‌ مِل‌ها را لای انگشت‌هاش پیچ داد و من را ساخت و از خودش فوت کرد توم و انداختم تو دنیا. نمیدانم خدا آنروز رو چه حساب مرا خُل و یک تخته‌ای ساخت‌؛ الحال دلیلش هرچی که بود، قربان دست و پنجه‌اش بروم چون چِل‌گیس لقمه گرفت برای این دنیا! حالا هم نه اینکه به قدم اول معرفت رسيده باشم، نه والا چه غلط‌ها. ولی خوش دارم ادا بیایم و بگویم خدایا، جانِ همانها که مرا اسیر جادوی چشم‌هاشان کرده‌ای، مِن بعد تو زندگی‌ام تو فقط باش و بعد هرچه خواهی کن. 👩‍🦽