﷽
__________
مرد را به مادرم میشناسم. به تصویرهایی از کودکی که میخ شده توی مغزم. تصویری روی مجلهای سفید رنگ که در جماران هدیه گرفتم. یکی از دستهام توی دست مامان است و لای انگشتهای دستِ دیگرم تصویری از مرد روی صفحه اولِ مجله. تصویر قابی دور قهوهای روی دیوار خانهی عزیز. مردِ توی قاب نشسته روی زمین و دور و برش سرسبز، عبایی قهوهای به تن دارد. زیر عکسش نوشتهاند او یک حقیقت همیشه زنده است. تصویر صدایی که از تلويزيون پخش میشود و مرد که نشسته در جمعی و میگوید: "آنچه هست از خدای تبارک و تعالیست. اوست که همۀ کارها و زمام همۀ امور در دست اوست و ما هیچ و هیچ اندر هیچ هستیم." تصویر صدایی از گویندهی خبر که رفتنِ مرد را، عروجش را، رحلتش را با لحنی محکم و گیرا بیان میکند. « بسم الله الرحمن الرحيم. انالله و انااليه راجعون. روح بلند رهبر کبير انقلاب حضرت امام خمينی(ره) به ملکوت اعلا پيوست.»
مرد را به مادرم میشناسم و به تصویرهای کودکیام. به آدمهای دیگر هم میشناختم. "میشناسم" را منی مینویسم که هنوز بر این فعلام. "میشناختم" را منی مینویسد که چیزکی دیده این میان. از "آدمهای دیگر" چندتایی دیگر با مرد نیستند. مامان هست هنوز. هنوز، یعنی بیست سی سال بعد از وقتی که خودش مرد را شناخته. امروز گوشی موبایلش را هل داد توی بغلم. گفت برای پروفایل شبکههای مجازی و تصویر زمینهی گوشیاش عکسهایی از مرد انتخاب کنم. سرم توی گوگل بود برای پیدا کردنِ عکس که گفت: "حالا بذار هرقدر میخوان فحش بدن. بالاخره میفهمن کی بود." تصاویرِ بیشماری از مرد توی ذهنم است. چیزهایی از او فهمیدهام و خیلی چیزها نه. هنور در شناخت ابعادِ مرد توی سطحام. دوست داشتنام سطحی نیست. هر قدر بیشتر دشنامش میدهند جایگاهش در نظرم بالاتر میرود. مامان میگوید بگذار هرقدر میخواهند فحش بدهند. روزی میفهمند. من توی ذهنم میگویم نفهمیدند هم نفهمیدند. تا حالا که نفهمیدند طوری شده مگر؟
بیشمار تصویر از مرد توی ذهنم است اما تصاویر کودکی توی مغزم میخ شدهاند. ثابت. و مرد را هنوز به مادرم میشناسم. خوب که فکر میکنم، به مامان که نگاه میکنم، خیال میکنم شاید اگر زن دیگری مرا زاییده بود جور دیگری بودم! مامان زن شگفتانگیزی است. روزی از مامان مینویسم. از زنی که خمینیِ عزیز را با او شناختم و هم از مردی که اعجازش همه معادلاتِ جهانی را برای همیشه برهم زد.
#امام
______________
@AlefNoon59
الف|نون
_________ - "و اینها که آوردهام، اگر دوست به سالیانم، قاسم روبین، در خواندن و بازخواندنشان سنگ ت
___________
زخم است که قلبها را عمیقاً بههم پیوند میدهد. پیوندِ درد با درد، شکنندگی با شکنندگی. این جمله میخ شده بالای آخرین اتوبوس. اتوبوس را به صندلیهاش میشناسم. به جاده و سفر. به تِلک و تِلک چرخهاش روی آسفالتِ پُر چالهی زمین وقتی لالاییست برای چُرت بینِ مسیر. اولین و آخریناش فرقی ندارد. مبدأ و مقصدش مهماند. اتوبوس مادیانیست که سوار بَرَش از مبدأیی به مقصدی میتازی. مقصد اگر کلمه باشد، اگر ادبیات، مبدأ را از هر جا میشود زد. از خیابان ولیعصر، میدان امام رضا، چهارراه حافظیه یا خیابان انتظارِ کرمان. شما که این پیغام را دریافت کردهاید مبدأتان مستطیلها ومربعهایی شیشهایست، با صفحاتی لمسی یا دکمهدار. مقصدتان کلمه میشود اگر به آخرین اتوبوس بپيونديد. آخرین اتوبوس نام کانالیست که زهرا صاحبش. زهرا دوستم است. خانهی واقعیش اصفهان و خانهی مجازیش اینجاست؛ در مستطیلها و مربعهای شیشهای. زهرا کلمه مینویسد. اگر مایل بودید در تلگرام دنبالش کنید. نشانیش این: https://t.me/akharinotoboos
___________
﷽
___________
"شكيبايىِ من اندك است و توانم از دست رفته. ولى مرا، كه اندوهِ عظيمِ فُرقتِ تو ديدهام و رنجِ مصيبتِ تو چشيدهام، جاى شكيبايىست. اکنون آن وديعت بازگردانده شد و آن امانت به صاحبش رسيد. و اندوهِ مرا پايانى نيست. همه شب خواب به چشمم نرود تا آن گاه كه خداوند براى من سرايى را كه تو در آن جاى گرفتهاى، اختيار كند. بدرود تو را، و دخترت را..."
روزهای سختی را پشت سر میگذاریم؛ جهنمی. داغ پشت داغ... سوگ پشت سوگ... آمدنیترین رسول مرگ است. سراغ همهمان میآید. این جمله را از کوثر علیپور وام دارم. و جهنم همینجاست. رسولی میآید، رسولی مرگ به بغل میآید و ما را با بقچههایی تو خالی، پوچ و سبک و بیمایه قبضِ روح میکند. جسممان میماند روی زمین، زیر تلی خاک وسط قبرستان. سنگی سیاه هم میزنند رویش. چند جملهای خط میکنند و جوان ناکام و باکامی هم شاید. سطلی آب و مشتی گلاب میپاشند رو سیاهیِ سنگمان و چند قطرهای اشک، و میروند. جسم ما زیر تلی خاک است وسط قبرستان و روحمان بیکه بقچهای زیر بغلش باشد، بقچهای درخور، بقچهای پُر، قبض میشود. آمدنیترین رسول مرگ است. سراغ همهمان میآید. جایی پشتِ استخوانِ جناغ سینه، حدفاصلِ غضروفهای دندهی سوم تا ششم، چپِ قفسه سینهام درد میکند. تنگ و تنگتر میشود به بقچهام که نگاه میکنم. هیچ تویش نیست. خالیِ خالی. مرگ با همه حق بودنش تلخ است. تلخیش نه برای متوفی و کسانش، که ریشه در خودم، ریشه در بقچهام دارد. رسولِ مرگ که به سراغم بیاید مهلتم تمام است. بقچهام خالیست. کوچ با بار و بُنهای اندک وحشتناک است. تلخ و جهنمساز. روزهای سختی را طی میکنیم. سختیش برای بقچههای تو خالیست. برای حسرتِ دیدنِ مسافرهایی که پُر، با بقچههایی پُر از زمین کوچ میکنند. جهنم جاییست که با مرگ آدمها، تو خالی بودنِ بار و بندیلم صریحتر، محکمتر توی صورتم کوبیده میشود. کاش خدا به آبروی همه دستِ پُر سفرکردهها چیزکی بیندازد توی بقچهام. سبکیش را بگیرد و سنگینش کند. دعام کنید. برای دوستمان میثاق رحمانی، عزیزِ نادیدهای که امروز رفت هم. مسافری که بقچهاش پُر بود، پُر زندگی کرد و پُر پَر کشید.
و خدای امیر میبیند. میبیند یکی عاجز، یکی توخالی نوشته قبلِ رفتن پُرش کنید. به آبروی امیری که در رفتنِ همسرش کمطاقت شده ولی مصیبتِ پدر، غمِ دختر را کم کرده. مصيبتِ این خاندان غمم را کم میکند؛ رأفتشان بقچهام را پُر، دلم را قرص.
اکنون آن وديعت بازگردانده شد و آن امانت به صاحبش رسيد. و اندوهِ مرا پايانى نيست. همه شب خواب به چشمم نرود تا آن گاه كه خداوند براى من سرايى را كه تو در آن جاى گرفتهاى اختيار كند. بدرود تو را...
___________
@AlefNoon59
﷽
___________
عکس را زهرا مهدانیان سیاه سفید کرده. تصویرِ توی عکس زیادی برایمان سنگین است. یکی از ما کم نشده. همچنان که مردانِ ما پس از مرگ کم نمیشوند و تکثیر میشوند، زنانمان هم کم نمیشوند. دوست ما جسمش دیگر میانمان نیست ولی خودش در ما تکثیر شده، در آجر به آجر مبنا، در قلبها و قلمهامان. کم نشده. هست. مردِ عمامه بهسرِ توی عکس روزی که ما را دور هم جمع میکرده چنین صحنهای در مخیلهش هم نمیگنجیده. که بایستد و نماز بخواند بر پیکر یکی از ما شاگردهاش... عکس برای ما سنگین است و استادمان هنوز محکم ایستاده. یکی از ما کم نشده که متوقف شویم. یخ بزنیم و منجمد. میثاق رحمانی در ما تکثیر شده. سریعتر میدویم، محکمتر، قویتر؛ برای رسیدن به مقصدی که میثاق دارد و مردِ توی عکس.
عکس را زهرا مهدانیان سیاه سفید کرده و پایینش نوشته:
"استادی ایستاده بر بالای پیکر شاگرد، نقطه پایانِ داستان را خودش میگذارد."
صحنه برای ما زیادی سنگین است...
15.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
___________
لبخندِ امروزِ ما کنار اشکهای دیروز، امیدِ امروزمان کنار ناامیدیِ دیروز، شاکلهی مبنا را تشکیل میدهد؛ و مگر زندگی جز این است؟ ما در مبنا زندگی میکنیم. دیروز جسم یکی از ما پَر کشید و امروز متنِ یکیمان در پویشی رسانهای جایزه اولِ کشور را بُرد. دیروز را به هم تسلیت گفتیم و امروز را تبریک. و امید همچنان بین ما هست.
🌱
بالای لوح تقدیرِ دوستمان نوشتهاند:
"دنیای فردا دنیای فلسطین است."
دستهایی که برای فلسطین قلم میزنند بوسیدنیاند. |@sayeh_sayeh|
______________
@AlefNoon59
﷽
___________
م میخ شده بوده جلو کتابخانهام. مامان این را میگفت. میگفت میخ شده بوده و ازش پرسیده بوده این پسرِ جوان بالای کتابخانهی نرگس کیست؟ مامان به خنده گفته بوده نامزدش. م احتمالا دهانش را به چپ زاویه داده بوده، شاید هم راست. و همچنان که میخ بوده و توی مغزش قصه میساخته که دختره چه بیخبر رفته خانه بخت، مامان قصهش را بهم زده بوده و گفته بوده: یه شهیده. م ابرو بالا انداخته بوده که: اِ؟ نشناختم.
ماجرای م و مامان و نامزد خیالیِ من همین جا ته میگیرد و م که خیالش راحت میشود پای پسری درمیان نیست میرود خانهاش.
و شهید همینقدر غریب و ناشناخته است میان ما. نه فقط برای م، برای همهمان. نه فقط شهیدِ بالای کتابخانهی من، همه شهیدها. ما کسی را که برای زنده ماندنمان جنگیده و کشته شده نمیشناسیم. شهیدِ توی قاب وقتی اسلحه به دست مقابل داعش ایستاده بوده انتظار نداشته کسی بشناسدش، و ما که اینور دور از داعش نفس میکشیم هم انتظار نداریم کسی از ما بخواهد او را بشناسیم. بیکاریم مگر؟ گرانی و قرض و اجارهخانه و پوشک بچه. آدمِ توی قاب را کجای این همه بدبختی جا دهیم؟ حالا طرف رفته جنگیده کشته شده. به ما چه؟ پولش را گرفته. ما هم اینور هر روز داریم با این و آن میجنگیم؛ کی ما را میشناسد؟
عباس دانشگر ۲۰خرداد ۹۵ شهید شد. با موشک تاو آمریکایی. در حلب بود که جان از تنش رفت. بیست و سه ساله، یک سال کوچکتر از من. من کجام؟ چه میکنم؟ من کارم جنگیدن با داعش در خاک وطنم نیست. الحمدلله سرم حسابی به روزمره گرم است. شلوغ. وقت شناختن و شناساندنش را ندارم، فاتحه خواندم فقط. شما هم بخوانید، زیاد وقتتان را نمیگیرد. زود تمام میشود و برمیگردید به روزمره.
______________
@AlefNoon59
الف|نون
____________
صفحه اولِ کتاب زندگینامهی شهید عباس دانشگر نوشتهام: "یکشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۱، در بینابینِ سختترین و آشفتهترین روزهای زندگیام." دو صفحه بعد نوشتهام: "۱۹ تیر ۱۴۰۱، روز عید قربان. از صاحب کتاب میخواهم به اذن خدا عیدیم را تا پایان کتاب بدهد و مرا از دوراهی نجات. الهی آمین." زیر الهی آمین خط کشیدهام. امضا هم زدهام و بغل امضا برای شهید نوشتهام به خاطر خدا کمکم کند.
کتاب را تا ته نخواندم. تاریخهای پس و پیش بغل صفحههای کتاب حکایت از تکه تکه خواندنم دارند. روزهام جهنمی طی میشدند و نفس کشیدنم هم پاره پاره بود چه رسد به خواندن. کلید اسرار هم نبود که شب شهید به خوابم بیاید و صبح مشکلم حل شود. زمان بُرد. زیاد. طولانی و کشدار و چروککننده. نه همان لحظه و نه تا پایانِ کتاب و نه همان روزِ عید قربان، امروز که این یادداشت را مینویسم عیدیم را از شهید گرفتهام. خیلی وقت است گرفتهام و حواسم نبوده! کتابش را نصفه خواندم و عیدیم را کامل گرفتم. از تیر و مرداد ۰۱ تا خرداد ۰۳ من همان آدمم. همان آدمِ دخیل بسته به این مردها. هنوز اول و آخرِ دفتر کتابهام محفلِ ناله زاریست برای کمک. کتابهام را سخت به کسی امانت میدهم. بیشتر وقتها عذرخواهی میکنم و نمیدهم. بغل هر صفحه ده خط شکوِهنامه نوشتهام برایشان. نمیشود جز خودم کسی بخواند. من سرم به روزمره و اتفاقاتش گرم است و تهِ کارم این بوده که التماسنامه بنویسم وسطِ کتاب دفترها تا گیر و گورهام را حل کنند. وقت شناختن و شناساندن ندارم. فاتحه میخوانم. شما هم بخوانید ... بدهکارتان نمیمانند...
______________
@AlefNoon59
﷽
_______
- "ای نگهدارندهی دستِ ابراهیم از ذبحِ فرزندش..."
این جمله بخشی از دعای مردیست در صحرایی به نامِ عرفات، کنارِ کسانش بیرونِ خیمهها. مرد روزی که کسی را با این جمله یاد میکرده، روزی که در برابرِ وجودی با تکیه بر همین جمله اظهار عجز میکرده، صحنهای پیش چشمش نمایان شده بوده که پسرش، نوزادِ شیرخوارهاش، برادرش، همه خانواده و کسانش، جلو چشمش ذبح میشوند...
من این جمله را سه روز پیش خواندم و کلمهای بیاراده به زبانم آمد: "بیچاره"... بندهای دلم برای مرد جزغاله شدند، سوختند. امروز که جمله را خواندم به نظرم رسید بیچاره منم که اجزای بدنم، بافتهای سلولیِ تنم، بند انگشتهام، همه رشتههای تشکیل دهندهی جسمم برای غیر کار کرده و خوشبخت مرد است و کسانش که بندهای بدنشان برای محبوبی واحد بُریده شده. بیچاره منم و کسانم؛ نه مرد و کسانش که در منتهی الیه مردانگی و شرف ذبح شدند.
مردِ دعاخوان در صحرای عرفات نامش "حسین" است. امروز عرفه است. محرم چند روز پس از عرفه رخ میدهد. دعای عرفه را با معنیش بخوانید...
______________
@AlefNoon59
﷽
___________
آسد بیژن را دنبال میکنم. به نظرم آدم منصفی میرسد. اما این بار مغالطه کرده است. نه اینکه عامدانه بخواهد چنین کند. اما این تصویر مغالطه است. شما نمیتوانید فوتبالیستی را که ته کارش بازی در یک مستطیل سبز است، با سیاستمداری که بناست بر مسند یک حکومت بنشیند و جامعهای را اداره کند روی یک کفهی ترازو قرار دهید! شما نمیتوانید بگویید یکی فاضلی را تحریک کرد و او هم میکروفون پرت کرد طرفش؛ کارش بد بوده ولی خب قابل درک است همانطور که یکی زیدان را تحریک کرد و او هم حمله کرد طرفش!
این قیاس عجیب غریب است.
افرادی که با شعار ایجاد همدلی، دوری از جدل، دوری از دعوا، به رسمیت شناختن مخالفین و... وارد فضایی سیاسی میشوند و قصد دارند جامعهای را اداره کند، وقتی تواناییِ کنترل خشم خود را ندارند، توانایی مدیریت فضا را ندارند، تواناییِ پاسخ شایسته و متناسب با محیط اطرافشان ندارند، چطور میخواهند در جامعه با مخالفانشان گفت و گو کنند؟! چطور میخواهند با دنیا گفت و گو کنند؟ زیدان بنا نبوده جایی را اداره کند! خودش بوده و مستطیل سبزش. کتکش را زده و تبعاتش را هم دیده. درست یا غلط. فاضلی خودش نیست و مستطیل سبزش! فاضلی بخشی از تیم اداره کنندهی یک مملکت است!
به فرض اسنفدیاری دروغ گفته. خواسته تحریک کند یا هرچه. راه حلِ دوستان اصلاحاتیِ ما در چنین بزنگاههایی میکروفن پرت کردن طرف دروغگوست؟! متشنج کردن جو جامعه و هوچیگری و فرار از صحنه است؟ فردای روز جنابان همینطور میخواهند مملکتِ ده قطبیِ ایران را اداره کنند؟ اسفندیاری راست گفته باشد یا دروغ یا هر چه، رفتار آقای فاضلی نه تنها قابل درک نیست، که ترسناک است! منِ شهروند ایرانی درک نمیکنم چرا مشاورِ رئیس جمهور آیندهام به جای ارائهی پاسخی درخور، باید عصبی شود و جلسه را ترک کند و عین دعواهای "کودکانه" جسمی سمت دیگری پرتاب کند؟! این نشان میدهد چنین فردی توانایی حل مسئله ندارد. توانایی حل بحران ندارد. بگیریم آدم خیلی خیلی خوبی است و در حقش ظلم شده! باشد. آدمِ خوبی که توانایی حل مسئله ندارد ترسناک است. این اقدام برای من ترسناک است.
فاضلی لات سر گردنه نیست که بگوییم بله تهمتش زدهاند پس حق دارد عربده بکشد و نفسکش بطلبد! مقام و جایگاهی که او درونش قرار دارد، با فوتبالیست و خواننده و قمهکشِ چاله میدان یکی نیست! یکی دانستنِ اینها از عجایب است! کم سیاستمدار نداشتیم در ایران که در همین مناظرات انتخاباتی، در برابر تهمت و افترا و دروغهای حریف سعهی صدر داشتند و با روشی درخور، پاسخِ تحریککننده را دادند! حالا شما آقای فاضلی را دوست دارید و خوش دارید هر طور شده چیزی دست و پا کنید، کارشناس را دروغگو خطاب کنید و تقصیر را گردن میکروفونِ قطع شده بیندازید یا هرچه. طوری نیست. برای ما اینکه اسفندیاری دروغ گفته یا نه مسئله نیست! اینکه کار "فاضلی" بدتر بوده یا "اسفندیاری" هم مسئله نیست! مسئله این است مملکت را بناست دست چه کسانی بدهیم؟ افرادی که بدترین تهمتها و دروغها را تاب میآورند، در برابر تحریککننده پاسخی شایسته میدهند و برای دفاع از خود فضا را متشنج نمیکنند، یا کسانی که در برابر "یک جمله" فرو میپاشند و بهم میریزند و کنترلشان را از دست میدهند و زمین و زمان را به هم میدوزند! فرق میکند ادارهی جامعه دست کدام یکی باشد.
دوستانِ اصلاحاتیِ ما علیرغم شعارهای خوشگل و زروق پیچ شده و عوام پسندانهشان، قشر ترسناکی هستند. تاریخ نشان داده گردن گیرشان به شدت خراب است، ناکامی در ادارهی کشور را گردن دیگری میاندازند و ناله سر میدهند که ما اختیار نداشتیم نگذاشتند، اما هر دوره برای بودن بر مسند قدرتی که اختیاری درونش ندارند، پیراهن چاک میدهند! تحمل کوچکترین نقد و مخالفتی را ندارند، در بحرانها یا عصبی و هیجان زده میشوند و قهر میکنند میروند، یا خندهکنان در صبح جمعه پای تلویزیون ظاهر میشوند. این روحیاتِ متناقض، برای افرادی که بناست در مسند قدرت باشند، نه قابل درک است، نه قابل پذیرش. ترسناک است. ترسناک.
___________
@AlefNoon59