eitaa logo
الف|نون
183 دنبال‌کننده
128 عکس
51 ویدیو
0 فایل
|پس اگر مقصد پرواز است، قفسِ ویران بهتر...| بی‌که شناخته شوید، با الف|نون مکاتبه کنید: https://harfeto.timefriend.net/17348255401807
مشاهده در ایتا
دانلود
الف|نون
📌 الهی! تو مرا باش و هرچه خواهی کن!
🫑 بایزید بسطامی یک روز که نمیدانم چه روزی بوده، خب چون مگر من فضولم که هی تو زندگی بایزید سرک بکشم؟ چه حرف‌ها. خب در آن روز گفته: "سي سال بود كه ميگفتم خدايا چنين كن و چنين ده؛ چون به قدم اول معرفت رسيدم، گفتم الهي! تو مرا باش و هر چه خواهي كن." من هم ۲۲ سال بود که میگفتم خدایا چنين کن و چنين ده، ولی چون به قدم صفرم معرفت هم نرسیده‌ بودم، گفت‌وگویم با خدا تو همین نقطه قفل میخورد دیگر. یعنی من تو این ۲۲ سال هی به خدا می‌گفتم اینطور کن و آنطور نکن. خدا هم دقیقا همانطور می‌کرد که گفته بودم نکن😕بعد هی پیچ می‌خوردم تو خودم که خدایا اگر فلان جور شود من میمیرم‌ها، بعد دقیقا فلان جور می‌شد و نمی‌مردم. سگ‌جان بنده‌ای بودم چون. به شمایلم ولی نمی‌خورد این سگ‌جانی. شمایلم چون خیلی مکش مرگ‌مایی‌ می‌زد. توم ولی، رگ‌های مغزم پیچ خورده‌‌اند لای رگ‌های قلبم و هی این به آن فشار می‌آورد و آن به این. سگ تو جفتشان. خب خودم و خدا را می‌گفتم. من از یک جایی به بعد روزی هشتصد بار این ذکر بایزید را تو لب‌هام چرخ دادم و گفتم خیله خب خدا حالا توام. اصلا فلان چیز و بهمان چیز بِسُرَند به درک. خودت را عشق است! اینجور وقت‌ها خدا در عین ناباوری غلاف می‌کرد و فلان چیز و بهمان چیز را یکهو می‌‌انداخت تو بغلم! الله اکبر از دست این خدا! من ولی خداوکیلی بااینکه آدم بیخودی هستم، تو قلب صاحاب مرده‌ام مِهر خدا بدجوری پیچ خورده لای رگ‌ مَگ‌هام. هی فکری‌ام چجور میشود دلبری کرد برایش. ولی چون بیخود آدمی هستم، دلبری کردن برای خدا ازم برنمی‌آید. سگ توم که برنمی‌آید. ولی دلم میخواهد بگیرمش تو بغل و موهای فرفر‌یش را هی ناز کنم! خودم میدانم خدا مو ندارد نمیخواهد شما زودی بیایید نصیحتم کنید. من خودم با خدا خیلی رفیقم و باهم کنار می‌آییم یک طوری. خب خدا که الهی قلبم خاکستر زیر پایش بشود، تو چنين روزی نشسته بود یک گوشه و تو نخ خلق‌الله بود که یکهو نمی‌دانم چطور شد که با خودش گفت بگذار یک موجود یک تخته‌‌ای بسازم و بفرستم قاطیِ جماعت دوتخته‌ای‌ها تو دنیا. بعد تند و تیز گِل‌ مِل‌ها را لای انگشت‌هاش پیچ داد و من را ساخت و از خودش فوت کرد توم و انداختم تو دنیا. نمیدانم خدا آنروز رو چه حساب مرا خُل و یک تخته‌ای ساخت‌؛ الحال دلیلش هرچی که بود، قربان دست و پنجه‌اش بروم چون چِل‌گیس لقمه گرفت برای این دنیا! حالا هم نه اینکه به قدم اول معرفت رسيده باشم، نه والا چه غلط‌ها. ولی خوش دارم ادا بیایم و بگویم خدایا، جانِ همانها که مرا اسیر جادوی چشم‌هاشان کرده‌ای، مِن بعد تو زندگی‌ام تو فقط باش و بعد هرچه خواهی کن. 👩‍🦽
📌 خدمات متقابل اعتقادات و ادبیات!
الف|نون
📌 خدمات متقابل اعتقادات و ادبیات!
🍏 📍آدم‌ها، حالا نه همه‌شان ولی یک‌سری‌شان همیشه یک مشت ارزش توی مغزشان دارند. بعد هی همیشه فکری‌اند که چجور ارزش‌های توی مغزشان را بریزند تو مغز بقیه‌ی آدم‌ها! من هم یک مشت ارزش توی مغزم دارم‌. ارزش‌هام البته برای من چیزی فراتر از ارزش‌اند.‌ حکم اکسیژن را دارند برایم. یعنی رگ حیاتم بریده می‌شود اگر نباشند! ارزش‌هام البته بیشتر از مغزم، توی قلبم لمیده‌اند. یعنی من در اصل تعریف عشق را توی ارزش‌هام میبینم و اینجا تنهایی جایی توی زندگیم است که قلبم تمام قد عاشق شده‌ است! 📍خب من حالا از وقتی عاشق‌ شدم، هی ولوله افتاد توی تنم که یکجور این ارزشهای توی قلبم را بریزم تو قلب بقیه‌ی آدم‌ها! به همین راحتی‌ها نبود ولی. چون آدم‌ها یا خودشان یک مشت ارزش متضاد با من توی قلب‌شان داشتند، یا اصلا ماهیت جهان ارزشی برایشان بی‌ارزش بود. باری به هر جهت بودن را بیشتر می‌پسندیدند! یعنی اینجور نبود که بروم بگویم ببین فلانی! این ارزش‌های من است. یکی از یکی خفن‌تر. بیا توام عاشق این‌ها شو. ولله زندگیت از این رو به آن رو می‌شودها. نه! فلانی‌ها لابد یا با اردنگی از خجالتم درمی‌آمدند، یا خیلی که خاطرم را میخواستند گوشه‌ی لب‌هاشان را نرم کش میدادند و شکاف چشمهاشان را تنگ‌تر می‌کردند که یعنی مثلا دارند گوش میکنند به من! القصه فکری شدم بروم بگردم دنبال یک راهی تا آدم‌ها را سُر بدهم تو جهان ارزش‌های عاشقانه‌‌ی خودم! خیلی گشتم تا دست آخر قلابم گیر کرد تو جهان هنر، آن هم تو سیاره‌ی ادبیاتش. ادبیات برای من یک ابزار بود‌. یک ابزار که به وسیله‌اش جهان ارزشمندم را به آدم‌ها معرفی کنم. چون آدم‌ها هر قدر هم متفاوت، هنر و ادبیات می‌تواند زبان مشترک همه‌شان باشد... 📍امروز استاد ما را با بانویی آشنا کرد که دستی تو سیاره‌‌ی ادبیات داشت. نگین فراهانی یکجا توی صحبت‌هاش، صراحتا به ما گفت که ارزش‌های شما هرچند متعالی، اما ادبیات نباید صرفا یک ابزار در خدمت آنها باشد! بلکه ادبیات باید خودش هم یک ارزش باشد برای شما! یعنی اینجور باید ادبیات را ارج بنهیم ما! خب باید اعتراف کنم من هیچوقت از این زاویه به ادبیات نگاه نکرده بودم! امروز ولی نگاه کردم. عمیق هم نگاه کردم. و حالا این زاویه‌دید جدید را بیشتر دوست دارم. ادبیات حالا توی ذهنم جایگاه والاتری دارد و برایم چیزی فراتر از یک ابزار مکانیکی خشک است! قلبم حالا دو مشت ارزش توی دستهاش دارد؛ توی یک مشتش اعتقاداتم است و توی دیگری ادبیات. کفه‌ی ارزشیِ اعتقادات البته سنگین‌تر است، اما فکری‌ام این هر دو باهم را بگیرم در خدمت هم؛ یعنی بشود خدمات متقابل اعتقادات و ادبیات!
📌 اندر احوالات گوجه‌های نَشسته!
الف|نون
📌 اندر احوالات گوجه‌های نَشسته!
🍅 گوجه نَشسته‌ها را که پرت‌ کردم تنگ قابلمه، روغنِ داغ تویش صاف پاشید تو چشمم و آخ‌م رفت تو هوا. پشت بندش هم گوشه‌ی دستمالی که قابلمه را باهاش چسبیده بودم رفت لای شعله‌ی گاز و بوی دودش صدای مامان را درآورد که داری چکار میکنی آن تو؟ من البته خاطرش را جمع کردم که همه چیز تو آشپرخانه تحت کنترل است و با خیال راحت بگیرد بخوابد. تحت کنترل نبود ولی! اوضاع بدجوری دود در روغن بود. یک چیزی تو مایه‌های قمر در عقرب. بديش این بود که هرچی می‌گشتم دَم‌کُنیِ لامصب را پیدا نمیکردم بندازم دور در قابلمه و محتویاتِ جلز و ولزکننده‌ی تویش را یک طوری خفه کنم. دست آخر زیرسفره‌‌ را چنگ زدم و با مشقت ده دور پیچاندم دور در قابلمه و زوری زوری چفتش کردم روی لبه‌هاش. لامروت اما صاف وانمیستاد که. هی از این‌ور آونور خودش را ول می‌داد پایین و هر آن احتمالش میرفت یک گوشه‌ از پارچه‌اش پیچ بخورد لای شعله‌ی گاز. چیزمیزهای توی قابلمه اما بالاخره جان کندند تا پخته شدند. فقط نمیدانم چرا برنج‌های لاکردار همه‌شان عین اسب چسبیده بودند به هم. حالا مامان خودش چرا غذا را نپخت؟چون بدجوری سرما خورده بود و رو این حساب عجایب هفتگانه تبدل شدند به عجایب هشتگانه و من امروز خودم برای خودم سحری پختم! خب آدمیزاد‌ اگر مجبور شود، لاستیک هم گاز می‌زند چه رسد به پخت‌ و پز! تنها خوبیش این بود که سحری فقط برای خودم بود و از نشستن گوجه‌ موجه عذاب وجدانی نداشتم! خدا البته ببخشدم چون هیچ بعید نیست مریضی مامان به خاطر سه وعده‌ خوردن کاهو نَشسته‌‌هایی باشد که من خاطرش را جمع کرده بودم تمیز شستم‌شان. امکانش هست به خاطر این کثیف‌بازی‌ها تو این ماه عزیز خدا به لاستیک تبدیلم کند. خب شستن مواد غذایی در نظرم وقت‌ تلف‌کنی است. چون من با این وقت اضافه‌ای که از نَشستن گوجه موجه نصیبم می‌شود، می‌روم تو اتاقم و رگباری اورانیوم غنی سازی می‌کنم! رو این حساب نمی‌شورم هیچی را هیچ‌وقت. ف.ر میگوید نرگس این‌ها را ننویس هیچکس نمی‌آید بگیردت‌ها. وای پناه بر خدا! چه حرف‌ها! طرف مگر می‌خواهد شکم گنده‌اش را به عقد من دربیاورد که به خاطر چهارقلم گوجه نشسته نگیردم؟ مرد اگر مرد باشد عاشق همین کثیف‌کاری‌های زنش می‌شود‌! حالا نهایتش این است که می‌زنیم تو کار فتوسنتز. یا هم اینکه باد لقمه میکنیم و می‌ریزیم تو چاله‌ی دهان‌. ولی هیچ خوب نیست آدمیزاد انقدر در بند این خندق بلای کوفتی باشد. خب ول کنید اهل و عیال من را. خودم یک جور شکمشان را سیر میکنم. مخلص کلام اینکه خدا کند مامانِ هیچ خانه‌ای هیچوقت مریض نشود!چون خانه عمیقا به قهقرا می‌رود!
____________ گوگل می‌گوید واژه‌ی "ناموس" به معنی آبرو و نیک نامی‌ست. قانون و شریعت الهی و عصمت و شرف هم جزء معانی متعدد ناموس هستند در دایره واژگانی گوگل. من اگر توی مغز گوگل نفوذ داشتم، یک معنای دیگر هم به واژه‌ی ناموس اضافه می‌کردم: "خاک". من هرکه را که رگ گردنش برای خاک سرزمینش باد کند آدم باناموسی می‌دانم و شُل‌کنندگان در برابر متجاوزین به خاک را هم، آدم‌هایی به غایت بی‌ناموس! تاریخ معاصر به ما می‌گوید حکومت‌های پیشین علارغم تلاشی که برای پیشرفت ایران داشتند، حکومت‌های بی‌ناموسی بودند. خاک سرزمین را با پیش به گربه و کیش به مرغی می‌دادند و می‌رفت و برای توجیهِ این بی‌ناموسی، یک مشت گزاره‌ی دهان پُرکنِ مغز پرنکن از دهانِ مبارک‌شان می‌ریختند بیرون که "والاحضرت همایونی چون میخواستند خون از دماغ یک ایرانی نیاید، شمال را دادند به روس، جنوب را به انگلیس، خودشان هم قبول زحمت فرموده رفتند جزیره‌ی موریس. الله اکبر از این درایت! و شاهنشاه آریامهر برای صلح‌طلبی، برای جلوگیری از دشمنی‌های بی‌مورد، یک لباس عروس چین چینی تن بحرین پوشاندند و فرستادندش خانه‌ی بخت. شگفتا از این تدبیر همایونی! آرارات هم که یک تپه‌ای بود و اروند و دشت ناامید هم چون به کارمان نمی‌آمدند، جناب‌شان نیت فرموده قربة الی الله دادند رفت." همین قِسم دُرافشانی‌ها را چاکران نوکران شاهان قجری هم داشتند که گفتنش البته تکرار مکررات است. الحال اینها همگی حکومت‌های بی‌ناموسی بودند. حالا هزاری هم خودشان را بُکشند و بگویند ارتش فلان آوردیم و پدر ایران نوین هستیم و اینطور هستیم و آنطور هستیم، تاریخ معاصر اما با سماجت تمام میگوید اَنگ بی‌ناموسی شش دانگ خورده به نام حکومت‌هاشان. برای منی که "خاک" به معنای ناموس است، جمهوری اسلامی با تمام انتقاداتی که به مسائل داخلی‌اش وارد است، حکومتی‌‌ باناموسی‌ست. چرا که خاک سرزمینم را ۴۴ سال از چنگال تجاوزگران حفظ کرده و هنوز هم می‌کند. چرندیاتی از این دست که این جا را داده به روسیه و آنجا را داده به چین و آنور سهم اسد شد و اینور سهم حزب الله را هم فقط زمانی باور کنید که مرزهای رسمیِ ما در سازمان ملل عوض شوند! جمهوری اسلامی تا زمانی که ناموس می‌فهمد، خاک می‌فهمد، برای من قابل دفاع است؛ و یک تار موی گندیده‌اش را با صدها اپوزیسیونِ دلقکِ خارج‌نشین، عوض نخواهم کرد!
📌 برادرها خواهرها بروید عاشق شوید!
الف|نون
📌 برادرها خواهرها بروید عاشق شوید!
🌙 حالا هنوز که هنوز است یک سری تو گیر و دارِ این‌اند که بیایند به روزه‌دارها بقبولانند که بابا آخر با روزه‌ که نمی‌شود حال فقرا را فهم کرد! حالا شما یک صبح تا غروب چیزی نخورید، شکم فلان فقیر پُر می‌شود مثلا؟ شما به جای اینکه صبح تا شب گرسنگی بکشی، فلان قدر پول بریز به حساب فلان فقیر. والا ثوابش بیشتر است! یک سری هم که عشقِ دار و درخت‌ دارند و معتقدند آدم بهتر است به جای روزه‌داری، بلند شود برود تو یک صحرایی جایی، سی تا درخت بکارد تا طبیعت قشنگ‌تر شود مثلا! جماعتِ "که چی‌" ها هم که همیشه‌ی خدا با قدرت در صحنه‌ی نظردهی حضور دارند و پرچم‌دارِ قافله‌اند، با بیان اینکه "حالا مثلا چندین ساعت در روز چیزی نخوریم که چی؟" سال به سال با همین فرمان دُر افشانی می‌کنند. حالا البته برای تک تک این "که چی‌" ها شاید بشود ساعت‌ها سخنرانی کرد و دلیل و منطق آورد. اصل اصلش ولی فقط یک چیز است؛ جماعتِ "که چی" ها، یا هیچ‌وقت تو زندگی‌شان عاشق نشده‌اند، یا رسم عاشقی را درست حسابی فهم نکرده‌اند! عاشق، چرتکه برنمی‌دارد هی حساب کتاب کند بسنجد ببیند فلان چیز چرا و که چی و برای چه باید انجام شود! عاشق فقط گوش می‌گيرد ببیند معشوق چه میخواهد، بعد سینه خیز می‌‌رود برای اجابتش. همین! به قول شهید بهشتیِ عزیز، مسلمان عاشق است. عاشق خداست. حالا خدا که قربانش بروم، گفته ۳۰ روز توی سال از فلان ساعت تا فلان ساعت چیزی نخورید؟ خب چشم. و خلاص. پس و پیش ندارد دیگر. چون عشق یعنی همین! اطاعت محض از معشوق، بی‌چون و چرا و اگر و اما. حالا بگذارید یک عده هی بروند چرتکه بیندازند و دنبال جوابِ "که چی" هاشان بگردند. بد نیست. این هم یک طورش است. ته تهش ولی باید بروند رسم عاشقی یاد بگیرند تا چراییِ روزه‌داری را فهم کنند! باید عاشق شوند تا اسلامِ عزیز را فهم کنند! - برادرها خواهرها بروید عاشق شوید خب! شما عاشقی بلد نیستید به روزه‌دارها چه مربوط؟! پی‌نوشت: گوگل میگه این عکس، تصویر ثبت شده از نماز عید فطره، تو بین‌الحرمین. الهی که سال بعد همه‌مون اینجا نماز بخونیم! عیدتون هم، کلییییی مبارک🤧😍 🌸
الف|نون
🍀 دیشب خواب را چند نوبه با اسید ۹۸ درصد مکرر شُستم و ته مانده‌ی نموکش را لای انگشت‌های لرزانم چلاندم و پهنش کردم روی بند. چون به قدم اول سحرگاه رسیدم، دیدم مژه‌هام یک در میان دارند سُرمی‌خورند روی هم و سرم دارد روی کتاب سنگین می‌شود و کلمه‌ها هی بی‌ربط توی مغزم وول می‌خورند و می‌لولند پهلو به پهلوی هم. این شد که مبینا را گفتم خروس خوان کاغذی بفرست و بیدارم کن. گفتم از یاد نکنی. از یاد نکرد و کله سحر کاغذش را چپاند لای یک صدای گوش‌خراش و گسیلاند به سویم. الان که دارم این‌ها را کتابت میکنم، نگاهم با نگاه لحاف و تشک یکی شده و دلم همین‌طور دارد قیلی ویلی می‌رود برای پنبه‌های نرم‌شان. عین وقت‌هایی که عاشق معشوق‌ها نگاهشان یکی می‌شود و ۶ ثانیه یا بیشتر و کمتر درهم قفل می‌مانند. برق نگاهِ مهیلِ مبینا و فریادهای مخوف عرفانه اما مرا از معشوق‌های متقالی و مخملی‌ام یله داده‌اند. عین وقت‌هایی که یک آدم فضول از لالوهای نگاه‌های قفلی‌ِ عاشق معشوق‌ها سر برمی‌آورد و عیش‌شان را زهرمار میکند. حالا نه اینکه مبینا و عرفانه از این مدل آدم‌ها باشند ها. نه خدا به دور. گلی از گل‌های بهشت هستند جفت‌شان. خدا سایه‌شان را از سرم کم نکند یک وقت. لکن امروز اگر نروم، بی هیچ اُرس و پُرسی جوری می‌خوابانند بیخ گوشم که جرئت نتق کشیدن هم نداشته باشم! امروز اگر نروم جفت‌شان سه طلاقه‌ام می‌کنند؛ به طرفه‌العینی. 🏚 🦦 ؟👀
🛳 قرار بود با یک کشتی بزرگ برویم کربلا. کشتی باید از مسیر اروند میگذشت‌ و درست لب مرز عراق توقف میکرد. یک سری آدم توی کشتی منظم پشت سر هم نشسته بودند. با یک دست خودشان را باد می‌زدند و چشم چشم میکردند تا کشتی حرکت کند. من یک جا بیرون از کشتی روی صندلی نشسته بودم. منتظر بودم زمان دقیق حرکت را مشخص کنند، بعد بروم چمدانم را ببندم و پشت بندش هم ثبت نام کنم. هرچی منتظر ماندم خبری نشد. رفتم سروقت یکی از مسئول‌های کشتی. پیرمرد بی‌اعصابی بود‌. گفتم: "زمان دقیق حرکت کیه؟" دستش را توی هوا تکان داد و گفت: "زمان نمیگن هرموقع وقتش بشه همون موقع میگن. بعدشم حرکت" باید عقل میکردم و همان لحظه ثبت نام میکردم. نکردم ولی! چراش را نمیدانم‌. توی دلم آشوب بود. هی دور خودم چرخ میخوردم و بهانه میگرفتم که چرا زمان دقیق حرکت را نمی‌گویند. حتی یادم هست سر مامان غر می‌زدم چرا چمدان مرا نبستی من الان وسیله ندارم بروم! یک نفر مدام توی مغزم میگفت خب برو همین حالا ثبت نام کن وقت که هست. نرفتم ولی. داشتم انگار با یک نفر لج میکردم! نمیدانم با کی‌. توی همین گیرودار یکهو کشتی سوت بلندی کشید و راه افتاد. همین که سر چرخاندم طرفش، نفهمیدم چه شد که یکهو به خودم آمدم و دیدم روی یک سکوی کوتاه در گوشه‌ای‌ترین نقطه‌ی کشتی نشسته‌ام! بغل دستم یک زن با چادر عربی نشسته بود. گفتم من بی‌چمدان آمده‌ام. خندید که آنجا چمدان نمی‌برند دختر! یک کوله‌ سبک می‌برند فقط. توی کشتی همهمه‌ بود و همه باهم حرف میزدند. یادم نیست چقدر گذشت که موج‌های اروند کشتی را به مرز عراق رساندند. تصویر یک گنبد طلایی از همان فاصله ریخت توی چشمهام. کشتی توقف کرد و بلافاصله همان پیرمرد دادزد: "اونور مرز عراقه‌. زائرا برن" بعد با یک دستش یک در آهنی بزرگ را باز کرد و جمعیت هجوم بردند طرف در. کف پاهای من انگار چسبیده بودند به کشتی. یک چشمم به جمعیت بود و یک چشمم به گنبد. من جزء زائرها نبودم چون ثبت‌نام نکرده بودم! پیرمرد جمعیت را با دستش هل میداد. نفر آخر هم که از در رد شد و رفت آنور‌، در کشتی مثل کرکره بسته شد. صدای تقش که رفت توی گوشم، هق هقم پرت شد توی هوا. سرم خم شده بود و های های گریه میکردم! توی همان حال یک مرد آمد نزدیکم و زیر گوشم چیزی گفت که هق هقم بلندتر شد! حالا هرچی زور میزنم حتی یک کلمه از حرفش را هم یادم نمی‌آید. از خواب که پریدم از تلویزیون صدای مردی پخش می‌شد. مرد داشت توی کربلا دعای عرفه میخواند. و من از همان وقت تا حالا فقط یک جمله توی مغزم پخش میشود و چشمهایم را مدام پر میکند: "منو تو کربلا راه ندادن!" 📌پی‌نوشت: دعام کنید.