eitaa logo
الف|نون
182 دنبال‌کننده
128 عکس
51 ویدیو
0 فایل
|پس اگر مقصد پرواز است، قفسِ ویران بهتر...| بی‌که شناخته شوید، با الف|نون مکاتبه کنید: https://harfeto.timefriend.net/17348255401807
مشاهده در ایتا
دانلود
🛳 قرار بود با یک کشتی بزرگ برویم کربلا. کشتی باید از مسیر اروند میگذشت‌ و درست لب مرز عراق توقف میکرد. یک سری آدم توی کشتی منظم پشت سر هم نشسته بودند. با یک دست خودشان را باد می‌زدند و چشم چشم میکردند تا کشتی حرکت کند. من یک جا بیرون از کشتی روی صندلی نشسته بودم. منتظر بودم زمان دقیق حرکت را مشخص کنند، بعد بروم چمدانم را ببندم و پشت بندش هم ثبت نام کنم. هرچی منتظر ماندم خبری نشد. رفتم سروقت یکی از مسئول‌های کشتی. پیرمرد بی‌اعصابی بود‌. گفتم: "زمان دقیق حرکت کیه؟" دستش را توی هوا تکان داد و گفت: "زمان نمیگن هرموقع وقتش بشه همون موقع میگن. بعدشم حرکت" باید عقل میکردم و همان لحظه ثبت نام میکردم. نکردم ولی! چراش را نمیدانم‌. توی دلم آشوب بود. هی دور خودم چرخ میخوردم و بهانه میگرفتم که چرا زمان دقیق حرکت را نمی‌گویند. حتی یادم هست سر مامان غر می‌زدم چرا چمدان مرا نبستی من الان وسیله ندارم بروم! یک نفر مدام توی مغزم میگفت خب برو همین حالا ثبت نام کن وقت که هست. نرفتم ولی. داشتم انگار با یک نفر لج میکردم! نمیدانم با کی‌. توی همین گیرودار یکهو کشتی سوت بلندی کشید و راه افتاد. همین که سر چرخاندم طرفش، نفهمیدم چه شد که یکهو به خودم آمدم و دیدم روی یک سکوی کوتاه در گوشه‌ای‌ترین نقطه‌ی کشتی نشسته‌ام! بغل دستم یک زن با چادر عربی نشسته بود. گفتم من بی‌چمدان آمده‌ام. خندید که آنجا چمدان نمی‌برند دختر! یک کوله‌ سبک می‌برند فقط. توی کشتی همهمه‌ بود و همه باهم حرف میزدند. یادم نیست چقدر گذشت که موج‌های اروند کشتی را به مرز عراق رساندند. تصویر یک گنبد طلایی از همان فاصله ریخت توی چشمهام. کشتی توقف کرد و بلافاصله همان پیرمرد دادزد: "اونور مرز عراقه‌. زائرا برن" بعد با یک دستش یک در آهنی بزرگ را باز کرد و جمعیت هجوم بردند طرف در. کف پاهای من انگار چسبیده بودند به کشتی. یک چشمم به جمعیت بود و یک چشمم به گنبد. من جزء زائرها نبودم چون ثبت‌نام نکرده بودم! پیرمرد جمعیت را با دستش هل میداد. نفر آخر هم که از در رد شد و رفت آنور‌، در کشتی مثل کرکره بسته شد. صدای تقش که رفت توی گوشم، هق هقم پرت شد توی هوا. سرم خم شده بود و های های گریه میکردم! توی همان حال یک مرد آمد نزدیکم و زیر گوشم چیزی گفت که هق هقم بلندتر شد! حالا هرچی زور میزنم حتی یک کلمه از حرفش را هم یادم نمی‌آید. از خواب که پریدم از تلویزیون صدای مردی پخش می‌شد. مرد داشت توی کربلا دعای عرفه میخواند. و من از همان وقت تا حالا فقط یک جمله توی مغزم پخش میشود و چشمهایم را مدام پر میکند: "منو تو کربلا راه ندادن!" 📌پی‌نوشت: دعام کنید.
📌 نرمه‌بادی بهاری در دوره‌ی نوجوانی که حالا تبدیل به خوره‌ای ریشه‌دار شده است.
الف|نون
📌 نرمه‌بادی بهاری در دوره‌ی نوجوانی که حالا تبدیل به خوره‌ای ریشه‌دار شده است.
🏴 🔸️یک جا آن گوشه‌ موشه‌های ذهنم، شاید همان‌ دفعه‌هایی که توی عالم نوجوانی، از طبقه بالای مسجد محل‌مان گوشه‌ی پرده‌ی ضخیم سبزرنگی را کنار می‌زدم و دزدکی سرک می‌کشیدم به طبقه‌ی پایینش، هما‌ن‌جا که یک عالم مرد سیاه‌پوش دور هم گرد شده بودند و همزمان کف‌ دست‌هاشان را می‌کوبیدند توی سینه‌هاشان و یک‌صدا از حسین میخواندند، بله یک جا همان حوالی بوده احتمالا که بر خلاف بغل‌دستی‌هایم که نخودی میخندیدند و توی همان عالم نوجوانی‌شان بین سینه‌زن‌ها دنبال نیمه‌ی گمشده‌شان می‌گشتند، من یک چیزی عین نرمه‌باد بهاری از ذهنم گذشته که چرا زن‌ها اینطور گرد نمی‌شوند توی سینه بزنند و از حسین بخوانند؟ توی عالم نوجوانی البته این حرفها فقط توی همان ذهن خودم ماندند و کسی هم نفهمید دزدکی سرک کشیدن‌هایم برای پیدا کردن نیمه‌ی گمشده نبوده، برای حظ بردن و غرق شدن در صف منظم و پرشور سینه‌زنان حسینی بوده! 🔸️حالا خیلی سال است که از عالم نوجوانی فاصله گرفته‌ام. آن نرمه‌باد بهاری ولی تبدیل به یک خوره‌ی ریشه‌دار شده و مدام توی مغزم صدا میدهد که تکیه‌زنی و زنجیرزنی توی خيابان پیشکش، توی همین مسجدها که همه زن هستیم چرا این مدل عزاداری پرشور را از خودمان دریغ کرده‌ایم؟ هیچ‌کس تابحال به مدل عزاداری زن‌ها نگاه کرده است؟ توی مسجدها و حسینیه‌ها همگی یک گوشه توی خودشان مچاله شده‌اند، یا پر چادرشان را کشیده‌اند توی صورت‌هاشان و شانه‌هاشان نرم نرم می‌لرزند، یا دستمال کاغذی‌های نم‌دار را چسبانده‌اند روی سوراخ‌های دماغ‌شان و آرام آرام فرفر می‌کنند، یا کتاب دعا دست گرفته‌اند و زیرلبی السلام علیک می‌خوانند و یا هم اینکه گوش به سخنرانی فلان سخنران داده‌اند. همین گوشه‌نشینی و انفعال است که رغبتم را برای شرکت در مراسمهای مذهبی کم می‌کند. کم می‌کند یعنی بیشتر وقت‌ها با مامان مینشینیم توی خانه و از توی تلویزیون دعاها را میخوانیم و عزا می‌گیریم. چون توی مسجد یا حسینیه هم اگر برویم باز قرار است یک گوشه بنشینیم و توی خودمان مچاله شویم دیگر! 🔸️القصه عزاداری‌های مردانه شور بیشتری دارند، مردها خوشان تصمیم‌گیرنده و محور عزاداری‌هاشان هستند. زن‌ها ولی غالبا نظاره‌گر و منفعل‌اند و همین است که مدل عزاداری‌هامان را دوست ندارم! پی‌نوشت اول: گوگل میگوید این عکس‌ها مربوط به بوشهر است‌. در یک سری از شهرهای جنوبی ایران زن‌ها خودشان محور عزاداری‌اند. باشد که این مدل‌ به اینورها هم سرایت کند! پی‌نوشت دوم: میدانم نفس شرکت در مجلس روضه‌ی اباعبدالله است که برکت دارد. چه سینه‌زنی باشد چه نباشد. اصل حرفم اما چیز دیگری‌ست‌. لذا اصل را دریابید!
📌 من روزی ده‌‌‌ها بار خدا را شکر می‌کنم که در این لجن‌خانه متولد نشده‌ام!
الف|نون
📌 من روزی ده‌‌‌ها بار خدا را شکر می‌کنم که در این لجن‌خانه متولد نشده‌ام!
❗️ 🔸️اول خواستم فیلم اصلی را کامل بگذارم. اما بعد، توحش که دیدن ندارد... حتی شنیدنش هم حال آدم را خراب می‌کند چه رسد به دیدنش. توی فیلم موجود دوپایی ایستاده، و در اوج بی‌شرمی، با کلام خدا روپایی می‌زند و می‌خندد... موجود دوپای دیگری آن گوشه‌‌ کنارها احتمالا، پا روی زمین سفت کرده و با دوربین توی دستش، از این توحش آشکار فیلم می‌گیرد تا خوی حیوانی‌ او که روپایی می‌زند را به کل دنیا نشان دهد. اطراف‌شان هم یک مشت موجود دوپای دیگر -تو گویی موجوداتی تماما مسخ‌شده و بی‌خاصیت- جابه‌جا ایستاده‌اند به تماشای این نمایش کثیف خیابانی. همه‌ی این‌ها البته، با مجوز رسمی دولت سوئد، و تحت تدابیر محافظتی پلیس این کشور رخ داده است! 🔸️این همان تمدن حیوان‌گونه‌ی غرب است که همیشه با روکش پُرزرق و برق آزادی و احترام به عقاید مختلف و کوفت و درد و مرگ و زهرمار، توی سر انسان شرقی می‌کوبیدندَش. و حالا که خیلی سال است خودشان این روکش پُرزرق و برق را دریده‌اند، ما به جای تمدن انسانی، شاهد حجم غریبی از "توحش" و "تمدن حیوانی" هستیم. هرچند بی‌نوا حیوان! و من روزی ده‌‌ها بار خدا را شکر می‌کنم که در این لجن‌خانه متولد نشده‌ام! . . .
4.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حسین چشیده‌ها...💔 اینجا بحرین است.
📌 وَ شمر سر حسین را جدا کرد و به خولی سپرد...
الف|نون
📌 وَ شمر سر حسین را جدا کرد و به خولی سپرد...
💔 تاریخ می‌گويد مردم کوفه دوازده هزار نامه نوشتند برای حسین علیه‌السلام، و او را به کوفه خواندند برای تشکیل حکومت اسلامی و مبارزه با حکومت یزید. حکومتی که نه "مشروعیت دینی" داشت و نه "مقبولیت مردمی". من به عدد دوازده‌ هزار فکر می‌کنم. به این که به تعداد انگشتان دست حتی، "مردی" بین آن دوازده‌ هزار آدم نبوده تا پای امضایی که زده بایستد...! و بعد، به عدد سیصدهزار فکر میکنم. به سیصد هزار آدمی که چهل و اندی سال، با خون‌ توی رگ‌هایشان، پای امضاهاشان بر یک تکه کاغذ مانده‌اند‌.‌ تکه کاغذی که تویش نوشته بودند: "آری". آری به تشکیل نظام جمهوری اسلامی. کوفه شهر أَشْبَاهَ الرِّجَال بوده. مرد نبوده توی آن شهر. زن هم نبوده حتی. توی ایران ولی تا دل‌تان بخواهد مرد داریم و زن! ...
📌 بیا که مردم چشم به راه تو دارند. بشتاب! بشتاب! بشتاب! از توی تلویزیون چشم دوخته‌ام به طلاییِ گنبدِ حرمِ او که نامش حسین است. چشم دوخته‌ام و زیرلبی می‌گویم: "خدا تو به چه امیدی ما رو دوست داری؟!". فکر بیعت‌شکنیِ کوفیان است که این جمله را ناخودآگاه می‌آورد روی زبانم. بشتاب بشتاب گفتن‌هایشان و بعد به یک‌باره پشتش را خالی کردن، عجیب خرابم می‌کند‌... فکری‌ام چرا خدا باید آدم‌هایی را بخواهد که حجت او را نخواستند؟! فکری‌ام یک‌جا حوالیِ خودم، درست همان‌جایی که گیر کرده‌ام بین انتخاب آخرین حجت خدا و یزیدهای جور به جور زمانه‌ام. و اگر مثل کوفیان به یزیدها بروم، خدا به چه امیدی باید بخواهدم؟ و آدمی که خدا نخواهدش، آدم است مگر؟
کلی کتاب نخونده رو کنار گذاشتم برای نشستن پای گریه‌ی پروانه‌ها! من راستش معتقدم پروانه‌ها اتفاقا گریه می‌کنند. اونم خیلی زیاد. @mafshooo @mabnaschoole
📌 از جمع ۴۱۵ نفره‌ی ما، حالا یک نفر کم شده. عدد ۴۱۵ اما همچنان سر جایش هست.