الف|نون
📌 از جمع ۴۱۵ نفرهی ما، حالا یک نفر کم شده. عدد ۴۱۵ اما همچنان سر جایش هست.
🌱
از جمع ۴۱۵ نفرهی ما، حالا یک نفر کم شده.
عدد ۴۱۵ اما همچنان سرجایش هست.
سرجایش هست یعنی این کم شدن، ۴۱۵ را به ۴۱۴ تبدیل نکرده.
نکرده چون او که جمعمان را ترک کرده، از گروه ما نرفته است. نرفته تا از شمارهی آن بالا، یکی کم شود.
یعنی رفته،
اما رفتنش شکل رفتنهای معمولی نبوده!
رفتنش از جنس زندگی بوده، از جنس پرواز، نور، و امید...
رفتنش از جنس امید بوده که وقتِ بودن، سلولهای وحشی سرطانی را یک گوشه کناری از ذهنش انداخته و به جاش،
یک عالم کتابهای جور به جور از نویسندههای ایرانی و خارجی گذاشته کنار دستش! چه آنوقتی که لابد توی بیمارستان شیمیدرمانی میشده و چه وقتی که توی خانهاش با این بیماری میجنگیده، کتابها توی بغلش از این به آن میشدند و انگشتهاش، صفحهها را یک به یک جلو میزدند برای رسیدن به تهِ قصهها.
زهرا نجفی را اندازهی یادداشتهای کوتاهش در حلقه کتاب مبنا میشناختم. حالا اما اسمش برای همیشه توی خاطرم میماند.
همان زنی که مادر دو فرزند بوده،
با سلولهای سرطانی میجنگیده،
اما "خواندن" تا آخرین نفسهای عمرش،
جزئی جداناشدنی از زندگیاش بوده!
دیشب، قصهی زندگی خودش توی این دنیا به ته رسید و نشد انگشتهاش، صفحههای #پروانهها_گریه_نمیکنند را جلو بزنند و قصهی این کتاب را به ته برسانند؛
پروانهها ولی حالا، حتم دارم همهشان برای او که مادر بوده، و برای دو فرزندش که بیمادر شدهاند، بیامان اشک میریزند!
برای دوست کتابخوان ما دعا کنید.
دعا کنید همنشین امام حسین باشد.
#حلقه_کتاب_مبنا
#پروانهها_گریه_نمیکنند
#مرضیه_اعتمادی
الف|نون
📌 ترور، نشان از "عجز" تروریستها دارد!
💔
نکشتهاند.
مردان بزرگ هیچ سرزمینی را
چنین بسیار و چنین متناوب نکشتهاند که از ما.
بکشید ما را! ملت ما بیدارتر میشود!
بریزید خونها را. زندگی ما دوام پیدا میکند.
این انقلاب باید زنده بماند، این نهضت باید زنده بماند، و زنده ماندنش به این خونریزیهاست. بکُشید ما را؛ ملت ما بیدارتر میشود.
ما از مرگ نمیترسیم؛ و شما هم از مرگ ما صرفه ندارید. دلیل "عجز" شماست که در سیاهی شب ترور میکنید! ترور نشان از عجز تروریستها دارد. اَبَر تروریست جهان امروز، که در نیمه شب
آن هم نه در ایران، که در خاک کشوری دیگر،
سردار عزیزتر از جان ما را ترور کرد،
عاجز از جنگ رو در رو
ناتوان از جنگ تن به تن
حقیرانه و مذبوحانه
در سیاهی شب دست به ترور زد!
ترور نشان از وحشت رویاروییِ تن به تن با حریف دارد.
چه با چنگال خونین دولت تروریست آمریکا رقم بخورد، چه با چنگال مشتی حرامی داعشی.
ترور کور، نشان از "عجز" تروریستها دارد!
#شاهچراغ
الف|نون
📌 ترور، نشان از "عجز" تروریستها دارد!
💔
و به یاد شهید فرودگاه بغداد،
همان بزرگمردی که عمرش صرف مبارزه با داعشیهای دستساز دولت تروریست آمریکا شد...
به یاد سرداری که جای خالیاش سالهاست
نه فقط در قلب ما،
که در بطن یک منطقه حفره انداخته...
به یاد مدافعان حرم
که اگر نبودند
ماجرا به شلیک چند گلوله در شاهچراغ ختم نمیشد...
و ننگ بر تمام دهانهایی که به جای ابراز همدردی،
وجدان را در هزاران هزار پستوی تو در تو دفن میکنند و عقلانیت را با قدرت زیر پا لگدمال میکنند و حقیرانه و جاهلانه فریاد میزنند:
"کار خودشان است"!!!
ننگ بر شما تروریستهای مجازی.
ننگ بر مغزهای زنگزده و فاسدتان.
#تروریست_مجازی
الف|نون
📌 ترور، در هر سطحی که باشد، نقض آشکار #حقوق_بشر است.
💔
ترور، در هر سطحی که باشد،
نقض آشکار حقوق بشر است.
اما
از نظر مجامع بینالمللی و کشورهای مدعی حقوق بشر، ایرانیهایی که در شاهچراغ به زیارت حرم اهل بیت رفته بودند، بشر نیستند.
همچنین،
آن مردی که به دعوت رسمی دولت عراق
به خاک آن کشور رفته بود، از زمره ابناء بشر خارج است.
رو همین حساب است که جنایت تروریستهای داعشی در شاهچراغ، و جنایت دولتمردان تروريست آمریکایی در فرودگاه بغداد،
از نظر این مجامع، نقض حقوق بشر به حساب نمیآید. به حساب نمیآید تا در واکنش به این جنایات، گلو پاره کنند!
کشورهای مدعی حقوق بشر،
این استانداردهای دوگانهشان را در هر جهنم درهای هم دفن کنند، بوی گند و متعفنشان خیلی سال است که هواکره را مسموم کرده!
برای آنها بشر و حقوقش مطرح نیست.
"منفعت" مطرح است.
هم این است که یک روز برای مرحوم مهسا امینی یقه جر میدهند (نه برای مهسا، برای منفعتی که از پسِ خون مهسا به جیبشان میرود)
روز بعد اما برای شهدای شاهچراغ رسما لال میشوند. چرا که یقه جر دادن برای این شهدای مظلوم، اساسا هیچ منفعتی در پی ندارد!
حقوق "بشر" نه،
حقوق "منفعت طلبان" اسم بهتری برای این سازوکار است.
#حقوق_بشر_دروغین
#حملهی_تروریستی
#شاهچراغ
📌 آمریکا، به عنوان بزرگترین ناقض #حقوق_بشر، همچنان داعیهدار حقوق بشر است و این، کمدیترین تراژدی در جهان امروز ماست! :))
@AlefNoon59
الف|نون
﷽
____________
مردهایی که توی زندگیم دیده بودم آدم حسابی بودند همه. مرد ساز بهدستِ توی خیالم ولی با همهشان فرق داشت. ایستاده بود روی زمین و انگشتهاش را نرم و فرز روی سیمهای گیتارشمیلغزاند. توی خیالم با اَنوشا و چند دهتا آدم دیگر روی سکویی خیلی بلند وسط دریایی عمیق پابهپا میشدیم. مردِ ساز به دست دورتر از این سکو، خیلی دورتر، روی زمینی سفت ایستاده بود و از همان فاصله بلندگویی دست گرفته بود و با صدای بم و خوشریتمی میخواند: "بپر بپر. یالا یالا." و با دست آزادش سازش را کوک میکرد و ما، نرم نرم خودمان را تکان میدادیم. جماعت دیگری نه بیرون از سکو و نه روی زمینِ سفت و نه با ساز و آواز، که از توی همان آب زیر پایمان، هوار هوار راه انداخته بودند و ما را تشویق به پریدن توی آب میکردند.
- "د یالا. شنا بلدیم ما. بپرید میگیریمتون." و بعد همهشان همزمان کف و سوت میزدند و اینطور به نظر میرسید که کیفشان حسابی کوک است و اوضاع شش دانگ بر وفق مرادشان میگذرد.
من آدم جانعزیزی هستم. هرکس چهار بار از نزدیک با من حشر و نشر کرده باشد مهر تائید میزند پای این حرفم. تستهای روانشناسی هم همین را میگویند. میگویند نیاز به بقا در من بالاست خیلی. هرچیزی که امنیت و منفعتم را تهدید کند برایم نامطلوب میزند. اَنوشا ولی نقطهی مقابل من است. نیاز به هیجان تویش بیداد میکند. جان توی بدنش انگاری چرکِ روی کف دست، اِبایی ندارد سر هرچیز و ناچیزی تو خطر بندازدش. ازش پرسیدم: "تو میپری؟" محو صدای مرد ساز به دست شده بود. گفتم: "من نمیپرم."
روی سکو کنار اَنوشا ايستاده بودم و همهمهی آدمهای بغل دستم را نظاره میکردم. پای راست همهمان با بندی محکم و سیاه، گِره خورده بود به تنهی تک درختِ سروِ روی سکو. طول بند دراز بود. گره را ولی نمیدانم چه کسی زده بود دور پاهامان. غرغر یک سری را بلند کرده بود. تکانهای بدنشان سرعت مطلوبی نداشت چون. آدمهای روی سکو بین پریدن و نپریدن گیر کرده بودند. یک گوششان به فریاد بپر بپر آدمهای توی آب بود و گوش دیگرشان به صدای ساز و آواز مرد بیرون از آب.
من جانعزیز بودم ولی صدای آواز مرد قشنگ بود. توی دل من هم بین پریدن و نپریدن سنگ کاغذ قیچی راه افتاده بود. فاصلهی سکو تا آب اندازهی فاصلهی زمین بود تا آسمان. آدمهای توی آب چطور میخواستند بگیرندم؟ اگر غرق میشدم چه؟ مرد ساز به دست چرا خودش نمیپرید؟
- "من میخوام بپرم." اَنوشا بود که این را گفت. جوابش را ندادم.
توی جیبم دوربینی شکاری داشتم. بیرونش آوردم و گرفتم جلوی جفت چشمهام. کمرم را نیم وجب از لبهی سکو به پایین خم کردم. حواسم بود بیشتر از نیم وجب نشود یک وقت. میخواستم قبل از پریدن حال و روز آدمهای توی آب را از نزدیک ببینم. جان عزیز بودم. مژههام را چندبار را باز و بسته کردم و بعد، ماتم برد.
چیزی که در پایین میدیدم شکل آب دریا نبود مرداب زشتی بود پر از گِلهای شُل. آدمهای تویش همهشان تا کمر رفته بودند توی گل و لحظه به لحظه پایینتر میرفتند. وسط گِل و لای یک حفرهی بزرگ باز شده بود. توی حفره رنگهای جور به جور پاشیده بودند انگار. قرمز جیغ و نارنجی جیغ و زرد جیغ. رنگها همهشان چرکمرده بودند. رنگهای جیغ و چرک عینهو گردباد، دور حفره تندتند میچرخیدند و آدمهای دور و برشان را یک به یک میکشیدند توی خودشان. قلبم عین طبل خودش را میکوبید توی تنم. تیز کمرم را صاف کردم و از لبهی سکو فاصله گرفتم. نفس نفس میزدم و عرق از سر و روم شُره میکرد. بخشی از آدمهای روی سکو آمادهی پریدن بودند. اَنوشا جلوی همهشان بود. همزمان با ریتم صدای مردِ ساز بهدست خودش را تکان تکان میداد و میخواند.
-"بپر بپر. یالا یالا."
کلمهها ته گلویم گره خورده بودند. حرف از توی گلوم درنمیآمد. بیحال و وارفته یک گوشه ولو شدم، گرهی سیاهِ دور پام را محکمتر کردم و دوربین توی دستم را هل دادم طرفشان. بین جمعیت ولوله به پا شد. دوربین را با نوک پا کنار زدند، گرهی بندِ سیاه را از دور پاهاشان باز کردند و از روی سکو پریدند. صدای جیغشان هنوز توی گوشم هست. اَنوشا جزء همینها بود. چندنفری دوربین را برداشتند، گذاشتند تنگ چشمهاشان. هیع بلندی سر دادند و دو متر از سکو عقب کشیدند. بیست سی نفر باقی مانده دوباره دوربین به دست رفتند جلو. چیزی که میدیدند را باور نکردند. با انگشت نشانم دادند. گفتند او دوربین را دست کاری کرده. گفتند می خواهد ما را روی این سکوی زپرتی اسیر کند. میخواهد از لذت شنای دستهجمعی محروممان کند. گفتند و همزمان گرهی سیاه دور پاهاشان را باز کردند. پریدند. پشت هم. مردِ ساز به دست پا روی زمین سفت کرد. بلندتر خواند و ریتمش را تندتر کرد. جمعیتِ توی آب هروله میکردند و مدام سوت میزدند. "بپرید بپرید."
مرد ساز بهدست توی میکروفون هوار میکشید: "یالایالا".
آدمهای روی سکو یک درمیان پایین میپریدند. صدای جیغ همهشان هنوز توی گوشم هست. من جان عزیز بودم. ترسیدم. نپریدم.
صدای اسپیکر اَنوشا از خیال بیرون میکشدم.
جلوی آینه دارد خودش را چپ و راست میکند و موهای بلند و خرماییش را تاب میدهد. صدای مردِ توی اسپیکر شبیه صدای مرد ساز به دستِ تو خیالم است. صدا از توی اسپیکر هوار میکشد:
"روسریتو باز کن بذار غرق بشن تو موج موهات." اَنوشا خودش را تکان میدهد. موهای درازش بالا پایین میشوند. من جانعزیزم. گرهی روسری را زیر گلو سفت میکنم. موجِ موهای من از اَنوشا بیشتر است. میترسم گرهی زیر گلو را باز کنم و موجش اول از همه خودِ من را از روی سکو هل بدهد توی مرداب گِل شُلها و تو حفرهی رنگهای جیغش غرق که نه، خفهام کند.
من جانعزیزتر از این حرفهام! نیاز به بقا در من بالاست خیلی. من از زوال میترسم.
@AlrfNoon59
هدایت شده از خط روایت
💔
- 《ما مرزیم. یکم دیگه خارج میشیم.》
از صبح که نه، ولی از بعدازظهر به اینور که همین یک پیام افتاده رو صفحهی گوشیم، حسرت توی دل و رودهام مدام پیچ و تاب میخورَد و کاسهی چشمهام را یک بند پر و خالی میکند.
حساسیت به فلفل سبزهای توی غذا را بهانهای کردهام برای رگهای قرمزی که لابهلای سفیدیِ چشمخانه پخش شدهاند. من چرا نرفتم؟ منیژه که گفت: "ریش و قیچی دست تو. اگه بگی بریم منم اوکیام میام". من چرا محکم نگفتم "بریم"؟ تردید چرا؟ یک نفر در من از چیزی ترسید. از راه ناشناخته؟ از سختیِ مسیر؟ از گرما و تاول پا؟ از گم و گور شدن؟ از سنگینی کوله روی دوش؟ از زائر اولی بودن و دو دختر تنها بودن؟ از چه؟ من اگر محرم سال ۶۱ قمری توی کوفه بودم، ترس از کشته شدن و اسارت و سختیِ مسیر، کجای محاسباتم بود؟ سر دوراهیِ رفتن به کربلا و توی خانه ماندن، انتخابم کدام یکی بود؟
از بعدازظهر به اینور است که تصویر میلیونها آدمِ توی تلویزیون و مداحیهای جور به جورِ توی گوشم، زبان در دهانم را یک بند به "غلط کردم" میچرخاند. به "یه جوری منم ببر." به "این دم آخری یه کاری کن." بیفایدهست ولی. من جزئی از قطرههای دریای عازم به کربلا نشدم. من دوجین بچه نداشتم که نگهداری ازشان خانهنشینم کند. گیر رضایت شوهر برای خروج از کشور نبودم. خانواده مانع رفتنم نشدند. هیچکس به من نگفت نرو. هیچ کس مانعم نشد جز خودم. یک نفر در من سر بزنگاه تردید کرد. به منیژه جواب سربالا داد. پشت گوش انداخت. نرفت.
سلیمان بن صُرَد خُزاعی با حسرتهاش چه کرد؟
وقتی با شوق برای حسین نامه نوشت اما سر بزنگاه از رفتن به کربلا پشیمان شد، وقتی خبرِ بریدنِ سر حسین توی نینوا به گوشش رسید، با حسرت جاماندن و به کربلا نرفتن چه کرد؟ حسرت حالا بیفایدهست. پیامکِ رو صفحهی گوشیم دوباره گفته: "کاش توام بودی نرگس."
و من از بعدازظهر به اینور است که یک بند از خودم میپرسم: "من چرا نیستم؟"
من محرم سال ۶۱ قمری اگر بودم، درد پا را بهانه میکردم یا گرمای هوا را؟ توی خانه نشستن و کسب علم بهانهام میشد یا هدف متفاوت داشتن از آن جمعیتِ عازم به کربلا؟ من چرا یک قطره نشدم توی آن دریای خروشان؟
سلیمان حسرتهاش را تبدیل کرد به قیام. شد رهبر گروه توابین و شد از منتقمان خونِ حسین و شد شهید راه امامش. یک نفر در من سر بزنگاه تردید کرد و حالا، آن یک نفر بیش از همیشه توی حسرت غور میکند. من قرار است چه کنم با حسرتهام؟
✍️نرگس ربانی
📝 روایت ۳۰۴
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
#خط_روایت
@khatterevayat