الف|نون
﷽
____________
مردهایی که توی زندگیم دیده بودم آدم حسابی بودند همه. مرد ساز بهدستِ توی خیالم ولی با همهشان فرق داشت. ایستاده بود روی زمین و انگشتهاش را نرم و فرز روی سیمهای گیتارشمیلغزاند. توی خیالم با اَنوشا و چند دهتا آدم دیگر روی سکویی خیلی بلند وسط دریایی عمیق پابهپا میشدیم. مردِ ساز به دست دورتر از این سکو، خیلی دورتر، روی زمینی سفت ایستاده بود و از همان فاصله بلندگویی دست گرفته بود و با صدای بم و خوشریتمی میخواند: "بپر بپر. یالا یالا." و با دست آزادش سازش را کوک میکرد و ما، نرم نرم خودمان را تکان میدادیم. جماعت دیگری نه بیرون از سکو و نه روی زمینِ سفت و نه با ساز و آواز، که از توی همان آب زیر پایمان، هوار هوار راه انداخته بودند و ما را تشویق به پریدن توی آب میکردند.
- "د یالا. شنا بلدیم ما. بپرید میگیریمتون." و بعد همهشان همزمان کف و سوت میزدند و اینطور به نظر میرسید که کیفشان حسابی کوک است و اوضاع شش دانگ بر وفق مرادشان میگذرد.
من آدم جانعزیزی هستم. هرکس چهار بار از نزدیک با من حشر و نشر کرده باشد مهر تائید میزند پای این حرفم. تستهای روانشناسی هم همین را میگویند. میگویند نیاز به بقا در من بالاست خیلی. هرچیزی که امنیت و منفعتم را تهدید کند برایم نامطلوب میزند. اَنوشا ولی نقطهی مقابل من است. نیاز به هیجان تویش بیداد میکند. جان توی بدنش انگاری چرکِ روی کف دست، اِبایی ندارد سر هرچیز و ناچیزی تو خطر بندازدش. ازش پرسیدم: "تو میپری؟" محو صدای مرد ساز به دست شده بود. گفتم: "من نمیپرم."
روی سکو کنار اَنوشا ايستاده بودم و همهمهی آدمهای بغل دستم را نظاره میکردم. پای راست همهمان با بندی محکم و سیاه، گِره خورده بود به تنهی تک درختِ سروِ روی سکو. طول بند دراز بود. گره را ولی نمیدانم چه کسی زده بود دور پاهامان. غرغر یک سری را بلند کرده بود. تکانهای بدنشان سرعت مطلوبی نداشت چون. آدمهای روی سکو بین پریدن و نپریدن گیر کرده بودند. یک گوششان به فریاد بپر بپر آدمهای توی آب بود و گوش دیگرشان به صدای ساز و آواز مرد بیرون از آب.
من جانعزیز بودم ولی صدای آواز مرد قشنگ بود. توی دل من هم بین پریدن و نپریدن سنگ کاغذ قیچی راه افتاده بود. فاصلهی سکو تا آب اندازهی فاصلهی زمین بود تا آسمان. آدمهای توی آب چطور میخواستند بگیرندم؟ اگر غرق میشدم چه؟ مرد ساز به دست چرا خودش نمیپرید؟
- "من میخوام بپرم." اَنوشا بود که این را گفت. جوابش را ندادم.
توی جیبم دوربینی شکاری داشتم. بیرونش آوردم و گرفتم جلوی جفت چشمهام. کمرم را نیم وجب از لبهی سکو به پایین خم کردم. حواسم بود بیشتر از نیم وجب نشود یک وقت. میخواستم قبل از پریدن حال و روز آدمهای توی آب را از نزدیک ببینم. جان عزیز بودم. مژههام را چندبار را باز و بسته کردم و بعد، ماتم برد.
چیزی که در پایین میدیدم شکل آب دریا نبود مرداب زشتی بود پر از گِلهای شُل. آدمهای تویش همهشان تا کمر رفته بودند توی گل و لحظه به لحظه پایینتر میرفتند. وسط گِل و لای یک حفرهی بزرگ باز شده بود. توی حفره رنگهای جور به جور پاشیده بودند انگار. قرمز جیغ و نارنجی جیغ و زرد جیغ. رنگها همهشان چرکمرده بودند. رنگهای جیغ و چرک عینهو گردباد، دور حفره تندتند میچرخیدند و آدمهای دور و برشان را یک به یک میکشیدند توی خودشان. قلبم عین طبل خودش را میکوبید توی تنم. تیز کمرم را صاف کردم و از لبهی سکو فاصله گرفتم. نفس نفس میزدم و عرق از سر و روم شُره میکرد. بخشی از آدمهای روی سکو آمادهی پریدن بودند. اَنوشا جلوی همهشان بود. همزمان با ریتم صدای مردِ ساز بهدست خودش را تکان تکان میداد و میخواند.
-"بپر بپر. یالا یالا."
کلمهها ته گلویم گره خورده بودند. حرف از توی گلوم درنمیآمد. بیحال و وارفته یک گوشه ولو شدم، گرهی سیاهِ دور پام را محکمتر کردم و دوربین توی دستم را هل دادم طرفشان. بین جمعیت ولوله به پا شد. دوربین را با نوک پا کنار زدند، گرهی بندِ سیاه را از دور پاهاشان باز کردند و از روی سکو پریدند. صدای جیغشان هنوز توی گوشم هست. اَنوشا جزء همینها بود. چندنفری دوربین را برداشتند، گذاشتند تنگ چشمهاشان. هیع بلندی سر دادند و دو متر از سکو عقب کشیدند. بیست سی نفر باقی مانده دوباره دوربین به دست رفتند جلو. چیزی که میدیدند را باور نکردند. با انگشت نشانم دادند. گفتند او دوربین را دست کاری کرده. گفتند می خواهد ما را روی این سکوی زپرتی اسیر کند. میخواهد از لذت شنای دستهجمعی محروممان کند. گفتند و همزمان گرهی سیاه دور پاهاشان را باز کردند. پریدند. پشت هم. مردِ ساز به دست پا روی زمین سفت کرد. بلندتر خواند و ریتمش را تندتر کرد. جمعیتِ توی آب هروله میکردند و مدام سوت میزدند. "بپرید بپرید."
مرد ساز بهدست توی میکروفون هوار میکشید: "یالایالا".
آدمهای روی سکو یک درمیان پایین میپریدند. صدای جیغ همهشان هنوز توی گوشم هست. من جان عزیز بودم. ترسیدم. نپریدم.
صدای اسپیکر اَنوشا از خیال بیرون میکشدم.
جلوی آینه دارد خودش را چپ و راست میکند و موهای بلند و خرماییش را تاب میدهد. صدای مردِ توی اسپیکر شبیه صدای مرد ساز به دستِ تو خیالم است. صدا از توی اسپیکر هوار میکشد:
"روسریتو باز کن بذار غرق بشن تو موج موهات." اَنوشا خودش را تکان میدهد. موهای درازش بالا پایین میشوند. من جانعزیزم. گرهی روسری را زیر گلو سفت میکنم. موجِ موهای من از اَنوشا بیشتر است. میترسم گرهی زیر گلو را باز کنم و موجش اول از همه خودِ من را از روی سکو هل بدهد توی مرداب گِل شُلها و تو حفرهی رنگهای جیغش غرق که نه، خفهام کند.
من جانعزیزتر از این حرفهام! نیاز به بقا در من بالاست خیلی. من از زوال میترسم.
@AlrfNoon59
هدایت شده از خط روایت
💔
- 《ما مرزیم. یکم دیگه خارج میشیم.》
از صبح که نه، ولی از بعدازظهر به اینور که همین یک پیام افتاده رو صفحهی گوشیم، حسرت توی دل و رودهام مدام پیچ و تاب میخورَد و کاسهی چشمهام را یک بند پر و خالی میکند.
حساسیت به فلفل سبزهای توی غذا را بهانهای کردهام برای رگهای قرمزی که لابهلای سفیدیِ چشمخانه پخش شدهاند. من چرا نرفتم؟ منیژه که گفت: "ریش و قیچی دست تو. اگه بگی بریم منم اوکیام میام". من چرا محکم نگفتم "بریم"؟ تردید چرا؟ یک نفر در من از چیزی ترسید. از راه ناشناخته؟ از سختیِ مسیر؟ از گرما و تاول پا؟ از گم و گور شدن؟ از سنگینی کوله روی دوش؟ از زائر اولی بودن و دو دختر تنها بودن؟ از چه؟ من اگر محرم سال ۶۱ قمری توی کوفه بودم، ترس از کشته شدن و اسارت و سختیِ مسیر، کجای محاسباتم بود؟ سر دوراهیِ رفتن به کربلا و توی خانه ماندن، انتخابم کدام یکی بود؟
از بعدازظهر به اینور است که تصویر میلیونها آدمِ توی تلویزیون و مداحیهای جور به جورِ توی گوشم، زبان در دهانم را یک بند به "غلط کردم" میچرخاند. به "یه جوری منم ببر." به "این دم آخری یه کاری کن." بیفایدهست ولی. من جزئی از قطرههای دریای عازم به کربلا نشدم. من دوجین بچه نداشتم که نگهداری ازشان خانهنشینم کند. گیر رضایت شوهر برای خروج از کشور نبودم. خانواده مانع رفتنم نشدند. هیچکس به من نگفت نرو. هیچ کس مانعم نشد جز خودم. یک نفر در من سر بزنگاه تردید کرد. به منیژه جواب سربالا داد. پشت گوش انداخت. نرفت.
سلیمان بن صُرَد خُزاعی با حسرتهاش چه کرد؟
وقتی با شوق برای حسین نامه نوشت اما سر بزنگاه از رفتن به کربلا پشیمان شد، وقتی خبرِ بریدنِ سر حسین توی نینوا به گوشش رسید، با حسرت جاماندن و به کربلا نرفتن چه کرد؟ حسرت حالا بیفایدهست. پیامکِ رو صفحهی گوشیم دوباره گفته: "کاش توام بودی نرگس."
و من از بعدازظهر به اینور است که یک بند از خودم میپرسم: "من چرا نیستم؟"
من محرم سال ۶۱ قمری اگر بودم، درد پا را بهانه میکردم یا گرمای هوا را؟ توی خانه نشستن و کسب علم بهانهام میشد یا هدف متفاوت داشتن از آن جمعیتِ عازم به کربلا؟ من چرا یک قطره نشدم توی آن دریای خروشان؟
سلیمان حسرتهاش را تبدیل کرد به قیام. شد رهبر گروه توابین و شد از منتقمان خونِ حسین و شد شهید راه امامش. یک نفر در من سر بزنگاه تردید کرد و حالا، آن یک نفر بیش از همیشه توی حسرت غور میکند. من قرار است چه کنم با حسرتهام؟
✍️نرگس ربانی
📝 روایت ۳۰۴
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
#خط_روایت
@khatterevayat
الف|نون
🛳 قرار بود با یک کشتی بزرگ برویم کربلا. کشتی باید از مسیر اروند میگذشت و درست لب مرز عراق توقف میکر
دور و بر من تک و توک آدمهایی بودند که گاهی به شوخی میگفتند: "خواب زن چپه." و من همیشه صدام را میانداختم روی سر و تو صورت تک تکشان جیغ میزدم که "نخیر! هیچ هم اینطور نیست!"
روز عرفه که این یادداشت را مینوشتم،
منتظر بودم اربعین شود و من،
از روبهروی گنبد طلایی امام وقتی مژههام یک در میان به هم چسبيدهاند،
یا توی مشایه وقتی پا درد امانم را بریده،
یا توی یکی از موکبها وقتی روی زمین سفت ولو شدهام، و یا کنار یکی از عمودها وقتی سینی پر از آب یخ جلوم گرفته شده و صدای هلابیکم زوار عراقیها میرود توی گوشم،
انگشتهام را پشت هم سُر بدهم روی ردیف حروفِ نشسته تو صفحهی گوشی و بنويسم:
"خیلی هم بیراه نمیگفتند این دور و وریها!
گاهی هم خواب زن چپ میشود واقعا!"
دو روز مانده به اربعین و من بیش از همیشه یقین پیدا کردهام که همهشان پُربیراه میگفتند.
چپ نیست خواب زن. راستِ راست است.
#اربعین💔
@AlefNoon59
چرا؟
توی گوگل واژهی اربعین را جست و جو میکنم. سایت ویکی پدیا اولین سایتی است که جلوی چشمم ردیف میشود. نوشته: "جمعیت حاضر در مراسم سوگواری اربعین در عراق، از بزرگترین اجتماعات مسالمتآمیز در جهان محسوب میشود."
من به واژههای "بزرگترین"، "اجتماع"، "مسالمتآمیز" و "جهان" فکر میکنم.
چرا در رسانههای خارجی و فارسی زبان خبری از این بزرگترین اجتماع مسالمتآمیز جهانی نیست؟
چرا ۱۰۰ نفر اگر در یکی از خیابانهای ایران آتشی روشن کنند و شعاری ضد حکومت فعلی سر بدهند، بازتابش در رسانههای جهانی بیداد میکند اما اجتماع چند ده میلیون آدم در خاک کربلا، هیچ رسانهی خارجی را مجاب به پوشش خبری نمیکند؟ چرا متولیان این رسانهها از نمایش حسین و محبانش وحشت دارند اما برای نمایش آن آتش روشن شده در خاک ایران، سر و دست میشکنند؟!
#بوقلمون_های_باد_کرده!
@AlefNoon59
در کربلای سال۶۱ قمری،
هیچ رسانهی صوتی و تصویریای وجود نداشت
تا جنایت یزیدیان در حق حسین و خاندانش را منتشر کند.
تمامِ تلاش حکومت یزید، خواص، صاحبان قدرت و قلم این بود که "حسین"، بیسر و صدا در همان بیابانِ دور از کوفه، سر از تنش جدا شود...
رسانهی خدا اما دست بالا را داشت.
سکانس به سکانس آن جنایتها، لحظه به لحظهی آن مردانگیها و مبارزهها را در تاریخ ثبت کرد!
در کربلای سال ۱۴۰۲ شمسی،
رسانه عینهو قارچ از در و دیوارِ جهان ما سر برآورده اما همهشان عامدانه، خِیل عظیم جمیعتِ مشتاقانِ حسین را نادیده میگیرند.
تمام تلاش مخالفان شیعه و مخالفان حسین در این است که این" عزاداریها" و این "شور جمعی"،
در کمفروغترین حالت ممکن بماند و در سکوت خبری دفن شود.
بوقلمونهای باد کردهی سال ۱۴۰۲ شمسی،
اگرچه میلیونها انسانِ دلداده در خاک کربلا را انکار میکنند،
اما،
خدای حسین برای نمایش عظمت بندهاش،
منتظر لنز دوربین آنها نمیماند!
همانطور که منتظر بوقلمونهای ۱۴۰۰ سال پیش نماند!
#پیاده_روی_اربعین
@AlefNoon59
Haj Mahmoud KarimiMahmoud Karimi - Be Samte Darya (128).mp3
زمان:
حجم:
6.3M
لیلیِ عالم تویی
با این همه مجنون...
#به_سمت_دریا_تو_میکشونیم...
الف|نون
📌 آرزو...
⭐️
گوگل میگوید واژهی آرزو به معنای آرمان است و غبطه. خواهش و تمنا و انتظار و اشتیاق و چیزهای دیگر هم جزء معانیِ واژهی آرزو هستند در دایرهی واژگانیِ مغز گوگل.
من اگر چهل و اندی سال پیش زندگی میکردم و اگر توی ذهن گوگل نفوذ داشتم، یک معنی دیگر هم به معانیِ متعدد واژهی آرزو اضافه میکردم:
"کربلا."
پنجاه سال پیش، کربلا آرزو بود برای محبان حسین.
به جای هلابیکم زوار عراقیها و
به جای موکبهای از پیش بنا شده و
بهجای خوردنیهای جور به جور و
به جای تعریف و تمجید از مهماننوازی عراقیها،
آنچه در انتظار زوار حسین و خادمانش بود،
تبعید بود و زندان بود و اعدام بود و بریدن دست و پا! راه کربلا بسته بود و اگر نبود خون شهدای جنگ ۸ ساله با صدام بعثی و اگر نبود خون شهدای مظلوم مدافع حرم و اگر نبود خون پاک و مطهر سیدالشهدای مدافعان حرم، این راه تا ابد، و شاید حتی یک روز بعد از ابد هم بسته میماند!
بسته میماند و من، نه در چهل و اندی سال پیش، که توی همین زمان حال خودمان، باید واژهی کربلا را مینشاندم کنار یکی از معانی متعدد واژهی آرزو!
@AlefNoon59
الف|نون
📌 من همیشه تو حاشیهی زندگی دست و پا زدهام. او و خدایش ولی حواسشان به آدمحاشیهایها هم هست!
💔
من همیشه تو حاشیهی زندگی بودهام. وسط نبودم هیچوقت.
توی مهمانیهای شلوغ گوشهایترین نقطه انتخابم است. وقتی همه تند تند چانههاشان را تکان میدهند، من لبخند به لب دندانهام رو هم سفت شده و نظارهگرم فقط. از گرسنگی روده کوچکه چنگ بیندازد روی روده بزرگه، از تشنگی تو چالهی دهانم تور کویرگردی بهپا شود، تا میزبان خودش یک لقمه نان نگذارد جلوم، تا خودش یک لیوان آب ندهد دستم، لب از لب باز نمیکنم.
کافه بروم یا پاساژ، فروشگاه بروم یا سینما یا هرجا که بنا باشد با یک موجود دوپا همکلام شوم، ۹۰درصد مواقع من مجسهام و این همراهم است که سفارش قهوه میدهد، قیمت روسری میپرسد، بلیت سینما میگیرد و با راننده تاکسی سر قیمت چک و چانه میزند.
من همیشه منتظر یک نفرم که پُلی شود بین کلمههای تو دهانم و سلولهای گیرندهی مغز آدمها. آدم حرف زدن نیستم چون. آدم نوشتنام فقط. از توی دهانم سخت کلمه بیرون میآید، از نوک انگشتهام ولی کلمهها عین شلنگ میپاشند بیرون. من توی زندگی فقط حرف زدن با یک نفر را بلدم. از همان مدل حرفها که چارکلام میگویی و پشت بندش صدای عر و بوقت ميزند بالا. یک نفر فقط هست که من را نشنیده از بر است و کلمهها جمله نشده، همین که از مغزم بگذرند رو هوا میزندشان!
دم غروبی عینهو ماتمزدهها مچاله شده بودم گوشهی خانه. مجری شبکه قرآن سفت و محکم نشسته بود تو قاب تلویزیون و میگفت" کربلا نرفتهها به حضرت رقیه متوسل شوند. دخترها باباییاند. امام حسین حرف دختر سهسالهاش را زمین نمیاندازد."
خروسخوان نشده بود که نشستم وسط حیاط خانه و مردمکهای خیس شدهم را دوختم به آسمان. یکدست سیاه بود و یک در میان ستاره پاشیده بودند تویش. به خدایِ رقیهی سه ساله گفتم یکی را بفرست سروقتم من را ببرد کربلا. دل اگر عینهو چاه، یک "ته" داشته باشد، من این حرف را از همان ته گرفتم و ریختم روی زبان و بیاینکه از شکاف لبهام بیرون بدهمش، تو حفرهی دهان چرخاندم و لای دندانهام جویدمش. پسینِ تنگ چند ساعتی گذشته بود که گوشی مامان زنگ خورد. یک نفر داشت میرفت زیارت امام رضا. به مامان گفت: "نرگس هم میاد؟"
من همیشه تو حاشیهی زندگی دست و پا زدهام. همیشه یک گوشه دور از همه پابهپا شدهام و خدا خدا کردهام این موجودات دوپا چشمشان بیفتد به به منِ تهنشین شده و خودشان حالیشان شود من الان دقیقا چه مرگم است. من هیچوقت وسط زندگی نبودهام، او ولی همیشه حواسش به آدم حاشیهایها بوده! حالا زیارت کربلای حسین باشد یا مشهدالرضا چه فرق؟ جفتشان نورند و او مثل همیشه به اشارهای فهمید من سیاهم و نور لازم.
#کربلا
#مشهدالرضا
#حرم
@AlefNoon59