eitaa logo
الف|نون
183 دنبال‌کننده
128 عکس
51 ویدیو
0 فایل
|پس اگر مقصد پرواز است، قفسِ ویران بهتر...| بی‌که شناخته شوید، با الف|نون مکاتبه کنید: https://harfeto.timefriend.net/17348255401807
مشاهده در ایتا
دانلود
الف|نون
📌 آرزو...
⭐️ گوگل می‌گوید واژه‌ی آرزو به معنای آرمان است و غبطه. خواهش و تمنا و انتظار و اشتیاق و چیزهای دیگر هم جزء معانیِ واژه‌ی آرزو هستند در دایره‌ی واژگانیِ مغز گوگل. من اگر چهل و اندی سال پیش زندگی می‌کردم و اگر توی ذهن گوگل نفوذ داشتم، یک معنی دیگر هم به معانیِ متعدد واژه‌ی آرزو اضافه می‌کردم: "کربلا." پنجاه‌ سال پیش، کربلا آرزو بود برای محبان حسین. به جای هلابیکم زوار عراقی‌ها و به جای موکب‌های از پیش بنا شده و به‌جای خوردنی‌های جور به جور و به جای تعریف و تمجید از مهمان‌نوازی عراقی‌ها، آنچه در انتظار زوار حسین و خادمانش بود، تبعید بود و زندان بود و اعدام بود و بریدن دست و پا! راه کربلا بسته بود و اگر نبود خون شهدای جنگ ۸ ساله با صدام بعثی و اگر نبود خون شهدای مظلوم مدافع حرم و اگر نبود خون پاک و مطهر سیدالشهدای مدافعان حرم، این راه تا ابد، و شاید حتی یک روز بعد از ابد هم بسته می‌ماند‌! بسته می‌ماند و من، نه در چهل و اندی سال پیش، که توی همین زمان حال خودمان، باید واژه‌ی کربلا را می‌نشاندم کنار یکی از معانی متعدد واژه‌ی آرزو! @AlefNoon59
📌 من همیشه تو حاشیه‌ی زندگی دست و پا زده‌ام‌. او و خدایش ولی حواس‌شان به آدم‌حاشیه‌ای‌ها هم هست!
الف|نون
📌 من همیشه تو حاشیه‌ی زندگی دست و پا زده‌ام‌. او و خدایش ولی حواس‌شان به آدم‌حاشیه‌ای‌ها هم هست!
💔 من همیشه تو حاشیه‌ی زندگی بوده‌ام. وسط نبودم هیچوقت. توی مهمانی‌های شلوغ گوشه‌ای‌ترین نقطه انتخابم است. وقتی همه تند تند چانه‌هاشان را تکان میدهند، من لبخند به لب دندان‌هام رو هم سفت شده‌ و نظاره‌گرم فقط‌. از گرسنگی روده‌ کوچکه چنگ بیندازد روی روده‌ بزرگه، از تشنگی تو چاله‌ی دهانم تور کویرگردی به‌پا شود، تا میزبان خودش یک لقمه نان نگذارد جلوم، تا خودش یک لیوان آب ندهد دستم، لب از لب باز نمی‌کنم. کافه بروم یا پاساژ، فروشگاه بروم یا سینما یا هرجا که بنا باشد با یک موجود دوپا هم‌کلام شوم، ۹۰درصد مواقع من مجسه‌ام و این همراهم است که سفارش قهوه میدهد، قیمت روسری میپرسد، بلیت سینما میگیرد و با راننده تاکسی سر قیمت چک و چانه میزند. من همیشه منتظر یک نفرم که پُلی شود بین کلمه‌های تو دهانم و سلولهای گیرنده‌ی مغز آدم‌ها. آدم حرف زدن نیستم چون. آدم نوشتن‌ام فقط. از توی دهانم سخت کلمه بیرون می‌آید، از نوک انگشت‌هام ولی کلمه‌ها عین شلنگ میپاشند بیرون. من توی زندگی فقط حرف زدن با یک نفر را بلدم. از همان مدل حرف‌ها که چارکلام می‌گویی و پشت بندش صدای عر و بوقت ميزند بالا. یک نفر فقط هست که من را نشنیده از بر است و کلمه‌ها جمله نشده، همین که از مغزم بگذرند رو هوا میزندشان! دم‌ غروبی عینهو ماتم‌زده‌ها مچاله شده بودم گوشه‌ی خانه‌. مجری شبکه قرآن سفت و محکم نشسته بود تو قاب تلویزیون و میگفت" کربلا نرفته‌ها به حضرت رقیه متوسل شوند. دخترها بابایی‌اند. امام حسین حرف دختر سه‌ساله‌اش را زمین نمی‌اندازد." خروس‌خوان نشده بود که نشستم وسط حیاط خانه و مردمک‌‌های خیس شده‌م را دوختم به آسمان. یکدست سیاه بود و یک در میان ستاره پاشیده بودند تویش. به خدایِ رقیه‌ی سه ساله گفتم یکی را بفرست سروقتم من را ببرد کربلا. دل اگر عینهو چاه، یک "ته" داشته باشد، من این حرف را از همان ته گرفتم و ریختم روی زبان و بی‌اینکه از شکاف لب‌هام بیرون بدهمش، تو حفره‌ی دهان چرخاندم و لای دندان‌هام جویدمش. پسینِ تنگ چند ساعتی گذشته بود که گوشی مامان زنگ خورد. یک نفر داشت می‌رفت زیارت امام رضا. به مامان گفت‌: "نرگس هم میاد؟" من همیشه تو حاشیه‌ی زندگی دست و پا زده‌‌ام. همیشه یک گوشه دور از همه پابه‌پا شده‌ام و خدا خدا کرده‌ام این موجودات دوپا چشم‌شان بیفتد به به منِ ته‌نشین شده و خودشان حالی‌شان شود من الان دقیقا چه مرگم است. من هیچ‌وقت وسط زندگی نبوده‌ام، او ولی همیشه حواسش به آدم‌ حاشیه‌ای‌ها بوده! حالا زیارت کربلای حسین باشد یا مشهدالرضا چه فرق؟ جفتشان نورند و او مثل همیشه به اشاره‌ای فهمید من سیاهم و نور لازم. @AlefNoon59
📌 اینجا مچاله می‌آیی، صاف برمی‌گردی...
الف|نون
📌 اینجا مچاله می‌آیی، صاف برمی‌گردی...
من توی جمع سخت گریه میکنم. دایی که مرد، همه تو سر و کله‌شان میزدند و گوله گوله اشک میریختند. من ولی یک قطره‌ هم سر نخورد روی گونه‌هام. سفت و سخت نشستم یک گوشه و جمعیتِ هروله‌کنِ کنار قبر را نظاره کردم و خاک‌هایی که از رو زمین نرم میرفتند بالا و حل میشدند توی هوا. بابا بزرگ وقتی مرد، چشمهای همه‌ نوه‌ها خون بود. صورت‌هاشان هم. من ماسک سفید را تا زیر پلک‌هام کشیدم و مژه‌های تر نشده‌م را تندتند چرخاندم فقط‌. مامان که پشت سرش را عمل کرد، خاله و خواهرم ولو شدند کنار تختش توی بیمارستان و های های گریه سر دادند. من صاف واستادم بالا سرش و راست نگاهش کردم. دوتا تخت کناری زن مسنی به آن یکی که جوانتر بود گفت: " این دخترش سردتره." من زور زدم اشک بریزم و سرد نباشم. نشد ولی. نشد چون آدم گریه توی جمع نیستم. این جمع حتی اگر یک نفر هم تویش باشد می‌شود جمع برای من. آدم‌ها همیشه ورِ رو به‌ راه من را دیده‌اند. ورِ مچاله و لهیده‌ام را نه. سردیِ کاشی‌های پشت سر صاف میرود تو پوست کمرم. دندانهای بالایی و پایینی تند و ریز میخورند به‌هم. جفت چشم‌خانه‌ها جمع شده‌اند سمت بینی و از مژه‌ها راه به راه رد خیس می‌سُرد پایین. بغل دستم یک خروار دستمال کاغذی مچاله و نمدار روی هم تلنبار شده‌اند. آدم‌ها گُله به گُله از کنارم در رفت و آمدند. بعضی نیمچه نگاهی می‌اندازند، بعضی بی‌نگاه پاهاشان را حرکت میدهند و میروند. جایی که من نشسته‌ام جمعیت لبالب پر است. آنقدر پر که چند صد نفری دارند سرریز میشوند بیرون حتی! ورِ لهیده و مچاله‌ام شش دانگ نمایان است. بلند فرفر میکنم و راه به راه دستمال کاغذی میچسبانم رو سوراخ‌های دماغم. هر موجود دوپایی از صد فرسخی هم نگاهم کند، صورتم تو صورتش داد می‌زند دارم گریه میکنم! من آدم گریه توی جمع نیستم. دایی که مرد، شبش زیر پتو تا صبح ضجه زدم. بابا بزرگ که مرد، توی مسجدِ خالی از جمعیت یک گوشه چمباته زده، زار زدم. سر مامان که عمل شد، توی ماشین لبه‌ی روسری را کشیدم روی صورت و صدای فرفرم را زیر پارچه‌‌ کلفتش خفه کردم. اینجا که من نشسته‌ام ولی همه چیز فرق میکند. اینجا مچاله می‌آیی و صاف برمیگردی. اینجا نه یکی، که میلیون ها موجود دوپا کیپ تا کیپ هم وول می‌خورند و چشم است که راه به راه قفل میشود رویم. او ولی یک مدل خاصی‌ است که آدم جز خودش، جز گنبد و گلدسته‌هایش، جز صحن و سرای حرمش، هیچ چیز و هیچکس را نمی‌بیند. اینجا منم و او فقط‌. اینجا برای من همان زیر پتوست. همان گوشه‌ی مسجد خالی از جمعیت. همان زیر لبه‌ی کلفت روسری. من آدم گریه توی جمع نیستم؛ آدم ضجه زدن پیش او و خدایش چرا. @AlefNoon59
📌 که جلال زندگیم بود و در سوگش، به سووشون نشسته‌ام... خیلی منتظر موندم یکی پیدا بشه و این کتاب رو بهم هدیه بده. کاملا هم مستقیم و واضح و شفاف، به همه‌ی اطرافیانم سپرده بودم تو یه مناسبتی چیزی این کتاب رو بهم هدیه بدن. ولی انقدر هیچکس واسم نخریدش، که تهش دست گذاشتم رو زانوهای خودم، هن هن کنان پله‌های کتاب‌فروشی حرم امام رضا رو پایین رفتم و کتاب رو واسه خودم خریدم. بله. هر که نان از عمل خویش خورد، منت حاتم طایی نبرد و این حرفا.😏 🌱 @AlefNoon59
هدایت شده از علیرضا زادبر
4.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا میداند داشتن یک روز مسئولیت در جمهوری اسلامی چه بار سنگینی بر روی دوش آدم می گذارد! چطور میتوان پاسخ داد؟ آن مسئولی که ترک فعل میکند! چگونه میخواهد جواب این سکوت از سر شوک را بدهد؟ این مادر گویی هنوز در شوکه خبر شهادت پسرش پس از چهل سال مانده! حتی کسانیکه مدیر و وزیر و وکیل نیستند، نسبت به این مادرها و خون‌های ریخته شده مسئولیت دارند. نباید اجازه داد ثمره آن تلاش ها تضعیف شود‌.‌ نباید فراموش شود. تحریف شود. مسئولیت سنگین تر از دفاع مقدس، حفظ آن ارزش‌ها و یادهاست. . خیلی دوستش داشتم! https://eitaa.com/Politicalhistory
📌 هنوز دیر نیست؛ هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست...
الف|نون
📌 هنوز دیر نیست؛ هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست...
🌱 درست هفت ساعت بعد از کشته شدنت، یک نفر در من شبیهِ تو شدن را آرزو کرد. شبیه تو شدن ولی سخت بود. معلم فیزیک دبیرستان همیشه می‌گفت: "نگویید رسیدن به فلان هدف غیرممکن نیست ولی سخت است. جاش بگویید رسیدن به این هدف سخت است ولی غیر ممکن نیست". شبیه تو شدن سخت بود ولی نه غیرممکن؟ عکس کوچکی از تو در پایینی‌ترین طبقه‌ی کتابخانه‌ام نشسته. تو کتاب زیاد می‌خواندی حتم. عکس را مرد جوانی در اروند به من هدیه داد. کف دستش را گرفت جلو صورتم و گفت: "بردار خانم". برداشتم و تکیه دادمش به تابلوی گِردی که رویش نوشته: "هنوز دیر نیست؛ هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست." تابلو را یکی از دوست‌هام هدیه داده. شعر رویش از ابتهاج است. نه قیافه‌ی آن مرد الان توی خاطرم هست نه دوستم دیگر با من دوست است و نه ابتهاج دیگر زنده. عکس تو کنار این نوشته ولی هست هنوز. آرزوی تو چه بود؟ باز شدن راه کربلا؟ شد. بعد چه؟ شهادت؟ این هم‌. بعدتر؟ آرزوی من شبیه تو شدن بود. عکس دیگری از تو در بالاترین نقطه از کتابخانه‌ام نشسته. لباسِ خادمی به تن، صاف به دوربین زل زده‌ای. توی مردمک‌هات خنده و اشک و خشم یک جا نمایان است. می‌شود جمع این‌ها همه باهم؟ تو مردمک‌هات جمع اضداد است حتم! خنده‌‌‌ برای مردمت بود و اشکت برای مظلوم و خشمت برای ظالم. آرزوی من چنین جمع اضدادی بود توی مردمک‌هام. می‌گویم بود. نیست حالا؟ من مگر چقدر بناست عمر کنم که تهش بشوم یکی شکل تو؟ معلم فیزیک اگر این نوشته را بخواند لابد توبیخم می‌کند! اگر هدف تو باشی چه؟ شبیه تو شدن سخت است. سختیش آنقدر بالاست که تنه به تنه‌ی غیرممکن می‌زند. معلم فیزیک اگر تو را بشناسد، که می‌شناسد، مهر تائید میزند پای این حرفم. نزدیک چهار سال از کشته شدنت می‌گذرد و آن یک نفر در من، مدت‌هاست عقب‌نشینی کرده برای نوشتن از تو. سختیِ این یکی هم کم از قبلی ندارد! کلمه تو را در خود جا نمی‌دهد چون. درست ترش؟ من بلد نیستم عظمت تو را در کلمه جا بدهم. چندبار لعنت کرده باشم خودم را از این نابلدی خوب است؟ توی ایتا جمعی داریم اهل قلم. بنا کرده‌ایم داستان حماسی بنویسیم و چندی‌ست شانه به شانه‌ی هم، در الفبای حماسه غور می‌کنیم. مقاله‌ها می‌گویند کلمه‌ی «حماسه» به معنی شدت و صلابت است و گاه به معنی شجاعت و حمیت. می‌گویند ویژگی شخصیت‌های حماسی، شور است‌. عظمت است. صلابت است. شدت است و حق‌پرستی. می‌گویند شعر حماسی شعری‌ست که از آن بویی از غیرت و شجاعت و مردانگی بیاید. که سخن حماسی آن است که در آن ردی از ایستادگی و مقاومت‌ باشد. مقاله‌ها می‌گویند و دوستانم در چند و چونِ جمله‌هاش عمیق می‌شوند و من، هرچه بیشتر از چیستیِ حماسه می‌خوانم، تصویر مردمک‌های تو در مردمک‌هام واضح‌تر می‌شوند... نامت را میدانم. حماسه نیست. تو نام دومی داری حتم. از این‌هایی که توی شناسنامه یک اسم دارند و بیرونش چیز دیگری؟ نام اولت را میدانم‌. قاسم است. نام دومت را بعد از شهادتت فهم کردم. شعر حماسی؟ نه. سخن حماسی؟ نه. داستان حماسی؟ این هم. تو خودِ کلمه‌ی حماسه‌ای؛ نه فقط برای یک ملت و نه فقط برای یک امت و نه فقط برای یک منطقه، که همان وقت که دوربین به دست روی خاکریزها قدم میزدی و مواضع کفتارها را رصد میکردی، که بعدتر وقتی سلاح به دست تروریست‌های تا دندان مسلح را به رگبار می‌بستی و بعدترش، وقتی غده‌های سرطانیِ دست‌ساز استکبار را یک به یک به اسفل السافلین گسیل میکردی، یک "جهان" حماسه را در نام "تو" معنا کرد... عکس کوچکی از تو در طبقه پایینیِ کتابخانه‌ام نشسته. تکیه بر تابلوی گِردی که رویش نوشته "هنوز دیر نیست؛ هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست". بعد از کربلا و بعدتر از شهادت، آرزوی تو چه بود؟‌ آزادی قدس حتم. آرزوی من نوشتن از توست. تو نام دومی داری. به دوستانم باید بگویم تو را بخوانند. تو را که بخوانند، حماسه را هم می‌نویسند. 🤍 ... @AlefNoon59
استکبار از حماسه وحشت دارد. هم از نام و تصویر او در مجازستان و هم از شمایلش حتی در یک مستطیل سبز! استکبار از حماسه وحشت دارد و بدا به حالش که ! @AlefNoon59