eitaa logo
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
266 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
161 فایل
💕🕊 وخدایی ڪھ بشدݓ کافیسټ 💕🕊 خواستین تࢪڪ کنین برای فرج مولامون صلوات بفرست💕🕊 راه‌ارتباط‌ماوشما‌↯ @HeydarJon کلبه‌شروط‌ما↯ @Rahrovneeshg1401 بگوشیم↯ https://harfeto.timefriend.net/16636088185468
مشاهده در ایتا
دانلود
رضایت نفراول👆🏻🌸
نفر دوم چون ریپم نمیتونم بفرستم براشون🙁
نفر اول و سوم چون قبلا تب زده بودیم تونستم بدم
رضایت نفر سوم👆🏻🌺
رضایت نفر دوم🌸🌹
۱. سلام پروف اعضا دست ما امانته ما اجازه نداریم در ثانی خوتون ک میتونید سیوش کنید ۲. سلام ممنون فقط در چه بابتی؟😅
✨✨:✨✨ سلامـ بࢪ حضࢪٺـ ࢪب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلااامـ حال دلتون چطوریه؟😍😊
شروع فعالیت کانال ...👇🏻🦋
همسایه جانا چند بانو میفرستید اینور بشیم ۶۷۰ تا ؟💕🦋
هدایت شده از - دلدادھ مٺحول -
تو اطلاع رسانیش ؛ دریغ نکنید*! (:
••🦋💛•• تا‌زمانۍڪھ همنشینِ‌گناه‌باشیم💔 همنشینِ‌امام‌ِزمان«عج»نخواهیم‌بود! تازمانۍڪھ گرفتارِنَفس‌باشیم هم‌نَفَسِ‌امام‌ِزمان«عج»نخواهیم‌بود ..! .
•🌱🌼•• •سلام‌برآخرین‌آغازهستے •خداداندفقط‌آقاڪہ‌هستے ️ •بیاآقاڪہ‌دراین‌باغ‌زیبا •برویدواژه‌یڪتاپرستے •دلم‌درحسرت‌دیداࢪرویت •بہ‌سوےجمڪران‌پرمےگشاید
••🍋🌿•• معجزه‌ۍخداخبرنمیڪند لطفاًبااحتیاط‌نااُمیدشوید!😌🍂 •••┈┈🌿♥️🌿┈┈•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان: ۲ هفته بعد: رکسانا: مهسا و احمد نشان و شیرینی خورده ی هم شده بودند و امروز با امیر و مادرش قرار داشتیم بریم خرید کنیم رسیدیم بازار مامان و مادر امیر جلو می رفتن و احمد و مهسا پشت شون و من و امیر علی پشت اونا امیر بهم نزدیک شد و در گوشم زمزمه کرد: _خانومم اولش کجا بریم؟😊 رو کردم بهش چشاش یه آرامش خاصی بعد از اون طوفان سهمگین گرفته بودند و من از این بابت خدا رو شکر می کردم تا بیام خودمو بیابم دیدم نشستم رو صندلی و کاتولوگ جلوم بازه : _رکسانا این چه طوره؟ _چی مهسا؟ _تو باغ نیستیا _من تور با اکلیل _این خوبه ؟! _بالاش پوشیده نیست _تو انتخاب بکن نیستی لااقل تا اینجا اومدیم من انتخاب کنم، احمد احمد کجایی بیا کارت دارم بیا لباس عروسی ام رو باهم انتخاب کنیم مهسا کاتولوگ رو برداشت و رفت سرم رو انداختم پایین امیرعلی اومد پیشم: _چیشده ؟ چرا اینجوری می کنی؟ _حالم اصلا خوب نیست! _چرا _یاد روزی افتادم که با حامد اومده بودیم اینجا برای خرید لباس و چه ذوقی داشتم که این ازدواج زودتر سر بگیره زمان بگذره برم آلمان _اهوم منم یادآوری تداعی روزای خرید عقد ام با فاطمه شد ولی رکسانای عزیزم دنیا که به آخر نرسیده پاشو بریم انتخاب کن دیر میشه واسه حلقه _تو برو الان میام رفتم تو لاک خودم تکیه دادم به مبل و دستام رو بهم گره زدم رو به پنجره که داشت باد پرده رو تکان می داد _خوبی عزیزم؟ و صدای مادر امیر که خلوت تازه شروع شده ی منو زد بهم با تبسمی ملایم دستم رو سمتش گرفتم و گفتم: _بفرمایید بشنید مامان جان بله خوبم _ممنون خدا رو شکر پس مامان امیر کاتولوگ. رو از مهسا خانم بگیر بیار عروسم انتخاب کنه _چشم مامان امیر کاتولوگ رو برام آورد و نشست و شروع به ورقه زدن کرد صدای ورق ها منو برد به صحنه تصادف که چراغ و بوق کامیون بعدش دستگاه وصل کردن های حامد و پا تو گچ موندنم یک ماه اسیری طلاقم پیشنهاد ازدواج امیرعلی و... _رکسانا رکسانا ؟؟ دستی جلوم حرکت داده می شد : _بله مامان جان؟ _دخترم امیر آقا و مادرشون منتظرن چرا هی میری مرتب تو فکر ؟! قربونت برم _خدانکنه،من واقعا متاسفم قبول کنید کمی خاطرات عذابم میدن هر چی امیر و مامانا انتخاب کنند ساعت سه بود که حلقه و کت شلوار امیرم گرفتیم و ساعت ۴ رفتیم رستوران برای صرف ناهار احمد و مهسا عین زوج های تازه به دوران رسیده هیچی ندیده کلی خوش بودن کاش منم می تونستم مثل اونا از ته دل قهقهه بزنم داشتم با چنگال با سالاد ور می رفتم امیر رفته بود غذای اصلی سفارش بده و مامانا هم گرم صحبت عقد و جشن بودن ذرت رو گذاشتم دهنم و سرم رو برگردوندم سمت امیر ببینم چیکار می‌کنه یاد حرف زن عمو افتادم که گفته بود بهتره الان دیگه حلقه هاتونو دست تون کنید برگشتم از تو نایلون ها جعبه حلقه رو در آوردم و نگاهش کردم نگین هاش برق می زدن درست بر عکس حلقه قبلیه که طلا خالص بود : _چیه معلومه که خیلی ازش خوشت اومده؟ درش رو بستم: _اره دست همه تون درد نکنه _خواهش می کنیم _رکسانا؟ _جانم؟ _وقتی میگی جانم یه عالم دیگه میرم _چه عالمی مثلا؟ _عالم سر خوشی سر حالی و از همه مهم تر آرامش _بسه خوبه حالا مزه نریز حرف تو بگو _مزه چیه دیوونه (با خنده) _امیر(چشم غره) _چش چش تسلیم(خنده) _بگو _میدونم سخته چون خودمم تو شرایط تو هستم ولی بیا بهم قول بدیم از. الان گذشته. رو فراموش کنیم کنارش بزاریم و باهم آینده مون رو بسازیم _شعاری حرف میزنی حرف _شعار چیه دارم راستش رو میگم با فکر کردن کاری درست میشه نه فقط حالت بدتر و بدتر میشه _چی می گید بهم؟ _فضول خانم مگه من میپرسم که به احمد آقا چی می گی ؟ _وا رکسانا! _چیه؟ _هیچی(تعجب،خنده) _دیوونه(خنده) _هووووو بالاخره خندید ، به به غذا هم آوردن ....
رمان: روز عقد (یک ساعت قبل) رکسانا: مامان از سمت راست و مهسا از سمت چپ تورم رو برداشتند و سرم که پایین بود با چشای بسته ام گفتن سرم رو بالا بیارم و وقتی گفتن یک دو سه چشام رو باز کنم سرم رو بردم بالا : ۱...♥️ ۲...♥️♥️ ۳...♥️♥️♥️ چشام رو باز کردم آرایشم تکمیل شده بود پلک زدم و مژه هام که ریمل خورده بودند و سایه های اکلیلی ام موهای فر و تاج و تور ماتیک قرمز با حلقه و ست طلا گردنبند ،دستبند،ساعت،گوشواره کفش هام کیفم و لباس که آستین هاش منجق کار شده بود پایینش تور بود و دسته گلی که دست امیر بود مهسا شروع به عکاسی کرد داشتم ایستاده خودمو تو آیینه بر انداز می کردم که بابا اومد اتاقم و گفت عاقد اومد مامان رفت پایین گوشی رو برداشتم و به امیرعلی زنگ زدم چند بوق خورد و برنداشت دوباره گرفتم این بار هم بوق اشغال خورد نگران شدم عاقد اومده ولی داماد نیست؟! مأیوسانه نشستم رو مبل : _غصه نخور عزیز دلم همین الانا پیداش میشه _حرف نزن مهسا _باشه من تنهات می زارم _نه منظورم این نبود ناراحت نشو _ناراحت نیستم عزیزم کاری داری بگو _دلم آشوبه _قربون دلت برم میخوای یه بار هم زنگ بزن زنگ زدم ولی دوباره بر نداشت: _بر نمیداره ،نمیگه دل آدم هزار راه می‌ره نگران میشه همه منتظر اعصاب رو خورد می کنه در اتاق زده شد : _بله بفرمایید _چرا میگی بله ؟ _خب عزیزم آخه در می زنن.. _مگه اتاق توعه؟ _اجازه هست؟! _ببخشید! پشتم به در بود و با اینکه مهسا عذرخواهی کرد ولی براش قیافه گرفتم از دست امیر دلخور بودم داشتم سر این بدبخت خودمو خالی می کردم دستی بر شونه ام خورد و گرمای دستی رو احساس کردم میخواستم بر گردم که دسته گل نرگسی رو جلو صورتم دیدم بر گشتم دیدم امیره دسته گل رو گرفتم آروم گذاشتم رو میز بعدش یه ویشگون از بازوش گرفتم : _آخ! رکسانا؟؟ _تا یادت باشه منو منتظر و نگران نزاری آقا _پیش حامد بودم بعدشم فاطمه برای همین دیر شد گوشی هم گذاشته بودم رو بی صدا نمی شنیدم برا همین ببخش! _پیش اونا چیکار می کردی؟(تعجب) _رفتم از هر دو شون از طرف خودم و تو حلالیت بطلبم تو رو نبردم مراسم بهم نخوره و خراب نشه _حامد؟(نگران) _همون جوری! سرش رو انداخت پایین نشستیم رو تخت _فاطمه چی؟(ترس) _میخواد بره قم _قم ؟ قم برای چی؟ _انگار برادر دوستش تو دانشگاه اونجاست روحانی هست یه جورایی خواستگاری کرده ازش اینم با دوستش هم میرن سفر علمی برای دانشگاهش هم میرن اون برداره رو ببینن آخه اعتقاد داره آدما تو سفر خود واقعی شون رو نشون میدن سلام رسوند و آرزوی خوشبختی کرد برامون _سلامت باشه آن شاالله اونم خوشبخت بشه _ان شاالله! _راستی امیر بهم دست زدیم نامحریم هنوزا _بابا داریم می ریم عقد جاری بشه اگه ازدواج باشه مشکلی نیست بریم ؟ _بریم تور رو امیر انداخت دسته گل رو برداشتم و رفتیم پایین همه شروع کردن به دست زدن و هل هل و کل کل خواندن نشستیم رو صندلی هامون و عاقد شروع کرد: _بسم الله ... دوشیزه مکرمه آیا بنده وکیلم با مهر معلم شما را به عقد دائم آقای مددی در بیاورم ؟ _عروس رفته گل بیاره _به سلامتی برای بار دوم عرض میکنم آیا بنده وکیلم ؟ _عروس رفته گلاب بیاره _به به زنده باشن برای بار آخر می پرسم وکیلم؟ _با اجازه خدا،حضرت فاطمه ،پدر و مادرم بله _آقا داماد وکلیم؟! _با اجازه خدا ، پدر شهیدم و مادرم بله _مبارکههههه برای امضا تشریف بیارید اینجا بلند شدیم بعد امضا و انگشت همه کلی دست زدن و هر کشیدن رفتیم نشستیم رو صندلی امیرعلی تورم رو بالا زد و تو چشام زل زد: _تو فرشته ی منی :) _تو هم معجزه عشق منی :)) عسل رو خوردیم قرآن رو بستیم تو آیینه نگاه هم کردیم نوبت کادو ها بود کادو ها که داده شدند شروع عکاسی بود بعد عکاسی هم شام داشتن سفره رو پهن می کردن که امیر حلقه ی منو دستم کرد منم حلقه اونو و نزدیک تر شدیم و بهم نگاه کردیم: _خیلی وجدانم رو راحت کردی وقتی ازشون حلالیت خواستی مرسی امیر واقعا اگه تو. نبودی من چیکار می کردم _عزیزم خدا رو شکر منم آسوده خاطر شدم چیکار کردم بابا اینجوری نگو _خجالتی کی بودی تو ؟(با خنده ) _گل نرگسم:))) _اوووو تلفنم زنگ خورد برگشتم نگاه کنم در جا اسمی که روی تلفن افتاده بود منو خشکم زد...
یه صلوات هدیہ به شہدای مدافع حرم🙂! اللہم صلی علی محمد و آل محمد و عجل ظهورهم🌿
•بہ‌مـن‌بۍسرۅپـاگۅشھٔ‌چشمۍبنمـا ڪھ‌محال‌است‌؛ جزاین‌گۅشھ‌پناهۍمارا`🌿• سلطان‌خـراسـان
ترفند هایی که به دردت میخوره🚎🏐.! 𖧷- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -𖧷 •برای اینکه بتونید چیزی رو به خاطر بسپرید بهتره به جای نوشتنش اونو بکشید .🎽🍊. •اگه در حین کار به موسیقی گوش دهید توانایی های خلاقانه شمارو کاهش میده .🍒🏳‍🌈. •اگه خاطره هاتون رو بنویسید باعث میشه به سلامت جسمیتون کمک بکنه .👵🏻🛼. •اگه میخواید حرفاتون به دل کسی بشینه کافیه موقع ادای کلمات سر تکون بدید .🧘🏻‍♀💕. •اگه یه اهنگ خیلی تو مغزتون تکرار میشه به اخر اهنگ فکر کنید .🚑🥁. •اگه خوابتون نمیبره کافیه بین ۶۰تا۹۰ ثانیه پلک بزنید اونوقت به راحتی میخوابید .🍓🤍. 𖧷- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -𖧷
«🌸💛» تو.هرلحـظه خوشبخترینی‍ فقـط دقـت کـن!🦄>>
🦋 یڪی‌از‌تیڪه‌ڪلام‌هاش‌این‌بود‌کھ: "نمازرو‌ول‌ڪن‌!خدارو‌بچسب!" یه‌روز‌ازش‌پرسیدم‌معنی‌این‌حرفت‌چیه؟! خندید‌وگفت: داداش! یعنی‌اینڪه‌همہ‌نمازت‌باید‌برا‌خداباشہ و‌همش‌به‌فڪر‌خدا‌باشی♥️!' _شہیدمصطفےصدرزاده
✨ میگفٺ‌: جورےنباشید ڪه‌وقتۍدلتون‌واسہ‌خدا‌‌ تنگ‌شدوخواستید‌برید رازونیاز‌ڪنید فرشٺه‌هابگن⁦ ببین‌ڪی‌اومده ! همون‌ ..:)💔
° تو‌گناه‌نڪن‌ ببین‌خدا‌‌چجوࢪۍحالتو‌جا‌میاࢪه🌱 زندگیتو‌پࢪاز‌وجود‌خودش‌میڪنہ(: - عصبےشدی؟! +نفس‌بکش‌بگو‌:‌بیخیال،چیزی‌بگم ؛ اما‌م‌زمان‌‌ناࢪاحت‌میشه...☝🏻 - دلخوࢪت‌ڪࢪدن؟! +بگو‌:خدا‌میبخشه‌منم‌میبخشم‌ پس‌ولش‌ڪن..😌💜 - تہمت‌زدن؟ +آࢪوم‌باش‌و‌‌توضیح‌بده بگو‌:بہ‌ائمه‌هم‌خیلی‌تہمتازدن❗️ - ڪلیپ‌و‌عکس‌نامࢪبوط‌خواستی‌ببینی؟! +بزن‌بیرون‌از‌صفحه‌بگو:مولا‌مہم‌تࢪه💔 - نامحࢪم‌نزدیڪت‌بود؟ +بگو‌‌:مہدی‌زهࢪا(عج)‌خیݪےخوشگلتࢪه بیخیال‌بقیه ... ! زندگےقشنگ‌ترمیشہ‌نه؟!😍