●☕️💛●
±|--زیبـٰاتَرینپَنجِرِهۍِدُنیـٰا✨💕.
±|-قـٰابِچـٰادُرِتۅست••!(:✂️🌱.
✿━━━━━━•{♡}•━━━━━━✿
❀ @AmamZaman2023🧡
✿━━━━━━•{♡}•━━━━━━
قدم هایی برای خودسازی یاران امام زمان (عج)😊
قدم اول: نماز اول وقت
قدم دوم:احترام به پدرومادر
قدم سوم:قرائت دعای عهد
قدم چهارم: صبر در تمام امور
قدم پنجم:وفای به عهدباامام زمان(عج)
قدم ششم:قرائت روزانه قرآن
قدم هفتم:جلوگیری ازپرخوری وپرخوابی
قدم هشتم: پرداخت روزانه صدقه
قدم نهم:غیبت نکردن
قدم دهم:فرو بردن خشم
قدم یازدهم:ترک حسادت
قدم دوازدهم:ترک دروغ
قدم سیزدهم:کنترل چشم
قدم چهاردهم:دائم الوضو
برای تعجیل در امر فرج سه
صلوات بفرستید🌸
#یا_صاحب_الزمان_عج
«فصل نهم،فصل آخر»
لحظه به لحظه شدت هق هق هاش بیشتر میشد و نگرانی منم بیشتر میشد.
آروم باهم روی تخت نشستم و دستم و دور کمرش حلقه کردم و گفتم:'
-علی نصفه جون شدم بگو چیشده؟
میون هقهق هاش بریده بریده گفت:'
+ریحانه...ری...ریحانه بـــابـــا!
-بابا چی؟علی بابا چیشده؟اتفاقی براش افتاده؟
+ریحانه بابا...
-علی گریه نکن جون من.بهم بگو چیشده؟
یه لیوان آب از پارچ براش خالی کردم و به سمت دهنش بردم و یکم ازش خورد.
آروم تر که شد گفت:'
+بابا توی راه برگشت از یاسوج تصادف کرده.
با این حرفش دنیا رو سرم خراب شد.
با بغض گفتم:'
-خب؟
+همین.
-کدوم بیمارستان بستری شده؟
+نمیدونم.ولی با آمبولانس برگشتن یاسوج و همونجا بابا رو تو یه بیمارستان بستری کردن.دعا کن سالم برگرده.
-نمیریم کربلا؟
بعد عین ابر نو بهار زدم زیر گریه.
+چرا،من و حسین میمونیم که با یه پرواز دیگه بیایم.اگه حال بابا بهتر شد.ولی حسین میگه فقط صورتش خراش برداشته و دستش در رفته و پاش شکسته.
-خوبه،تصادف ناجوری نبوده.ولی حسین از کجا میدونه؟
+حسین؟راستش... خب...
-چیه؟چیشده؟
+حسین مأموره.با بابا تو یه ماموریت بودن.
یا حضرت ملکوت اعلی!مامور؟
-تا حالا نمیدونستم.خب حال مامان چطوره؟
+مامان داره زیارت عاشورا میخونه.
-باشه،برو بیرون پیش مامان باش.منم تو اتاقم زیارت عاشورا میخونم.
+باشه.
تا علی رفت بیرون کتاب دعایی رو از توی کشو بیرون آوردم و شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا.
اشک میریختم و میخوندم.
به آخراش رسید و رفتم به سجده و بعدشم چندتا ذکر بعد از سجده رو گفتم و رفتم تو تختم و کلی اشک ریختم.بی صدا و آروم!
اینقدر گریه کردم که خوابم برد و با صدای مامان از خواب بیدار شدم:'
+بلند شو یه چیزی بخور که دو ساعت دیگه پرواز داریم.
سری تکون دادم و بلند شدم.مامان از اتاق رفت بیرون،نگاهی به بالشم انداختم که خیس خیس بود.حتما قیافم هم شبیه شفتالو شده!
تو آینه به خودم نگاه کردم و به سیاهی زیر چشام نگاه کردم.سرم از بس گریه کرده بودم تیر میکشید.
کاش منم مثل علی برونگرا بودم اونوقت دیگه میتونستم بلند هقهق کنم.اما درونگرام و همیشه بیصدا اشک میریزم.
رفتم دستشویی و آبی به دست و صورتم زدم و رفتم سر میز ناهار.مامان کتلت درست کرده بود.خیلی گرسنه بودم ولی غذا از گلوم پایین نمیرفت.به زور یه کتلت خوردم و زیر لب از مامان تشکر کردم و پاشدم رفتم تو اتاقم.
روی تخت نشستم و سرم و گذاشتم روی زانوهام که احساس کردم یکی کنارم نشست.بیخیال شدم و دوباره شروع کردم به اشک ریختن.
دست خودم نبود اما اگه گریه نمیکردم آروم نمیشدم.
فکر نمیکردم بدون بابا راه بیفتیم.این قرار ما نبود بابا!چرا اینجوری شد؟
دستی دور کمرم حلقه شد که فهمیدم علیه.صداش و شنیدم که گفت:'
+دیگه بسه گریه کردی.تو دختر قوی هستی،پس گریه نکن.
-نمیتونم علی نمیتونم.گریه کردن برام عین مسکن عمل میکنه.
+پس حداقل بلند گریه کن.خودت و خالی کن.
-علی میشه تنهام بزاری؟میدونی که درونگرام.
+میدونم درونگرایی.بیا بغل من هرچی خواستی گریه کن.ولی بلند جوری که کاملا خالی و آروم بشی.باشه؟
-نمیشه تنهایی هقهق کنم؟
+نه.
بعدش من و در آغوش کشید و منم سرم و گذاشتم روی شونهش و های های گریه کردم.اما با صدای بلند.
علی با دستش موهام و نوازش می کرد.بعد یک ربع گریه کردن بالاخره از آغوش علی جدا شدم و دستی به صورتم کشیدم.
علی لبخند محوی زد و گفت:'
+دیگه حاضر شو که باید بری فرودگاه.
-تو هم میای؟
+آره دیگه.تو و مامان و خاله فاطمه رو سوار میکنم.نرگس و فامیل شوهرش با ماشین امیرعلی میان.
-آها،باشه.
علی از اتاق رفت بیرون و لباسم و عوض کردم.
***
روی صندلی هواپیما نشستم و پشت سر هم صلوات میفرستادم.آخه استرس دارم.
نگین کنار من نشسته بود و نرگس کنار امیرعلی،مامان و دریا کنار هم بودن و مامان امیرعلی ملیحه خانم کنار خاله فاطمه و بابای امیرعلی کنار عمورضا نشسته بودن.
دل کندن از علی برام سخت بود،موقعی که داشتم خدافظی میکردم یه بغض آزاردهنده به گلوم چنگ میزد اما دریغ از یک قطره اشک!
نگین نگاهی به صورتم انداخت و گفت:'
+چیزی شده ریحانه جون؟
بهش نگاه کردم و لبخندی زدم و گفتم:'
-نه،مثلا چی؟
+آخه فکر کنم گریه کردی.زیر چشمات سیاه شده.
-بابام تصادف کرده.
+آره مامانم از فاطمه خانوم شنید و به من گفت.انشالله که بهتر میشه میاد.
-انشالله.
دستم و گرفت توی دستش و گفت:'
+بار اول که سوار هواپیما بشی استرس داری اما دفعه بعد دیگه نمیترسی.من یه بار دیگه هم با هواپیما سفر کردم وقتی ترسیده بودم دریا دستم و گرفت و اینطوری آروم شدم.
لبخندی به روش زدم و گفتم:'
-ممنونم.
هندزفری مو از تو کیفم در آوردم و زدم تو گوشی و یه مداحی آوردم.
السلام السلام،ساکن کربلا♪
السلام السلام،روح قالو بلا♪
ادخلوها بلاسلام آمین
ین...♪
اومدم باز...،اشک چشمم و ببین♪
وعده ی مـــا....♪♪ظهر روز اربعین!...
هزار و چهارصد ساله♪♪♪میاد صدای ناله...!
هنوزم انگار زهرا کنار اون گوداله♪
حبیبی یا ثارالله!♪♪♪
حبیبی یا ثارالله♪♪♪
حبیبی یا ثارالله♪♪♪
حبیبی یا ثارالله..♪
با هزار آرزو...!
اومدم این شبا!....♪تا بشم اربعین،زائر کربلا♪♪
این شبا من،..... خیلی یاد کربلام!♪♪
کاشکی بازم....!قسمتم کنی بیام!
تویی امیر عالم!♪♪♪تو روز و ماه و سالم!
اضافه کن اسمم رو!....♪ تو ارتش امسالم!
حبیبی یا ثارالله...
حبیبی یا ثارالله!...
حبیبی یا ثارالله...!
حبیبی یا ثارالله♪♪
حبیبی یا ثارالله!...♪
ساکن کربلا _محمد حسین پویانفر.
بعد تموم شدن مداحی چشام و بستم و در عرض چند ثانیه خوابم برد.
با صدای نگین بیدار شدم:'
+ریحانه جون رسیدیم،پیاده شو.
-باشه.
بلند شدم و به نرگس نگاه کردم که خانوم با شوهرش خوش و بش میکرد و حتی نیم نگاهی بهم نمینداخت.
باشه دارررررم برات نرگس خانوم!
دست نگین و گرفتم و از پیش نرگس و امیرعلی رد شدیم و هیچ توجهی نکردم.مدیونین بگین دیوونه ای!
«چه روانی و عقده ای»
مثل تو!
والا مگه هرکی شوهر کنه باید دوستش یادش بره؟باز الکی ادا در میاره هیچ کس مثل تو نیست.
خلاصه که از پله های هواپیما پایین اومدیم و منتظر ماشین شدیم.
بالاخره بعد هزار ساعت منتظر بودن یه ماشین ون خیلی شیک و مجلسی اومد و همه سوار شدیم.
-نگین جون!
+بله.
-چند سالته؟من ۲۱ سالمه.
+من ۲۰ سالمه.
-آهان.میگم خواهرت دریا ازت دلخور نشه همش پیش منی.
+نه بابا عین خیالشم نیس،تازه خوشحاله پیشش نیستم.تو که با من معذب نیستی؟
-نه عزیزم این حرفا چیه؟من خیلی دوست داشتم خواهر داشته باشم.
+تک فرزندی یا داداش داری؟
-نه یه داداش بزرگتر از خودم دارم.
+نیومد؟
-نه با حسین،برادر نرگس موند که با بابام بیاد.
+آها.
خلاصه تا وقتی برسیم کربلا نیم ساعت طول کشید و تو این مدت کلی با نگین در مورد رشته دانشگاه و سن و خانواده و سفر و دوست و کلی چیز دیگه حرف زدیم.
خلاصه این ماشین ونه ما رو تا یه جایی رسوند.دیگه تو شهر کربلا بودیم.هوای دل انگیز و پر از غم کربلا رو به ریه هام هدیه کردم.
به هر طرف نگاه کردم گنبد امام حسین (ع) و ندیدم.
روم و کردم به عمورضا و گفتم:'
-عمو،بین الحرمین کجاست؟
+الان پشت ساختمونا پنهون شده.امروز بریم دنبال هتل فردا انشالله میریم زیارت.
-هتل اگه نزدیک حرم باشه بهتر نیست؟
نگین رو به عمو کرد و گفت:'
+آره ریحانه راست میگه.اونوقت مجبور نیستیم کرایه تاکسی بدیم،پیاده میریم.
عمورضا سری به نشونه تایید تکون داد و گفت:'
+پرس و جو میکنیم یه هتل نزدیک حرم پیدا میکنیم.
خلاصه کلی راه رفتیم و پرسیدیم که بالاخره یه هتل ۱۰۰ متری حرم پیدا کردیم که کاملا شرایط خوبی داشت،تمیز بود،گرون قیمت نبود،جادار بود،خیلی از حرم دور نبود.
من و نگین و دریا و نرگس رفتیم تو یه اتاق،مامان و خاله فاطمه و ملیحه خانم تو یه اتاق،عمورضا و آقا مرتضی که استاد عاطفی بزرگ خودمون و بابای امیرعلی بود و خود امیرعلی تو یه اتاق.
ماشاالله ده نفریم!!!
اتاقاش چهار تا تخت داشت،دو اتاق که تو هر کدوم یه پنجره بزرگ و دو تا تخت داشت. یک آشپزخونه، حموم و دستشویی باهم.
-بروبچ جمع شید دسته بندی کنیم.
نرگس مبهوت نگام کرد و گفت:'
+چی و دسته بندی کنیم؟
-اسکل،خودمون و دیگه.دوتا اتاق داریم با دوتا تخت کی با کی باشه؟
نرگس شونه هاش و بالا انداخت و گفت:'
+من که برام فرقی نداره.
خاک تو سرتی نثارش کردم و گفتم:'
-خواهرا باهم،من و این الدنگ باهم.
نرگس اخم کرد و گفت:'
+من الدنگم؟
-نه تو گاو خپل بی خاصیتی!
بند کیف شو گرفت برد بالا که بهم بزنه!!
آب دهنم و قورت دادم و داد خفیفی زدم:'
-روی سنگ قبرم بنویسید با یه کیف و مخلفاتش به دست یه قاتل زنجیره ای کشته شد.
نرگس صداشو بالا برد و گفت:'
+من قاتل زنجیره ای شدم دیگه،آره؟
-نه نه،تو یک دسته گلی که...
دیگه مجال نداد و با کیفش افتاد به جونم!
حالا اون بدو من بدو!صدای جیغ و دادمون خونه رو به لرزش در میاورد.
نگین و دریا دست میزدن و میگفتن:'
+موش بدو گربه بدو،گرگ بدو بره بدو،شغال بدو آهو بدو!
همینطور که نگین و نگار من و نرگس و به موش و گربه و بره و شغال تشبیه میکردن نرگس خسته شد و نشست روی زمین.
منم رفتم تو اتاق و از ساک لباسم و در آوردم و پوشیدم.بعدشم یک راست رفتم تو تخت.
آخیــش!
اینقدر خسته بودم که سرم به بالش رسید خوابم برد...
*علی*
تو بیمارستان بودم و مدام زیارت عاشورا و حدیث کساء میخوندم.
از پشت شیشه اتاق به بابا نگاهی انداختم،کلی دستگاه بهش وصل بود.
گوشیم و از تو جیبم در آوردم و زنگ زدم به ریحانه.بعد هزار و یک بوق برداشت:'
+بله؟
-سلام خوبی؟
+شما؟
-خواب بودی ریحانه؟
+میگم شما؟
-برادرت و ن
میشناسی؟
+تویی علی؟
-بله منم.
+نچ.تازه خوابم برده بود.
-تو کربلا هم خوابی؟
+تازه رسیدیم خستهم،بابا چطوره؟
-نمیدونم ولی دکترش گفت تا دو روز دیگه مرخص میشه.بعدشم فرداش ما میایم.
+ها،خب باشه،کاری نداری؟من برم به ادامه خوابم برسم.
-نه برو.خدافظ.
+خدافظ.
قطع کردم و چشمم خورد به حسین که از در بیمارستان وارد شد.
اومد پیشم و گفت:'
+سلام،حال عمو صادق چطوره؟
-خوبه.بیا بشین.
+علی برو خونه من بالای سر عمو هستم.
-نه.
+نه نداریم،میگم من هستم بگو چشم.
اینم مثل ریحانه آدم و میزاره تو منگنه!
-کسی رو نمیزارن شب بالا سرش باشه.میریم خونه ما فردا باز میایم بیمارستان.
+عه؟باشه پس بریم.
-بریم.
سوار ماشین حسین شدیم و رفتیم خونه.پیاده شدیم و رفتیم خونه ما.
نگاهی به در بسته اتاق ریحانه کردم و آه از نهادم بلند شد.
واقعا جاش خالیه!
هنوز یه روز نشده دلم براش تنگ شده!!
لباسم و عوض کردم و رو به حسین گفتم:'
-حسین جان من میرم تو اتاق ریحانه میخوابم تو بیا تو اتاق من.
+نه تو اتاق خودت بخواب منم پایین تختت رو زمین میخوابم.
-حوصله لجبازی ندارم.همین که گفتم،شب بخیر داداش.
+شب خوش.
رفتم تو اتاق ریحانه و به قاب عکسش که تو جنگل ازش گرفته بودم نگاه کردم.
یه گل صورتی رنگ بالای گوشش گذاشته بود و یه لبخند خوشگل رو لباش بود.
دستم و بردم سمت صورتش و عکسش و نوازش کردم.
رو تختش دراز کشیدم که یکدفعه یاد اون شب که رو تخت ریحانه خوابیده بودم افتادم:'
(ریحانه: مظلوم گیر آوردی؟خیلی ظالمی.انشالله وسط خوابت بیوفتی از رو تخت ضربه مغزی بشی بمیری خودم قبرتو بشورم،انشالله...
من:بسه دختر یه امشب و کوفتم نکن.شب بخیر.)
هـــــــــعــــی!چشام و روی هم گذاشتم و سعی کردم بخوابم.
*فردا صبح،ریحانه*
با صدای نرگس از خواب بیدار شدم:'
+چقدر میخوابی؟ریحــانــه؟خانم سلطنت التختةُ الخواب!بلند شو صبحانه بخور میخوایم بریم حرم.
با شنیدن کلمه حرم از جام پریدم و رفتم تو دستشویی و بعد کارای مربوط آبی به دست و صورتم زدم و رفتم سر سفره.
چهار نفره صبحونه رو خوردیم و بعد بلند شدیم رفتیم حاضر شدیم.
یه مانتوی ابر و بادی مشکی با یه شلوار نخی مشکی و یه روسری مشکی پوشیدم.
چادر عربی مو پوشیدم تو آینه به خودم نگاه کردم.بعد بوس فرستادن تو آینه از اتاق بیرون اومدم!
بچه های همشون تیپ مشکی زده بودن.نگین و دریا چادری نیستن ولی حجاب دارن.الان به خاطر اینکه دارن میان حرم چادر پوشیده بودن.
لبخندی روی لبم نشست و گفتم:'
-چادر خیلی بهتون میاد.خوشگل بودین خوشگل تر شدین.
نرگس هم برای تایید از حرفم سری تکون داد و گفت:'
+باور کنین خوشگلی تون صدبرابر شده.
دریا لبخندی زد و گفت:'
+آره موافقم.واقعا قشنگه.
نگین دستی به چادرش کشید و گفت:'
+احساس امنیت میکنم.واقعا محشره!
-خوشحالم که خوشتون اومده.خب بریم پایین.
دست از حرف زدن برداشتیم و رفتیم پایین که همه منتظر ما بودن.
مامان تا من و دید زد پس کلم و گفت:'
+دو ساعته منتظر شماییم.بدویین بریم.
-ببخشید.
پیاده راه افتادیم به طرف حرم!!!
خیابان طویلی که به بین الحرمین منتهی میشود!
و اینک من در این خیابان قدم میزنم به امید انتهای این خیابان!
در انتهای این خیابان،دعاهای زیادی مستجاب،نومیدهایی امیدوار و دل شکسته ها دلشاد شدند!
حال آرزوی من،با رسیدن به انتهای این خیابان برآورده میشود!....
با هر قدمی که بر میداشتم به بین الحرمین نزدیک تر میشدم.
تا اینکه اینقدر نزدیک شدیم که فهمیدم درست وسط بین الحرمین ایستادم!
با دیدن گنبد امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) اشک از چشام جاری شد.
رو به گنبد امام حسین ع کردم و گفتم:'
-السلام و علیک یا اباعبدالله الحسین (ع)!
و بعد رو به گنبد حضرت ابوالفضل (ع) گفتم:'
-السلام و علیک یا ابلفضل العباس (ع)!
صورتم از اشک خیس بود ولی من هیچ تلاشی برای کنار زدن اشکام نکردم.
چقدر جای علی و بابا خالیه!کاش بودن و مثل من از دیدن بین الحرمین شوق میکردن!
با فکر کردن به بابا و علی شدت اشکام بیشتر شد.یادش بخیر علی چقدر ذوق زده شده بود:'
(علی:چی میگی دیوونه؟امسال محرم قراره بریم کــــــربــــــلا!یوهو!با خانواده عمو رضا.
من:جــــــون من؟راست میگی؟خدایا شکرت!!! برای اولین بار قراره برم کربلا.به آرزوم رسیدم.
علی:بسه دختر الان همسایه ها سرمون هوار میشن فک میکنن روانی شدیم.ولم کن آبلیمو شدم.)
علی،داداشم!من الان کربلام.
اما تو چی؟ تهران؟!!
جات خیلی خالیه،همینطور جای بابا.کاش هر دوتاتون بودین!
«پس حسین بدبخت چی میشه؟از زیارت کربلا زده مونده با بابات و علی»
وجدان شاسکول من!آدم دلتنگ کسایی که ازش خاطره خوشی داره و دوسش داره میشه.دستش درد نکنه که به خاطر بابا مونده تهران ولی دلیل نمیشه بگم چقدر جاش خالیه.
«اوووو،سخنی از ریحانه محمدی»
عمورضا نفس عمیقی کشید و
گفت:'
+خانوما همینجا بشینین ما میریم زیارت،بعدش ما میایم همینجا تا شما برین زیارت.
همه مون نشستیم و منم زل زدم به زائرایی که یا گریه میکردن یا راه میرفتن و یا نشسته بودن.
زائرایی که فرق نمیکرد ملیتشون چیه؟!!
فقط به عشق امام حسین (ع) اومده بودن!
امام حسین (ع)اینقدر محبوب و دوست داشتنی هستن که اصلاً جای تعجب نیست که از همه جای دنیا برای زیارت خودشون و برادرشون حضرت ابوالفضل (ع) بیان به کشور عراق!
حضرت ابوالفضل (ع) نمونه بارز یک قهرمان است.یک قهرمان به معنای واقعی! قهرمانی که قبل کودکان تشنه لب صحرای کربلا لب به آب نزد،دست هایش را بریدند اما او همچنان سعی داشت مشک آب را به کودکان برساند که مبادا از تشنگی هلاک شوند.
مظلومی امام حسین (ع) به قدری جانسوز است که سنگدل ترین شخص دنیا هم اشکش در میآید!آیا گریه ندارد کسی که سرش را از تنش جدا کردند و جسم بی سرش را سه شبانه روز در زیر آفتاب سوزان گذاشتند؟آیا گریه ندارد کسی که به هنگام دفن شدن کفن بر تن نداشت و حصیر بود که با او در صحرای کربلا مدفون شد! کسی که شاهد پاره شدن گلوی نوزاد شش ماههاش با تیر سه شعبه باشد و جسم بی جان جگر گوشه ی برادرش را در میدان جنگ ببیند و کاری از دستش ساخته نباشد،باید با خون برایش گریست!
با نشستن دستی روی شونم از فکر بیرون اومدم.به کسی که کنارم نشسته بود از پشت پرده اشکام نگاه کردم.
تصویرش تار بود.اشکام و کنار زدم و دیدم نرگسه.
+چقدر گریه میکنی؟بلند شو یه کسی اومده.
-کی؟
+به پشت سرت نگاه کنی متوجه میشی!
لبخند محوی روی لبم نشست و به پشت سرم نگاه کردم که زهرا و مامان و باباش و با مهدی و محمد و دیدم!
جـــانم؟مهدی و محمد اینجا چی میگن؟
از سر جام بلند شدم و به سمت زهرا رفتم.
-سلام زهرا،خوبی؟
زهرا نگاهش به من افتاد و گفت:'
+سلام عزیزم،خوبم.بابات چطوره؟ازش خبر داری؟
-بابام با علی و داداش نرگس تو تهرانه.قراره دو سه روز دیگه بیان.
+خب بگو ببینم،اینجا چطوره؟
-خــــیــلـــی خیلی خوبه.
+خب خداروشکر!
-بیا بریم باید همه رو بهت معرفی کنم!
***سه روز بعد,۳:۴۵ صبح.
سه روز شده که زهرا اینا اومدن و زهرا با ما هم اتاق شده و خاله مرضیه به جمع زنا اضافه شده و آقا طاهر بابای زهرا با مهدی و محمد که کاشف به عمل اومده که پسر خاله های زهرا هستن یه اتاق دیگه کرایه کردن.ماشالله کل اتاقای هتل و فقط ما گرفتیم.
طبق معمول تو تخت خواب بودم و داشتم با علی چت میکردم:'
"نمیاین کربلا؟"
"نه،شما برای ما دعا کنین.بابا نمیتونه بیاد حالش خوب نیست"
"علی دروغ نگو"
"نمیتونیم بیایم ریحانه،ولی به بقیه چیزی نگو.راحت زیارت کنین یاد ما هم باشین،خب؟"
یه قطره اشک روی گونهم سر خورد و نوشتم"باشه حتما به یادتون هستم،خدافظ"
دیگه گوشی و قفل کردم و زیر لب گفتم:'
-همین و کم داشتم.
بعدشم دوباره شروع کردم به اشک ریختن.اما سریع اشکام و پاک کردم و با خودم گفتم الان وقت گریه نیست باید فقط برای بهتر شدن حال بابا دعا کنم و به یاد علی باشم.
به ساعت نگاه کردم که سه و چهل و پنج دقیقه صبح رو نشون میداد.یا خدا از دیشب ساعت یازده بیدارم!!!
از روی تخت بلند شدم و رفتم دستشویی و وضو گرفتم و از دستشویی بیرون اومدم.لباسم و پوشیدم و یه یادداشت نوشتم"من میرم حرم،نگرانم نباشین"
یادداشت و روی بالشم گذاشتم و از هتل اومدم بیرون.
قدم زدن توی اون خیابون برام آرامشبخش بود.بعد پنج دقیقه قدم زدن رسیدم به بین الحرمین،اولین کاری که کردم سلام دادن به امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) بود.
بعد از سلام دادن یک راست رفتم تو حرم امام حسین (ع)!
چقدر خلوته!از گودی قتلگاه که پایین اومدم چشمم به ضریح خورد و خودم و بهش رسوندم.
انگشتام و به ضریح شش گوشه امام حسین (ع) قفل و کلی درد و دل کردم!
اذان صبح و گفتن و بلند شدم تا نماز بخونم.یه مهر برداشتم و نماز دورکعتی صبح رو توی حرم امام حسین (ع)خوندم.
چه حس خوبی داره نماز خوندن تو این مکان مقدس!
نمازم و که تموم کردم یه دور حرم حضرت ابوالفضل (ع) رو هم زیارت کردم و توی بین الحرمین نشستم و مشغول خوندن زیارت عاشورا شدم.
بلافاصله بعد تموم شدن زیارت عاشورا صدای آشنایی به گوشم خورد:'
+سلام.
به پشت سرم نگاه کردم دیدم علی و بابا و حسین بالای سرم ایستادن!
بلند شدم و رفتم تو بغل بابام و گفتم:'
-سلام باباجون،بهترین؟
+سلام دختر گلم.خوبم،تو حالت خوبه؟
-الان که شما رو دیدم صد برابر بهتر شدم.
با علی و حسین هم سلام کردم و همگی نشستیم تو بین الحرمین.
بعد نیم ساعت همه از هتل اومدن حرم و کلی سلام و احوالپرسی کردن . نرگس هی با حسین چشم و ابرو بالا مینداخت.خدا شفاش بده.
همینطور که داشتم به گنبد طلایی رنگ امام حسین (ع) نگاه میکردم یه جفت کفش مردونه جلوی چشام ظاهر شد،شلوار مشکی،پیرهن مشکی خودش کیه؟
عه؟این که حسینه!
+میشه چند دقیقه ای باهاتون حرف بزن
م؟
ای خاک بر سرم!حسین با من چیکار داره؟!
نگاهی به مامان و بابا انداختم که اونا یه لبخند تحویلم دادن و سری به نشونه تایید تکون دادن!
از سر جام بلند شدم و گفتم:'
-بگین میشنوم.
+یکم از اینجا دور تر باشه میگم.
-کجا؟
+دنبالم بیاین.
مثل جوجه اردک دنبالش رفتم که نشست جلوی در ورودی قتلگاه و گفت:'
+بشینین ریحانه خانوم.
-اینجا؟آخه...
+بشینین عیب نداره.
نشستم رو به روش و سرم و انداختم پایین.
-بگین راحت باشین.
+میدونم الان وقتش نیست ولی من قبلاً از پدر و مادرتون و پدر و مادر خودم برای این کار اجازه گرفتم.
-کدوم کار؟
+خواستگاری!
چشام گرد شد و گفتم:'
-خواستگاری؟از کی؟
+از...شما!
صورتم از خجالت به رنگ سرخ میزد!
همونطور سر به زیر گفتم:'
-خب آخه...مگه اینجا جای خواستگاری کردنه؟!
+چه جایی بهتر از اینجا؟راستش من وقت نکردم تو تهران بیام خونتون،چون ماموریت بودم.فعلا از من درخواست شیرینی نداشته باشید چون الان...
-میدونم،محرمه و شیرینی خوردن خوب نیست.
+آره،خب...جوابم چیه؟!
-نمیدونم،تا حالا بهش فکر نکردم.بهم وقت بدین.
+منتظرم.عجله نکنین،خوب فکر کنین.راستی یه چیز ناگفته نمونه،این چادر عربی که سرتونه رو من براتون گرفتم دادم به نرگس که براتون بیاره اما ازش قول گرفتم که چیزی نگه.اون یادداشتم خودم نوشتم.چون اون روزی که اومدم خونه ی احمدی از هوش رفته بودین ولی چادر سرتون نبود.به خاطر همین دیدم بهترین هدیه ای که میتونم براتون بگیرم چادره.
-ممنونم.
از دور به مامان و بابا نگاهی انداختم که همونطور لبخند زنان داشتن به ما نگاه میکردن.
یک لحظه همه ی شرایطی که باید بهش فکر کنم و از سرم گذروندم،خودش که هم خوش اخلاقه هم سر به زیر و مودب،در مورد شغلش....خب هیچ مشکلی نداره من که تونستم دوری بابام و تحمل کنم و با شغل بابام کنار بیام حتما با شغل حسین هم کنار میام.
پس دلیلی برای مخالفت وجود نداره!
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:'
-فقط یک شرط داره.
+چی؟
-مراسم عقد بعد محرم توی حرم امام رضا (ع) باشه!
لبخندی زد و گفت:'
+چشم عروس خانم!
ریز ریز خندیدم و گفتم:'
-گفتن کلمه "مبارکه" رو بزاریم برای بعد از محرم.
هر دوتامون خندیدیم و با روی خوش به سمت بقیه رفتیم!
عشقی که از این بارگاه طلوع کند..~
قطعا عشقی بی ریا و بی انتها خواهد بود~...
عشقی پاک همانند زلالی آب!..~
عشقی که هر دو طرف آن را مدیون اربابشان "حسین" خواهند بود (: ...
enc_16439056496770012419722.mp3
2.96M
#مداحی🎼
╔══❖•°🧡 °•❖══╗
@AmamZaman2023
╚══❖•°🧡 °•❖══╝
AghayeMan-MolayeMan-ManbarayeTogereyeMikon.mp3
6.24M
#مداحی🎼
╔══❖•°🧡 °•❖══╗
@AmamZaman2023
╚══❖•°🧡 °•❖══╝