یهسریها
زندگی کردن، رفتن، شهید شدن!
ما تازه دنبال راههای ترک گناهیم :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو رو خدا ڪارۍ نڪنیم ڪه خون شهدا پایمال بشه..💔😔
#شهدایی
♥️|@Amir_Hossein13|♥️
#تلنگـرانه
مۍگفتڪھ،حیـآوعفـتیعنے...
مـوقعصحبتڪردنبـآنـآمحـرم
سـرسنگیـنبـآشیم!حتیدرفضـآۍمجـآزی!
خـدآنـآظروشـآهـدبـرنیتهـآست....ツ
حـوآستبـآشہرفیق...‼️
♥️|@Amir_Hossein13|♥️
مـُنـتَظِرٰانِمـَــهـدٖۍ'عـج'(:
🔹#او_را ... (۶۳) حالت چہره ے اون یہ جورۍشده بود ! فڪرڪنم باعث آبروریزیش شده بودم محترمانہ دستش
🔹 #او_را ... (۶۴)
ڪنار یہ رستوران نگہ داشت
- ببخشید ، امشبم مثـݪ دیشب باید غذاۍبیرون رو بخوریم !
ڪل روزو دنبالتون بودم ،
وقت نشد برم خونہ و غذا درست ڪنم !
از لحن حرف زدنش و همچنین حرفےڪه زده بود خندم گرفت !
- معذرت میخوام ڪه اینقدر باعث دردسرتون شدم !
ولے نگران من نباشید !
معده ۍ من بہ غذاے رستوران عادت داره !
- مگہ شما ...
خانوادتون ڪه همین شہر زندگے میڪنن !!
- هه !
خانواده
چند لحظہ اۍ سڪوت ڪرد
- چے بگیرم ؟
چہ غذایۍ دوست دارین ؟
با خجالت سرمو انداختم پایین !
- تو عمرم هیچوقت سربارڪسے نبودم !
با جدیت نگاهم ڪرد
- الـانم نیستید !!
اگر نگید چے میخورید ، با سلیقہ ے خودم میخرما !
این بار تلـاشم براے ڪنترل اشڪ هام ، موفقیت آمیز نبود !
بدون حرفے از ماشین پیاده شد و رفت تو رستوران
تا ڪے قراره این وضع ادامہ پیداڪنه ؟!
چرا اینجورے میڪنم من
چرا نمیدونم باید چیڪارڪنم
با دو پرس غذا برگشت و گذاشتشون صندلے پشت و راه افتاد..
اشڪامو با پشت دستم پاڪ ڪردم
صفحہ ے گوشیش روشن شد و صداۍ موزیڪ ملـایمے تو ماشین پخش شد
- اݪـو
سلـام داداش !
خوبۍ ؟
چاڪرتم
خوبم خداروشڪر
راستش نہ ...
یڪم برنامہ هام تغییر ڪرده
شرمندتم !
شما برید !
خوش بگذره !
مارو هم دعا ڪنید !
نہ بابا !
نہ جون تو !
چہ خبرے آخہ ؟؟
(صداشو آروم ڪرد)
آخہ داداش ڪے بہ من زن میده
خیالت راحت !
هیچ خبرے نیست !
فقط ڪارے پیش اومده ڪه نمیتونم بیام !
همین !
عجب آدمے هستے
آره !
قربانت !
خوش بگذره !
ممنون
شماهم ساݪ خوبۍ داشتہ باشے ان شاءالله
یا علے مدد
گوشے رو قطع ڪرد و با خنده ی ریزے سرشو تڪون داد !
با تعجب نگاهش ڪردم !
هیچوقت فڪر نمیڪردم آخوندا هم خندیدن بلد باشن !
یا دوستے داشتہ باشن !!
امّا سریع خودمو جمع ڪردم
دوباره احساس خجالت اومد سراغم
- ببخشید ...
من ...
واقعاً یہ موجود اضافہ و مزاحمم !
شما رو هم اذیت ڪردم !
منو همینجا پیاده ڪنید و برید
برید پیش دوستتون !
ڪلـافه نفسش رو بیرون داد و دستے بہ موهاش ڪشید !
- میشہ دیگہ این حرفو تڪرار نڪنید ؟؟
اونقدر جدۍ این حرفو زد ڪه دیگہ چیزے نگفتم !
ڪنار یہ پارڪ نگہ داشت !
- هرچند هوا سرده و نمیشہ پیاده شد !!
ولے حداقـݪ ویوش خوبہ
غذا رو داد دستم و بدون هیچ حرفے مشغوݪ خوردن شد!
هنوزم سرفہ میڪرد
و معلوم بود خیلے حاݪ خوبۍ نداره !
تمام سعیم رو میڪردم ڪه بہ آخوند بودنش فڪر نڪنم !!
چون چاره اۍ جز بودن ڪنارش نداشتم !
حالـا دیگہ اون تنہا ڪسے بود ڪه میشناختم !!
بعد خوردن شام رفت سمت خونش
جلوے در نگہ داشت و ڪلیدو گرفت جلوے صورتم !
- بخارے رو زیاد ڪنید ، سرما نخورید !
نگاهش ڪردم
- باز میخواید تو ماشین بخوابید؟؟؟
- نگران من نباشید
من یہ ڪارے میڪنم !
- نہ ! نمیرم !
سرشو گذاشت رو فرمون و نفسشو داد بیرون !
بعدش صاف و محڪم نشست و مثـݪ اڪثر وقتا بدون اینڪه نگاهم ڪنه ، شرو؏ ڪرد بہ حرف زدن
- ازتون خواهش میڪنم !
من امشب چندجا ڪار دارم !
بہ فڪر من نباشید
من همین ڪه میدونم جاتون خوبہ ، امنہ ،
رو آسفالت هم ڪه بخوابم ، راحت میخوابم !
دیگہ چیزے نگید !
ڪلیدو بگیرید !
شبتون بخیر !
نفس عمیقےڪشیدم و بہ در سفید آهنے نگاه ڪردم ...
- ممنونم
شب بخیر ...
♥️|@Amir_Hossein13|♥️
🔹 #او_را ... (۶۵)
بازم برگشتم اینجا !
همون مڪان امنے ڪه برام مثل یہ قرص آرامبخش عمل میڪنه !
حتے بہتر از اون ...
نہ دیشب براۍ خوابم دست بہ دامن آرامبخش شده بودم و نہ فڪر ڪنم امشب نیازے بہش داشتم ...!
یہ بار دیگہ در و دیوارشو نگاه ڪردم !
هیچ چیز عجیبے نداشت !
هیچ چیزے ڪه باعث آرامشم بشہ
امّا میشد !!!
از اولین بارے ڪه پامو توش گذاشتم حدود بیست و چہار ساعت میگذشت
امّا خیلے بیشتر از خونہ هایۍ ڪه تو بیست و یڪ سال عمرم توشون زندگے ڪرده بودم
برام راحت بود !
نہ تختے بود ڪه مثل پر قو نرم باشہ ،
نہ میز ناهار خورے ،
نہ انوا؏ و اقسام مبل اسپرت و سلطنتے و راحتے ،
نہ استخرے داشت و نہ ...
حتے تلویزیون هم نداشت !!!
امّا با تمام سادگے و ڪوچیڪیش ،
چیزے داشت ڪه خونہ ، نہ بهتره بگم قصر
قصر ما نداشت ...!
و اون چیز ...
نمیدونستم چیہ !!
فڪرم رفت پیش اون
چرا این ڪارا رو میڪرد؟
من حتے برنامہ ے سفرش رو به هم ریختہ بودم
اما ...
واقعا از ڪاراش سر در نمیاوردم !
خستہ بودم! روز سختے رو پشت سر گذاشتہ بودم !
رفتم سمت پتو ها و یڪیش رو روے زمین پہن ڪردم و یڪے دیگہ رو هم ڪشیدم روم !
خیلے جاۍ سفتے بود !!
امّا طولے نڪشید ڪه بہ خواب آرومے فرو رفتم
با دیدن مامان و بابا از جا پریدم !!
چشماے مامان از گریہ سرخ شده بود
و بابا پیر تر از حالت عادۍ بہ نظر میرسید !
آماده بودم هر لحظہ بزنن توے گوشم امّا بغلشونو باز ڪردن ...
یڪم نگاهشون ڪردم و بدون حرفے دویدم طرفشون،
امّا درست وقتےڪه خواستم بغلشون ڪنم
هر دو پودر شدن و روے زمین ریختن !!!
با ترس و وحشت از خواب پریدم
قلبم مثل یہ گنجشک تو سینم بالـا و پایین میپرید و صورتم از گریہ خیس بود ...!
بلند شدم و رفتم سمت ظرفشویۍ و بہ صورتم آب زدم !
واے ...
فقط یہ خواب بود !
همین !
امّا دلم آشوب بود !
ساعتو نگاه ڪردم !
هفت صبح بود ...
فڪر مامان ، بابا و مرجان همش تو سرم میپیچید و احساس بدۍ مثل خوره بہ جونم افتاده بود !
سعے ڪردم بہشون فڪر نڪنم !
با دیدن شعلہ هاۍ بخارے ڪه سعے میڪردن خونہ رو گرم ڪنن ،
یاد اون افتادم !!
حتما تو این سرما ، تا الـان سرماخوردگیش بدتر شده !!
پتوها رو از روۍ زمین جمع ڪردم
همون دمپایۍ هاے آبۍ و زشت رو پوشیدم و رفتم جلوے در
امّا هیچڪس تو ماشین نبود !!
سر و تہ ڪوچه رو نگاه ڪردم اما حتے دریغ از یہ پرنده !
خلوت خلوت بود !
فڪرم هزار جا رفت ...
یعنے این وقت صبح ڪجاست ؟!
نڪنه حالش بد شده !؟
نڪنه اتفاقے براش افتاده !؟
نڪنه ....؟!
با استرس دستمو ڪردم تو جیبم و با دیدن شمارش یہ نفس راحت ڪشیدم
سریع برگشتم تو خونہ و رفتم سمت تلفن !
صداے آهنگ پیشوازش تو گوشے پیچید !
امّا ڪسے جواب نداد !!
دلم آشوب شد ...
بلند شدم و رفتم جلوے در ڪه دیدم با یہ نون سنگڪ ، از سرڪوچہ ظاهر شد !
نفس راحتے ڪشیدم و بہ در تڪیه دادم !
با دیدن من یہ لحظہ سرجاش ایستاد و با تعجب نگام ڪرد !
ولے سریع بہ حالت قبل برگشت و با سر بہ زیرے تا جلوے در اومد !
- سلـام صبحتون بخیر !
چرا اینجایید ؟
- سلـام ...
تو ماشین نبودین ،
ترسیدم !
- ترسیدین؟؟
از چے ؟
- خب گفتم شاید حالتون بد شده ...
دو شب تو این سرما ، تو ماشین ...
- واے ببخشید
قصد نداشتم نگران ... یعنے بترسونمتون ...!
بعد نماز خوابم نمیومد ، ترجیح دادم برم پیاده روے و براے صبحونتون هم نون بخرم !
- دستتون درد نڪنه ...!
ممنون
ببخشید ڪه ...
ولے حرفمو خوردم !
ڪلمہ ۍ"مزاحم" دیگہ خیلے تڪرارے شده بود !
- پس شما هم بیاید داخل! صبحونہ بخوریم ...
- نہ ممنون !
من خوردم !
شما برید تو ، من همینجا منتظرتون میمونم
بعد صبحونتون بیاید یڪم حرف دارم باهاتون !
سرمو تڪون دادم و نون رو ازش گرفتم !
برگشتم تو ، ڪه بستہ شدن صداے در شنیدم !
پشتمو نگاه ڪردم !
نبود !
فقط در رو بستہ بود ...!
نمیتونستم معنے حرڪات عجیب و غریبشو بفہمم!
برام غیرعادۍ بود !!
خصوصاً از اینڪه موقع حرف زدن نگاهم نمیڪرد ، اعصابم خورد میشد !!
هنوز نتونستہ بودم دلشوره ے خوابۍ ڪه دیده بودم رو از خودم دور ڪنم .
یڪم از نون رو ڪندم و سعے ڪردم خودمو بزنم بہ اون راه و مشغول صبحونہ بشم !
اینقدر فڪرم مشغول بود ڪه حتے یادم رفت برم از یخچال چیزے بردارم و با نون بخورم !
هرڪارے ڪردم فڪرمو مشغول چیز دیگہ ڪنم ، نشد ...!
با دو دلے بہ تلفن گوشہ ے اتاق نگاه ڪردم !
♥️|@Amir_Hossein13|♥️
🔹#او_را ... (۶۶)
ترجیح دادم بہ مرجان زنگ بزنم !
هرچند این وقت صبح ، حتما خواب بود
طول ڪشید تا جواب بده ...
- الـو؟؟
- مرجان
این دفعہ مثل برق گرفتہ ها جواب داد !
فڪرڪرد اشتباه شنیده !!
- الـو؟؟؟؟
زدم زیر گریہ
- ترنم
تویۍ؟؟؟؟
- اره
- تو زنده اے ؟؟
هیچ معلومہ ڪجایۍ؟؟
- میبینے ڪه زنده ام...
- خب چرا گریہ میڪنے؟؟
خوبے تو؟؟
الـان ڪجایۍ ؟؟
- نگران نباش ، خوبم ...
- بگو ڪجایۍ پاشم بیام !
- نہ لـازم نیست !
فقط بخاطر یچیز زنگ زدم !
مامان بابام ...
خوبن؟؟
- خوبن؟؟
بنظرت میتونن خوب باشن؟؟
داغونن ترنم ...
داغونشون ڪردۍ !!
هرجا ڪه هستے برگرد بیا ...
- نمیتونم مرجان
نمیتونم !!
- چرا نمیتونے ؟
میفہمے میگم حالشون بده؟؟
همہ جا رو دنبالت گشتن !
میترسیدن خودتو ڪشته باشے !!
- من از دست اونا فرار ڪردم
حالـا برگردم پیششون ؟؟؟
- ترنم پشیمونن !!
باور ڪن پشیمونن !!
مطمئن باش برگردۍ جبران میڪنن !!
- نہ ...
دروغ میگے
دروغ میگن
اونا اخلـاقشون همینہ !
عوض نمیشن !
- ترنم حرفمو باور ڪن !
خیلے ناراحتن !
اولش فڪرمیڪردن خونہ ے ما قایم شدۍ
اومدن اینجا رو بہ هم ریختن
وقتے دیدن نیستے ، حالشون بدتر شد !
بہ جون ترنم عوض شدن !
بیا ترنم ...
لطفاً
دل منم برات تنگ شده
- تو یڪے حرف نزن
من حتےٰ اندازه یڪ مہمونے شبانہ برای تو ارزش نداشتم !
- ترنم اشتباه میڪنے !!
اصلـاً من غلط ڪردم ...
تو بیا
هممون عوض میشیم !
- نمیتونم ...
نہ ... اصرار نڪن !
- خب آخہ میخواۍڪجا بمونے ؟
میخواے تا آخر عمرت فرارے باشے ؟؟
چیزۍ نگفتم و فقط گریہ ڪردم...
- ترنم ...
جون مرجان
چند ساعت دیگہ سال تحویلہ
پاشو بیا ...
- نمیدونم
بہش فڪر میڪنم ...
- ترنم ... خواهش میڪنم ...
- فڪر میڪنم مرجان ...
و گوشے رو گذاشتم !
انگار غم دنیا تو دلم ریختہ بود
سرمو گذاشتم رو زانوهام و گریہ ڪردم.
صداۍ در ، یادم انداخت ڪه اون منتظرمہ !
با چشماے قرمز در رو باز ڪردم و سعے ڪردم مثل خودش زمینو نگاه ڪنم !
- اتفاقے افتاده؟؟
راستش صداے گریہ میومد !
نگران شدم !
زیر چشمے نگاهش ڪردم
هنوز نگاهش پایین بود !
منم پایینو نگاه ڪردم !
- چیزے نیست !
ڪارم داشتید؟؟
- بله !
میشہ بریم تو ماشین؟؟
سرمو تڪون دادم و رفتم سمت ماشین !
مثل همیشہ رو بہ رو رو نگاه ڪرد و شرو؏ ڪرد بہ صحبت !
- چرا نمیخواید برید خونہ ؟؟
میدونید الـان چقدر دل نگرانتونن ؟؟
لبام قصد تڪون خوردن نداشتن !
بہ بازے با انگشتام ادامه دادم ...!
- حتماً دلشون براتون تنگ شده ...
شما دلتون تنگ نشده ؟؟
یہ قطره اشڪ ، از گوشہ ی چشمم تا پایین صورتم رو خیس ڪرد .
- میشہ ببرمتون پیش خانوادتون ؟؟
اشڪ بعدۍ هم از مسیر خیس قبلے سر خورد
و
سرم تڪون ملـایمے بہ نشونہ ی تأیید خورد ...!
لبخندۍ زد و ماشینو روشن ڪرد .
تو طول مسیر ، تنہا حرفے ڪه زدیم راجع بہ آدرس خونہ بود !
چند دقیقہ ای بود رسیده بودیم
امّا از هیچڪس صدایۍ در نمیومد !
غرق تو فڪر بودم
فڪر مقایسہ ۍ این ویلـاے بزرگ و بدون روح
با اون اتاق ۳۰مترے دوست داشتنے .
تا اینڪه اون سڪوت رو شڪست !
- وقت زیادۍ نمونده !
دوست نداشتم برم !
امّا در ماشینو باز ڪردم !
- شمارمو دارید دیگہ ؟
سرمو تڪون دادم!
- من دوست دارم ڪمڪتون ڪنم
ولے حیف ڪه بد موقعہ !
امیدوارم سال خوبۍ داشتہ باشید !
با لبخند گفتم "همچنین" و پیاده شدم
بہ خونہ نگاه ڪردم
با پایۍ ڪه نمیومد رفتم جلو !
و زنگ رو زدم ...
امّا برگشتم و پشتم رو نگاه ڪردم
هنوز اونجا بود !
دستشو تڪون داد و آروم راه افتاد !
- بلہ ...؟
صداے مامان بود !
رفتنشو نگاه میڪردم !
دوباره استرسم داشت برمیگشت !
- ترنم ... تویۍ؟؟
♥️|@Amir_Hossein13|♥️
خیلۍوقتمون رونمیگیره رفقا..🌷
╔♡❀✨•••❀•••✨❀♡╗
@Amir_Hossein13
╚♡❀✨•••❀•••✨❀♡╝
•ا﷽ا•
#انس_با_قرآن🍃
+تلاوتقرآنهمراهباترجمه 🌱📖
+صفحه ‹ 57 ›
[سوره آل عمران، آیات 53 تا 61🌸]
♥︎|@Amir_Hossein13|♥️
خوش بہ حال زمان
ڪه صاحبش
تویی...(:✨🙂
السلامعلیکیاصاحبالزمان🌸
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
♥️|@Amir_Hossein13|♥️
چہِانتظـٰاࢪعجیبۍ!
نهڪوششے...
نهدعـٰایۍ...
فقطنشستہایم
گوییمخداڪُندڪهبیایـۍ . . !
#امام_زمان
#تلنگـرانه
♥️|@Amir_Hossein13|♥️
تواسـلام‹بہتوچہ› ‹بہمنچہ› نداریـــم...
اینایۍڪہمیبینن یہگناه دارهرواج
پیدامیڪنہمیگـنتذڪــربدیـمفایده
نداره!🤨؛' ...
توتذڪربده[•فحش•بخور ؛•بہتـوچہ• بشنــو :]' تاشریڪگنـاهاوننشــے !'✋🏼
توهمونلحظہهرآدمےمیخواد'
وجهہخودشوحفظڪنہ🤷🏽♂''
اولمقاومتمیڪنہ'
ولےوقتےازهمجداشیـن"🚶🏻♂...
دربیشتراوقاتاینجوریہڪہ
بعداًبہحرفتونفڪرمیڪنہ✨🌱"...
ـ ـ ـ ـ ـ
#امربہمعروفونہےازمنڪر
♥️|@Amir_Hossein13|♥️
🔹#او_را ... (۶۷)
تا چنددقیقه ، مثل چوب خشک ایستاده بودم و مامان بابا نوبتی بغلم میکردن
و گریه میکردن !
از اینکه نزدن توی گوشم
و حرفی بهم نزدن واقعاً تعجب کرده بودم !!
تعجبم با دیدن ماشینم که یه گوشه ی حیاط پارک شده بود ، بیشتر هم شد !
دیگه هیچ حسی به این خونه نداشتم
گوشی و کیفم روی تختم بودن !
اولین کاری که کردم ، شماره ی اون رو تو گوشیم سیو کردم ...!
مزخرف ترین سال تحویلی بود که داشتیم !
هممون میدونستیم ولی به روی خودمون نمیاوردیم !
حداقل مامان و بابا سعی میکردن لبخند روی لبشونو فراموش نکنن !
و در سکوت کامل وارد سال جدید شدیم ...
اولین کسی که بعد از مامان و بابا بهم تبریک گفت ،
مرجان بود !
و این کارش باعث شد با وجود انکار و سعی در پنهان کاریش
بفهمم که حتماً با مامان و بابا هماهنگ کرده
و بهشون گفته که من دارم میام
و بهتره فعلا کاری به کارم نداشته باشن !!
و اوناهم بهش خبر داده بودن که من برگشتم !!
وگرنه با گوشی موبایلم تماس نمیگرفت
صبح زود ، پرواز داشتیم !
به پاریس ...
همون جایی که یه روزی جزو زیباترین رویاهای من بود !
امّا بدون مامان و بابا!
و حداقل نه توی این حال و روز ....!
با دیدن تلاش مامان و بابا ، که سعی داشتن نشون بدن هیچ اتفاقی نیفتاده
دلم براشون میسوخت !!
خیلی مهربون شده بودن
و حتی مجبورم نمیکردن که باهاشون تو اون مهمونیای مسخره و که با دوستاشون داشتن حاضر بشم ...!
و این، شاید بهترین کاری بود که میتونست حالمو بدتر نکنه !!
البته فقط تا وقتی که فهمیدم علتش اینه که نمیخوان کسی زخم صورتم رو ببینه!
پنجمین روزی بود که تو یکی از بهترین هتل های پاریس مثلا داشتیم تعطیلات عید رو سپری میکردیم !
معمولا از صبح تا غروب تنها بودم
ولی اون روز در کمال تعجب ، بعد بیدار شدنم مامان و بابا هنوز تو هتل بودن !!
داشتن با صدای آروم حرف میزدن اما با دیدن من هردوشون ساکت شدن و لبخندی مصنوعی رو لب هاشون ظاهر شد !!
چند لقمه صبحونه خورده بودم که مامان شروع به صحبت کرد !
- خوبی گلم؟
با تعجب نگاهش کردم !!
- بله...! ممنون
انگار میخواست چیزی بگه
اما از گوشه ی چشمش بابا رو نگاه کرد
و فقط یه لبخند بهم زد
بعد صبحونه خواستم به اتاق برگردم که با صدای مامان سر جام ایستادم !!
راستش من فکرمیکنم زخم صورتت رو بهتره به یه دکتر زیبایی نشون بدیم تا اگر بشه ...
اما بابا اجازه نداد حرفشو ادامه بده !!
- باز شروع کردی؟؟
مگه نگفتم دیگه راجع بهش حرف نزن؟؟
- خب آخرش که چی آرش؟؟
نمیتونیم بذاریم با این قیافه بمونه که !!
صدای بابا بلند تر از حالت عادی شده بود !
- بس کن
قبلا هم بهت گفتم !
من تا نفهمم اون زخم برای چی رو صورتشه،
اجازه ی این کارو نمیدم !!
- آرش
تا چندروز دیگه باید برگردیم ایران و ترنم بره دانشگاه
لجبازی نکن
- همین که گفتم !
اصرار مامان باعث میشد هرلحظه ، صدای بابا بالاتر بره !!
و من شبیه یه مترسک فقط اون وسط وایساده بودم و نگاهشون میکردم !
مقصر این دعوا من بودم !!
بابا هیچ جوره راضی نمیشد
و میخواست بفهمه
علت تمام اتفاق های اون چند روز چی بوده !!
و در نهایت مامان هم ادامه نداد و در مقابل این خواسته ی بابا تسلیم شد
و هر دو به من نگاه کردن !!
فقط سرمو تکون دادم و با ریختن اشک هایی که تو چشمم جمع شده بود ، رفتم تو اتاق و در رو بستم !
امّا مامان بلافاصله دنبالم اومد ...
- ترنم !
گریه هیچ چی رو درست نمیکنه !
تو باید به من و بابات بگی چه اتفاقی برات افتاده !
- خواهش میکنم تنهام بذارید !
اصلاً چرا شما هنوز نرفتید؟؟
اون جلسه ها و مهمونی های مسخرتون دیر میشه !
برید بذارید تنها باشم ...
- تو واقعا عوض شدی !!
باورم نمیشه تو دختر منی !!
- باورتون بشه خانوم روانشناس !
شما اینقدر سرگرم خوب کردن حال مریضاتون بودین که هیچوقت از حال دخترتون باخبر نشدین !!
- ترنمممم
این چه حرفیه که میزنی ؟!
ما برای تو کم گذاشتیم ؟؟؟
- نه !!
هیچی کم نذاشتید !
من دیوونه شدم !
من نمک نشناسم !
من بی لیاقتم !
همینو میخواستید بگید دیگه !
نه؟؟
بابا که تو چارچوب در وایساده بود ، با چشمای پر از تأسف نگاهم میکرد و سرشو تکون میداد !
♥️|@Amir_Hossein13|♥️
🔹 #او_را ... (۶۸)
و این استارتی بود برای برگشتن به حالت همیشگیشون !!
معلوم بود واقعا شیش - هفت روز سعی در عادی نشون دادن شرایط ، براشون خیلی سخت گذشته ...!
فضای سردی که به یکباره حاکم بر روابطمون شد ، اینو میگفت ...!
خوبیش این بود که دیگه هیچکس مجبور به تظاهر نبود !!
تمام اون چندروز ، تو هتل حبس بودم که نکنه کسی منو ببینه و آبروی خانم و آقای دکتر به خطر بیفته ...!!
اکثر وقتا رو خواب بودم و بقیش رو هم به تفریحات میگذروندم !
چند بار دیگه هم مامان و بابا بخاطر صورتم بحثشون شد !
که باعث میشد غرورم از قبل هم خورد تر بشه ...
باورم نمیشد اینقدر آدم بی ارزشی شده باشم که بدون در نظر گرفتنم ، راجع بهم صحبت و دعوا کنن ...
تو اون ده روز ، تنها چندبار از هتل خارج شدم که اون هم برای خریدن سیگار بود !
و یک اسپری
برای از بین بردن بوی سیگار ...
کم حرف میزدم
یعنی حرفی نداشتم که بزنم !
در حد سلام و خداحافظ
که اون هم اونقدری زیر لبی بود که خودم به زور صداشو میشنیدم !
مامان راست میگفت !
زخم روی صورتم وحشتناک تو چشم بود !
کاش میشد از عرشیا شکایت کنم
اما با کدوم شاهد ؟؟
اصلاً اگر هم مشکلی از این جهت نبود ،
چجوری باید از رابطم با چنین آدم مزخرفی برای بابا توضیح میدادم !؟
در آخر هم مامان برای جراحی صورتم حریف بابا نشد ...!
حتی دیگه موافق پیشنهاد مامان
برای ادامه تحصیل من
تو خارج از کشور نبود !
و میگفت "جلوی چشممونه نمیدونیم داره چه غلطی میکنه !
فکرکن بفرستمش جایی که هیچ کنترلی روش ندارم !!
نمیدونم این بچه به کی رفته !
همش تقصیر توعه
من از همون اولشم میگفتم بچه نمیخوام !"
نمیدونم
فکر میکرد نمیشنوم یا از قصد بلند میگفت تا بیشتر از این بشکنم ...!
هیچی بیشتر از اینکه فکر میکردم یه موجود اضافی ام ، اذیتم نمیکرد ...
بالاخره اون روزای مسخره
هرجور که بود ، تموم شدن
و برگشتیم تهران ...
اما با حالی که هرروز بدتر و بدتر میشد و منو تا مرز جنون میبرد !
تا یک هفته تونستم دانشگاه رو به بهونه ی لق و تق بودن بپیچونم !
روزا که با کمک مرجان ، سیگار ، مشروب به شب میرسید
و با کمک قرص آرامبخش به صبح !!
هیچکس باورش نمیشد این مرده ی متحرک ، ترنم سمیعیه !!
مامان سعی داشت با استفاده از روش هایی که برای بقیه مریض هاش به کار میبرد ،
حال داغون من رو هم خوب کنه !
اما هربار به یه بهونه از سرم بازش میکردم و
در اتاق رو قفل میکردم !!
با شروع دانشگاه ، هرروز یه چسب زخم به صورتم میزدم و سعی میکردم فاصلم رو با همه حفظ کنم
تا کسی چیزی از علت زخمم نپرسه
یک ماهی به همون صورت میگذشت
و فقط کلاس های دانشگاه رو
اونم نه به طور منظم ،
و نه به اختیار خودم ،
شرکت میکردم !
و سعی میکردم معمولی باشم
به جز وقتایی که گیر دادن مامان و بابا شروع میشد !
اون شب بعد از شام ، طبق معمول بابا صحبت رو کشوند به بی لیاقتی های من
و اینکه اون دوشب رو کجا سپری کرده بودم
و زخم صورتم و خودکشیم برای چی بود !
دیگه حال دعوا کردن نداشتم !
فقط بشقاب رو انداختم زمین و خورد کردم و بدو بدو رفتم تو اتاق و درو بستم ...!
اما آروم نشدم !
ناخودآگاه شروع به داد زدن کردم
" چرا ولم نمیکنید
چرا راحتم نمیذارید
چیکار به کارم دارید
من که حرفی با شما ندارم ...
خستم کردید "
بلند بلند جیغ میکشیدم و خودمو میزدم !
موهامو میکشیدم و گریه میکردم !
شاید واقعا دیوونه شده بودم !
به قدری جیغ زدم که گلوم شروع به سوختن کرد !
بی حال روی زمین افتادم و چشمامو بستم ....
♥️|@Amir_Hossein13|♥️
🔹#او_را ... (۶۹)
با صدای آلارم گوشی
چشمامو به زور باز کردم
میتونستم حس کنم که بخاطر گریه های دیشبم هنوز ،
قرمز و متورمن !
جوری سرم تیر میکشید که انگار یه سیخ رو رد میکنن تو مغزم و درش میارن !!
دستمو گذاشتم رو سرم و به تخت تکیه دادم ...
بدنم به شدت خشک شده بود
و صدای شکمم باعث میشد که احساس تنهایی نکنم !
از لای چشمایی که مثل یه کوه سنگین شده بود ساعتو نگاه کردم
اَه ...
باید میرفتم دانشگاه
نیاز به دوش گرفتن داشتم
همین الان هم دیرم شده بود !
بیخیال استاد سختگیر ساعت اولم
رفتم سمت حموم !
احساس میکردم این مفیدتر از اون کلاس های مسخرست !!
حداقل کمی حس سبکی بهم میداد
بعد از حموم ،
رفتم توی تراس .
یاد روزی افتادم که میخواستم از اینجا خودمو پرت کنم پایین !
اونموقع شاید بدبختیام نصف الانم بود ...
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم .
سعی کردم به روزای خوشم فکرکنم
اما هیچی به خاطرم نیومد !
به تموم روزایی که تو این چند ماه گذشته گذرونده بودم فکرکردم .
چقدر دلم آرامش میخواست
تو تمام این مدت هیچی نتونسته بود آرومم کنه
بجز ...
خونه ی اون !
و حتی ماشین اون !
یا ....
نه !
خودش نه
با تصور اینکه الان تو گوشیم شماره ی یه آخوند سیوه خندم گرفت !!
ولی کاش میشد یه بار دیگه برم تو اون خونه !
نمیدونم چرا
ولی اونجا با همه جا فرق داشت !
دیوونگی بود امّا چاره ای نداشتم
رفتم تو مخاطبین گوشیم
تا رسیدم به شمارش که با اسم "اون" سیو شده بود !!!
یه لحظه انگشتم میرفت رو شمارش
و یه لحظه عقب میومد !
آخه زنگ میزدم چی میگفتم ؟!!
میگفتم ببخشید میشه بیام خونت آروم شم ؟
من حتی اسمشو نمیدونم !!
با دیدن ساعت ، مثل فنر از جا پریدم !!
اگر بازم میخواستم وقتمو تلف کنم ، دیگه به هیچکدوم از کلاس ها نمیرسیدم !
و دیگه حوصله جنگ و دعوا با بابا رو نداشتم ...!
بعد از کلاس ، با مرجان قرار داشتم.
به خاطر اینکه می ترسیدم هنوز با مامان در ارتباط باشه ،
پیشش هیچ صحبتی راجع به "اون" نکرده بودم .
و خواهش کرده بودم چیزی راجع به اون دو روز ، ازم نپرسه !
رسیدم جلوی در خونشون و ماشینو پارک کردم .
هنوز از دست مرجان دلخور بودم ،
هرچند سعی کرده بود از دلم در بیاره
ولی تازگیا به شدت کینه ای شده بودم !
اما وسوسه ی خوردن مشروب،
نمیذاشت خیلی به کینه و ناراحتیم فکر کنم !!
ماشینو قفل کردم و رفتم بالا .
اما ضدحالی که خوردم ،
این دلخوشی رو هم ازم گرفت !
وقتی که مرجان تازه داشت از خود بی خود میشد و از ته دل شروع کرده بود به خندیدن ،
هرچی که خورده بودم رو بالا آوردم !
معدم داشت میسوخت
و دلم درد گرفته بود !
صدای شکمم یادم انداخت که از صبح چیزی نخوردم !
بی حال روی یکی از مبلها نشستم و مرجان رو که کاملا شبیه خل و چلا شده بود نگاه میکردم !
اینقدر این صحنه برام چندش آور بود که نمیتونستم باور کنم منم با خوردنش ،
یه چیزی شبیه مرجان میشم !!
بدون حرفی کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون !
سوار ماشین شدم و با سرعت از اونجا دور شدم .
♥️|@Amir_Hossein13|♥️
🔹 #او_را ... (۷۰)
اعصابم واقعا خورد شده بود !
به مامان و بابا حق دادم که دلشون نمیخواد یه احمق مثل من ، دخترشون باشه !
کلافه بودم اما دیگه دلم گریه نمیخواست !
روبه روی یه پارک ماشینو نگه داشتم .
اما خاطره ی بدی که از آخرین پارک رفتنم داشتم
مانع پیاده شدنم شد !
تنها کسی که این وسط باعث شده بود وضعیتم بدتر نشه ، "اون" بود !
نمیدونستم چرا
برای چی
امّا باید میدیدمش !
گوشیمو برداشتم و قبل اینکه دوباره پشیمون بشم ، شمارشو گرفتم !
هنوز همون آهنگ پیشواز قبلیشو داشت
چندثانیه گذشته بود که جواب داد !
- الو؟
امّا صدام در نمیومد !
وای ...
چرا بهش زنگ زدم !
حالا باید چی میگفتم ؟؟
تکرار کرد
- الو ؟؟
درمونده به صفحه ی گوشی نگاه کردم
ترسیدم قطع بکنه !
با خودم شروع کردم به حرف زدن !
بگو ترنم !
یه چیزی بگو ...
چشمامو بستم و با صدای آروم گفتم
- سلام !
صداش پر از تعجب شد !
- علیکم السلام .
بفرمایید؟
- ببخشید ...
من ...
من ترنمم
ترنم سمیعی !
- به جا نمیارم !؟
وای عجب خنگیم من !
اون که اسم منو نمیدونست !!
- مـ...من ....
ببینید ...!
من باید ببینمتون !
- عذرمیخوام اما متوجه نمیشم ...!!
از دست خنگ بازیم اعصابم خورد شده بود
نفس عمیقی کشیدم و کمی مسلط تر ادامه دادم
- من همونی هستم که میخواستید کمکش کنید !
همونی که دو شب خونتون خوابیدم !
تا چندثانیه صدایی نیومد !
-بله..بله ... یادم اومد
خوب هستین ؟
این بار اون به تته پته افتاده بود
- نه!
بنظرتون به من میاد اصلاً خوب باشم ؟؟
- خیلی وقت پیش منتظر زنگتون بودم
اما وقتی خبری نشد ،
گفتم احتمالاً بهترید !
- قصد نداشتم زنگ بزنم اما ...
الان ...
من ...
من میخوام بیام خونتون !!
- خونه ی من ؟؟
خواهش میکنم
منزل خودتونه
اما بیرون هم میتونیم باهم صحبت کنیم !
- نه!
راستش !
چطور بگم !
من اصلاً کاری با شما ندارم !
فقط میخوام چندساعتی تو خونتون باشم !
همین ....!!
فکرکنم شاخ درآورده بود !!!
- چی بگم والا !
هرچند نمیفهمم ولی هرطور مایلید !
البته من الان سرکارم
و خونه کمی ...
شلوغه
- مهم نیست !
امیدوارم ناراحت نشید !
کلیدو چجوری ازتون بگیرم ؟
خودمم باورم نمیشد اینقدر پررو باشم !!
- شما بگید کجایید ، کلیدو براتون میارم !
آدرس یه جایی طرفای میدون آزادی رو دادم و منتظر شدم تا بیاد !
سعی میکردم به کاری که کردم فکر نکنم وگرنه احتمالاً خودمو پرت میکردم جلوی یکی از ماشینا !!
سرمو گذاشته بودم رو فرمون و چشمامو بسته بودم که گوشیم زنگ خورد.
"اون" !!!
چه اسم مسخره ای !
کاش اسمشو میدونستم !!
- الو ؟
-سلام خانوم! بنده رسیدم
شما کجایید ؟
سرمو چرخوندم .
اون طرف خیابون وایساده بود و از پرایدش پیاده شده بود !
یه لباس سورمه ای ساده
با یه شلوار مشکی کتان
و یه کتونی سورمه ای
پوشیده بود !
با تعجب نگاهش میکردم !
یه لحظه فکرکردم شاید اشتباه میکنم که با یه آخوند طرفم !
- الو؟؟
- بله بله !
دارم میبینمتون
بیاید این طرف خیابون منو میبینید !
از ماشین پیاده شدم.
اومد جلو و مثل همیشه سرش پایین بود !
نمیتونستم باور کنم که زمین اینقدر جذابه !!
تازه یاد پرروییم افتادم و منم سرمو انداختم پایین !!
البته از خجالت ...
- سلام
- سلام
ببخشید که تو زحمت افتادین !
- نه زحمتی نبود !
ولی ...
خونه واقعا بهم ریختس !!
- مهم نیست !!
ببخشید ...
واقعا به حال و هوای اونجا نیاز دارم !
- حال و هوای کجا ؟؟!!
- خونتون دیگه
لبخند ریزی زد اما همچنان نگاهش به پایین بود !
ناخودآگاه کفشامو نگاه کردم که نکنه کثیف باشه !!
- خونه ی من؟؟
چی بگم !!
به هرحال پیشاپیش ازتون عذرمیخوام !
خسته بودم ، نتونستم جمعش کنم .
- نه نه! ایرادی نداره!
فقط اگه میشه آدرس رو هم لطف کنید ممنون میشم !!
- چشم. تا هروقت که خواستید اونجا بمونید !
کلید هم همین یه دونست !
خیالتون راحت ...
آدرسو گرفتم و خداحافظی کردم .
اونقدر خجالت کشیده بودم که حتی نتونستم قیافشو درست ببینم !
خیلی دور بود !
حداقل از خونه ی ما !
حتی اسم محلش تا بحال به گوشم نخورده بود !
وقتی داشتم به سمت کوچه میرفتم ، همه با تعجب نگاهم میکردن !
فکر کردم شاید نباید با این ماشین میومدم اینجا !
وقتی از ماشین پیاده شدم هم نگاه ها ادامه داشت !
حتما براش خیلی بد میشد که همسایه ها میدیدن یه دختر با چنین تیپی داره وارد خونش میشه !!!
سریع رفتم تو و درو بستم .
عذاب وجدان گرفته بودم که بازم باعث آبروریزیش شدم !!
خونه یه بوی خاصی میداد !
نگاهم به در آهنی که نصفه ی بالاش شیشه بود دوخته شد !
نمیدونستم چی داره این خونه قدیمی
♥️|@Amir_Hossein13|♥️
هدایت شده از Delete user
#پیام_جدید
متن پیام:سلام علیکم میشه در مورد حجاب صحبت کنید بعضی از انسان میگویند چرا باید با حرف مردم با حجاب شویم فایده حجاب چیه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⏱ساعت:۰۶:۵۸:۲۰ ب.ظ
⏰تاریخ:یکشنبه ۱۴۰۱ خرداد
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
طراحی و کدنویسی :Mr.Reval
🆔 @harf_n
مـُنـتَظِرٰانِمـَــهـدٖۍ'عـج'(:
#پیام_جدید متن پیام:سلام علیکم میشه در مورد حجاب صحبت کنید بعضی از انسان میگویند چرا باید با حرف مرد
حجاب در زبان عربی به معنی “پوشش” است؛ زنان مسلمان باید موها و گردنشان را بپوشانند. همچنین، بیشتر زنان مسلمان علاوه بر داشتن حجاب، از پوشیدن لباسهای تنگ که برجستگیهای بدنشان را نشان میدهند، خودداری میکنند. قرآن یکی از فواید حجاب را اینگونه بیان میکند: “هر گاه از زنان رسول متاعی میطلبید از پس پرده طلبید، که حجاب برای آنکه دلهای شما و آنها پاک و پاکیزه بماند، بهتر است.” (سورهی احزاب: آیهی ۵۳)
مـُنـتَظِرٰانِمـَــهـدٖۍ'عـج'(:
#پیام_جدید متن پیام:سلام علیکم میشه در مورد حجاب صحبت کنید بعضی از انسان میگویند چرا باید با حرف مرد
حجاب، زنان را از آزار و اذیت (به ویژه از جانب مردان) محافظت میکند
مـُنـتَظِرٰانِمـَــهـدٖۍ'عـج'(:
حجاب، زنان را از آزار و اذیت (به ویژه از جانب مردان) محافظت میکند
حجاب باعث تقویت پاکی و عفت در زنان میشود
حجاب، پاکی و عفت زنان مسلمان را به خود و دیگران یادآور میشود. یکی دیگر از فواید حجاب این است که نشان میدهد زنان در برابر تمام بدیها و وسوسههای شیطانی محافظت میشوند؛ از این رو، آنها معمولا پاک و عفیف هستند. هر چند، شخصیت خوب زنان نیز اصالت و حقانیت حجاب را تقویت میکند.
مـُنـتَظِرٰانِمـَــهـدٖۍ'عـج'(:
حجاب به عنوان نمادی از تعهد عمل میکند
حجاب باعث میشود دیگران فقط بر شخصیت زن تمرکز کنند