اَنارستــــــون
کبوتری که دلش کنج این حرم مانده... #السلام_علیک_یا_علیبنموسیالرضا
لطفا یکی سلام ما رو به امام مهربان برسونه...
اسمت را که میبرم
شکوفهها
گلویم را
به سرفه میاندازند...
#همانقدر_که_نمیدانی
در انباری خانهی مادر بزرگ، لابهلای کتابهای قديمی و خاک خورده به دنبال رمان «چشمهايش» از بزرگ علوی بودم که مواجه شدم با نامههایی پنهان شده لای دفترچهای قديمی... نامهی اول را برداشتم و باز کردم. خطی دخترانهی همراه عطری کهنه و قديمی... بدون مقدمه در خط اول نوشته بود: «ديشب خوابت را ديدم و امروز در ابتدای اولين نامهای که برايت مینويسم به وقت ساعت شش و چهل و پنج دقيقهی صبح با دهانی نشسته میبوسمت....»
حال عجيبی داشتند اين واژهها، ردی از خاطرات در گذشتهای دور... اما برای چه کسی بود و چرا اينجا لای اين همه کتاب پنهان شده بود؟
راستش بعد از اتمام دانشگاه و بازگشتم از رشت توان ماندن در خانه را نداشتم و احساس خفگی میکردم. بازگشت که چه عرض کنم؟! تمام بهانهی شعرهايم در چشمان زن کافهچی که وسط جنگل همراه پسر هفت سالهاش زندگی میکرد جا مانده بود و هيچوقت نتوانسته بودم برايش بخوانم آن واژههایی که پشت لبهايم پنهان بود. در انباری را بستم و سيگارم را آتش زدم و به ديوار تکيه دادم و تمام نامهها را يکی از پس از ديگری میخواندم و برای اين همه احساس نفسم بند آمده بود. تا به حال توصيف عشق را از نگاه يک زن نديده بودم، هيچوقت فکر نمیکردم يک زن بتواند برای مردی که دوستش دارد اين گونه بیتاب باشد! که اينگونه با دقت و تمام توجه حالات رفتاریاش را زير نظر داشته باشد، بتواند اينگونه با عشق و ظرافت برايش بنويسد، از سبيلهای کمپشتاش، از پيراهن چهارخانهاش، از دستی که در موهايش میبرد، از عطر سرد و تلخش، از تُن صدايش، از خطوطی که روی صورت مردانهاش نقش بسته و حتي از اخم و عصبانيتش اينگونه دل شوره بگيرد. بعضی نامهها را با تمام وجود بو میکشيدم و باران را در ذهنم تصور میکردم... باران... پايان تمام نامههايش، يک جملهی تکراری نوشته بود! «آخرين برگ سفرنامهی باران اين است... که زمين چرکين است» به اين جمله که در پايان نامههايش میرسيدم، به ياد بارانهای پراکندهی رشت و دريای مهآلود و آن کافهی وسط جنگلِ ماه منير که شش سال از من بزرگتر بود، سيگار ديگری روشن میکردم و خاطرات را پک سنگين میزدم. اما باران چه کسی بود که نامههايش، من را از من گرفته بود و در جغرافيای شيرين عاشقانههايش پرسه میزدم. عجيب که نام گيرنده هم در هيچ کدام از نامهها گفته نشده بود، نامههایی که نه گيرندهای داشت نه فرستنده! رسيدم به آخرين نامه، واژهها حال شوريدهای داشتند... مشغول خواندن بودم که زنگ خانهی مادر بزرگ به صدا در آمد! رفتم و درب را باز کردم. پيک موتوری از طرف دانشکدهای که مادربزرگ سالها پيش در آن ادبيات تدريس میکرد، بستهای آورده بود. بسته را گرفتم و در بين راه روی بسته را خواندم و به مادربزرگ که در بالکن ايستاده بود گفتم: «مامان فروغ فکر کنم اسمت رو روی پاکت اشتباه نوشتن!» نگاه انتظار آلودش را از کوچه گرفت و نگاهم کرد و گفت! «درسته جانم! اسمم توی شناسنامه بارانه...»
قلبم ريخت... باران؟
با چشمانی خيره پاکت را دستش دادم و بازگشتم به انباری تا ادامهی آخرين نامه را بخوانم... خطی دخترانه، همراه عطری کهنه و قديمی... در پايان آخرين نامه نوشته بود: نامههایی که برايت نوشتم هيچوقت به دستت نخواهد رسيد. امروز هم به رسم هر روز به لالهزار آمدم تا هنگامی که پشت درب مغازهات ايستادهای و دستت را در جيب جليقهات گذاشتهای و سيگار میکشی و موسيقی فرانسوی زير لب زمزمه میکنی... خوب ببينمت و بروم لای جزوات فيزيک برايت شعر بنويسم و خاطراتی که با تو رقم نمیخورد را در نامهی بعدی با واژهها برقصم.
آمدم... از هميشه با ذوقتر آمدم! اما کرکرهی مغازهات پايين بود. گفتند شبانه بارو بنديل بسته و رفتهای... راست میگفتند تو رفته بودی، برای هميشه... رفته بودی که بهانهی شعرهايم باشی...
📚چیزهایی هست که نمیدانی
#علی_سلطانی
مادر ؛ مأمنی است برای ما که در
سایهاش هم آرامش هست و هم
قدرت، و چه وسیع است آغوش
مادری که برای تمام تاریخ جا دارد،
هم منبع آرامش است و هم قدرت!
برای فرزندانی که خود را در دامانش
میاندازند و به سمت مقصد نهایی
تاریخ حرکت میکنند...
#محمد_شجاعی
در عیادتِ بیمار دروغ جایز است!
خانه علی که میروید
بگویید: «الحمدالله؛
حال فاطمه رو به بهبودی است»
مراعات حال زینب را بکنید...
بمان و خانهیمان را به نور روشن کن
بمان و خون به دل کودکان مکن...باشد؟