eitaa logo
اَنارستــــــون
26.8هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
206 ویدیو
2 فایل
[خدا مرا برای تو انــــــار آفریده است🌱] شروط _ تبادلات 👈 @shorutAnarestun تبلیغات 👈 @TarefeAnarestun
مشاهده در ایتا
دانلود
من درسم را خوب خوانده بودم!!! آماده برای کنکوری موفق! همه چیز داشت خوب پیش میرفت! از روی برنامه قبلی با تست ادبیات شروع کردم... که ای کاش این کار را نمیکردم! سوال اول آرایه ادبی بود شعری از هوشنگ ابتهاج.... "بسترم...صدف خالی یک تنهاییست و تو چون مروارید گردن آویز کسان دگری..." و نتیجه این شعر...کنکوری با رتبه افتضاح بود...! راستش من سر جلسه کنکور تمام داستان های خفته در این شعر را به چشم دیدم! دیدم که اینگونه پریشان شدم! همه سرگرم تست زدن و پسرکی سرگردان در خیابان...! نمیدانم هوشنگ ابتهاج را نبخشم یا مشاور را که گفت با ادبیات شروع کن، حتما 100 میزنی! هیچ کدام فکر این جا را نکرده بودیم که قرار است طراح سوال با یک شعر نیم خطی گذشته را گره بزند به آینده! فدای سرت... دانشگاه آزاد زیاد هم بد نیست! 🙂✋🌹 🖇💌
مخترع دوربین عکاسی اگر میدانست ساعتها حرف زدن با یک عکس بی جان چه بر سر آدم می آورد هیچ گاه دست به این چنین اختراعی نمیزد! البته که عکس های تو جان دارند! این را حال پریشان من می‌گوید وگرنه هیچ دیوانه‌ای صفحه ی موبایل را نمیبوسد و در آغوش نمیکشد! 🖇💌
توی هوای گرم این روزا فکر کردن به تو مثل دونه‌ه‌ی ریز برف میمونه؛ که سوارِ یه نسیم بی‌عجله دنیامو نوازش میده... 🖇💌
وقتی از پشت تلفن با صدای خواب آلوده‌ات شب بخیر می‌گویی من که هیچ کلاغ‌های لم داده روی دکل مخابرات هم به خواب می‌روند... 🖇💌
شعرترین حرف یک مرد همان دوستت دارم است! در آن نیمه شبی که تکیه بر بازویش خوابیده‌ای و همزمان با مرتب کردن موهایت به زبان می‌آورد... 🖇💌
فقیر میگوید لعنت به شبی که سرت را گرسنه روی بالشت میگذاری سرباز میگوید لعنت به شبی که باید بالای برجک پست بدهی دانشجو میگوید لعنت به شبی که فردایش امتحان پایان ترم داری دزد میگوید لعنت به شبی که خیابان ها پر از پلیس است. من میگویم لعنت به شبی که بدون تو میگذرد بدون حرفت بدون نگاهت بدون آغوشت نه اینکه بگذرد ....نه! لعنت به شبی که بدون تو باید گذراند... 🖇💌
امروز صبح در شهر... یک عدد صندلی سیاه تنها در پیاده رو قدم میزد! جدول های کنار خیابان با درخت‌ها گل یا پوچ بازی میکردنند! کبوترها بالای پشت‌بام‌ها نشسته بودند و سیگار میکشیدند! گربه‌های ولگرد شهر برای تماشای فیلم در مقابل سینماها صف کشیده بودنند! من هم تو را فراموش کردم!!! اینگونه نگاه نکن ... باشه قبول! مادرم راست میگفت من از همان بچگی دروغگوی خوبی نبودم! اصلا نیازی نیست مثل پی‌نو‌کیو دماغم دراز شود! این بند آخر کافی.ست تا دروغ‌هایم لو برود....! شاید همه‌ی آن حرفها باور کردنی باشد اما همه میدانند فراموش کردن تو، دروغ شاخدار بزرگ من است! 🖇💌
صرفاً برای به دست آوردن آدم‌ها بهشون ابراز علاقه نکن! با شناخت علاقه‌مند شو و با طمأنینه عشق بورز... ابراز علاقه‌ی مصنوعی و حس هیجانی مثلِ اَلکُل میپَره و می‌مونه حالِ بدِ بعدش! بعد آدما میمونن با تکرار این جمله‌ی تلخ که: «چرا مثل اولش دوستم نداری؟» 🖇💌
تو انسان خوشبختی هستی اگه یک نفر رو داشته باشی که بتونی با خیالِ راحت بهش محبت کنی و ترسِ از چشمْ افتادن رو نداشته باشی... 🖇💌
اگر مدعی هستید که دوستش دارید نمیخواهد کار خارق العاده‌ای بکنید در دنیای شلوغ امروز که هیچ کس حوصله‌ی هیچ کس را ندارد گوش شنوای حرف‌هایش باشید آدم گاهی دلش میخواهد بدون اینکه خودش را سانسور کند بی پروا حرف بزند برای کسی که قضاوت کردن بلد نیست! 🖇💌
خدایا؛ برای لحظه‌هایی که تو اوج نا امیدی روزنه‌ی امید شدی و مثلِ نور تابیدی و ما در کمال بی‌انصافی اسمش رو گذاشتیم خوش‌شانسی شکرت :)
به یقین که یک روز من با تو همزمان به هم فکر خواهیم کرد...
از مرتفع‌ترین افعالِ عشق مراقبت از خود به خاطر دیگری‌ست…
4_5913485022387517047.mp3
3.36M
انگشتانم یَخ می‌کند وقتی سرم گرم دوست داشتن توست
نمی‌گفت بیا چت کنیم می‌‌گفت بیا بنویسیم با هم خیلی دوست داشتم اینجوری گفتنشو...... خواستم بگم من هنوزم می‌نویسم؛ انقدر بدون تو نوشتم که نویسنده شدم…
بدون شب بخیر گفتن‌ات هم می‌توانم بخوابم عزیزم! اما فرقِ زیادی‌ست بین کسی که چشمانش را می‌بندد و خوابش می‌برد، با کسی که چشمانش را می‌بندد و تقلا می‌کند تا خوابش ببرد...
4_5989890184185908473.mp3
2.69M
تو چرا نمیروی از من؟!
نمی‌گفت بیا چت کنیم می‌‌گفت بیا بنویسیم با هم خیلی دوست داشتم اینجوری گفتنشو :) خواستم بگم من هنوزم می‌نویسم؛ انقدر بدون تو نوشتم که نویسنده شدم...
‏هر وقت دانشمندا بتونن علت اینکه چرا وقتی دلمون واسه یکی تنگ میشه باهاش دعوامون میشه رو بفهمن، اون موقع میتونم بگم علم پیشرفت کرده 😶‍🌫
عادت کرده‌ام به قایمکی نگاه کردنت! روی رخت آویز بو کشیدن شال گردنت! به نفس کشیدنِ یواشکیِ عطرِ تنت! نگاهم که می‌کنی، چشم بدوزم به دکمه‌ی پیرهنت! بی تو هیچ نمی‌ارزم همانند خانه بی‌سند! باید بگویم تا بدانی این قلب به امیدِ تو می‌زند! به خودم قول می‌دهم این بار می‌گویم وقت رفتنت! ولی دم نمی‌زنم، می‌ترسم... من راضی‌ام به همین گونه یواشکی داشتنت!
اگر چیزی نصیب تو باشه خدا برای اینکه صاحب اون بشی همه تعادل‌ها رو تغییر میده به خدا اعتماد کن...
از خود گذشتگی را بلدم اما از تو گذشتگی عمرا بلد نیستم...
4_5895326201307736475.mp3
3.15M
منتظر آن لحظه‌ام که برای اولین بار دستانت را بگیرم...
تو یادت نمی‌آید چقدر من را دوست داشتی من یادم نمی‌رود چقدر تو را دوست داشتم گویا جدایی، از آشنایی واقعی‌تر است... این شب‌های پاییز این سکوت خانه این من، که مراقب هیچکس نیست! این تنهایی این کلافگی این بود واقعیتِ بودنِ تو...
نه دل‌تنگ می‌شوی نه حرفی می‌زنی نه نگاهت زیرنویسِ خاصی دارد! باران همیشه نمی‌بارد عزیزِ من! ابرها که بروند، باران را با خودشان می‌برند! می‌روم، و دوست داشتنم را با خودم می‌برم! باریدیم/ نبودید/ رفتیم!
ببین همونقدر که به دست آوردن مهمه از دست دادنم مهمه! از دست دادنِ به موقع! سرِ وقت! رها کردن توی زمان مناسب مهم‌تر از به دست آوردنه! اصلا رها کردن، قدم اوله برای به دست آوردن! چیزی که مال تو‌ نیست رو رها کن… میخواد یه آرزو باشه یه وسیله یا یه آدم! اگه مال تو‌ نیست بده بره… بده بره تا اون چیزی که مال توعه سمتت بیاد! تمام!
در انباری خانه‌ی مادر بزرگ، لابه‌لای کتاب‌های قديمی و خاک خورده به دنبال رمان «چشمهايش» از بزرگ علوی بودم که مواجه شدم با نامه‌هایی پنهان شده لای دفترچه‌ای قديمی... نامه‌ی اول را برداشتم و باز کردم. خطی دخترانه‌ی همراه عطری کهنه و قديمی... بدون مقدمه در خط اول نوشته بود: «ديشب خوابت را ديدم و امروز در ابتدای اولين نامه‌ای که برايت می‌نويسم به وقت ساعت شش و چهل و پنج دقيقه‌ی صبح با دهانی نشسته می‌بوسمت....» حال عجيبی داشتند اين واژه‌ها، ردی از خاطرات در گذشته‌ای دور... اما برای چه کسی بود و چرا اينجا لای اين همه کتاب پنهان شده بود؟ راستش بعد از اتمام دانشگاه و بازگشتم از رشت توان ماندن در خانه را نداشتم و احساس خفگی می‌کردم. بازگشت که چه عرض کنم؟! تمام بهانه‌ی شعرهايم در چشمان زن کافه‌چی که وسط جنگل همراه پسر هفت ساله‌اش زندگی می‌کرد جا مانده بود و هيچوقت نتوانسته بودم برايش بخوانم آن واژه‌هایی که پشت لب‌هايم پنهان بود. در انباری را بستم و سيگارم را آتش زدم و به ديوار تکيه دادم و تمام نامه‌ها را يکی از پس از ديگری می‌خواندم و برای اين همه احساس نفسم بند آمده بود. تا به حال توصيف عشق را از نگاه يک زن نديده بودم، هيچ‌وقت فکر نمی‌کردم يک زن بتواند برای مردی که دوستش دارد اين گونه بی‌تاب باشد! که اينگونه با دقت و تمام توجه حالات رفتاری‌اش را زير نظر داشته باشد، بتواند اينگونه با عشق و ظرافت برايش بنويسد، از سبيل‌های کم‌پشت‌اش، از پيراهن چهارخانه‌اش، از دستی که در موهايش می‌برد، از عطر سرد و تلخش، از تُن صدايش، از خطوطی که روی صورت مردانه‌اش نقش بسته و حتي از اخم و عصبانيتش اينگونه دل شوره بگيرد. بعضی نامه‌ها را با تمام وجود بو می‌کشيدم و باران را در ذهنم تصور می‌کردم... باران... پايان تمام نامه‌هايش، يک جمله‌ی تکراری نوشته بود! «آخرين برگ سفرنامه‌ی باران اين است... که زمين چرکين است» به اين جمله که در پايان نامه‌هايش می‌رسيدم، به ياد باران‌های پراکنده‌ی رشت و دريای مه‌آلود و آن کافه‌ی وسط جنگلِ ماه منير که شش سال از من بزرگتر بود، سيگار ديگری روشن می‌کردم و خاطرات را پک سنگين می‌زدم. اما باران چه کسی بود که نامه‌هايش، من را از من گرفته بود و در جغرافيای شيرين عاشقانه‌هايش پرسه می‌زدم. عجيب که نام گيرنده هم در هيچ کدام از نامه‌ها گفته نشده بود، نامه‌هایی که نه گيرنده‌ای داشت نه فرستنده! رسيدم به آخرين نامه، واژه‌ها حال شوريده‌ای داشتند... مشغول خواندن بودم که زنگ خانه‌ی مادر بزرگ به صدا در آمد! رفتم و درب را باز کردم. پيک موتوری از طرف دانشکده‌ای که مادربزرگ سالها پيش در آن ادبيات تدريس می‌کرد، بسته‌ای آورده بود. بسته را گرفتم و در بين راه روی بسته را خواندم و به مادربزرگ که در بالکن ايستاده بود گفتم: «مامان فروغ فکر کنم اسمت رو روی پاکت اشتباه نوشتن!» نگاه انتظار آلودش را از کوچه گرفت و نگاهم کرد و گفت! «درسته جانم! اسمم توی شناسنامه بارانه...» قلبم ريخت... باران؟ با چشمانی خيره پاکت را دستش دادم و بازگشتم به انباری تا ادامه‌ی آخرين نامه را بخوانم... خطی دخترانه، همراه عطری کهنه و قديمی... در پايان آخرين نامه نوشته بود: نامه‌هایی که برايت نوشتم هيچ‌وقت به دستت نخواهد رسيد. امروز هم به رسم هر روز به لاله‌زار آمدم تا هنگامی که پشت درب مغازه‌ات ايستاده‌ای و دستت را در جيب جليقه‌ات گذاشته‌ای و سيگار می‌کشی و موسيقی فرانسوی زير لب زمزمه می‌کنی... خوب ببينمت و بروم لای جزوات فيزيک برايت شعر بنويسم و خاطراتی که با تو رقم نمی‌خورد را در نامه‌ی بعدی با واژه‌ها برقصم. آمدم... از هميشه با ذوق‌تر آمدم! اما کرکره‌ی مغازه‌ات پايين بود. گفتند شبانه بارو بنديل بسته و رفته‌ای... راست می‌گفتند تو رفته بودی، برای هميشه... رفته بودی که بهانه‌ی شعرهايم باشی... 📚چیزهایی هست که نمی‌دانی
من سریع جواب پیامت رو میدم زمانم رو واسه دیدنت خالی می‌کنم بدون ترس بهت می‌گم دوستت دارم مگه چقدر زنده‌ام که نقش بازی کنم؟! و از ترس اینکه پذیرفته نشم از طرف آدمایی که دوستشون دارم، خودم نباشم؟! برخلاف همه‌ی اونایی که میگن اشتباه کردم که خوب بودم؛ میخوام سرم رو بگیرم، بالا و بگم هیچوقت از اینکه مهربون بودم پشیمون نیستم. چون کِیف کردم اون لحظات رو و حس رضایت داشتم از خودم. هرچند رسم دنیا اینجوری شده که اگه با خیلیا خوب باشی تنهات میذارن اما خب اونایی که میمونن از جنس فکر و مرام خودت میشن. میشن یه رابطه‌ی با عشق و عمیق و موندگار...
وقتی خسته شدی، یادت باشه که چرا شروع کردی. تو قوی‌تر از هر مانعی هستی که سر راهت قرار می‌گیره!
بدون هیچ قرار قبلی داشتیم زیر باران با هم توی خیابان دور می‌زدیم. تا قبل از آن روز هر وقت باران می‌گرفت یکی به بی خانمان‌ها فکر می‌کردم و یکی به دستفروش‌ها اما آن لحظه یک چیز سومی هم فهمیدم، که باران برای آدم‌هایی که حسی توی دلشان دارند شبیه مسکالین عمل می‌کند و حس موجود را چند برابر افزایش می‌دهد. آنجا بود که فهمیدم مهم است که آدم کجا باشد، مهم است که دغدغه‌اش چه باشد، مهم است که زاویه نگاهش به زندگی از کجای جهان باشد. و جالب اینجاست که عموماً هیچکس هم قادر به درک حال آن  یکی نیست و اینگونه شده که هشت میلیارد و نیم آدم با نسبت‌ خونی توی یک کُره‌ی مشترک با هم غریبه‌اند. خلاصه من آن لحظه دور از کل جهان ایستاده بودم و دنبال لمسِ شِکرِ عشق بودم که قهوه‌ی زندگی‌ام را شیرین کند و باران، و باران داشت نقش یک کاتالیزورِ قوی را بازی می‌کرد آن وسط. 📚 و تنها عشق چاره‌ساز است