سلام بر آن حقیقتی که
با آمدنش زمین و زمان را
حیاتی دوباره خواهد بخشید...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_مولانا_یا_صاحبالزمان
اَنارستــــــون
سلام بر آن حقیقتی که با آمدنش زمین و زمان را حیاتی دوباره خواهد بخشید... #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #ال
لَیِّن قَلبی لِوَلِیِّ اَمرِک...
قحطیِ شعر و غزل آمده است در جانم
جمعه شد
باز دلم
حال و هوایت دارد...
#علی_لنگرودی
#حرفهایی_هست_برای_نگفتن
درِ کلاسهای دانشگاه شیشه داشت،
آنقدری بود که بتوانی دوسوم کلاس را ببینی. کلاس 106 دانشگاه جای خیلی دنجی بود، انتهای راهرو بود، کوچک و نُقلی! کلاسش همیشه خودمانی بود، انگار که دوستانت را دعوت کردهای به اتاق خودت... من کمتر آنجا کلاس به پستم میخورد، اما قضیه برای او کمی متفاوت بود و بیشتر کلاسهایش آنجا تشکیل میشد. اصلا شاید برای همین بود که آن کلاس برایم اینقدر خواستنی جلوه میداد...
آنروز یادم است که امتحان داشتند، از آن سختهایش! غُرغُر درس نخواندن و سخت بودن امتحان را از روزها قبل برایم شروع کرده بود! وقتی رسیدم امتحان شروع شده بود، رفتم پشت در و درون کلاس را نگاه کردم. استایل خراب کردن امتحانش مثل خودم بود، خودکار را میگذاشت روی میز، دو دستش را میزد روی پیشانی و فقط زمین را نگاه میکرد. نمیدانم چرا اما دلم میخواست آن لحظه بغلش کنم و بگویم، ببین، این امتحان که هیچ، تو اگر از دنیا هم بیوفتی من با توام، سرت را بالا بگیر بلامیسر جان. دلم میخواست تا جایی که حراست ما را از هم جدا میکرد بغلش میکردم. دلم میخواست یقهی استادش را بگیرم و بگویم آخر مرتیکه یلاقبا تو دلت میاید که اینقدر فلانی جانم را ناراحت کنی؟؟
دلم میخواست ساعت برنارد را داشتم و
زمان را نگه میداشتم و تمام برگهاش را از روی دست این و آن برایش پُر میکردم...
رفتم به سمت بوفه، از اکبر آقایمان دو عدد چایی، دو عدد هوبی و یک کاغذ آچهار گرفتم، روی کاغذ با ماژیک نوشتم:
" ولش کن امتحان رو، بیا چایی با هوبی "
رفتم پشت در، به بغل دستیاش گفتم صدایش کند. کاغذ را نگه داشتم لبهی شیشه برای چند ثانیه و بعد نگاهش کردم. همهی آن عصبانیت در یک لحظه رفته بود و داشت میخندید. از آن خندههایی که فقط خودم میدانم چقدر معرکه بود...
رفتم روی پلهها نشستم، چند لحظه بعد آمد بیرون و بغل دستم نشست. چایی و هوبیاش را گرفت و بعد بدون آنکه به من نگاه کند گفت: من تورو نداشتم چی کار میکردم؟؟
میدانی تصدقت روم، خیلی دلم میخواهد بدانم همهی این سالهایی که مرا نداری چه میکنی...
همین!
#پویان_اوحدی
#برایِ_تو
#حرفهایی_هست_برای_نگفتن
هنوز مثل گذشته، تمامِ جانِ منی
مقاومت نکن از یادِ من نخواهی رفت...
#محمدصبا_عربمحمدی
#همانقدر_که_نمیدانی
اَنارستــــــون
هنوز مثل گذشته، تمامِ جانِ منی مقاومت نکن از یادِ من نخواهی رفت... #محمدصبا_عربمحمدی #همانقدر_که_نم
به افتخار زمانی که پیش من بودی
هنوز مثل گذشته قیافه میگیرم...
#امیرحسین_ثابتی
#حرفهایی_هست_برای_نگفتن
شاید تنها یک آغوش
میتوانست ما را نجات دهد
اما ما نشستیم و بحث کردیم.
اینکه آن روز حق با کداممان بود واقعاً چه اهمیتی داشت؟
#تمام_ماجرا_همین_است
خسوفِ ماه رخ دادهست یا بالا بلای من
به روی چهره پاشیده است از ابریشم مویش؟
#حامد_عسکری
از پلّههای یک ساختمان بلند،
بالا رفتم...
حتّی،
فکر برگشت خَستهام میکرد...
تو چطور،
چطور از این همه
"دوست داشتن" بَرگشتی؟!
#پوریا_نبیپور
-آشیان