گفت: غَرق شَوی میمیریْ.
چه در دریاٰ، چه در یک آدَم...
#میم_سادات_هاشمی
#من_او_را_دوست_داشتم
نزدیک محل کارم یه سوپرمارکت هست که هر روز صبح ازش خرید میکنم....
فروشنده یه مرد تقریبا سی و چند سالهست با صورت بور و موهای کم پشت و عینکِ گِرد. یه بار وقتی داشت حساب کتاب میکرد بهش گفتم: آقا... شما یه انرژیِ مثبت و حالِ خوبی همراهت هست که باعث شده من اگه هیچ چیزی هم احتیاج نداشته باشم به بهانهی حتی یه شکلات هر روز صبح میام اینجا....تا اون چند کلمه سلام و صبح بخیر رو باهات دیالوگ کنم. توقع داشتم تعجب کنه و بگه واقعا ؟ و بعد هم تشکر و تعارف!
اما همون طور که سرش پایین بود و داشت وسیلهها رو میذاشت توی پاکت یه خندهی بامزهای کرد و با ابرو، به سمت چپ روی میز، به چندتا گلِ ظریفِ صورتی رنگ اشاره کرد و گفت: محل کارش یه کوچه بالاتره، هر روز صبح میاد یه بطری شیر میگیره و موقع رفتن این گُلارو اون گوشه جا میذاره... یه لحظه دست از کار کشید و رفت و گلهای روی میز رو برداشت و مقابل صورتش گرفت و با پلکای بسته نفس کشید و ادامه داد: مطمئنم دست پروردهی خودشه...بوی چشماشو میده...
من هیچوقت اون گلهارو ندیده بودم و حالا تمومِ اون لبخندهای شیرین و لحن گرم و حالِ خوبِ آقای فروشنده دستگیرم شده بود.
این واقعیت رو باید قبول کرد که ما آدما تویِ احوال همدیگه نقشِ اساسی داریم. بعضی اوقات میتونیم تنها دلیلِ حالِ خوبِ یه نفر باشیم... اما حواسمون باشه بی گدار به آب نزنیم، گه تکلیفمون با خودمون معلوم نیست به زندگی کسی ورود نکنیم. و اگه دلیلِ حالِ خوبِ یه نفر شدیم بی منطق جا نزنیم و رهاش نکنیم! نگو جامعه همینه و منم دستپروردهی این دنیای بیمسئولیتم!
ما مسئولیم رفیق...
لا اقل در برابر احساساتِ آدما...
که ترمیم نمیشه...
#علی_سلطانی
#برای_این_روزها