Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت10 آقای صدر دخ
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت11
مصطفی نامه را از من گرفت و پاسخی نوشت که من برسانم به آقای صدر.
گفتم: نمیروم، اینجا میمانم و به بیروت بر نمیگردم.
مصطفی اصرار داشت که نه، شما باید هر چه زودتر برگردی بیروت.
اما من نمیخواستم برگردم و آن وقت مصطفی که آن همه لطافت و محبت داشت، برای اولین بار خیلی خشن شد و فریاد زد، گفت: برو توی ماشین! اینجا جنگ است، باکسی هم شوخی ندارند! من خیلی ترسیدم و هم ناراحت شدم.
خوب نبود، نه اینکه خوب نباشد، اما دستور نظامی داد به من و من انتظار نداشتم جلوی بچهها سرم داد بزند و بگوید: برو دیگر!
وقتی من خواستم برگردم، مصطفی جلو آمد و به یوسف حسینی گفت: شما بروید من ایشان را با ماشین خودم میرسانم.
من تمام راه از الخرایب تا صیدان گریه میکردم. به مصطفی گفتم: فکر میکردم شما خیلی با لطافتید، تصورش را نمیکردم اینطور با من برخورد کنید.
او چیزی نگفت تا رسیدیم صیدان، جایی که من باید منتقل میشدم به ماشین یوسف حسینی که به بیروت برگردم.
آنجا مصطفی از من معذرت خواست، مثل همان مصطفی که میشناختم گفت: من قصدی نداشتم، ولی نمیخواهم شما بیاجازه فامیلتان بیایید و جنوب بمانید و شما باید برگردی و با آنها باشید.
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت10 وقتی هم آمد بسیار خسته بود. حال حرف زدن
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت11
... زمستان سرد 1362 ما اسلام آباد غرب بودیم که دکتر به من گفت: بچّه زودتر از دو، سه هفته ی دیگر به دنیا نمی آید.
منتظر مصطفی بودیم. مهدی هم بی قراری می کرد. ابراهیم نبود.وقتی از تهران آمد، چشم های سرخ و خسته اش داد می زدکه چند شب نخوابیده است. نگذاشت من بلند شوم. دستم را گرفت و نشاندم زمین وگفت: امشب نوبت منِ که از خجالتت دربیام.
گفتم: ولی تو، بعد از این همه وقت، خسته و کوفته اومدی که... نگذاشت حرفم تمام شود.
رفت خودش سفره را انداخت، غذا را کشید آورد، غذای مهدی را با حوصله داد، سفره را جمع کرد برد، چای ریخت آورد داد دستم و گفت: بخور. بعد رفت رختخواب را انداخت آمد شروع کرد با بچّه ی به دنیا نیامده حرف زدن. به او گفت: بابایی! اگه پسر خوبی باشی،
باید حرف بابات رو گوش کنی، همین امشب بلند شی سرزده تشریف بیاری منزل. می دونی! بابا خیلی کار داره. همین جا و هم اونجا. اگه نیایی، من همه اش توی منطقه نگران تو و مامانتم. یک امشبی رو مردونگی کن، به حرف بابات گوش بده!
نگفت اگر بچّه ی خوبی باشی، گفت اگر پسر خوبی باشد. انگار از قبل می دانست بچّه چی هست و خیلی زود هم از حرف خودش برگشت گفت: نه بابایی. بابا ابراهیم امشب خسته ست. چند شبِ نخوابیده. باشه برای فردا. وقت اصلا زیادست.
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت10 محمد که فهمیده بود حتما مسئله مهمتر از این حر
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت11
همانطور كه محمد حدس زده بود انگار آن شب قرار نبود به صبح برسد.
تـافردا نزديك ظهر كه محمد به مغازه اوس رضا رسيد، در نظر او پنداري يك سـال
طول كشيد. پيش از ظهر بود كه محمد از خانه بيـرون رفـت
.
مغـازه اوس رضـا نزديك ميدان شاه بود. محمد اين مسافت را خيلي زود طي كرد.
وقتـي بـه آنجـارسيد، اوس رضا داخل مغازه كوچكش پشت چهارپايه كوچكي نشسته بـود. دورو برش پر از كفشهاي جورواجور بود، نو و كهنـه.
اوس رضـا بـاديـدن محمـدلبخندي زد. نگاهي به خيابان و بازارچه انداخت. چهارپايه كوچكي را جلو كشيد تا محمد روي آن بنشيند.
محمد از شوق اينكه تا چند دقيقة ديگر همه چيـزبرایش روشـن ميشـود،
سرازپا نميشناخت. آن قدر تند آمده بود كه نَفَس نَفَس ميزد
گلـويش خشـک شده بود. ميخواست هر چه زودتر اوس رضا كارش را بگويد. از ديشـب تـا آن
لحظه هزار جور فكر و خيال از مغزش گذشته بود؛ به چيزهاي جورواجوري فكـر
كرده بود، اما هيچ فكري او را قانع نكرده بود.
اوس رضا انگار خيلي هم عجله نداشت. اول از كار و كاسبی محمد پرسيد.
#تکه_ای_از_آسمان🍃
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت10 واليبال تک نفره: بازوان قوی ابراهيم از همان اوايل دبيرســتان
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت11
ابراهیم کمی برای ورزشــکارها صحبت کرد و مناطق مختلف شــهر را به آنها نشان داد. تا اينکه به زمين واليبال رسيديم.
آقــای داودی گفت: چند تــا از بچه های هيئت واليبال تهران با ما هســتند.
نظرت برای برگزاری يك مسابقه چيه؟
ســاعت ســه عصر مسابقه شروع شــد. پنج نفر که سه نفرشــان واليباليست حرفــهای بودند يک طــرف بودند، ابراهيم به تنهائــی در طرف مقابل تعداد زيادی هم تماشاگر بودند.
ابراهيم طبق روال قبلی با پای برهنه و پاچه های بالا زده و زير پيراهنی مقابل آنها قرار گرفت. به قدری هم خوب بازی کرد که کمتر کسی باور ميکرد.
بازی آنها يک نيمه بيشتر نداشت و با اختلاف ده امتياز به نفع ابراهيم تمام شد. بعد هم بچه های ورزشکار با ابراهيم عکس گرفتند.
آنها باورشان نميشــد يک رزمنده ساده، مثل حرف های ترين ورزشکارها بازی كند.
يكبــار هم در پادگان دوكوهــه برای رزمنده ها از واليبــال ابراهيم تعريف كردم. يكی از بچه ها رفت وتوپ واليبال آورد. بعد هم دو تا تيم تشــكيل داد و ابراهيم را هم صدا كرد.
او ابتدا زير بار نميرفت و بازی نميكرد اما وقتی اصرار كرديم گفت: پس همه شما يك طرف، من هم تكی بازی ميكنم!
بعــد از بازی چند نفر از فرماندهان گفتند: تا حــالا اينقدر نخنديده بوديم،
ابراهيم هر ضربه های كه ميزد چند نفر به سمت توپ ميرفتند و به هم برخورد ميكردند و روی زمين می افتادند!
ابراهيم درپايان با اختلاف زيادی بازی را برد.
جمعی از دوستان شهید
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨